روحانی شهید رحمت الله اسدی

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
روحانی شهید رحمت الله اسدی



ميقاتش لشكر ويژه 25 كربلا، احرامش تقوا و تزكيه، هرولهاش در خاكريزهای عشق جان میگرفت. آنگاه كه محرم شد، عشق با شيرينترين لهجه با او همنوا شد، طواف كعبهاش، اوج پرواز دلدادگی بود طواف را با پای ارادت در هفت شهر عشق بجا آورد و نماز طوافش در قيام و قعود اقاقيا به سرخی نشست، شعله ور درعرفان عرفات «لااعبدماتعبدون» را با صدای رسا برای برائت از مشركان ادا كرد. در شبانگاه مشعر زمزمه وجه اللهی بر روح منتظرش باريدن گرفت.

در سرزمين ايمان و تمنا جواز رهايی يافتی كه منايت كربلا بود تو از حج مقبول، پای در جهاد مشكور نهادی و پاداش جاودان و گوارا يافتی و مصداق روشن عندربّهم يرزقون گشتی.

رحمت الله در سال 1342 در يک خانواده مذهبی و متديِّن در روستای المشير از توابع قائمشهر پا به عرصه جهان گذاشت او از كودكی هوش قوی و استعداد برتر داشت. دوره ابتدايی و مقطع راهنمايی را در شهرستان قائمشهر با موفقيت به پايان رساند. عشق و علاقه زايدالوصف رحمت الله به علوم اسلامی و حوزههاي دينی او را به جانب حوزه علميه امام صادق(ع) كوتنا كشاند با موفقيت و رتبههای بالا دوره مقدماتی را در آن مركز به اتمام رساند. سپس برای ادامه تحصيل علوم اسلامي رهسپار حوزه علميه قم گرديد با توجه به استعداد درخشان و تحمل زحمات زياد در تحصيل علوم اسلامی موفقيتهايی به دست آورد. كه در همين راستا در سال 1364 ملبّس به لباس مقدس روحانيت میشود و در اين اثنا به عنوان يک مبلّغ پرتلاش و برجسته ظاهر گرديده و در جهت ترويج دين اسلام و دفاع از ارزشهای ديني و حمايت همه سويه از مبانی نظام شكوهمند انقلاب اسلامی به فعاليت چشمگير میپردازد از جمله فعاليتهای تبليغي ايشان كه بسيار مفيد بود در شهرهای گچساران، نور، رامسر، چالوس و بم میتوان اشاره كرد.
در دوران انقلاب اسلامی در راهپيمايیها و تظاهرات ضد رژيم منحوس پهلوی شركت مینمود و از طرف حوزه علميه كوتنا به منظور آگاهی ومبارزه با عوامل مزدور پهلوی به اتفاق ساير طلبههای حوزه به روستاها و مناطق اطراف رهسپار میشوند. ايشان در سال 1363 با يک خانواده مذهبی ازدواج نمود كه حاصل آن يک فرزند پسر می باشد.

فعاليت های شهيد بعد از انقلاب و دوران دفاع مقدّس:

رحمت الله با استقرار نظام جمهوری اسلامی به عنوان طلبهای شيفته انقلاب در كنار ساير دوستان انقلابی به فعاليتهای سياسی و مذهبی در منطقه ادامه داد و در دوران مبارزه با منافقين و كمونيستهای خائن در محل تحصيل خود فعاليتهای چشمگيری داشت.
باشروع جنگ تحميلي در سال 1359، ايشان بنا به احساس وظيفه شرعی و عشق به امام و انقلاب وارد بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قائمشهر گرديد و دورههای مختلف آموزش نظام را با موفقيت سپری نمود بارها به جبهه های نور اعزام گرديد و در عملياتهای متعدد از جمله محرّم، رمضان، والفجر حضوری فعال داشت. در كنار رزم و جنگيدن با دشمن بعثی با توجه به آشنايی با علوم اسلامی به امور فرهنگی و تبليغی در جبهه ها میپرداخت. بعداز شركت در عمليات محرّم و استراحت كوتاهی مجدّداً به جبهه ها شتافت و در عملياتهای پيرزومندانه والفجر مقدّماتی و رمضان نقشی فعّال داشت.
حضور روحانی بسيجی و رزمنده در كسوت روحانيت درجمع نيروهای عظيم بسيج در خطوط مقدّم جبهه ها و انجام مراسم و دعاهای كميل و توسل و مداحی اهل بيت در سنگرهای سرشار از معنويت بسيجيان و سپاهيان دلسوخته اهل بيت عصمت و طهارت(ع) موجب تقويت روحيه شهادت طلبی و تشجيع نيروها میشد.

ويژگیهای اخلاقی :

رحمت الله از نوجوانی با قرآن مأنوس بود؛ به اهل بيت عصمت و طهارت عشق و ارادت فراوانی داشت در بيان حقايق و افشای چهره منافقين و افكار التقاطی قاطع و جدّی بود. فردی شجاع، مومن و باتقوا بود. به اسلام از سر سوز و ارادت عشق میورزيد. او فردی مردمی، خوش اخلاق، خوشرو و در معاشرت با مردم جاذبهای قوی داشت، كه انسانهای مومن و كوشا به ويژه بسيجيان را به سوی خود جذب میكرد.
حدود دو ماه قبل از شهادتش به هنگام تدفين پيكر پاک شهيد محمدرضا خانلری،از روح مطهر آن شهيد استمداد نمود تا هر چه زودتر او را به جمعشان ببرد كه چنين شد و دعايش مورد استجابت قرار گرفت.

نحوه شهادت :

شهيد رحمت الله در عمليات والفجر8 شركت فعال داشت آن گاه كه رفته بود تا قلب پاک خويش را كه مالامال از عشق و محبّت به الله و اهل بيت عصمت و طهارت بود در برابر رگبار دشمن مستكبر بعثی قراردهد. تا اينكه در روز يک شنبه سوّم فروردين سال 1365 براثر بمباران شيميايی دشمن در فاو مجروح گشت كه متعاقب آن جهت درمان به بيمارستان ولينگتون لندن اعزام گرديد و در همان بيمارستان در 1365/1/17 به درجه رفيع شهادت نائل آمد.

مادر شهید می گوید:

آخرین باری که می خواست اعزام شود، همراهش رفتم تا او را برسانم، در بین راه گفت: مادرجان! برگرد، تو حالت مثل اینکه خوب نیست؛
گفتم: برای چی بَرگردم؟ تو مگر مادرت را دوست نداری؟ انگار فهمیده بود در دلم چه می گذرد؛
گفت: مادرجان! الهی فدایت شوم؛ انشاالله خداوند آنقدر به من قدرت بدهد که فردای قیامت بتوانم پایت را ببوسم. مادرجان! می دانم که از درون می سوزی و دلت نمی آید به من بگویی ولی دعا کن خدا شهادت را نصیب پسرت بکند. مادرجان! این آخرین خداحافظی من و توست، حلالم کن.
از حرف های رحمت اله بی تاب و سرگردان شده بودم و فقط منتظر بودم که به من بگویند: رحمت اله آسمانی شد. روزها و شب ها برایم به سختی می گذشت و همه فکرم شده بود رحمت اله...
سوم فروردین سال 1365 در ادامه عملیات والفجر8، دشمن منطقه ای از فاو را شیمیایی زد. بچه ها داشتند ازشدت گاز می سوختند، رحمت اله و دوستانش حیرت زده شده بودند و نمی دانستند چه کار کنند، هیچ کس جرأت نمی کرد برای نجات بچه ها به طرف منطقه برود. رحمت اله عبا و عمامه اش را در آورد، تویوتا را از دست راننده اش گرفت تا برود مجروحین را به عقب منتقل کند. دوستانش مانع او شدند ولی حرف رحمت اله یکی بود و باید می رفت، انگار گازخردَل بوی بهشت می داد. به او گفتند: حداقل ماسک بزن. گفت: وقت نیست بچه ها دارند پرپر می شوند.
سه بار با تویوتا به جلو رفت و مجروحین را به عقب آورد. چهارمین باری که می خواست برود، از شدت گاز خردل بی حال شده بود و گفت: مرا بگیرید، دیگر تحمل ندارم، جگرم دارد می سوزد. او را به بیمارستان صحرایی بردند و از آنجا هم با هلی کوپتر، مجروحین را به بیمارستان بقیة الله تهران انتقال دادند. ماهم خبردار شدیم، به تهران رفتیم تا او را ببینیم.
پاسداران بیمارستان وقتی که فهمیدند من، مادرِ رحمت اله هستم. گفتند: مادرجان! چه شیر پاکی به پسرت دادی که او با این حال وخیمش فقط دارد خدا را شکر می کند.
به ما اجازه نمی دادند رحمت اله را ببینیم. بالاخره با هزار مکافات و اصرار و گریه های زیاد من، من و عروسم رفتیم داخل، به ما گفتند: ماسک بزنید ولی ما قبول نکردیم، دلمان نمی آمد.
چند قدمی دیگر نمانده بود، به رحمت اله برسم که صدای رحمت اله بلند شد: - مادرجان! فدای صدای پایت شوم. آمدی مادرم؟ آمدی رحمت اله را ببینی؟
وقتی وضعیتش را دیدم، بدنی کوچک شده، پُر از تاول و زخم های عمیق، با خودم گفتم: آیا این رحمت الهِ من است؟ رحمت الهِ من که اینجوری نبود؟
بی حال شدم و افتادم.
گفت: مادرجان! خوش آمدی. صبر داشته باش، خودت را نگه دار، با آبرویم بازی نکن. من خون ریختم، زهر خوردم.
مادرجان! گریه نکن. من با خدا ملاقات دارم. کوتاه نیا و استوار باش.
خیلی برایم سخت بود، پسرم جلوی چشمانم داشت زجر می کشید و پرپر می شد. هر چقدر تعریف کنم کسی نمی داند مادر شهید در آن لحظه چه می کشد؟!
بعد از چند روز رحمت اله را به لندن منتقل کردند که در آنجا هم دوام نیاورد و همانجا به آرزویش رسید و آسمانی شد و خدا این هدیه ناقابل را از من پذیرفت...

وصيت نامه

«من المومنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر»

(رجالي از مؤمنين با خدايشان پيمان بستهاند؛ وعدهاي بدان وفا كردهاند و عدهاي ديگر منتظر)


با عرض خالصانهترين سلامها حضور مقدس امام زمان -عجلاللهتعاليفرجه- و نايب بر حقش امام خميني، اين جزوه را با كلماتي كه مجموعش تحت عنوان وصيت نامه است، درج خواهم نمود. ابتدا اين فقير سراپاي تقصير، رحمت الله اسدي المشيري، فرزند امرالله، متولد 1342، دارنده شماره شناسنامه 1875،گواهي و شهادت ميدهم كه لا اله الا الله و محمد رسول الله و علي ولي الله و شهادت ميدهم كه قيامت حق استروزي همه ما بايد زنده شويم و در حضور پروردگار تبارك و تعالي پاسخگوي اعمالمان باشيم. بارالها! تو ميداني كه من نميتوانم حق بندگي را به جاي آورم. تو ميداني كه من مخلوقي بودم كه دفتر اعمالم تماما ًبا جرم و معاصي پر شده؛ اما ديگر از زندگي دست شستهام،. ديگر از دنياي پرزرق و برق كه بعضي براي آن ايمان خود راميفروشند خسته شدهام. روح بزرگ من كه تو عطا كردي در زندان جسم گرفتار شده و در آن سيهچال گناه نابود ميشود. دنياي بيارزش به من خودنمايي ميكند و ميخواهد مرا به طرف خودش جلب كند؛ نقشههاي زياديطراحي كرده، اما الحمد لك كه قواي عقل و ايمانم را با توجهات و عنايت خويش قوي نمودهاي و مرا از چنگ دنيا رهانيدهاي و به نزد خودت فرا خواندهاي. خدايا! من ميدانم و كاملاً احساس ميكنم كه بايد نزد تو بيايم؛ زيرا چند شبي است كه خود را نزد ارواح طيّبه شهدا ميبينم. شكر تو را، شكر تو را كه مرا سعادت بخشيدهاي و شربت شهادت بهمن نوشانيدهاي. ميدانم اين وصيتنامه روزي براي مردم خوانده ميشود؛ لذا بايد چند جملهاي نيز به مردم بگويم. اي امت شهيدپرورده و اي مردم سلحشور و با ايمان! امروز اسلام ما در معرض خطر قرار گرفته، بايد از جان و مال خود بگذريم تا او را از خطر برهانيم؛ بايد از زن و فرزند خويش بگذريم؛ بايد از راحتي موقت دنيا و زرق و برقش بپرهيزيم. بايد بهجبهههاي نبرد برويم و سلاح افتاده شهيدانمان را برداريم. اسلحه من در بيابانهاي گرم دشت جنوب افتاده، برخيزيد وسلاح را برگيريد تا اسلام سربلند و پاينده بماند. امام، امام عزيز را يار و ياور باشيد. او را كه الحق نمايندة امام زمان در بين شماهاست خوب نگهداري كنيد؛ فرمانش را از دل و جان خريدار شويد تا پرچم پرافتخار اسلام؛ يعني شعارتوحيدي لا اله الا الله برفرار كنبد مسجد قدس برافراشته شود. شما مردم مسلمان با اتّكال به حق و توجه به فرمانهاي امامگونه نايب امام ميتوانيد تمام عالم را تحت تسخير خود بگيريد و اسلام را در تمام جهان گسترش دهيد. انشاءالله اما شما خانواده عزيز؛ پدر گرانقدر، مادر مهربان، برادر و خواهر ارجمندم و تو اي همسر شهيد! در مصيبت صبور باشيد. شما به ياد بياوريد زينب كبري -سلاماللهعليها- را كه در گودي قتلگاه جنازههاي پاره پاره عزيزان خويش اكبر، اصغر، عون وجعفر، عباس، و سيد و سرور شهيدان امام حسين -عليهالسلام- را ديد؛ اما براي احياي اسلام صبر كرد؛ به اسارت رفت، اما صبر كرد؛ شما هم صبور باشيد. اگر خواستيد گريه كنيد براي مظلوميت امام حسين و فاطمه زهرا و علي -عليهمالسلام- گريه كنيد، من كه در برابر آنان ارزشي ندارم. جان من در برابر حفظ اسلام و قرآن بهايي ندارد. آيا اگر من زنده ميماندم واسلام از بين ميرفت، ما ميتوانستيم جواب رسول الله را بدهيم؟ هرگز، هرگز شايد الا´ن هم كه بدين فيض عظمي نايل شدهام. باز هم نتوانم؛ اما نگران نباشيد. من از خداي بزرگ صبر شما را بيشتر از اجر شما خواستارم و سلام شما را بهرسولالله و امام علي -عليهالسلام- و فاطمه و اولادش -عليهمالسلام- خصوصاً حسين عزيز خواهم رساند. مادرم و پدرم! از زحماتي كه براي من كشيدهايد و مرا بدين مقام رسانيدهايد كمال تشكر را مينمايم و از شماميخواهم كه دعا كنيد خدا اين قرباني شما را بپذيرد. و از تو اي همسر گرانقدر تشكر ميكنم كه كانون زندگي مرا با وجود خود صفا بخشيدي؛ اما افسوس كه من نتوانستم بيشتر از اين به شما خدمت كنم؛ ديدار ما نزد امام حسين -عليهالسلام- 23/12/64 خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار خاطره از مادر شهيد شبها تا صبح مينشست و منافقين جمع كرد در خانه براي آنها نوار ميگذاشت براي آنها كتاب ميخواند تا صبحمسئله ميگفت با آنها صحبت ميكرد هميشه با منافقين درگيري داشت البته در خانة خودش و ميگفت اين راه استاين چاه است شما راهي كه ميرويد چاه است و اين چاه خيلي گود است شما در آن نابود ميشويد من ميگفتم پسرمتو كه اين كار را ميكني حالا آمد و نيمه شب يكي از منافقين سرت را ببرد تو چه ميكني ميگفت سرم را ميبرد قيامترا كه قطع نميكنند بالاخره من قيامتي هم دارم آنها همچين جرأتي ندارند كه سر من را ببرند و من اگر از صد تا منافقيكي از آنها را به راه راست هدايت كنم در نزد خداوند اجر و مزد بسياري دارم و تو بايد به من افتخار كني كه من بامنافقين درگير هستم و ميخواهم آنان را به راه راست هدايت كنم.

برچسب: