" یادمان شهید مصطفی احمدی روشن " خواب دیدم شهید می شود

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
" یادمان شهید مصطفی احمدی روشن " خواب دیدم شهید می شود

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:21 دی ماه سالروز شهادت شهید مصطفی احمدی روشن :Gol:


منبع عکس: http://shahid-ahmadiroshan.blogsky.com

یک جوان پر شور و شر از یک محله متوسط در همدان، بچه یک راننده مینی بوس، یک دانش آموز شب امتحانی که البته رتبه کنکور او در گروه ریاضی فیزیک 729
می شود. به دانشگاه نخبه ها که صنعتی شریف باشد راه پیدا می کند؛ به دلیل علاقه و اشتیاق و گرایش وافری که به پروژه های پژوهشی و عملی در همان دوره کارشناسی از خود نشان می دهد لیسانسش 9 ترم طول می کشد. کمتر از 10 سال بعد، او را ترور می کنند. او مبدع کارهای بزرگی در صنعت هسته ای کشور است که دوستانش و مسئولان برای یک قالب گزارش مطبوعاتی از ورود به جزئیات ابداع او ابراز معذوریت می کنند. نام او برای همه ما ایرانیان آشناست؛
مهندس مصطفی احمدی روشن

اینک بخشی از مصاحبه با خانم فاطمه کاشانی، همسر مهندس روشن را پیش رو دارید.


برای شروع، روایت خد را از روز حادثه بگویید.

چون آقا مصطفی اکثر مواقع نبود. من نمی توانم چند روز قبلش را بگویم چون ایشان سایت بودند ولی شب قبل از حادثه آمده بود. آخر شب بود. مثل همیشه. به خصوص در ماه های آخر خسته بود. بس که تودار بود از خستگی و خطرهای کارش هیچ وقت صحبت نمی کرد؛ حتی نمی شد خستگی اش را تشخیص داد. من هیچ پیش زمینه ذهنی یا اینکه تفاوتی در رفتارش ایجاد شده باشد، ندیده بودم اما بعدها یعنی بعد از شهادت، خستگی ها و خطرهای کارش را می فهمیدم. البته در موضوع شهادت، بین من و او ماجرای دیگری بود.

یک ماجرای دیگر!؟
شاید عجیب باشد اما برای من وقوع شهادت آقا مصطفی واضح بود. قبل از ازدواج با ایشان خواب شهادت آقا مصطفی را دیده بودم.

قبل از ازدواج ایشان را می شناختید؟

بله، تقریبا در مراحل اولیه خواستگاری و این حرف ها بود که آن خواب را دیدم. ولی خب هنوز ازدواج نکرده بودیم. من خواب دیدم که جلوی سنگی هستم که روی آن نوشته شهید مصطفی احمی روشن. هوا هم بارانی بود. این همان صحنه ای است که در واقعیت هم عینا اتفاق افتاد. خواب خیلی کوتاهی بود. من خواب نمی بینم و اگر ببینم خواب واضحی نیست ولی این خواب سالیان سال در ذهنم بود و به آقا مصطفی هم گفتم.

چه سالی بود؟

سال 80 بود که من این خواب را دیدم. ما سال 82 ازدواج کردیم. یکی از اقوام ما هم خواب شهادت آقا مصطفی را دیده بود که خبر شهادت را ایشان به من داده بود. همان اوایل که من خواب دیده بودم ایشان هم چندوقت بعد خواب دید. گفت که مصطفی شهید می شود و من خندیدم و گفتم می دانم. ایشان جزئیات خوابش را تعریف نکرد.

بعدها هم تعریف نکرد؟

نه.


منبع عکس: http://shahid-ahmadiroshan.blogsky.com

پس شما چندان از خطر کار ایشان بی خبر نبودید؟
آن خواب، مربوط به زمانی است که هنوز ایشان شاغل در سازمان انرژی اتمی نبود، اما من همیشه با علم به اینکه مصطفی شهید می شود با او زندگی کردم. همیشه با ایشان شوخی می کردم و می گفتم که می دانم که شما شهید می شوید ولی ایشان از بس تودار بوددند سعی می کردند ما به این چیزها فکر نکنیم و ذهنمان آشفته نشود. همیشه با بگو و بخند مسائل را رد می کردند و می خندیدند و مسخره می کردند و می گفتند که این حرف ها چیه؟ بادمجان بم آفت ندارد. من می دانستم او شهید می شود ولی زمانش را نمی دانستم که چه اتفاقی می افتد.

در مورد خطرات شغل ایشان چطور؟
من و حاج خانم می دانستیم که کار ایشان خطرناک است ولی از پست و نحوه تاثیر گذاری ایشان در سایت نطنز اطلاعی نداریم. این چیزها سالیان سال بعد _ به قول یکی از دوستانش _ شاید تا 50 سال دیگر معلوم نشود. بسیاری از اطلاعات امروز که درباره شغل ایشان داریم را بعد از شهادت به دست آورده ایم.

گفتید قبل از ازدواج با ایشان آشنا بودید؟
ما با هم هم دانشگاهی بودیم. ایشان رشته مهندسی بودند.

شما بچه تهران هستید؟
پدر و مادرم اهل کاشان هستند. آقا مصطفی همدانی هستند؛ یعنی پدرشان همدانی و مادرشان یزدی هستند و در همدان زندگی می کردند. حاج خانم سالیان سال همدان بودند. اقا مصطفی که دانشگاه قبول می شوند حاج خانم هنوز همدان بودند ولی با به دنیا آمدن علیرضا حاج خانم می آیند تهران. من خودم بزرگ شده تهران هستم. پدر و مادرم کاشانی هستند. من شیمی دانشگاه شریف را می خواندم. سال 79. آقا مصطفی مهندسی شیمی دانشگاه شریف را خواندند. من شیمی کابردی و ایشان مهندسی شیمی.

هم رشته نبودید؟ چطور ایشان را می شناختید؟
ایشان معاون فرهنگی بسیج دانشگاه شریف و یکی از اعضای اصلی بسیج بودند. ایشان کانون نهج البلاغه را هم در دانشگاه راه اندازی کردند.

شما هم عضو بسیج بودید؟
من عضو بسیج بودم ولی عضو فعال نبودم. ایشان عضو فعال و خیلی هم سرشناس بودند. در سال 79 ایشان به طور اتفاقی با من آشنا شدند. بعد هم خودشان پیگیری کردند و مادرشان تشریف آوردند برای خواستگاری و بقیه ماجرا یعنی آشناییت دانشگاهی بود در سال 79 و ما سال 82 ازدواج کردیم.


منبع عکس: http://shahid-ahmadiroshan.blogsky.com/poster

در دانشگاه با هم بودید؟ در مورد وجهه علمی ایشان بگویید؟
آن چیزهایی که من بعد از ازدواج از ایشان دیدم این بود که ایشان خیلی اهل درس نبودند و شب امتحانی بودند. هوش خیلی بالایی داشتند. وقتی که ازدواج کردیم از خوابگاهشان هیچ چیزی نیاوردند. حتی یک جزوه هم نداشتند. جزوه دوستانشان را می گرفتند. شب امتحان فقط کتاب و جزوها را ورق می زدند.

رتبه شما چند بود؟
1100. رشته تجربی بودم. پزشکی هم قبول شدم ایشان اما ریاضی بودند. من شیمی را خیلی دوست داشتم، آمدم شریف شیمی بخوانم.

عجب روزگاری؛ نمی دانستید که با آدمی که ازدواج می کنید ایشان هم عاشق شیمی است؟

بله. من علاقه به پزشکی نداشتم و رفتم شیمی. آن هم به طور اتفاقی؛ یعنی بچه های تجربی خیلی با اسم دانشگاه شریف آشنا نیستند چون یک دانشگاه فنی است. چون رتبه ام بالا بود در شهرستان می توانستم بزنم ولی شریف را زدم. شریف انتخاب اولم بود.

گفتید آقا مصطفی درسخوان نبود؟

نمره های آقا مصطفی همیشه خوب بود اما درسخوان نبودند. در عین حال اهل تحقیق و کارهای علمی بودند. پروژه لیسانس شان غشاهای پلیمری جداکننده گازها بود. 6 ماه روی این پروژه کار کرده بودند. این کار خیلی مهمی بود. خیلی ها روی پروژه لیسانس تا این حد وقت نمی گذارند؛ یعنی 6 ماه کار مداوم. خیلی خلاق بودند.

در این 6 ماه چکار می کرد؟
دائم کار آزمایشگاهی می کردند. ببینید من نبودم ولی کار آزمایشگاهی، یعنی شما صبح می روید تا ظهر و هر روز باید بروید تا آن کار جواب بدهد. کار تحقیقات مختلف را انجام بدهید. آن پروژه شد مقاله. ایشان تقریبا 6-5 تا مقاله داشتند که 2 تا 3 تایش ISI بود.

داشتید از شب قبل از حادثه می گفتید.
آن شب ایشان دیروقت آمد و زود هم خوابید. روزهایی که تهران بودند زودتر می رفتند. 7 صبح بود. من نیمه خواب بودم. رفتند سمت کمد. من کنار علیرضا خوابیده بودم. لباس مشکی را برداشتند و پوشیدند. 3 روز مانده بود به اربعین. آن سال همه محرم را مشکی پوشیدند. مدام می گفتند امسال می خواهم تمام محرم را مشکی بپوشم. مثل همیشه از خانه رفت بیرون. صدای آسانسور شنیده می شد. بعد من علیرضا را بردم مهد و برگشتم خانه. امتحان داشتم. داشتم درس می خواندم. 9/5 صبح بود. پسر خاله ام زنگ زد. او در نهاد ریاست جمهوری کار می کرد. آقا مصطفی را همه مصطفی احمدی می شناختند. پسر خاله ام بی مقدمه از من پرسید فامیلی آقا مصطفی چیه؟ گفتم احمدی روشن و تلفن را قطع کرد. نفهمیدم چرا تلفن قطع شد. نگران نشدم ولی چند دقیقه بعد حالم به هم ریخت و زنگ زدم به پسر خاله ام. نپرسیدم چه شده فقط گریه کردم. فهمیده بودم او شهید شده و حتی زخمی هم نشده. تلفن را قطع کردم. زنگ زدم به مادر آقا مصطفی. باز هم فقط گریه کردم. بعد یکی از دوستانش زنگ زد. گفت ایشان در بیمارستان است. بیمارستان لبافی نژاد از خانه ما زیاد راهی نبود. منزل خاله ام نزدیک آنجاست. خاله ام آمد منزل ما. آژانس گرفتیم. آن روز ترافیک بود. ماشین جلو نمی رفت. پیاده شدم. به حالت دو داشتیم می دویدیم. موبایلم زنگ خورد. پسر خاله ام بود. گفت آقا مصطفی بیمارستان نیست. با همان آژانس برگشتیم خانه. همه لباس مشکی پوشیده بودند.

نوشته ناصر علاقبندان
منبع: روزنامه همشهری شماره 6444

روحش شاد یادش گرامی
:Gol:شادی روح

شهدا صلوات :Gol: