سرتیپ دوم شهید علیرضا همایی فصیح

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
سرتیپ دوم شهید علیرضا همایی فصیح


شرح زندگانی شهید علیرضا همائی فصیح از زبان همسرایشان

شهید علیرضا همائی فصیح فرزند حسینعلی فرمانده شهرستان دلگان (استان سیستان و بلوچستان) در ۱۳۴۷/۰۳/۰۴ در روستای شیرین آباد همدان در خانواده ای مذهبی به دنیا آمد در چهار سالگی مادرش را از دست داد و پدر و اطرافیانش سرپرستی وی را بر عهده گرفتند . پدرشان باداشتن زمین های زراعتی ، علاوه بر کشاورزی ، مشکلات مردم را حل و فصل می کردند . به اصطلاح کدخدای ده بودند به قول شهید همائی "درب خانه آن ها به روی همه باز بود" تا اینکه در هفت سالگی به قم مهاجرت کردند و تحصیلاتشان را تا مدرک فوق لیسانس ادامه دادند . در دوره جوانی به مدت شش الی هفت ماه داوطلبانه بسیجی جبهه های جنگ بودند . در سال 1372 با خانواده فرهنگی و مذهبی آشنا شدند و با اینجانب زهرا علیمرادی که هم اینک دبیر آموزش و پرورش هستم ازدواج نمودند و ثمره این ازدواج ، سه فرزند به نام های (مینا ، محمد و مریم) می باشد ، بعد از گذراندن دوره دافوس در سال 1387 به استان سیستان و بلوچستان منتقل شدند . یک سال در "خاش" سمت معاونت انتظامی و سال بعد در شهرستان دلگان سمت فرماندهی این شهر را بر عهده داشتند شهید "علیرضا همایی فصیح" خرداد ماه سال 90 برای ماموریت به شهرستان دلگان در استان سیستان و بلوچستان اعزام شد.
در فرمانداری شهرستان دلگان، برای تامین امنیت شهر جلسه ای برگزار کردند. در حین جلسه صدای شلیک گلوله می آید. شهید به سرعت از اتاق جلسه بیرون می رود تا سر و گوشی آب دهد که متوجه می شود تعدادی از اشراربه طلا فروشی محل حمله کرده اند. او به سرعت وارد معرکه می شود. آن شش نفر سارق مسلح بودند که به سوی شهید و دو بسیجی تیراندازی می کنند. شهید همایی فصیح و آن دو بسیجی به شهادت می رسند. چهار نفر از آنها همان لحظه دستگیر شدند و دو نفر هم چند روز بعد در کرمان به دام پلیس افتادند.
من پیش از شهادت او آدم غافلی بودم اما شهادت علیرضا مرا بیدار کرد. بعد ازشهادتش خواب او را بسیار میبینم. نمیدانم این خواب ها رویای صادقه باشد یا نه. به خاطر دارم که زمان شهادت او به من شوک وارد شد و حالم بسیار بد بود. یک لحظهخوابم برد و در خواب دیدم علیرضا در حالی که یک لباس سبز بر تن دارد قدم می زد وانگار می خواست به جایی برود. آن خواب مرا آرام کرد. دوباره او را در خواب دیدم که میگفتم: نرو بمان این بار نرو و بمان. اما او میگفت: نه باید بروم چون این بارهمه نمازهایم را به موقع خواندهام. وقتی خوابش را میبینم به سرعت آرام میشوم. همه می دانستند جز من خبر! بعدها فهمیدم همه ازشهادت او مطلع بودند جز من.
شهادت او ده صبح اتفاق افتاده بود اما من 5 بعدازظهر متوجه شدم. آن روز من مراقب حوزه امتحانی بودم. دانش آموزان من هم میدانستند و حتی تعدادی از آنها میگفتند ما میخواستیم همان لحظه به شما تسلیت بگوییم، دیدیم شما ندر جریان نیستید، دیگر چیزی نگفتیم.
وقتی به خانه رفتم مادر و خواهرم در منزل ما بودند. ناگفته نماند که ذهنم به نوعی آماده یک اتفاق بود. یک روز پیش از شهادت همسرم در سالروز تولد امام جواد(ع) محمد، پسرم به دلیل یک شیطنت نفسش قطع شد. از خدا خواستم نفس او را دوباره برگرداند. نذر کردم که روز تولد امام جواد(ع) به من عیدی دهد من هم نذری دهم. خلاصه مادر و خواهرم درحال مرتب کردن خانه بودند آه میکشیدند گفتم: چه خبر شده چه اتفاقی افتاده؟ گفتند چیزی نشده.
بعد از لحظاتی مادرم گفت: آقا رضا تیر خورده است. گفتم: تیر خورده؟ گفتند: همه اقوام هم از تهران میآیند. گفتم: حالا تیر خورده برای چه به اقوام گفتهاید؟ درهمان لحظه دامادمان از مشهد به خانه زنگ زد و با بچهها صحبت کرد. گفتم: چه شده؟گفت: آقا رضا به شهادت رسیده است.
بغض میکند و میگوید: دیگر نفهمیدم چه شد؟
سوم راهنمایی بودم که یک شب خوابی دیدم که هیچگاه از خاطرم نرفت. همیشه خواب های بسیاری می بینم اما خیلی زود فراموش می کنم. روستای کوچک آبا اجدادیمان 30 شهید در راه انقلاب هدیه کرده است. آن شب در خواب دیدم شهدای روستایمان درحالی که لباس سفید پوشیده اند همه به صف ایستادهاند و من به جمع آنها میروم. همه آنها تا مرا دیدند، تکبیر گفتند. از خواب بیدار شدم اما خواب در گوشه ذهنم باقی ماند. وقتی زندگی مشترک با علیرضا را آغاز کردم گاه و بی گاه این خواب از ذهنم عبورمی کرد. با خود میگفتم: خدایا این چه خوابی بود؟
وقتی همسرم به شهادت رسید باز آن خواب را به یاد آوردم و فکر می کنم شهادت علیرضا به نوعی تعبیر آن خواب بود.
من به نوعی با این نبودنهای همسرم کنار میآیم. انگار هست اما نیست من و فرزندانم او را در زندگی حس میکنیم ومیگوییم خدا را شکر که شهید شد خدا را شکر که به مرگ عادی نمرد. هر گاه که با اوصحبت میکنم میگویم خدا را شکر که تو شهید شدی و هستی و اگر به مرگ طبیعی از دنیا می رفتی زندگی برای ما خیلی تلخ میشد. سوره انشراح خیلی به ما کمک میکند. شهید همیشه این جمله را میگفت زندگی کوتاه تر از آن است که به سختی گذرد. هر گاه خیلی عرصه را بر خود تنگ می بینم این حرفش به ذهنم میآید.
مریم، دختر کوچکم هنوز هم منتظر است که پدرش برگردد. به بچههایم هم گفتهام که او با ظهور آقا امام زمان برمیگردد همیشه دعای فرج را به انتظار آمدن آقا و شهدا میخوانیم.
بیدارباش نماز صبحش سوره واقعه بود. در ماه بهمن هم سرود "ایرانایران ایران رگبارمسلسلها" را میگذاشت. در سال 90 هم طبق عادت همیشگی صدای زنگ موبایلش "ایران ایران" بود، اسفند هم همین بود و عید هم که به دید و بازدید میرفتیم همین بود. هنوز هم گهگاهی گوشیاش را روشن میکنم صدای گوشیاش همین است ما آهنگ آن را عوض نکردهایم وتم گوشیاش هم تمثال مبارک حضرت آقاست.
موبایل، انگشتر، قرآن و چفیه خونی را که گلوله خورده بود به همان شکل نگه داشتم تا به صاحب اصلیاش دهم.
با حضرت آقا دیدار خصوصی داشتهایم و واقعا با آن دیدار آرامش گرفتم. دیدار ما همان سال 90 بود. حتی خوابی هم دیدم که مقابل چشمانم تعبیر شد. بعد از شهادت "شهید همایی" کلا بینش من تغییر کرد اینکه میگویند خون شهد برکت دارد واقعا همینطور است. قبل ازچهلم شهید بود که به دیدار حضرت آقا رفتم. در آن روزها بچهها یم خیلی بیتابی میکردند.شب دست دختر و پسرم را گرفته بودم و دائم قرآن میخواندم و از خدا میخواستم آنها را آرام کند. در همان حالت خوابمان برد و در خواب دیدم به دیدار آقارفتم.
مریم و محمد در آغوش آقا بودند و مینا کنار آقا ایستاده بود. یکباره از خواب بیدار شدم. با خود گفتم: چه خوابی بود؟ آن خواب مرا آرام کرد. یک هفته بعد برای دیدار آقا دعوت شدیم. آن روز چون تعداد خانواده شهدا زیاد بود اجازه نمی دادند که بچه داخل بروند. من گفتم تا اینجا آمدهام باید بچهها را ببرم. خلاصه بچهها آقارا دیدند و همان خوابم تعبیر شد و مریم را بغل کردند محمد کنارش بود که دست نوازش بر سرش میکشیدند. مینا هم کنار ایستاده بود که چفیه آقا را گرفت و آقا دعایی روی این چفیه خواند. آن چفیه را نگه داشتیم هروقت ناآرام هستم چفیه آرامم میکند.