یادمان شهید محمدرضا قائمی و مادر بزرگوارشان
تبهای اولیه
یادمان شهید محمدرضا قائمی و مادر بزرگوارشان
مادرم میگفت که اوایل ناپدیدشدنش دائم می گفت محمدرضامون برمیگرده. بعدها از بس که گریه کرد و غصه خورد دیگه نمیتونست درست راه بره.
میگفت جلوی خونشون تو کوچه یه فرش براش پهن می کردن و روزها اونجا مینشست و منتظر بود تا محمد رضا بیاد.
با همون لهجه ی خودش می گفت: نمیدونم چرا محمدرضامون نیومد.
در این غم ندیدن پسر مرد و 13 سال بعد وقتی پسرش برگشت کنار مادر آرام گرفت.
البته پسر با گوشت و پوست و استخون رفت ولی فقط چندکیلو استخون برگشت.
به هرکی این آرامگاه و نوشتش رو نشون دادم گریه کرده،
انشا... که قدردان زحمات و خون دادنهاشون باشیم.
در انتظار پسر عمر خود بسر بردم ...
برچسب: