مزاری در قطعه 26

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
مزاری در قطعه 26

[h=1][/h]برای آخرین بار ...
چهارشنبه 3 شهریور 1361 تهران
برگه‌ی اعزام را که دستمان دادند، دیگر نمی‌شد مصطفی را کنترل کرد. از یک طرف می‌ترسید که تا روز اعزام اتفاقی بیفتد یا خانواده‌اش مانع شوند، از طرف دیگر هر حرفی که می‌زد و هر کاری که می‌کرد، به نوعی انگار دیگر می‌خواهد برود و برنگردد. وقتی رفتن‌مان قطعی شد، با هم رفتیم عکاسی «ژورک» در میدان وثوق. مصطفی یک عکس تکی زیبا انداخت و گفت: «دوست دارم این عکس رو بزنن روی حجله‌ام.» دوتا از آن هم برای یادگاری به من داد که پشت یکی از آنها را تقدیمی نوشت. وقتی عکس جدیدش را به من داد، پیله کرد که ببینم او چه می‌شود. هر چه گفتم آخه پسر، مگه من غیب‌گو هستم که بفهمم تو چی می‌شی، قبول نکرد.

بعد از ظهر، قبل از این‌ که مصطفی به خانه‌ی ما بیاید، وضو گرفتم، قرآن را جلویم قرار دادم، چشمم را بستم و عکس مصطفی را لای آن گذاشتم. وقتی قرآن را باز کردم تا ببینم عکس مصطفی کجا قرار گرفته، با تعجب دیدم سوره‌ی آل عمران آمد؛ آیه‌ی 169: هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شده‏اند مرده مپندار بلکه زنده‏اند که نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند.
یک ‌باره گریه‌ام گرفت.
زنگ در که به صدا درآمد، فهمیدم خودش است. در را که باز کردم، یک ‌راست رفتیم بالا. از حالت چشمانم فهمید که باید خبری باشد. همان اول گیر داد که بگویم او چی می‌شود. برای این ‌که حرف را عوض کنم، گفتم برویم بیرون چرخی بزنیم، ولی او ول‌ کن نبود. دستم را گرفت و نشاند روی زمین. دوزانو جلویم نشست و گفت: ببین حمید جون، قرارمون این نبود ها، حالا درست بگو چی می‌شه.
نتوانستم در چشمانش نگاه کنم. خودم باورم شد که شهید می‌شود. سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: مصطفی ... من با تو نمی‌آم جبهه.
- چی گفتی؟
- گفتم من با تو جبهه نمی‌آم.
ناگهان از جا پرید، کف دست‌هایش را به هم مالید و با ذوق و شوق داد زد: آخ‌جون ... یعنی من شهید می‌شم ...
نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. اشکم جاری شد. دستش را گرفتم و نشاندمش کنار خودم:
- ببین مصطفی، من طاقت دوری تو رو ندارم، واسه همین هم باهات جبهه نمی‌آم. تو هم حق نداری تنها بری.
- این حرفا یعنی چی؟ جبهه نمی‌آم و حق نداری؟ تو باید با من بیای. حالا که همه‌ی کارا درست شده، داری بازی درمی‌آری؟
- همین که گفتم. من نمی‌آم. خیلی دوست داری، خودت تنها برو. اصلاً با آقا مهدی برو.
شاید تا حالا داشت حرف‌های مرا به حساب شوخی می‌گذاشت. اخم‌هایش را در هم کرد و گفت: ببین حمید، ادا در نیار. دست تو نیست. تو باید با من بیای جبهه.
- نه‌ خیر. مگه زوره؟ من نمی‌خوام بیام جبهه.
دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. آمد جلو، با دستانش یقه‌ام را گرفت، خیلی تند و جدی گفت: تو غلط می‌کنی توی کار خدا فضولی کنی ... مگه دست توئه؟ وقتی خدا قرار داده که من با تو برم جبهه و شهید بشم، تو حق نداری فضولی کنی. اصلاً نمی‌تونی عوضش کنی.
سرم را که انداخته بودم پایین، آوردم بالا و در چشمانش خیره شدم که پر بودند از اشک شوق. شروع کردم های‌های گریه کردن. مرا در آغوش گرفت و او هم شروع کرد به گریه. او را می‌بوسیدم و می‌بوییدم. می‌دانستم تا چند وقت دیگر از او خبری نخواهد ماند. التماس می‌کردم، زار می‌زدم: مصطفی جون، تو رو خدا ... با من نه. با بچه‌های دیگه برو. من تحمل دوریت رو ندارم ...
- حمید جون، مگه واسه چی با تو رفیق شدم؟ برای همین چیزا دیگه.
- بی‌ معرفت، خودخواه ...
- هر چی که می‌خوای، بگو. ولی خدا این وظیفه رو که من رو برسونی جبهه، انداخته گردن تو. عوضش هم نمی‌تونی بکنی. خیالت راحت باشه، نه من کوتاه می‌آم، نه خدا.
وقتی آیه‌ای را که برایش آمده بود، نشانش دادم، خندید و گفت: پس چرا ادامه‌اش رو نخوندی:«آنان به فضل و رحمتی که از خدا نصیبشان کرده، شادمانند. بشارت و مژده دهند به آنها که نپیوسته‌اند در پی آنها، که برای آخرت شتابند و نترسند و از فوت متاع دنیا غم مخورند. و آنها را بشارت به نعمت و فضل خدا دهند و این ‌که خداوند اجر اهل ایمان را هرگز ضایع نگذارد.» قرآن کریم سوره‌ی آل‌عمران؛ 170 – 171
دوباره پرید صورتم را بوسید و گفت: بفرما. اگه من شهید بشم، به تو مژده می‌دم که اگه تو همین ‌جوری بمونی، شاید توی عملیات بعدی بیایی پهلوی من. تازه، من اون‌ قدر منتظرت می‌مونم تا تو بیای. فکر کردی این ‌قدر بی‌معرفتم که بذارم و تنها برم؟
پنجشنبه 22 مهر 1361 ارتفاعات سومار
به دهانه‌ی سنگر که رسید، خنده ‌کنان صبح به‌خیر گفت و دولادولا وارد شد. دست‌هایش را از شوق به هم می‌مالید و با خوشحالی می‌گفت:
- حمید جون، با اجازه ‌تون من امروز می‌رم تهران!
گفتم: آخیش، زودتر برو و خیال من رو راحت کن. مگه آزار داشتی؟ همون عقب که بودیم، می‌رفتی. حالا از این‌ جا چه‌ طوری می‌خوای بری؟
در حالی که سرش را تکان می‌داد، گفت: صبر کن، حالا بهت می‌گم!
وقتی دید حالم خوب نیست، شروع کرد به مشت و مال دادن. در آن حال و هوا هم دست از شوخی برنمی‌داشت. گفت: حالا می‌فهمی که مادر چقدر عزیزه ... اگه الان مامانت این‌ جا بود، یه چایی داغ مشدی برات دم می‌کرد، بعدشم یه سوپ باحال ... نه، از اون ماکارونی آب دارای باصفا درست می‌کرد تا حالت رو جا بیاره.
با وجودی که لرز بدی تنم را گرفته بود، با دیدن مصطفی و مشت‌ومالش حالم جا آمد. شروع کرد صورتم را هم مالیدن.
با خنده‌ای عجیب، نگاهی به چشمانم انداخت و گفت:
- داداش جون، با اجازه‌ات دیگه امروز بعد از ظهر زحمت رو کم می‌کنم.
با تعجب گفتم: خوبه، ولی چرا بعد از ظهر؟ همین الان خودم ردیف می‌کنم تا بری تهرون.
خندید و گفت: نه داداش. اون ‌جایی که من می‌رم، با اون ‌جای منظور تو خیلی فرق داره.
نخواستم زیاد بحث را کش بدهم. حالات و روحیاتش کاملاً برایم قابل درک بود؛ برای همین نمی‌خواستم زیاد مسئله را باز کنم. دوست داشتم همه چیز را به شوخی و خنده بگذرانم. ساعتی بعد که حالم بهتر شد و سر پا شدم، دوربین را از کوله ‌پشتی درآوردم و به مصطفی که بیرون سنگر بود، گفتم بیاید تا با هم چند عکس بگیریم. وقتی ممانعت کرد و حاضر نشد عکس بگیرد، جاخوردم.با ناراحتی گفتم: تا دیروز تو گیر می‌دادی که عکس بگیرم و من می‌گفتم بذار بریم توی خط عکس می‌گیریم، اما حالا که می‌گم بیا عکس بگیرم، قبول نمی‌کنی؟
قبول نکرد. ناصری هم گفت: ما هم هر کاری کردیم، نذاشت ازش عکس بگیریم.
گفتم: این مسخره ‌بازی‌ها چیه درمی‌آری؟
سرش را آورد دم گوشم و گفت: آقاداداش، دیگه واسه عکس گرفتن دیره. بعداً می‌تونی ازم عکس بگیری.
خودم را زدم به این ‌که مثلاً خیلی ناراحت شده‌ام که پرید و گونه‌ام را بوسید و گفت: عیبی نداره، مطمئنم از دلتون درمی‌آد.
ناهار را که خوردیم، سلیمانی را به بهانه‌ای به سنگر دیگر فرستاد. خیلی ناراحت شدم. علتش را که پرسیدم، گفت: خب یه کار خصوصی باهات دارم. عیبی نداره، از دلش درمی‌آرم.
داخل سنگر کنار یکدیگر دراز کشیدیم. سقف آن‌ قدر کوتاه بود که حتی نمی‌شد به‌ راحتی نشست. شروع کرد به خنده. با خوشحالی گفت: «امروز می‌رم.» گفتم: اول بگو بینم این مسخره‌بازی چیه که از صبح درآورده‌ای؟ مگه تو نبودی که همه‌اش می‌گفتی بیا عکس بگیریم، ولی حالا که من می‌گم عکس بگیریم‌، حضرت‌عالی ناز می‌کنی؟ که چی صبح من رو جلوی بچه‌ها ضایع کردی؟ هر چی گفتم بذار یه عکس تکی ازت بگیرم، گفتی باشه بعداً وقت زیاده، اصلاً ازت توقع نداشتم.
یک‌ دفعه پرید صورتم را بوسید و با خنده گفت: اصلاً ناراحت نشو، فکرش رو هم نکن. من امروز بعد از ظهر می‌خوام برم!
تعجبم بیشتر شد. گفتم: خب کی می‌خوای تشریف ببری؟
با همان شادی، دست‌هایش را به هم مالید و گفت: من ... امروز ... شهید می‌شم!
فکر کردم این هم از همان شوخی‌های جبهه‌ای است که برای هم‌ دیگر ناز می‌کردیم.
در حالی که سعی کردم بخندم، گفتم: از این شوخی‌های بی‌ مزه نکن که اصلاً خوشم نمی‌آد. اونم درباره‌ی تو.
ولی شوخی نمی‌کرد. اگر می‌خواست شوخی کند، با قهقهه و خنده همراه بود. حالا چهره‌اش جدی جدی بود. سعی کردم با چند شوخی مسئله را تمام کنم و حرف را به موضوعات دیگر بکشانم، که گفت: حمید جون، دیگه از شوخی گذشته، می‌خوام باهات خداحافظی کنم. حالا هر چی که می‌گم خوب گوش کن.
کم‌کم باورم شد که می‌خواهد بار سفر ببندد، ولی باز قبول و تحملش برایم مشکل بود. پرسیدم: مگه چیزی یا خبری شده؟

حالتی عجیب به خودش گرفت و گفت: آره. من امروز بعد از ظهر شهید می‌شم؛ چه بخوای و چه نخوای! دست من و تو هم نیست. هر چی خدا بخواد، همونه.
سپس شروع کرد خوابی را که دیشب دیده بود برایم گفت. خوابش حکایت از آن داشت که بعد از ظهر امروز به شهادت می‌رسد.اتفاقاً یک ساعت بعد وقتی خواستم دوباره خوابش را تعریف کند، قسم خورد که آن را فراموش کرده. عجیب‌ تر این ‌که من هم خواب را فراموش کردم. هرچه به ذهنم فشار آوردم، نتوانستم آن را به یاد بیاورم. هنوز هم یادم نیامده. تنها چیزی که از آن به یاد دارم، این بود که شهید آیت‌الله سیدمحمد حسینی بهشتی و شهید حمید غفاری که مصطفی علاقه‌ی بسیار زیادی به آنها داشت، نقش اصلی را در خواب مصطفی داشتند و از او استقبال کرده بودند.کم‌کم لحن حرف‌هایش عوض شد و شروع کرد به نصیحت و توصیه. وصیت شفاهی‌اش را کرد. حرف‌هایی زد که برای من خیلی جالب بود. مخصوصاً در پاسخ به این سؤالم که: مصطفی، تو شهات رو چگونه می‌بینی؟
در حالی که دست‌هایش را به دور خود پیچیده بود و فشار می‌آورد، ناگهان آنها را باز کرد، نفس عمیقی کشید و گفت: «شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.»
اشک از دیدگانش جاری شد. با پشت دست، اشک‌های مرواریدگونش را پاک کردم و او شروع کرد به توصیه درباره‌ی امام: «خدای ناکرده، اگه امام طوری بشه، خود ما ضرر خواهیم دید.»
«دوست دارم در برابر مرگم، تمام عمرم به هر لحظه‌ی عمر امام عزیز اضافه بشه، چون او با هر لحظه از عمر خودش می‌تونه جامعه‌ای رو به راه بیاره.»
سمت نگاهش به بیرون از سنگر تغییر کرد. فهمیدم نمی‌خواهد مستقیم به چشم همدیگر نگاه کنیم. با همان حال ادامه داد: «هر گاه در مسئله‌ای گیر کردی، فقط به خدا امید داشته باش.»
«هیچ ‌گاه از خدا ناامید نشو، زیرا او خوبی ما رو می‌خواد.»
«انسان زمانی که برای خدا کار می‌کنه، از هیچ چیز، حتی تهمت نباید بترسه.»
«اگر شهید شدم، هیچ ‌گاه در فکر انتقام خون من نباش، در فکر انتقام خون همه‌ی شهدای اسلام و مظلومین باش.»
دستش را برای خداحافظی به طرفم دراز کرد و گفت:
«دوست دارم برای رفتن روی مین و باز کردن راه نیروهای اسلام، پیشمرگ بشم.»
«انسان باید خودش رو در جبهه بسازه و سعی کنه تا اون‌ جایی که می‌تونه، خالصانه به جبهه بره.»
«به ‌خدا من فقط برای رضای خدا به جبهه اومدم، نه ریا و چیز دیگه.»
«خدا نکنه انسان به خاطر این‌ که به جبهه رفته، خودش رو بگیره.»
«شهادت واقعاً سعادتی بزرگ می‌خواد، زیرا فقط خوبان و پاکان هستند که شهید می‌شوند.»
«خوشا به حال ما که اسلام رو به دست آوردیم و اگه زمان طاغوت بود، خدا می‌دونه چی شده بودیم.»
«دوست دارم جونم رو فدای امام کنم، زیرا او بود که ما جوانان رو از آن فساد و گمراهی بیرون کشید و به راه آورد.»
«جوون‌هایی که تا دیروز فکر کثافت کاری بودند، حالا همه‌ی فکر و ذکرشون اسلام شده و این از خواست خداست.»
«همیشه باید در فکر جبران گناهان گذشته باشیم.»
«دوست دارم با همدیگه بر روی مین بریم و دست در دست همدیگه شهید بشیم.»
«دوست دارم شهید بشم تا هم خودم به آ‌رزوم برسم و هم شهادتم در افراد ضد انقلاب تأثیر بذاره و قدر امام رو بدونند.»
«دوست دارم جنازه‌ام برنگرده ... فقط دلم به حال مادرم می‌سوزه که اون چه خواهد کرد؟ قول بده وقتی شهید شدم، خونواده‌ام رو دلداری بدی و بگی که من آگاهانه شهید شدم.»
در آن میان، ناگهان یاد «ببسی» افتاد. اشک در چشمانش می‌دوید که گفت: «آه، دلم واسه ببسی تنگ شده» و شروع کرد ادای ونگ زدن و گریه کردن او را درآوردن.
زمان به ‌سختی می‌گذشت، ولی باید می‌گذشت. دوست داشتم این لحظات پایان نمی‌پذیرفتند. سرانجام، بعد از خداحافظی گفت: «به‌خدا قسم مطمئنم در زمان جون‌ دادنم، امام زمان بر بالینم خواهد آمد.»
«به ‌خدا من وقتی بخوام جون بدم، می‌خندم.»
با خنده دستی به صورتش زدم و گفتم: آخه پدرآمرزیده، از کجا معلوم؟ شاید ترکش خمپاره بزنه و صورتت رو لت و پار کنه.
این کلمات، خودم را خیلی بیشتر آزار داد، ولی دست خودم نبود. فقط می‌خواستم حرفی در برابرش زده باشم. در حالی که نیشگون محکمی از لپش گرفتم، بدون این ‌که اظهار درد بکند، فقط خندید و گفت: «حالا صبر کن می‌بینیم آقاحمید» ...
نمی‌دانستم چه کنم. گیج و منگ شده بودم. از یک طرف به همه‌ی حرف‌هایش ایمان و اطمینان داشتم، از طرف دیگر نمی‌خواستم بپذیرم که مصطفی دارد من را تنها می‌گذارد و می‌رود.
لحظات برایم سخت و آزاردهنده بود. این‌ که نخواهم واقعیت را و آن‌چه را در حال وقوع است بپذیرم، بیشتر آزارم می‌داد. همان‌ طور که دستم را به صورتش کشیدم تا اشک‌هایش را پاک کنم، یک آن چشمم را بستم و در عالم رؤیا و تخیل رفتم به طبقه‌ی دوم خانه‌مان. خودم و مصطفی را دیدم که سر سفره نشسته‌ایم و یک کاسه‌ی پر از ماکارونی آب‌دار جلوی دو نفرمان است. مصطفی که قاشقش را داخل آن فرومی‌برد و می‌گذاشت دهانش، من ذوق می‌کردم ... غرق همین تصورات بودم که انفجار خمپاره‌ای در دوردست، همه‌ی تخیلات شیرینم را بر باد داد.
چه کار باید می‌کردم؟ اصلاً چه کار می‌توانستم بکنم؟ مصطفی داشت می‌رفت؛ تنهای تنهای. من اما نمی‌خواستم بروم. اصلاً اهل رفتن نبودم. نه می‌خواستم خودم بروم و نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم. تازه داشتم پی به وجودش می‌بردم. تازه داشتم می‌شناختمش. آن‌ قدر که نسبت به او حسادت شدیدی پیدا کرده بودم. اصلاً این ‌که کسی با او رفیق شود، آزارم می‌داد. می‌خواستم مال من باشد؛ فقط و فقط. برنامه‌ها داشتم برای فرداهای دوستی‌مان. می‌خواستم تا ابدالدهر مال هم باشیم. با هم باشیم. با هم باز هم به جبهه بیاییم و در عملیات شرکت کنیم، ولی از رفتن مصطفی خبری نباشد.
حالا او داشت می‌رفت. او داشت می‌شد رفیق نیمه‌ راه. من که می‌ماندم! من که اصلاً اهل رفتن نبودم. جایم خوب بود. تازه داشتم جای خودم را در دنیا پیدا و اثبات می‌کردم. پس چرا باید همه چیز را بر هم می‌زدم. تازه داشتم به جبهه و بچه‌های جبهه‌ای خومی‌گرفتم. تازه داشتم عشق و محبت را می‌چشیدم. تازه داشتم انفاس قدسی انسان ساز دیگران را درک می‌کردم، ولی حالا باید اصلی ‌ترین آنها را از دست می‌دادم.
یک آن خودخواهی همه‌ی وجودم را گرفت. به من ربطی نداشت که مصطفی به چه رسیده و چه خواهد شد. مهم برای من این بود که «ماندن» مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزش ‌تر بود تا رفتنش. حالا باید چه ‌‌طوری او را از رفتن منصرف می‌کردم؟بدون شک دست خودش بود. مگر نه این‌ که من نخواستم بروم و نرفتم؟! پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس می‌کرد که نرود، حتماً می‌توانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری می‌کردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود. باید با خواست و تمایل او، نظر خدا را هم برمی‌گرداندم!
چفیه‌ی سفیدش را روی صورتش کشید. صورتش را که به طرفم برگردانده بود، خیس اشک بود. با چشم و دهانش ادا درمی‌آورد. نمی‌دانست دیگر چه ‌کار کند. درست مثل خود من که مانده بودم چه کنم. بی‌اختیار گفتم: کاشکی می‌شد بخورمت تا می‌شدی جزئی از وجود من.
خندید و گفت: خب بفرما. اصلاً فکر کن نشسته‌ای توی چلوکبابی کاظمی‌ پور و داری یه کوبیده‌ی مشدی می‌خوری.
از ذوق و شوق داشتن او، گفتم: می‌دونی مصطفی با خودم چی فکر می‌کنم؟
- چی؟
- این ‌که کاشکی تو دختر بودی، اون‌ وقت می‌اومدم خواستگاریت و می‌گرفتمت. تا ابد می‌شدی مال من ...
خندید و گفت: اگه من دختر بودم که با تو نامحرم بودم. مگه می‌تونستی من رو بشناسی و باهام رفیق بشی؟
دیدم راست می‌گوید. دست خودم نبود که. چرت و پرت می‌گفتم. چفیه را زدم کنار. نشستم جلویش و گفتم: مصطفی، یه سؤال ازت دارم، راستش رو بگو.
با تعجب گفت: مگه تا حالا هر چی بهت گفتم دروغ بوده؟
- نه دروغ نگفتی، ولی آخه این یکی خیلی فرق می‌کنه.
- خب بپرس. چیه؟ قول می‌دم راستش رو بگم.
- از نظر تو، من چی هستم؟
- این چیه که می‌پرسی حمید؟
- خب سؤاله دیگه. تو فکر می‌کنی من چی هستم؟ واسه چی با تو رفیق شدم و هی خرت ‌کردم که بریم چلوکبابی و ...
نگذاشت حرفم را ادامه بدهم. گفت: از نظر من، تو یه رفیق خیلی خیلی مشدی هستی که خدا به من داده تا من رو بیاره جبهه و ببره اون بالا بالاها. وایسا بینم، از نظر تو من چی هستم که داری این‌ جوری نگام می‌کنی؟
- ببین مصطفی، از نظر من ... تو یا یه آدم خیلی قالتاق و کلک و دروغ‌ گو هستی ...
رنگش پرید. مثل همیشه در چنین مواردی صورتش به‌ سرعت سرخ شد. نگذاشتم چیزی بگوید. ادامه دادم:
- یا این‌ که یه روح بسیار زیبا و قشنگ هستی که خدا از آسمون فرستاده روی زمین توی جسم تو، تا خیلی چیزای خوب رو به من نشون بدی. نشون بدی آدم ‌شدن و مسلمونی چه ‌جوریه.
نفس راحتی کشید و گفت: آخی‌ی‌ی‌یش ... خیالم راحت شد. من رو ترسوندی. حمید، فقط این رو بهت بگم که من، اولی نیستم.
- پس چی هستی؟
- هر چی که خودت برداشت کنی.
- ببین مصطفی، خیلی از کارایی که تو می‌کنی، توی آدما نیست.
- مثلاً چی؟
- مثلاً اون دفعه که من پام توی عملیات رمضان تیر خورده بود و با هم رفتیم درمانگاه 17 شهریور که پانسمان پام رو عوض کنم، وقتی پرستار قیچی رو فرو کرد توی زخم پام و من درد کشیدم، تو داشتی گوشه‌ی اتاق گریه می‌کردی. واسه چی؟ یا مثلاً اگه من از چیزی خوشحال می‌شدم، تو خیلی از من خوشحال‌ تر می‌شدی. آخه برای چی؟
که گفت: حمید، جدّا اینا واسه تو عجیب اومده؟ مگه می‌شه تو درد بکشی، ولی من دردم نیاد؟ به‌ خدا دست خودم نیست. وقتی تو دردت می‌گیره، همه‌ی وجود منم می‌سوزه. به خدا وقتی می‌بینم لبات دارن می‌خندن، انگار همه‌ی دنیا رو به من دادن. خوشی و خنده همه‌ی وجودم رو می‌گیره.
- آخه چرا؟ چه رابطه‌ای بین من و تو وجود داره. مگه غیر از رابطه‌ایه که بین ما و دیگرون هم هست؟
- ببین، من این چیزا حالیم نمی‌شه. دست خودمم نیست.
کف دستم را باز کردم و روی پیشانی‌اش گذاشتم، آرام آرام آن را بر همه‌ی صورتش کشیدم تا پایین چانه‌اش. خنده‌ی تلخی کردم حاکی از این ‌که دیگر باورم شده که باید با او خداحافظی کنم. گفتم: این کار رو کردم تا همیشه صورتت زیر دستم باشه.
بلند شدم و در حالی که به خاطر کوتاهی سقف گردنم را کج کرده بودم، جلویش نشستم، یاد روزهای قبل افتادم و گفتم: مصطفی حالا که به قول خودت داری می‌ری، دستات رو بگیر جلوم تا همه‌ی گناهام رو بریزم توی دستت.
دو کف دستش را به هم چسباند و گرفت جلوی صورتم. هر چه به ذهنم رسید، گفتم. وقتی نوبت من شد که دستم را جلوی او بگیرم، احساس کردم دستانم کاملاً خالی و سبک است. با تعجب گفتم: مصطفی، خیلی سبک شده‌ای ...
که با بی‌اهمیتی گفت: من همینم. اگه جور دیگه‌ای می‌شدم بد بود.
دیگر نمی‌دانستم چه بگویم و چه کنم. زدم به سیم آخر و گفتم: ببین آقا مصطفی، مگه نه این‌ که حضرت علی می‌گه من خدایی رو که نبینم نمی‌پرستم؟
- خب بله. چه‌ طور مگه؟
- خب اگه من تو رو ندیده بودم، خدا رو نمی‌پرستیدم.
جا خورد، ولی ادامه دادم: آخه لامصب، من توی چشمای قشنگ تو قرآن می‌خونم. من دیگه کی رو پیدا کنم که هر وقت به چشماش نگاه می‌کنم، معرفت و شناخت بهم یاد بده؟ کی می‌تونه هر روز و هر ساعت، با اعمال و رفتارش بهم بگه الم یعلم بان الله یری؟ من همین یه آیه رو هم از تو یاد گرفته باشم، واسه همه‌ی دینم بسه.
بر خلاف همیشه که او زودتر فکر مرا می‌خواند، من پیش ‌دستی کردم و گفتم: راستی مصطفی، اگه من شهید بشم، تو چی‌کار‌ می‌کنی؟
جا خورد. نمی‌خواست جواب بدهد. سعی کرد طفره برود. دست آخر گفت: من ... چیزه ... اگه تو شهید بشی، من دیوونه می‌شم.
زدم زیر خنده و گفتم: یعنی هر روز سر کوچه ‌تون می‌شینی و این جوری می‌کنی؟
در حالی که انگشتم را بر لبم می‌کشیدم، مثل دیوانه‌ها صدا درآوردم. زدیم زیر خنده. ادامه داد:
- نه به‌ خدا حمید. اگه تو چیزیت بشه، من تا ابد دیوونه می‌شم. اصلاً ببینم، اگه من شهید بشم، خود تو چی‌کار‌ می‌کنی؟
گیر کردم. ذهنم را به دنبال پاسخ گشتم. چه جوابی می‌توانستم بدهم که همانی باشد که مصطفی انتظار دارد؟ جوابی که حرف دلم باشد. یک‌ دفعه چیزی به ذهنم رسید. سریع گفتم: اگه تو شهید بشی، من تا ابد برات می‌سوزم.
- یعنی چه ‌جوری می‌سوزی؟
- نمی‌دونم. شاید خودم رو بکشم.
اخم‌هایش را در هم کشید و گفت: این‌ که چرت و پرته، حرف درست بزن.
- جداً نمی‌دونم، ولی ... ولی اگه بچه‌دار بشم، حتماً اسم پسرم رو می‌ذارم مصطفی تا هر وقت صداش می‌کنم، یاد تو بیفتم و برات بسوزم. می‌سوزم دیگه. مگه می‌شه خدایی‌ نکرده تو چیزیت بشه، ولی من برات نمیرم، نسوزم؟
شروع کردم به التماس، به زاری، به ضجه. مثل کودکان پدر مرده جلویش گریه کردم. دست و پایش را می‌بوسیدم. صورت اشک‌آلودش را غرق بوسه کردم. با مشت کوبیدم به بازویش. به صورتش سیلی می‌زدم، ولی او ... فقط خندید و خندید؛ خنده‌ای پر از اشک، بارانی از گریه در هوایی کاملاً آفتابی و گرم.
التماس‌های من و انکارهای او در برابر هم قد علم کردند. اصلاً باورم نمی‌شد که مصطفی این‌گونه جلوی من بایستد!
او که این همه به من علاقه داشت و دوستی‌مان را نعمتی الهی می‌دانست و به رفاقتش با من بر خود می‌بالید، حالا چه راحت می‌خواست مرا بگذارد و بگذرد. چه راحت داشت مرا از قلب خودش بیرون می‌کرد و ... نمی‌توانستم بغض سختی را که چون زهر بر جانم می‌دوید، کنترل کنم. با همان گریه‌ی بچه‌گانه‌ام زار زدم و التماس کردم تا شاید این‌ طوری بتوانم بیشتر نگه‌ش دارم:
- مصطفی جون، تو رو خدا، به خاطر من، منی که باید تنها بمونم، بیا و این دفعه رو بی‌خیال شو.
- نه حمید ... نمی‌شه. دیگه دست من نیست.
- چرا دست تو نیست؟ مگه شهادت زورکیه؟ مگه نه این ‌که خدا به هیچ وجه به بنده‌هاش ظلم نمی‌کنه؟ خب حالا می‌خواد تو رو به ‌زور ببره؟ اگه تو نخوای، هیچ اتفاقی نمی‌افته.
- آره، تو درست می‌گی، ولی حمید، من یه سؤال دارم.
- نوکرتم. بگو.
- اصلاً ما دوتا واسه چی با هم رفیق شدیم؟
- خب معلومه. چون به هم علاقه داشتیم. چون اخلاق‌مون به هم می‌خورد. چون ...
- نه دیگه، نشد. راستش رو بگو.
- من نمی‌دونم. من مغزم خشک شده. خودت بگو.
- خب معلومه، ما با هم رفیق شدیم تا به همدیگه کمک کنیم که بریم بالا. مگه دوستی ما دو تا هدفی جز این داشت که دست هم رو بگیریم و بریم تا اون‌جایی که اعتقاد داریم رضایت خداست؟
- خب آره، همینه.
- دمت گرم دیگه. الان من رسیدم اون بالا. به کمک تو ...
- پس من چی؟
-به خدا من آرزومه که تو هم بیایی، ولی آخه دست من نیست. مگه نه این‌ که به هم قول داده بودیم با هم توی میدون مین بریم؟ خب نشد.
چقدر ظالمانه. یعنی این مصطفای من بود؟ به همین راحتی می‌خواست مرا بگذارد و برود؟
- ولی مصطفی، این بی‌معرفتیه ها.
- چرا بی‌معرفتی؟ تو هم می‌تونی بیای اگه ...
- نه مصطفی. تو رو خدا بمون. همین جا. من تو رو این‌جا می‌خوامت.
خودخواهی در حد اعلا. نخواستم و نگفتم که من را هم با خودت ببر. فقط گفتم: نرو ... بمون واسه من.
لحظات خیلی سخت می‌گذشت، نه برای او، که برای من. او از خودش و آن‌ چه باید پیش می‌آمد، مطمئن بود، ولی من چه؟ انگار فشار فضا بیشتر شده باشد، چیزی روی قلبم سنگینی می‌کرد. مدام دست‌هایش را از خوشحالی به هم می‌مالید و پشت سر هم می‌گفت: خداحافظ ... من رفتم.
اشک‌هایم، غلتان، از دیدگانم سرازیر بودند و دست‌های نرم و مهربان مصطفی بود که آنها را پاک می‌کرد و می‌گفت: حالا زیاد ناراحت نشو.
شروع کردم به گریه. های های گریستم. دستم را جلو بردم و صورتش را لمس کردم. اشک‌ها‌مان با هم تلاقی پیدا کردند. صورتش را بر صورتم فشار داد. پیشانی‌اش را بوسیدم و چشمانش را. فقط می‌گفتم: مصطفی ... نه... نه ... تنها نه ...
ساعت از 4 گذشته بود که ناگهان از جا پرید و گفت: زود باش کف سنگر رو گود کنیم تا جا بیشتر بشه و راحت بتونیم نماز بخونیم. با تعجب اصرار کردم که دیر است. هر چه گفتم: «ببین، الان دیره. یه ساعت دیگه غروب می‌شه، اون‌ وقت سنگرمون نیمه کاره می‌مونه و شب جایی برای استراحت نداریم.» قبول نکرد و قاطعانه گفت: «کار امروز را به فردا مینداز ... زود باش.»
تجهیزات و اسلحه و وسایل را بیرون ریختیم. من با کلنگ شروع کردم به کندن کف سنگر. سقف آن‌ قدر کوتاه بود که حتی نشسته هم نمی‌توانستیم راحت نماز بخوانیم. باید گردنمان را کج می‌کردیم. دقایقی بعد، به او که جلوی سنگر نشسته بود گفتم:
- مصطفی، برو بیل رو از سنگر بغلی بگیر و بیا.
او رفت و دقیقه‌ای بعد با بیل دسته ‌بلند آمد. به او گفتم: با این بیل که نمی‌شه خاک برداشت، برو بیل دسته ‌کوتاهه رو بیار!

دیدم جلوی ورودی سنگر دوزانو نشسته، یک دستش را زیر چانه گذاشته و دست دیگر را به زمین تکیه داده و با خودش می‌خندد. خنده‌ی خیلی عجیبی بود ... با صدای بلند و نزدیک به قهقهه.
در حالی که نگاهی به سر و وضع خاکی خودم انداختم، به شوخی گفتم: چته کچل؟ داری به من می‌خندی؟ اصلاً امروز تو دیوونه شدی؟ زود باش برو بیل رو بیار ...
ولی او همچنان می‌خندید. وقتی گفتم: هان تو چت شده؟
با همان خنده‌ی زیبا گفت: چقدر تو عجله داری؟ ... اصلاً می‌خوای بفهمی امروز چمه؟ چند دقیقه صبر کن می‌بینی!
دوباره پرسیدم: مگه چی شده؟
گفت: عجله نکن، می‌بینی!
بلند شد و به طرف سنگر پشتی رفت که یک متر هم بیشتر با ما فاصله نداشت. صدای صحبت کردنش را با بچه‌ها می‌شنیدم. داد زدم: زود باش بیا ... الان شب می‌شه.
در جوابم گفت: اومدم.
می‌خواستم دوباره داد بزنم که زودتر بیاید. هنوز چیزی نگفته بودم که ناگهان صدای وحشت‌انگیز سوت خمپاره‌ای مرا که در سنگر بودم، در جایم میخ‌کوب کرد. به کف سنگر چسبیدم. خمپاره درست به کنار سنگر اصابت کرد. صدای رعب ‌انگیزی داشت. دود و غبار در یک آن، تمام فضا را پر کرد. متوجه نبودم چه شده. به خودم که آمدم، یاد مصطفی افتادم. سریع به بیرون سنگر رفتم و فریاد زدم: مصطفی ... مصطفی ...
جوابی نشنیدم. دوباره صدایش کردم. حمید شکوری، از بچه‌های سنگر بغلی، از آن سوی گرد و غبار داد زد: مصطفی این‌جاس ... حالش هم خوبه.
عجیب بود ... چرا مصطفی جواب نداد؟ ناگهان ناصری فریاد زد: حمید بیا ...
یعنی مصطفی چیزی شده؟ سراسیمه و هراسان به کنار سنگر برگشتم. دود و خاک، آرام آرام بر زمین می‌نشست. کمی که هوا روشن‌تر شد، پاهای مصطفی را دیدم به حالت دمر روی زمین افتاده بود. دود سیاه و چرب انفجار، به‌آرامی بر سر و رویم نشست. هوا کاملاً باز شد. سرش را دیدم که از پشت ترکش خورده بود و متلاشی شده بود. مثل گل سرخی که شکفته بود.
شوکه شدم. احساس کردم تمام کرده. سر جایم خشک مانده بودم. با فریاد علی‌رضا شاهی که با بغض و گریه، داد زد: هنوز زنده است ... جون داره ...
جلو رفتم. سرش را در میان دست‌هایم گرفتم با گریه و التماس از او خواستم چیزی بگوید. ابروهایش را حرکت داد. خواست چشمانش را باز کند، ولی نتوانست. خواست چیزی بگوید، اما نشد. بدنش لرزه‌ای خفیف داشت. به ‌زور ابروهایش را بالا و پایین می‌کرد. چشمانش روی هم فشرده بودند. دیوانه ‌وار فریاد می‌زدم: مصطفی ... اشهدت رو بگو ...
زبانش باز نمی‌شد. یک‌ دفعه ناخواسته فریاد زدم: مصطفی ... منم حمید ... تو رو خدا یه چیزی بگو ...
لرزه‌ی بدنش تندتر شد. نفس سختی به داخل کشید، خون در گلویش پیچید و با خرخری، فوران کرد. با لبخندی زیبا که بر لبانش نشست، به سوی حق شتافت.
سربند سبز «یا حسین شهید» که از خون سرخ شده بود، در مشتش بود. در آخرین لحظه از میان انگشتانش که ناخودآگاه باز ‌شدند، بر زمین افتاد که شاهی آن را برداشت.
علی‌رضا شاهی، چفیه‌ی مشکی خود را از گردن باز کرد و روی سر مصطفی که همچون گلی باز شده بود، انداخت تا بچه‌ها نبینند.
خورشید شب جمعه 22/7/61 می‌رفت تا منطقه را در ماتمی سوزان بگدازد. آن گاه بود که پیکر مصطفی کاظم‌زاده را در حالی که حدود دو ماه بود هفدهمین بهار زندگی‌اش را پشت سر گذاشته بود، به پایین تپه منتقل کردیم. شاهی، ناصری، شکوری و سلیمانی هر کدام گوشه‌ای از برانکارد را در دست داشتند و از شیب تند تپه پایین می‌آمدند. دست مصطفی که از برانکارد آویزان بود، برای خودش تاب می‌خورد. دوست داشتم زنده بود و خودش دستش را می‌کشید بالا!برادر صیاد محمدی، وقتی که دید من گریان و نالان در حال پایین آمدن از تپه هستم، جلو آمد و پرسید که چی شده؟ وقتی گفتم مصطفی شهید شد، درجا خشکش زد. او که در برابر شهادت ده‌ها نفر از نیروها در بمباران، این‌ گونه وانمود می‌کرد که چیزی نشده، در برابر پیکر مصطفی که میان دستان بچه‌ها روی برانکارد تلوتلو می‌خورد و به پایین تپه می‌آمد، اشک در چشمانش حلقه زد و با خود گفت: مصطفی ...مصطفی ...
اتفاقاً امسال 22 مهر افتاده بود پنجشنبه و همچون سال های گذشته، ساعت 16 و 45 دقیقه، مزار مصطفی خلوت و ...
بهشت زهرا (س) قطعه 26 ردیف 94 شماره 9

برچسب: