دو برادر به یک نام

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
دو برادر به یک نام

[h=1][/h]وقتی بازی شروع می‌شد، از هر خانه ‌ای یک یا دو نفر از بچه‌ها بیرون می ‌زدند. از خانه ما سه برادر بیرون می ‌زدیم و از خانه همسایه و فامیلمان همیشه یک نفر می ‌آمد توی کوچه؛ او تنها فرزند پسر در خانواده ‌ای دوازده نفره بود. نُه خواهر با پدر و مادر،او را همچون نگینی دربرگرفته بودند و همیشه نگران او که مبادا زمین بخورد.

اما تقدیر جور دیگر بود. گرمای تابستان بچه‌ها را در سایه ‌ای خنک جمع کرده بود. شیطنت بچه‌ها گل کرده بود. محمدعلی به خانه رفت و مدتی بعد با تعدادی آمپول تقویتی برگشت، قرار بر این شد آتشی روشن کنیم و برای تفریح، آمپول‌ها را درون آتش بیاندازیم.
آمپول‌ها یکی پس از دیگری در آتش می ‌ترکیدند و با هر انفجار، فریاد بچه‌ها هم به آسمان می ‌رفت. ناگهان ترکش یکی از شیشه‌های آمپول از گونه محمدعلی گذشت و وارد دهانش شد. فریاد او بچه‌ها را فراری داد. روز بعد محمد علی با صورت باند پیچی شده به کوچه آمد؛ اما زخم روی صورتش برای همیشه با او ماند.
• ما بچه‌های روستای شال در کوچه‌های خاکی جمع می ‌شدیم و چنان همهمه‌ای از کوچه ‌ها بلند می‌ شد که بسیاری از خانواده‌ها به این سر و صدا معترض می ‌شدند و بچه‌های خود را از جمع جدا می ‌کردند تا شاید کمی کوچه‌های شال آرام بگیرد.
هیچ‌ وقت به ذهنمان هم خطور نمی‌ کرد که روزی جنگی بشود و رزمندگان آن جنگ همین بچه‌های کوچه ‌پس ‌کوچه‌های شهر و روستا باشند؛ یکیش من و یکیش همین تک پسر همسایه.
جنگ که شروع شد کم‌ کم جمع شلوغ بچه‌ها خلوت و خلوت ‌تر شد. مادران فرزندانشان را به جبهه می ‌فرستادند، اما مادر او حاضر نمی شد راهی‌اش کند و می‌گفت: «شما چند پسر برادرید، اما من و پدر و نُه خواهر محمد علی، فقط او را داریم».
• هر روز یکی از همبازی ‌ها و همکلاس‌های محمد علی از او جدا می ‌شدند و او هر روز بیشتر از گذشته در خود فرو می‌ رفت.
او بارها با پدر و مادر صحبت کرده بود تا بتواند آنها را متقاعد کند و به جبهه برود، اما مهر و محبت مادر و پدر مانع از موفق شدن او می ‌شد. او هر بار زیر تابوت یکی از همبازی‌هایش را می ‌گرفت؛ زیر تابوت اکبر عاملی، اصغر عاملی و علیرضا زلفی را.
• کوچه‌ها از همهمه بچه‌ها خاموش و به فریادهای یازهرا(س) در دل شب‌های عملیات تبدیل شده بود. محمدعلی بود و کوچه‌های خالی و مادری که هر روز به تشییع یک شهید می‌ رفت.
در میان اقوام و همسایگان، بیش از بیست تن از مادران، فرزندان خود را تقدیم انقلاب کرده بودند. مادر محمد علی دلشوره عجیبی داشت تا مبادا از این قافله جا بماند؛ می ‌خواست کاری بکند. پسر دیگری نبود که مهر مادری خرج او بشود. مادر در عرصه تصمیم رفتن یا نرفتن، هر روز با عقل و نفس به کلنجار می ‌نشست. هر تصمیمی در سرنوشت خانواده آنان بی‌ تأثیر نبود. عشق و محبت وافر مادری هنوز در گیرودار مواجهه با عقل، سیر می ‌کرد. مادر از حال و روز ناخوش خود هم چیزهایی فهمیده بود. باید راه جدیدی را پیش پای خود می‌ گذاشت که پدر محمد علی به یاری مادرش شتافت. تصمیم این شد که پدر، مدتی را به جبهه برود تا با این کار، هم پدر دین خود را به جنگ ادا کند و هم تنها فرزند به عنوان مرد خانواده مدتی از حال و هوای جبهه دور شود. پدر لباس رزم پوشید.
• روز اعزام، محمدعلی با مادرش به بدرقه پدر رفتند. آن روز من در اعتراض به رفتار مادر کمی تندی کردم و اعتراض خود را نسبت به این تصمیم او اعلام کردم. مادر محمدعلی در برابر اعتراض من فقط سکوت سنگینی را تحویلم داد و هیچ نگفت. امروز که خود پدر شده‌ام و فاصله محبت مادر را نسبت به پدر درک کرده‌ام، دوست دارم زمان به عقب برگردد و آن جملات و رفتار از زندگی‌ام پاک شود.
• مدتی از حضورمان در جبهه می ‌گذشت که یکی از بچه‌ها خبر اعزام محمدعلی به جبهه را داد. چند روز بعد محمدعلی برای دیدن بچه‌ها به گردان ما آمد. بسیار خوشحال بود. چند ساعتی را در میان رزمنده‌ها و دوستان و همکلاسی ‌هایش در گردان امام رضا(ع) سپری کرد و همان جا چند عکس با لباس بسیجی انداخت.
از حرف‌هایش فهمیدم محمد علی کسی نیست که تنها برای حاضر شدن در بین بچه‌ها و انداختن عکسی به میان بچه‌ها آمده باشد. فشارهای زیاد او منجر به توافق پدر و مادر شده بود که فقط یک‌ بار به جبهه برود. و این اولین و شاید آخرین انتظار چند ساله او بود. از خوشحالی در پوست خود نمی ‌گنجید. به پرنده‌ای می‌ مانست که از قفس آزادش کرده باشند.
• بعد از عملیات کربلای هشت و اتمام مأموریت با گردان ما ادغام شد. او هم در گردان ما جای گرفت و به عنوان رزمنده گردان خط ‌شکن امام رضا(ع) راهی غرب کشور شد.
عملیات نصر 4 در سردشت که آغاز شد، محمد علی رضایی، خط ‌شکن گردان امام رضا(ع) بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن، مهمان بچه‌های کوچه ما شد؛ بچه‌هایی که روزی، هیاهوی‌ شان خواب را از چشم جسم مردم می ‌گرفتند و با رفتنشان چشم جانشان را باز کرده بودند.
• عازم کردستان بودم. نمی ‌خواستم مقابل مادر محمدعلی آفتابی شوم که عکسش در کنار عکس بچه‌های دیگر به دیوار مسجد شان چسبانده شده بود. شرمنده‌اش بودم و خجالت می ‌کشیدم. اما ادب اقتضا می‌ کرد باید برای عرض تسلیت هم که شده خدمت او برسم. مادرش از اینکه با خدا معامله کرده بود خود را مغبون نمی ‌دانست. به جمله‌ ای اکتفا کرد و گفت که مرا آتش زد: «مادر تو پنج تا پسر داره که برای هر کدامشان در این راه اتفاقی بیفتد، با نگاه به دیگر فرزندان، تسلی دلی به دست می‌ آورد، اما من که دیگر پسری ندارم تا بخواهم غم شهادت محمد علی را با نگاه به او از بین ببرم.»
با این حرف حاجیه صغرا، تازه فهمیدم که این مادر چه رنجی را تحمل می‌ کند. تا بتواند در این راه سربلند بیرون بیاید.»
• در وصیت ‌نامه‌اش نوشته بود:
من نیز راه سعادت را انتخاب کرده و به فریاد «هل من ناصر ینصرنی» لبیک می‌ گویم، آری رفتن من به جبهه نه از روی هوا و هوس بود، نه به خاطر خود نمایی، بلکه از مسئولیت سرچشمه می ‌گرفت من برای نجات اسلام از چنگال صدامیان کافر و ادای دینم به اسلام و شهدا به جبهه رفتم.
به پدر و مادرم بگویید مرا ببخشید و بعد از شهادتم ناراحت نباشید و هرگز گریه نکنید؛ هر چند می‌ دانم جدایی من برای شما سخت است اما باید بدانید فرزند امانت خداست و وظیفه پدر و مادر حفاظت از فرزند است.
پس شما به وظیفه خود عمل کرده و مرا چون اسماعیل به درگاه خداوند فرستادید و از خدای خود رضایت او را جلب کردید باید خوشحال باشید.
• محمد علی بیست سال پیش درست در هیجده سالگی به مهمانی خدا رفت و دو سال بعد، خداوند به پدر و مادر او پسری عطا کرد که نام او را هم محمد علی گذاشتند. امروز محمد علی در سن هجده سالگی مشغول تحصیل در دانشگاه است؛ با همان تیپ در برابر مادر قرار گرفته و هیچ تفاوتی با برادر شهیدش ندارد، جز جای زخمی که در دوران کودکی بر روی گونه ‌های محمد علی باقی مانده بود و جبهه جدیدی که امروز این محمد علی در آن مشغول جهاد است.
• محمد علی دوم در حالی در برابر دیدگان محمد علی اول ظاهر می ‌شود که شهید محمد علی هنوز با همان پوتین و لباس در کنار نوجوانان دیروز کوچه‌های شال در مزار شهدا آرام گرفته است. نوزده سال بعد هنگام بازسازی مزار شهدا، دیواره قبر محمد علی فرو ریخت. پوتین‌ها و پای سالم او در حالی که خون تازه از زخم‌هایش جریان یافت، شاهدان را متوجه خود کرد. وقتی در محفلی با حضور شاهدان، این صحنه برای پدر شهید محمد علی بازگو شد، او تعجب نکرد و تنها به این جمله اکتفا کرد: «از روزی که محمد علی شهید شده تا امروز، هر صبح به جای او زیارت عاشورا می‌ خوانم.»

برچسب: