یک سانتی متر با شهادت فاصله داشتم

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
یک سانتی متر با شهادت فاصله داشتم

[h=1]

[/h][h=3]گفت و گو با جانباز 70 درصد، حبیب شریفی
[/h]می گویند یکی از حقوق فرزند بر پدر و مادر انتخاب نام نیکو است و برای او نامی نیکوتر از حبیب نبود و نیست. حبیبی که یک روز به لشگر یک نفره معروف بود و حالا وقتی از او فلسفه این صفت را می پرسم، چشم هایش را کمی تنگ می کند و فقط لبخند می زند، و من در پس این لبخند می خوانم که می گوید؛ تو چه می دانی که رمل و ماسه چیست؟!

بگذار از حرف های دل خودم بگذرم و به همین بسنده کنم که چند بار مردی را دیدم، با کوله باری از نامه های بی جواب. آخرین باری که دیدمش، خبر آمده بود که سرپرست قرمزها به رئیس سازمان تربیت بدنی نامه نوشته و از بودجه 11 میلیارد تومانی تیمش خبر داده است. پنج میلیاردش توسط سازمان، همین قدر توسط مسئولان تیم و یک میلیارد باقیمانده از طریق کمک های مختلف تأمین می شود.
من هم طرفدار قرمزها هستم اما این جمله حضرت روح الله را کجای این معادله بگذارم که فرمود؛ نگذارید پیشکسوتان جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی به فراموشی سپرده شوند...

• جناب شریفی اهل کجایید؟- اهل خرمشهر.
• متولد؟
- سال 1331. البته بیشتر در تهران بوده ام.
• شغلتان؟
- پیمانکار شرکت نفت بودم.
• فعالیت های انقلابی هم داشتید؟
- اگر خدا قبول کند، کارهایی کردیم.
• چه شد که پایتان به جنگ باز شد؟
- راستش عشق حضرت روح الله مرا به جبهه و جنگ کشاند. من نظامی نبودم. شغلم هم طوری بود که درآمد و وضعیت مالی خوبی داشتم. با این حال این عشق مرا راهی جبهه کرد.
• اولین منطقه ای که در آن حضور یافتید؟
- جنگ مدت ها قبل از شهریور 59 شروع شده بود. در غرب. بنده هم آنجا در خدمت شهید کاوه بودم. یادم می آید یکی از بچه ها به دست ضد انقلاب اسیر شده بود. با کلی بدبختی و پیغام توانستیم او را با 200 لیتر نفت معاوضه و آزاد کنیم! هر وقت شوخی می کردیم، می گفتیم قیمت تو 200 لیتر نفت است و کلی می خندیدیم.
بعد هم که صدام حمله کرد و راهی جنوب شدیم.
• از روزهای دفاع از خرمشهر برایمان بگویید.
- واقعیت آن است که خرمشهر بیشتر از این هم می توانست مقاومت کند اما شرایط فراهم نبود. بچه ها برای یک تیربار التماس می کردند و آخرش هم باید با بالا رفتن از دیوار آن را بدست می آوردند. مردم از همه جای کشور خودشان را برای دفاع از خرمشهر رسانده بودند. یکی از مسئولان وقت کشور یک حرفی زد و گفت ما عراقی ها را تا پشت بصره عقب رانده ایم! آنهایی که داشتند می آمدند برای دفاع برگشتند و سقوط شهر تسریع شد. بالاخره اول جنگ بود و ناهماهنگی ها زیاد.
• شما بچه خرمشهر بودید. از اشغال شهرتان چه حسی داشتید؟
- فکر نمی کنم این حس نیاز به توضیح داشته باشد. بگذارید خاطره ای درباره حس و حال بچه ها ،از تجاوزگری بعثی ها بگویم. در بستان بودیم. عراقی ها یک خانواده را اسیر کرده بودند. پیرمرد را انداختند در آتش تنور و قصد داشتند به دخترش هم تجاوز کنند. ما تعداد کمی بودیم و عملاً کاری از دستمان ساخته نبود. ابراهیم حردانی از ناراحتی داشت منفجر می شد. می گفت شما غیرت ندارید. می لرزید. نمی توانم حالش را توصیف کنم. می خواست یک تنه بزند به عراقی ها. جلویش را گرفتیم و گفتیم صبر کن. شب که شد، حمله کردیم و دختر را نجات دادیم. اتفاقاً ابراهیم در همین حمله شهید شد.
آدم ها در جنگ غربال می شدند. اینطور نبود که هر کسی آمده باشد، تیری بخورد و شهید شود.
• مسئولیت شما در جنگ چه بود؟ کدام یگان بودید؟
- بنده در قرارگاه رمضان بودم. کار اطلاعاتی برون مرزی می کردیم. کار دشواری بود. خدا شهید هاشمی نژاد را رحمت کند. یک بار رفتیم برای شناسایی. چند روزی بود که غذایی نخورده بودیم و حسابی گرسنه بودیم.

آدم ها در جنگ غربال می شدند. اینطور نبود که هر کسی آمده باشد، تیری بخورد و شهید شود.

عراقی ها گاومیشی را روی آتش کباب می کردند و خودشان هم مشغول بازی بودند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و کباب ها را دزدیدیم و برگشتیم پشت خاکریز. عراقی ها رفتند سراغ آتش و دیدند از کباب خبری نیست. شروع کردند به دعوا کردن. هر کدام به آن یکی می گفت تو کباب ها را دزدیده ای! ما هم می خوردیم و می خندیدیم. البته بعد که فهمیدند کار خودشان نبوده، شک کردند و ما هم فرار کردیم. گیر افتاده بودیم آن وسط. هم عراقی ها آتش می ریختند و هم خودی ها.
• از نحوه مجروحیتتان بگویید.
- محرم سال 1364 بود. برای شناسایی رفته بودیم فاو. در برگشت موقعیت ما لو رفت و در کمین افتادیم. با خمپاره می زدند. اغلب بچه ها شهید شدند. من هم به سختی مجروح شدم. نزدیک یک باتلاق افتاده بودم. عراقی ها آمدند و شروع کردند به زدن تیر خلاص. من از درد به خودم می پیچیدم. سرباز دشمن پوتینش را گذاشت روی صورتم و فشار داد. صورتم در گل فرو رفت. بعد هم تیری به قلبم زد.
(صحبت به اینجا که می رسد، به اطراف نگاهی می کند و وقتی مطمئن می شود دکمه های پیراهنش را باز می کند و جای گلوله را روی سینه اش نشانم می دهد. مدال افتخاری که ربع قرن است با خود به همراه دارد.)
گلوله به یک سانتیمتری زیر قلبم اصابت می کند و بنده متأسفانه توفیق شهادت پیدا نمی کنم. البته این هم در نوع خودش معجزه ای بود. چون من با آن وضعیت بیش از یک روز آنجا افتاده بودم و بعد از تک خودی، بچه ها پیدایم می کنند و با آن همه جراحت و ترکش و گلوله در کمال تعجب می بینند هنوز زنده ام.
سال 60 از نزدیک موفق به زیارت حضرت امام شده بودم. از امام خواستم برایم دعا کند شهید شوم. امام فرمود ان شاءالله خدا به شما اجر شهید را بدهد. من آن روز حکمت این جمله ظریف را نفهمیدم.
• روند درمانتان چطور بود؟
- آن زمان دکتر فخر رئیس شورای عالی پزشکی بود. گفتند نمی شود برای تو کاری کرد و سه ماه دیگر بیشتر دوام نمی آوری. هر چند برای من شنیدنش سخت بود اما به لحاظ پزشکی درست می گفتند. برای اعزام به خارج هم این شورا باید نظر می داد. وقتی هم که نظرشان را گفتند، بنیاد گفت ما نمی توانیم پول بیت المال را توی جوی آب بریزیم و خرج تو کنیم!
• واکنش شما؟
- خب این برخورد برایم خیلی سخت و سنگین بود. بالاخره اواخر سال 64 بود که با هزینه خودم برای معالجه رفتم آلمان. البته بنیاد تعهد داد اگر درمان موفق بود هزینه ها را خواهد داد. عمل های جراحی زیادی روی من انجام شد. پیوند قلب، پیوند کلیه، پیوند کبد، جراحی طحال، کیسه صفرا، ریه، پیوند روده و ...

• هزینه این جراحی ها؟
- حدود 450 میلیون تومان.
• این هزینه سنگین را چطور پرداختید؟
- گفتم که وضع مالی خوبی داشتم. البته مجبور شدم هر چه داشتم بفروشم. چند ملک و ماشین های سنگین.
• بنیاد هزینه را به شما برگرداند؟
- نه.
• چرا؟
- این را دیگر باید آنها جواب بدهند. بعد از دیداری که دو سال قبل با دکتر احمدی نژاد داشتم، ایشان دستور پرداخت هزینه های درمانی را دادند اما دستور ایشان را هم عملی نکردند. اول گفتند این دستور برای رئیس قبلی بنیاد بوده! حالا هم می گویند بودجه نداریم. طی این سال ها مکاتبات زیادی هم انجام شده که همه بی نتیجه بوده اند.
• خانواده شما چند نفر است؟
- 11 نفر.
• هزینه این خانواده پر جمعیت را چطور تأمین می کنید؟
- تا سال 84 از بنیاد حقوق نگرفتم. اما بالاخره به دلیل مشکلات مالی مجبور شدم درخواست حقوق جانبازی کنم. زمان جنگ، تیر و ترکش و گازهای شیمیایی جگر بچه ها را سوزاند اما نتوانست دل و روح بچه ها را زخمی کند. بعضی برخوردها روح را زخمی می کند و دردش از تیر و ترکش بیشتر است.
همه در حال امتحان شدنیم. خدا می خواهد ببیند آیا آن مسئول به وظیفه اش عمل می کند. من به عنوان یک جانباز هم دارم امتحان
می شوم. آیا خودم را به دنیا می فروشم؟ چقدر می فروشم؟ ارزان می فروشم؟
اینها همه امتحان الهی است.
• از آلمان بگویید. بهترین رفیق شما آنجا در غربت که بود؟
- آنها خودشان به صدام مواد شیمیایی داده بودند و حالا داشتند تأثیراتش را بررسی می کردند. آنجا هم شرایط خیلی سخت بود و برای خودش جبهه ای بود. بهترین رفیقم سید حسین بود. در منطقه با هم آشنا شده بودیم. همیشه می گفت حبیب حواست جمع باشد. تو اینجا فقط حبیب شریفی نیستی. نماینده کل ایران و رزمندگانی.
پدر سید حسین از مقامات بود و هفته ای یک بار می آمد دیدنش. حسین خیلی ناراحت بود و اجازه نداد پدرش او را ببیند و پدرش را بایکوت کرد! می گفت مگر بقیه چنین امکانی دارند که پدرشان هفته ای یک بار بیاید دیدنشان؟!
حسین مثل اغلب بچه ها در غربت شهید شد. من هنوز هم با او حرف می زنم. حسین برای من زنده است. به او می گویم خیلی بی معرفتی که رفتی و مرا اینجا گذاشتی. (حرف های حبیب درباره حسین، بارانی بود و حیف که این کاغذ کاهی را جایی برای باران نیست...)
• برخورد دکترها با شما چطور بود؟
- احترام می گذاشتند. یک دکتر جراحی بود که کسی از زیر دستش زنده بیرون نمی آمد. بچه ها اسمش را گذاشته بودند؛ دکتر تراکتور! قرار بود مرا هم عمل کند. من به ائمه متوسل شدم و با خودم زمزمه می کردم.
دکتر تراکتور آمد و گفت؛ می گویند مشکلات روانی پیدا کرده ای! من هم برایش تا جایی که می شد توضیح دادم. بالاخره مرا عمل کرد و زنده بیرون آمدیم. بعد از عمل دکتر گفت نمی دانم انگار من هم یک نیروی خاصی گرفته بودم. عجیب منقلب شده بود.
• عراقی ها را هم آنجا می آوردند یا فقط ایرانی ها بودند؟
- عراقی ها هم بودند. یک سرباز عراقی آنجا بود که اسمش ابواحمد بود. من هر وقت از کنارش رد می شدم او را می بوسیدم اما او توهین می کرد. مسئول پرستارها از رفتار من تعجب کرده بود و می گفت مگر اینها پاسداران خمینی نیستند؟!
ابواحمد می گفت اگر یک روز سر پا بشوم خفه ات می کنم! خلاصه او خوب شد و من هم در آی.سی.یو بودم. یکی از بچه ها آمد و گفت؛ ابواحمد می خواهد تو را ببیند. گفتم باشد. با ترس و لرز آمد. گفت؛ اگر دیدی رفتارم اینطور بود، بخاطر این بود که ما بپا داریم. اگر با شما ارتباط بگیریم حتی ممکن است اعداممان کنند! بعد هم پرسید تو چرا به من محبت کردی؟ گفتم؛ خب ما تکلیف داریم.
خلاصه با هم حرف زدیم و در افکارش نسبت به جنگ و صدام شک ایجاد شد و پرسید چطور از عراق فرار کنم که من هم گفتم از راه سوریه.
بالاخره این تأثیر محبت است. یک مورد دیگر هم بگویم که جالب است. رفته بودیم عکس پزشکی بگیریم که چند تایی از منافقین آمدند و شروع کردند به فحاشی و حتی آبجوش هم سمت ما ریختند. مدتی بعد من با شیرینی رفتم در خانه شان. برخورد خودشان باز هم همان بود اما چند روز بعد بچه های اینها با دسته گل و شیرینی آمدند دیدن من. می گفتند از ایران و امام و جنگ برایمان بگو. می خواستند حقیقت را بدانند. والدینشان فقط دروغ تحویل اینها داده بودند. وقتی رفتار مرا دیدند در آنها تردید ایجاد شد و آمدند سراغ یافتن پاسخ سئوالاتشان.

یک سرباز عراقی آنجا بود که اسمش ابواحمد بود. من هر وقت از کنارش رد می شدم او را می بوسیدم اما او توهین می کرد

• گفتید آنجا هم برای خودش جبهه ای بود. کمی درباره این جبهه غریب توضیح می دهید؟
- وسوسه ها کم نبود. یک نمونه اش را بگویم. نماینده کشورهای مختلف می آمدند و بین بچه ها فرم توزیع می کردند.
• چه فرمی؟
- فرم پناهندگی. می گفتند ما هر چه بخواهید به شما می دهیم و چیزی هم از شما نمی خواهیم. راست هم می گفتند. چیزی نمی خواستند جز یک مصاحبه! حاضر بودند همه چیز بدهند تا یک جانباز جنگ را جذب خودشان کنند. فقط گفتن این وسوسه آسان است.
یک روز رفتم به پسر بزرگم گفتم اگر بخواهند ما را با امکاناتشان بخرند، تو چه می گویی؟ رضا گفت؛ قیمت آن اذانی که حضرت امام در گوش من گفت از همه امکانات اینها بیشتر است و آن اذان ملکوتی امام را به هیچ چیز نمی فروشم.
روی جانبازها و خانواده های آنها خیلی کار می کردند.
• موفق هم می شدند؟
- موارد بسیار نادری وجود داشت. یکی به اسم جمشید پناهنده شد. بچه ها آن قدر ناراحت و عصبانی بودند که دو نفرشان اصلاً می خواستند خودشان را بکشند!
• آخرین سوال. آرزوی حبیب شریفی که شهادت از یک سانتی متری او رد شده است، چیست؟
- قبل از مرگ، رهبرم را از نزدیک ببینم و با او درددل کنم.

گفت و گو از :سید محمد ترابی

برچسب: