قصه ارباب معرفت

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
قصه ارباب معرفت




آورده اند که ارباب طریقت جناب شبلی
ره در مکه استاد سلمانی را فرمود : که از برای خدا موهای من بتراش ؛ استادش اجابت نمود _


شبلی او را کیسه ای درهم بداد ، لاکن سائلی بیامد و استاد آن را به او
بخشید. شبلی با خود گفت: او ندانست که در کیسه چهارصد درهم بود


که اینچنین آسانش بخشید ...!
استادش به حکمت نظر کرد و فرمود:

چون کسی را گفتی برای خدا موی من بتراش دیگرش مزد مده ؛ و دیگر چون مستمندی را چیزی بخشیدی

نبین که چه بخشیدی ، ببین برای که بخشیدی ...!


نقل است که پیر طریقت جناب جنید بغدادی ره و
شبلی ره را بیماری به پیش آمد .
طبیبی ترسا به بالین شبلی حاضر آمد ؛

او را پرسید : ترا چه رنج افتاده است؟
فرمود : مرا رنجی نیست.
برخاست و به نزد جنید آمد؛ چون ز علت جویا شد

جنید جمله دردهای خویش برشمرد، طبیبش مداوا نمود و رفت .
پس جنید به نزد شبلی آمد و او را پرسید :
که چرا رنج خویش از طبیب پنهان نمودی ؟
گفت: مرا شرم آمد که شکایت از دوست به دشمن کنم
جنید گفت : من نیز از آن جهت رنج خویش بر شمردم

تا بداند آنکه با دوستان این کند
پس با دشمنان چه کند!؟

آورده اند که روزی ارباب معرفت جناب شبلی (ره) از دجله می گذشت ، پایش بلغزید که در آب افتد !

به ناگه دستی از غیب او را در بر گرفت و به کنار آب آورد . چون نگه کرد رانده حضرت حق شیطان را بدید !

او را گفت :
ای لعین ، طریق تو دست زدن است نه دست گرفتن ،

شبلی را گفت : من نامردان را دست زنم که ایشان سزای آنند و گر نه بر تن از

غوغای آدم زخمی دارم که دیگر خویش را به غوغای هیچ مردی در نیندازم.