استوار دوم شهیداسماعیل سریشی

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
استوار دوم شهیداسماعیل سریشی


شهید «اسماعیل سریشی» در آذر 1365 در شهرک «ولیعصر(عج)» همدان متولد شد. که مصادف با شب عید قربان بود و به همین علت، خانواده نام اسماعیل را برایش انتخاب كردند. تحصیلات ابتدایی و راهنماییاش را در مدارس محله گذراند و دیپلم فنیاش را در رشته مکانیک، در شهریور سال 84 از هنرستان «شهید دیباج» اخذ كرد.
از کودکی در مراسمهای مذهبی شرکتی مستمر داشت و از بسیجیان فعال بود. حضور چشم گیری در جلسههای قرآن و هیئتهای مذهبی؛ به ویژه مراسم اعتکاف داشت. مدتی نیز جزو ستاد دانشآموزی نماز جمعه همدان بود. ارادت خاصی به حضرت اباعبدالله الحسین(ع) داشت و از مداحان هیئت «خاتمالانبیا(ص)» بود. از آنجایی که عشق خدمت به نظام مقدس را در سر داشت، در آذر سال 85 به استخدام نیروی انتظامی در آمد و لباس مقدس خدمت به تنها نظام شیعی در جهان را بر تن کرد. دوره آموزشی را در مشهد مقدس سپری کرد. پس از پایان دوره آموزشی، در منطقه زاهدان، یگان 112 لار، با پست سازمانی کمک متصدی خودرو و نقشه برداری مشغول به انجام وظیفه شد

لحظه شهادت:

روزهای آخر سال بود و با توجه به سابقه خرابکاری گروهگ عبدالمالک ریگی، موسوم به «جندالله» در این موقع از سال (جنایتهای تاسوکی، دارزین و.. . ) یگان ما مأموریت داشت تا در چند نقطه از مرز انسداد داشته باشد. روال کار به این صورت بود که شیفتی، به منطقه اعزام میشدیم. نوبت شیفت اسماعیل که منجر به شهادتش شد، یک روز پیش از درگیری بود، اما به علت کاری که برایش پیش آمد، نتوانست آن روز برود. فردای آن روز با هم به منطقه اعزام شدیم و در نقطهای که قبلاً مشخص شده بود، مستقر شدیم. نیم ساعتی نگذشته بود که صدای بیسیم ها بلند شد، به ما اطلاع دادند که در مجاورتمان، در منطقهای که «پل شکسته» نام دارد، حدود 50 تا 60 نفر مسلح قصد ورود و ایجاد ناامنی در خاک عزیزمان ایران را دارند و هر لحظه امکان درگیری با بچهه ای ما وجود دارد. بعد از اعلام آمادگی و انجام هماهنگی لازم، به اکیپ ما اجازه دادند كه به کمک بچه های اکیپ پل شکسته برویم. نقطه ای که ما مستقر بودیم، ارتفاع بلندی داشت. وقتی با اینکه اسماعیل گرینوف دستش بود و سلاحش نیمه سنگین هم بود، زودتر از بقیه بچهها از ارتفاع پایین آمد و سلاحش را مسلح کرد. ماشین آمد و همگی به سمت پل شکسته به راه افتادیم. تقریباً در فاصله سیصد متری پل شکسته از ماشین پیاده شدیم تا با احتیاط و آمادگی بیش تری بقیه مسیر را پیاده برویم. چند لحظه بعد، چند نفر را دیدیم كه با لباسهای محلی از داخل شیار به سمت پاکستان در حال فرار هستند. موقعیت ما نسبت به آنها مرتفع تر بود. از همان جا درگیری شروع شد. درگیری بسیار شدید بود و تیرها مثل فشفشه از بالای سر و کنارمان رد میشدند. در همین حال، من اسماعیل را میدیدم که مثل شیر میغرد و با شجاعت خاصی هم با تیربار گرینوفش تیراندازی میکند و هم بعضی وقتها به پشت ماشین رفته و با دوشکا تیراندازی میکند. واقعاً ترس و خستگی دو واژه نامفهوم برای اسماعیل بودند. درگیری کمکم داشت طول میکشید، هرکدام از بچه ها هم مشغول درگیری بودند و خیلی حواسمان به دوستان نبود. یک دفعه چشمم به اسماعیل افتاد که زمین افتاده است. سریع رفتم بالای سرش، تیر به پهلو و پایش اصابت کرده بود و خون زیادی داشت میرفت. با آن حالش به ما روحیه میداد و میگفت، با یاری و امید به خدا، ما موفق میشویم.
كمی که از حجم درگیری كاسته شد، اسماعیل را برداشتیم و سوار ماشین کردیم. یکی از بچه ها هم که میخواست اسماعیل را بلند کند و توی ماشین بگذارد، تیر به دستش خورد و زخمی شد. به هر زحمتی بود، اسماعیل را از منطقه خارج کردیم و به بیمارستان رساندیم.
چند روزی در بیمارستان بستری بود. چند سری با بچهها به ملاقاتش رفتیم. هر وقت که میگفتیم میخواهیم به خانوادهات خبر بدهیم، اشاره میکرد و میگفت: نه! راه طولانی است، اذیت میشوند.
حتی به پرستاران گفته بود: خودتان را به زحمت نیندازید و زیاد به من نرسید، من فقط برای شهادت به اینجا آمدهام!
پس از چند روز تحمل درد، با سینهای مجروح و پهلویی شکسته؛ هم چون مادرمان حضرت زهرا(س) به شهادت رسید. به ندای امام زمان (عج) لبیک گفت و به ملکوت پر کشید. شرافتمندانه ترین مرگ را که همان شهادت است، برگزید و نامش را برای همیشه در تاریخ جاویدان کرد.

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

دستنوشته ای از شهید اسماعیل سریشی:

«بار خدایا! مادامی که عمر من در اطاعت تو صرف میگردد، مرا زنده بدار و زمانیکه عمرم چراگاه شیطان شد، پیش از آنکه گرفتار خشم و غضب تو گردم، جانم را بستان.»

اسماعیل

در خواب سیدی نورانی را دیدم ! نوزادی را به دست من داد بعد فرمودند : این امانت خدا در دست شماست . نام این فرزند را اسماعیل " یا ابراهیم " بگذارید .خواب عجیبی بود ، خیلی فکر مرا مشغول کرده بود . آن قدر به خوابم اطمینان داشتم که می دانستم فرزندم پسر است و نامش اسماعیل است .
عجیب تر تولد این نوزاد بود . روز عید قربان سال بعد ، یعنی آذر ماه سال 1365 ، پسرم به دنیا آمد نامش هم مشخص بود . عید قربان روز ابراهیم نبی و فرزندش اسماعیل " ع " بود ؛ اسماعیل که به ذبیح الله مشهور است . درست در همان روز فرزندم به دنیا آمد .
خانم غفاری (مادر شهید )

امر به معروف

بزرگترین امر به معروف او درباره ی حرام و حلال در کاسبی بود . به کارش خیلی دقت می کرد . با هم زیاد کارگری می رفتیم . کار برای او عار نبود ، حتی کارهای به ظاهر پَست .
اصلا" از کارش نمی دزدید . حتی بیش از توانش هم کار می کرد . می گفت هادی جان بذار پولی که می گیریم حلال باشه .
جمعی از دوستان

هنرستان

موقع نماز که می شد می رفتیم نماز جماعت مدرسه . بعضی روزها که موقع اذان تو کارگاه یا کلاس بودیم از دبیرمان اجازه می گرفتیم و می رفتیم نماز .یکی دو تا از دبیرها اجازه نمی دادند . ما هم به هر سختی که بود اجازه می گرفتیم و می رفتیم نماز جماعت .اسماعیل عملا" به این جمله اعتقاد داشت و سعی می کرد تا در حد توان عمل کند .جمله ای که مرحوم قاضی ( رَضیَ اللهُ عنهُ) فرمودند : اگر کسی نماز واجبش را اول وقت بخواند و به مقامات عالیه نرسد ، مرا لعن کند !
یکی از دوستان شهید

هیئت خاتم الا نبیاء

بنده خیال می کنم گریه بر سید الشهداء "ع" بالاتر از نماز شب باشد ... گریه بر مصائب اهل بیت " ع " و بخصوص حضرت سیدالشهداء "ع" از آن قبیل مستحباتی است که مستحبی افضل تر از آن نیست " آیت الله بهجت "
علاقه خاصی هم به حضرت عباس " ع " داشت . گاهی که در هیئت مداحی می کرد بیشتر از حضرت عباس " ع " می خواند .
در اردوی راهیان نور ، در مشهد و ... هر جا مداحی می کرد از قمر بنی هاشم "ع" می خواند . زمانی که محرم یا ایام فاطمیه می شد از روز اول تا روز آخر لباس مشکی می پوشید .
دوستان شهید

شیدای شهادت

تابستان 1385 بود . چند ماه قبل از اینکه اسماعیل در نیروی انتظامی استخدامی شود با بچه های هیئت اردوی مشهد رفتیم . روز آخر من و اسماعیل با هم رفتیم برای وداع .حال عجیبی داشت . ارادت اسماعیل به امام رضا " ع " مثال زدنی بود . از در باب الجواد " ع " که بیرون آمدیم ، اسماعیل به من گفت : هادی وداع آخره ، هرچی از آقا بخوای می ده ها !دوباره برگشتیم . هرکدام رفتیم یه گوشه سر به سجده گذاشتیم و شروع کردیم به درد دل کردن با آقا . ساعتی بعد از حرم بیرون آمدیم .اسماعیل به من گفت : هادی از آقا چی خواستی !؟ کمی مکث کردم و گفتم : زندگی خوب ، شغل خوب ، همسر خوب و ...
یه جور دیگه نگاهم کرد ! گفت : هادی ضرر کردی !
من خیلی اصرار کردم که تو چی خواستی اما جواب نمی داد . با اصرار من گفت : من فقط از آقا شهادت خواستم ! تصمیم گرفتم استخدام نیروی انتظامی بشم و ان شاءا... همون جا هم شهید بشم !راستش من حرفش رو جدی نگرفتم . با خودم گفتم آخه الان ، شهادت !!چطوری ؟! مگه می شه !؟گذشت تا این که تابوت اسماعیل رو دیدم که روی دست مردم داشت به سمت گلزار شهدا می رفت . اون وقت فهمیدم که ما کجا بودیم و اسماعیل کجا ؟!
دوستان شهید

استخدام

از نیروی انتظامی برای تحقیقات استخدامی آمده بودند و اتفاقا همزمان بود با کار ساختمانی اسماعیل در منزلشان مامور انتظامی که در حال تحقیق در مورد اخلاق اون بود پرسید:اسماعیل کجاست؟ گفتم داخل منزلشان داره کار می کنه...
وقتی که رفتیم دیدیم در اوج کار یه چفیه زیرش انداخته و داره نماز می خوانه...مامور انتظامی که جوابش رو گرفته بود تنها پرسید:آقا اسماعیل به نظر شما کمی از اول وقت نگذشته؟ اسماعیل جواب داد باید ببخشید مجبور بودم با اوستا بنایی کنم.
جمعی از دوستان

معنویت

مطلبی که مدت ها فکرش رو مشغول کرده بود این بود که مبادا با اینکه نظامی است از معارف اهل بیت و علم دور باشه به همین دلیل با دوست همرزمش آقای بهجت تصمیم گرفته بودند که در حین نظامی بودن طلبه هم بشوند...
برای این کار هم یک سفری رو هم به شهر مقدس قم داشتند و به همراه دوست طلبه اش آقای محمدی با اساتید و مدیران حوزه مشورت کرده بودند و بلاخره به این نتیجه رسیده بودند که طلبگی وقت و فرصت زیادی رو می خواهد و با شرایط نظامی گری مطابقت ندارد. اما با این وجود کتاب های مذهبی مختلفی رو مطالعه می کرد و آخرین کتابی رو که داشت مطالعه می کرد کتاب تحف العقول بود.
دوستان شهیــــــد

همسفر شهدا

خیلی از شهدا صحبت می کرد . به شهیدان همت و باکری علاقه خاصی داشت . برای من از اون ها صحبت می کرد عکس هاشون رو می گرفت و نگه می داشت .می گفت : دوست دارم رو نفس خودم کار کنم تا بهتر مهارش کنم !تا خدارو بهتر بشناسم . چون گام اول در خداشناسی ، خود شناسی است .

....
دست کم ماهی دوبار به مزار شهدا می رفتیم . بعد از این که شهید قهاری شهید شد می گفت باید بیشتر از این شهید قهاری بدونیم .
به من گفت : هادی جان بیا بریم خاطرات شهید قهاری رو از زبان دوستان و خانواده اش بشنویم . ببینیم چطور آدمی بوده .می گفت : تو این سال ها که نه از جنگ خبری است و نه از آن حال و هوا ، شهید قهاری چی کار کرد که شهادت قسمتش شد . همیشه وقتی به کنار مزار شهدا می رفتیم حتما" لحظاتی در کنار قبر شهید قهاری می ایستاد !عجیب این بود که اسماعیل بعد از شهادت در اطراف مزار این سردار بزرگ آرمید !

هادی صالحی

طلب حلالیت

آخرین باری که به مرخصی آمده بود خیلی دل گرفته بود،آرام و قرار نداشت...گویا که هوای پرواز کرده بود...همیشه از شهادت دوستانش می گفت.
زمانی هم که در مراسم کلنگ زنی حسینیه هیئت خاتم الانبیا شرکت کرده بود به بچه های هیئت می گفت: «بچه ها بیایید با من عکس بگیرید که این دفعه برم شهید می شم؟! بیایید با شهید زنده عکس بگیرید؟!»
و همان هم آخرین مرخصیش بود،که از خانواده هم حسابی حلالیت خواسته بود... و به داداش محمدش هم سفارش کرده بود که در راه قرآن و اهل بیت همیشه قدم برداره!
دوست شهیـــــــد

شخصیت

به مقام معظم رهبری ارادت خاصی داشت . صحبت های ایشان را با دقت گوش می کرد ، به خصوص سخنان آقا درباره ی شهدا .
یک بار این جمله را از آقا برای ما فرستاده بود : " آن روزها برای شهادت دروازه ای داشتیم و این روزها ... " . هنوز برای شهادت فرصت است ، دل را باید صاف کرد .

.....

روزای آخر بود . به من می گفت : امیرحسین جان ، من دیگه رفتنی شدم . من منظورش رو نفهمیدم . با تعجب نگاهش کردم .بعد ادامه داد : خواب دیدم که حضرت زهرا "ص" بشارات شهادتم رو دادند .
حضرت گفته اند : به زودی می یای این جا پیش بقیه شهدا !
دوستان شهید

اربعین

....

تازه از مرخصی آمده بود . تو اتاق رو تخت دراز کشیده بود . گفت : بیا از من عکس بگیر . با موبایل خودش ازش عکس گرفتم .

اسماعیل پایین عکس نوشت : " مرده شور آرام بشور این پر از خاطره هاست ! "

اتفاقا" آنجا لباس مشکی پوشیده بود .

آخرین وداع

تقریبا" آخرین پیامکی که برای من و بیشتر رفقا فرستاد این بود :
" لحظه ها را به بیداری بگذرانیم که سال های سال به اجبار خواهیم خفت " !

آخرین پیامک او هم برای من این شعر بود :

می رسد روزی که بی من روزها را سر کنی

می رسد روزی که عشق را باور کنی

می رسد روزی که تنها در کنار قبر من

خاطرات رفته ام را یک به یک باور کنی

البته این شعر را در آخرین صفحه ی سر رسیدش هم نوشته بود .

درگیری

....

تو همین حال و هوا نگاهم به اسماعیل افتاد.مثل شیر می جنگید.با شجاعت خاصی با تیربار گرینوف تیراندازی می کرد.بعضی وقت ها می رفت پشت ماشین و با دوشکا تیراندازی می کرد.خیلی از نیروهای عبدالمالک رو اسماعیل به درک واصل کرد.واقعا ترس و خستگی برای اسماعیل مفهومی نداشتصدای تیرهایی که به ماشین می خورد توجه من رو به سمت دوشکا جلب کرد.اسماعیل بی اعتنا به این همه تیر که به اطرافش می خورد مشغول تیراندازی با دوشکا بود.
دوباره نگاهم به اسماعیل افتاد . واقعا" سنگ تمام گذاشته بود.از بالای همه ارتفاعات مرزی به سمت دوشکای او شلیک می شد.اسماعیل جلوی هرگونه جابه جایی اشرار را گرفته بود.در آن شرایط بارش گلوله از طرف دشمن آنقدر زیاد بود که همه بچه ها سنگر گرفته بودند.یک باره احساس کردم صدای دوشکا قطع شد!حدس می زدم گلوله های اسماعیل تمام شود.پنج خشاب هفتادتایی بیشتر نداشت .یک دفعه دیدم دوشکا را رها کرد و از پشت تویتای لندکروز پرید پایین !فاصله من با آنها تقريبا چهل متر بود. با هر سختي بود سريع خودم را به اسماعيل رساندم. رسيدم بالاي سرش. ديدم تير به پايش خورده. خون زيادي ازش ميرفت.گفتم: اسماعيل چي شده!؟گفت: دارن ماشين رو ميزنن. برو عقب.اسماعيل غير از فشنگهاي گرينف، پنچ خشاب هفتاد تايي دوشكا را خالي كرده بود.حسابي از اشرار تلفات گرفت. وقتي هم گلولهها تمام شد از ماشين پريد پايين. همان لحظه از بغل تير به ران پايش خورد.يك تير هم به ساق پايش خورده بود. چند تا تركش هم به پهلويش خورده بود.تير به نقطه حساسي خورده بود. نميشد روي زخم را ببنديم. از طرفي زخم پاي اسماعيل خيلي عميق بود. مشخص بود كه گلوله دو زمانه بوده.اسماعيل پشت دوشكا خيلي اشرار را تحت فشار قرار داد و چند نفر از آنها را به درك واصل كرد؛ مثل یونس که جانشین عبدالمالک بود .
جالب بود که اسماعیل با اون حال به ما روحیه می داد.می گفت:با یاری خدا موفق می شیم...

پرواز

ما روز شنبه با اشرار درگیر شده بودیم . روزهای اول حال اسماعیل بهتر بود ، اما هرچه می گذشت حالش بدتر می شد .

...
روز پنج شنبه هم در بیمارستان بودم حال اسماعیل در این مدت هر روز بد تر می شد . اما اصلا فکر نمی کردم وضعیت اسماعیل این قدر خطرناک شده باشد .شب جمعه بود . دکتر ها این طرف و آن طرف می رفتند . خیلی مضطرب بودند . من بی خیال رفتم و سوال کردم : چی شده ؟!جواب درستی ندادند ، کمی نگران شدم . از این که پزشکان با عجله به بخش می رفتند و بر می گشتند ترس مرا گرفت .ساعت 10:20 شب بود . یکی از پرستارها از بخش بیرون آمد و آرام آرام به سمت من حرکت کرد . وقتی آرامش او را دیدم خوشحال شدم . جلو رفتم و گفتم خسته نباشید ، چه خبر!؟پرستار بی مقدمه گفت : متاسفانه اسماعیل شهید شد !
رنگ از چهره ام پرید . پاهایم سُست شد . مات و مبهوت فقط نگاه می کردم . داد زدم ؛ یا فاطمه زهرا "ص" !

خبر شهادت

خانواده برای آخرین خداحافظی آمدند داخل آمبولانس . من ناخواسته پیراهنی پوشیده بودم که اسماعیل به من هدیه داده بود .یک دفعه مادرش را دیدم . چشمانش پر اشک بود . اسشان جلو آمد و گوشه پیراهن من را گرفت و بو کرد ! گفت : این پیراهن بوی اسماعیل من رو می ده !انگار دنیا رو کوبیده بودند تو سرم . دوست داشتم زمین دهان باز می کرد و من رو می بلعید اما هیچ وقت این صحنه ها رو نمی دیدم !

فرمانده

به خدای احد و واحد قسم ! بعد از شهادت اسماعیل بر بالینش حاضر بودم . حادثه بسیار عجیبی پیش آمد . چشم شهید بسته بود . اما به محض این که گونه شهید را بوسیدم اسماعیل چشمش را باز کرد ... !

...
به خدا وقتی که اسماعیل پشت دوشکا می رفت و دشمن را از پای در می آورد ای کاش بودید و می دیدید ... حتی خود عبد المالک ...اون نامرد خبیث،در این درگیری توسط اسماعیل مورد اصابت قرار گرفته بود

قسمتی از سخنرانی آقای گمرکی فرمانده اسماعیل

خادم الشهدا

مادرم می گفت : روز میلاد حضرت زهرا " ص " ( روز مادر ) رفتم سر مزار . یک مقدار با اسماعیل درد دل کردم و به خانه برگشتم .آن شب در عالم خواب همان سید بزرگوار را دوباره دیدم ! سیدی که در شب تولد اسماعیل در عید قربان سال 1365 ، کودک را به دست من داده بود !سید ، من را به کنار مزار شهدا برد . یک باره دیدم که قبر اسماعیل شکافته شد ! به همراه آن سید وارد قبر شدیم . پله هایی در آن جا بود . ما از آن پله ها پایین رفتیم . پسرم و جایگاهش را دیدم . مکانی بسیار زیبا و نورانی بود .در کنار اسماعیل تعدادی جوان نورانی و خوش سیما با لباس های نظامی ایستاده بودند و به ما احترام می گذاشتند !از سید سوال کردم : این ها چه کسانی هستند ؟!ایشان جواب داد : شهدا هستند . به دلیل این که شما مادر شهید هستید به شما احترام می گذارند .
آن جا مکانی زیبا و نورانی بود . در آن جا اتاقی بود با کلی پرونده . گفتند : این ها برای شهدااست . بعد شهید قهاری جلو آمد و به من گفت : من با پسر شما همکار هستم . ما این جا با هم خادم شهدا هستیم !