از آتن تا اسكندريه
تبهای اولیه
فرهنگ يوناني مآبي در آسيا
1-1- حوادث سياسي تا مقدار زيادي آسياي غربي را تحت نفوذ يونان در آورده بود. مدّت چند قرن سلوكيان بر سوريه تسلُّط داشتند و اگر چه آخرين فرمانروايان اين سلسله بياثر وضعيت بودند، شاهان اوّل سلوكي نفوذ و تسلُّط فراوان داشتند. در امور عمومي و رسمي زبان يوناني به كار ميرفت و كساني كه مشتاق راه يافتن به ادارات دولتي بودند، ناچار به فراگيري اين زبان ميپرداختند. البتّه اين شكل يونانيشدن، همانگونه كه ميدانيم، سطحي بود ولي آثاري براي خود داشت. پس از يونانيان نوبت به روميان رسيد و اينان فرهنگ تازهاي با خود نياورند، بلكه در تقويت فرهنگ يوناني موجود كوشيدند. پس از آن نوبت به كليساي مسيحي رسيد، كه جنبهي يوناني آن از سلوكيها و حكومت رومي بسيار بيشتر بود و پس از قُسطَنطين بزرگ حكومت روم و كليساي مسيح دست در دست يكديگر به كار مشغول شدند.
ولي آن فرهنگ يوناني كه به اين ترتيب در آسيا راه يافت فرهنگ آتي نبود. كانون اين فرهنگ شهر اسكندريّهي مصر بود. اين فرهنگ رنگ يوناني [Hellenic] نداشت، بلكه رنگ يوناني مآبي [Hellenistic] داشت. شك نيست كه ريشهي فرهنگ اسكندراني همان فرهنگ يوناني است، ولي براي خود راه ديگري در پيش گرفته بود. فلسفه شهر اسكندريّه را اسكندر تأسيس كرد (323 ق.م). در محلِّ آن پيش از تأسيس اين شهرها شهر مصري راكوته [Rakote] واقع بود و بعدها نيز، در زبان محلّي قبطي مصر، شهر اسكندريّه را به همين نام ميخواندند. در ضمن تقسيم مملكت اسكندر ميان سردارانش، مصر به تصرُّف بطلميوس سوتِر [P. Soter] درآمد و تا آن زمان كه روميان اين سرزمين را مسخَّر كردند، در تصرُّف سلسلهي بَطالِسَه بود.
كه تا زمان افلاطون راه و رسم خاصّي داشت، تحت رهبري ارسطو بيشتر از لحاظ علوم طبيعي جنبهي تخصُّصي پيداد كرد، و در آخر كار در مباحث طبّ و نجوم و رباضيّات متمركز شد. همهي اين علوم را مراحلي از علم طبيعي ميدانستند و كار فلسفه بحث در آن دسته از مبادي نخستين و حقايق بود كه اين علومِ تخصُّص يافتهي آن حقايق به شمار ميرفت. غرض نهايي فلسفه يافتن مفتاحي براي نظم طبيعي بود و چنان معتقد بودند كه جهان يك كلِّ صاحب نظم و ساماني است و راهِ رسيدن به مفتاح اين نظم استفادهي دقيق از علم منطق است. به اين تربيت معلوم ميشود كه راه و رسمي كه در علم به كار ميرفت در لاهوت (علم اله'ي) نيز كارآمد بود و چنين بود كه كليسا هم مبلِّغ فرهنگ يوناني به شمار ميرفت و هم مبلِّغ دين مسيح.
موسوم در اسكندريه
1-2- شهر اسكندريّه را اسكندر تأسيس كرد (323 ق.م). در محلِّ آن پيش از تأسيس اين شهرها شهر مصري راكوته [Rakote] واقع بود و بعدها نيز، در زبان محلّي قبطي مصر، شهر اسكندريّه را به همين نام ميخواندند. در ضمن تقسيم مملكت اسكندر ميان سردارانش، مصر به تصرُّف بطلميوس سوتِر [P. Soter] درآمد و تا آن زمان كه روميان اين سرزمين را مسخَّر كردند، در تصرُّف سلسلهي بَطالِسَه بود. سوتر اسكندريّه را پايتخت خود قرار داد، و سخت در آن كوشيد كه اين شهر، مركز علم يوناني و جايگاه دانشمندان شود. در اين شهر مركزي علمي به نام موسِئوم [Museum] (1) تأسيس كرد كه در واقع پيش از آنكه بطلميوس سوتِر چنين كند، در معبد هِليوپوليس (2) [Heliopolis] مصر گروهي از حكما و دانشمندان بسر ميبردند و سوتِر آنان را به اسكندريّه منتقل كرد و از اين قرار اسكندريّه از لحاظي وارث علم و حكمت مصري بوده است. ولي چنان مينمايد كه عنصر مصري در محيط يوناني اسكندريّه تحليل رفته بود و بايد گفت كه اين شهر بيش از آنكه وارث هليوپوليس باشد وارث آتن بوده است. ديگر از خصوصيّات اسكندريّه آن است كه جنبهي يوناني خالص آتني زندگي جهان وطني و بينالمللي يوناني كه پس از اسكندر پيدا شد، جنبههاي گوناگون داشت. ادبيّات خاصّي براي آن پيدا شد و نقد ادبي رنگ علمي به خود گرفت. فلسفه گامي به پيش برداشت و غالباً در راههاي تازه افتاد. پژوهشهاي جديدي در طبّ و نجوم و رياضيّات و رشتههاي ديگر علم پيدا شد. همهي اينها به هم پيوستگي داشت، چه غرض و روح واحدي بر آنها حكومت ميكرد و همه به صورت طبيعي از فرهنگ قديميتر يوناني سرچشمه گرفته بود.
در آن از بين رفت. علم و فلسفهي اسكندريّه جنبهي جهان وطني پيدا كرد و تمايل شديدي نسبت به افكار مشرق زمين در آن پيدا شد . فرهنگ يونان نيز، با آنكه ادّعاي اصالت و انحصاراً يوناني بودن داشت، كاملاً از تأثير شرقي بر كنار نمانده بود و ريشهي بسياري از مسائل يوناني را ميتوان به مصر و بابل رسانيد. دوباره يادآور ميشويم كه با آنكه اسكندريّه در پراكندن طرز فكر دورهي متأخّر يونان برجستگي پيدا كرد، تنها به انتشار علم يوناني تعلُّق نداشت؛ فرهنگ اسكندراني نه محلّي بود و نه ملّي، بلكه جنبهي جهان وطني داشت. خود مصريان نيز اسكندريّه را پارهاي از خاك مصر نميشمردند؛ در نظر ايشان اين شهر مستعمرهاي يوناني بود و آن را همچون پايگاهي ميشناختند كه بيگانگان در آن لنگر انداخته و از آنجا بر مصر حكومت ميكردند.
موسِئوم را بطلميوس سوتِر تأسيس كرد و كتابخانهاي نيز در كنار آن بنا نهاد، ولي گشاده دستي جانشينش بطلميوس فيلادِلفوس [P. Philadelphus] (247 - 285 ق.م) بود كه اين كتابخانه را بزرگترين كتابخانهي جهان باستان ساخت و خودِ اين كتابخانه سبب آن شد كه اسكندريّه مركز گرد آمدن دانشمندان شود.
زندگي جهان وطني و بينالمللي يوناني كه پس از اسكندر پيدا شد، جنبههاي گوناگون داشت. ادبيّات خاصّي براي آن پيدا شد و نقد ادبي رنگ علمي به خود گرفت. فلسفه گامي به پيش برداشت و غالباً در راههاي تازه افتاد. پژوهشهاي جديدي در طبّ و نجوم و رياضيّات و رشتههاي ديگر علم پيدا شد. همهي اينها به هم پيوستگي داشت، چه غرض و روح واحدي بر آنها حكومت ميكرد و همه به صورت طبيعي از فرهنگ قديميتر يوناني سرچشمه گرفته بود. براي سهولت بحث و تحقيق، بهتر آن است كه توجُّه خود را در سه رشتهي اصلي علم و معرفت، يعني فلسفه، طب و رياضيّات و نجوم متمركز سازيم؛ رياضيّات و نجوم را يكي به حساب ميآوردند، از آن جهت كه با يكديگر ارتباط نزديك داشتند و در هر دو رشته علم دستهي مخصوصي از دانشمندان پژوهش ميكردند.
پينوشتها
1. دليسي اوليري، انتقال علوم يوناني به عالم اسلامي ، ترجمه احد آرام، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1374، صص 32-31.
کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت