سردار سرتیپ پاسدار شهید غلامرضا یزدانی

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردار سرتیپ پاسدار شهید غلامرضا یزدانی


شهید غلامرضا یزدانی در روز هجدهم دی ماه سال ۱۳۴۰ در شهرستان نجف آباد متولد شد. او در دبستان نهم آبان آموختن را آغاز نمود. دورهی راهنمایی را در مدرسه امیرکبیر گذراند و به علت علاقه به دروس فنی در رشته راه و ساختمان در هنرستان آیت الله طالقانی ادامه تحصیل داد.
دوران پایانی دبیرستان او مصادف بود با مسائل انقلاب و غلامرضا در این مسیر همراه مردم شد. او اعلامیهها را از قم به نجف آباد میبرد و بین مردم پخش میکرد. در اوایل پیروزی انقلاب اسلامی دوره چریکی را به همراه شهید حجت الاسلام منتظری، احمد کاظمی، غلامرضا صالحی در سوریه گذراند و پس از بازگشت به ایران در خرداد ماه سال ۱۳۵۹ موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. با آغاز جنگ در کسوت بسیجی به جبهه رفت و تا پایان جنگ ۱۰۸ ماه مردانه جنگید. او در آغازین روزهای جنگ در مغازه برادر مشغول به کار بود، اما حمایت از خاک ایران و اسلام را بر هر کاری مقدم دانست و رهسپار جنگ شد. چندی بعد در روز هجدهم دی ماه لبا سبز سپاه پاسداران را بر تن کرد. وی در غرب (مریوان- سنندج) با شهیدان نورانی و ناهیدی آشنا گشت و استفاده از ابزار آلات جنگ را فراگرفت.
سپس توپخانه تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) را راه اندازی کرد تا در عملیات فتحالمبین حماسهای بینظیر بیافریند. در عملیات رمضان مسئولیت فرماندهی توپخانه قرارگاه نصر را پذیرفت و در عملیات مسلم بن عقیل فرماندهی توپخانه قرارگاه ظفر را برعهده گرفت. سپس در عملیات والفجر مقدماتی، والفجر ۱ فرماندهی توپخانه قرارگاه حمزه سیدالشهدا (علیه السلام) را به او سپردند. آنگاه گروه توپخانهی ۴۰ رسالت را تأسیس کرد و این گروه به قویترین گروه توپخانه سپاه تبدیل شد. او توانست خدمات زیادی را در طول سالهای دفاع مقدس ارائه کند به خصوص در عملیات بدر، نصر ۴، فتح، والفجرها، کربلای ۵ و … سال ۱۳۶۶ همزمان معاونت عملیاتی توپخانه سپاه و فرماندهی توپخانه قرارگاه نجف اشرف را برعهده گرفت و توانست با آتش مؤثر خد عرصه را بر دشمن تنگ و زمینه را برای نفوذ نیروهای پیاده فراهم کند. از جمله: کریلای ۱۰، نصر ۴، بیت المقدس ۲ و ۴ و سرانجام مرصاد.
بعد از اتمام جنگ نیز ۱۵ روز در جبهه ماند. غلامرضا در سال ۱۳۶۲ همراه و همسفر خود را یافت و صاحب ۳ فرزند شد. بعد از اتمام جنگ وارد دانشکده توپخانه سپاه پاسداران شد و دوره عالی توپخانه را با موفقیت گذراند. سال ۱۳۶۸ مدرک کارشناسی جغرافیای سیاسی از دانشگاه امام حسین (ع) و در سال ۱۳۷۶ کارشناسی ارشد را در رشته مدیریت امور دفاعی دریافت نمود.
بعد از آن مسئولیت دانشکده علوم و فنون توپخانه سپاه به او واگذار گردید و ضمن آن به تدریس مشغول شد. نیروی هوایی سپاه پاسداران هم از خدمات او بیبهره نماند. به طوری که در سال ۱۳۷۷ به نیروی هوایی انتقال یافت و مدتی جانشین فرمانده یگان موشکی نیروی هوایی شد و چندی بعد بعنوان فرمانده پدافند هوایی نیروی هوایی برگزیده گشت.
سوم خرداد ماه سال ۱۳۶۹ مدال درجه ۱ فتح را از دستان با برکت مقام معظم رهبری دریافت کرد و از سوی سردار کاظمی ۴ مرتبه تشویق شد و به عنوان سردار نمونه معرفی گشت. سال ۱۳۸۲ به نیروی زمینی برگشت و به فرماندهی توپخانه و موشکهای نیروی زمینی سپاه منصوب شد و علاوه بر وظایف شغلیاش به کار جمعآوری یادنامه شهدای دوران دفاع مقدس روی آورد. سه کتاب سرداران آتش و درسهای زیردرخت بلوط و جبههای به عرض ۶ متر از جمله فعالیتهای فرهنگی او بود.
سر انجام در 19 دیماه سال 1384 در حالیکه برای سازماندهی یک واحد توپخانه به همراه سردار شهید احمد کاظمی و 9 تن دیگر، در منطقه امامزاده آیدینلو در نزدیکی شهر ارومیه با سقوط جت فالکن به شهادت رسید و آسمانی شد. در حال حاضر هم مزار ایشان در قطعه شهدای کربلای 5 در گلستان شهدای اصفهان ـ تخت فولاد ـ در کنار شهدایی مانند احمد کاظمی، حسین خرازی، مصطفی ردانی پور، شهید حبیب اللهی و شهید شاهمرادی به خدا سپرده شد و برای همیشه آرام گرفت... روحشان شاد



برچسب: 



پيوند آسماني

پدرم او را کامل ميشناخت. وقتي به خواستگاريام آمد. گفت: من يک رزمنده هستم خيلي هم امام (ره) را دوست دارم.
مملکتم رو هم خيلي دوست دارم و اما در کنار اينها به خانوادهام هم خيلي پايبندم. فکر نکن من يک آدم خشن نظاميآم من زن و زندگيام را دوست دارم. شما با خيال راحت فکرهايت را بکن وقتي مطمئن شدي جواب بده... .
بالاخره ما روز چهارم ارديبهشت ماه سال 1362 ازدواج کرديم و دقيقاً همان شب به جبهه رفت. مات و مبهوت نگاهش کردم. با خودم گفتم: «اين به من گفت من جبهه ميرم ولي ديگر نه اينطوري... يک سال بعد به خانه او رفتم. در دوران عقد يکبار سربند سبزي به من داد و گفت: «هر وقت من شهيد شدم و جنازهام را آوردند، به تو نشان دادند، اين سربند را ببند به سر من.» با دستاني لرزان آن را گرفت. غلامرضا به جبهه رفت و من به خانه. اشک امانم را بريده بود. هر چه مادر پرسيد: چه اتفاقي افتاده نگفتم: تا اينکه مادر غلامرضا با منطقه تماس گرفت و به او گفت: به اين دختر چه گفتي که مدام گريه ميکند. يزداني آن روز در تهران جلسه داشت اما مسيرش را عوض کرد و ابتدا به نجف آباد آمد. به من گفت: امانتي را بده، تو امانتدار خوبي نيستي.
آن سربند را از من گرفت و بعد از شهادتش آن را در وسايلش يافتم.

راوي:همسر شهيد

رویای صادقه

پدر در يکي از دست نگاشته هاي خود نوشته بود:
ديشب خدادادي(1) را در خواب ديدم. به او گفتم: خوب زدي و رفتي و ما را تنها گذاشتي و داري کيف ميکني. خندهاي کرد و گفت: تو هم پيش ما ميآيي. صبر کن. در حالت خواب متعجب بودم و يکه خوردم. خوشحال هم بودم که ديدم دوستانم جاي مرا نگه داشتهاند. وقتي بيدار شدم سراغ قرآن رفتم اين آيه آمد.
من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه...
خوشحالي من دو چندان شد.
1_ يکي از شهداي همرزم شهيد يزداني
راوي:اميرحسين يزداني


امداد غیبی

ميخواستيم ارتفاعي را که در تصرف عراقيها بود آزاد کنيم که البته کار سختي نبود اما به علت بارندگيهاي شديد، منطقه کاملاً گلآلود شده بود. عليرغم حالت باتلاقي منطقه سرانجام بدون هرگونه درگيري به بالاي ارتفاع رسيديم، تعجب کرديم حتي يک سرباز عراقي هم آنجا نبود! گلهاي زيادي به پوتينهاي بچهها چسبيده بود، به همين خاطر آنها پاهايشان را به سنگها و صخرههاي روي زمين ميکوبيدند تا گل آنها بريزد. چند دقيقهاي گذشت که صحنه تعجبآور ديگري را ديديم. دهها سرباز و درجهدار عراقي که با صداي بلند از ما امان ميخواستند از دريچه يک چاه که کمي از ما دورتر بود بيرون آمدند. حسابي جا خورديم که چه خبر شده است. بعد از فرمانده آنها شنيديم که آنها در سنگري در زير زمين پنهان شده بودند تا در فرصتي مناسب از پشت سر به ما حمله کنند و مانع پيشروي شوند اما وقتي ميبينند رزمندگان اسلام پاهايشان را به زمين ميکوبند، فکر ميکنند رزمندگان محل اختفاي عراقيها را کشف کردهاند و هم اکنون نيز مشغول اخطار دادن به عراقيها هستند! همين موضوع باعث ترس و دلهره آنها شده بود و به همين خاطر همگي تسليم رزمندگان اسلام شده بودند.

راوي:شهيد يزداني

تبلیغات دشمن

يک شب در خط صداي ترانه شنيديم و متوجه شديم عراقيها يک بلندگوي قوي آوردهاند در خط و ترانه پخش ميکنند. بعد از مدتي يک عراقي به فارسي شکسته بسته صحبت کرد. مضمون حرفهاي او اين بود: اي ايرانيهاي بيچاره بياييد پناهنده شويد. سلاحهاي ما خيلي کشنده است و مرگبار اگر بياييد ما شما را ميبريم کربلا و نجف به زيارت. خميني شما را به کشتن ميدهد...
بلافاصله در مقابله با اين حرکت تبليغي، فرمانده خط پيگيري کرد، بلندگويي با وسايل لازم از دزفول آوردند و چند نفر رفتند آن را در محل خوبي نزديک خط عراقيها نصب کردند. يک روحاني، هم داشتيم که از دو شب بعد او شروع کرد به پخش قرآن و گاهي هم به عربي عراقيها را به پناهنده شدن دعوت ميکرد. فرداي آن روز يک سرباز عراقي پناهنده شد. عراقيها نيز آنقدر خمپاره شليک کردند تا بلندگوي منهدم شد. بلندگوي خودشان را هم جمع کردند.

راوي:شهيد يزداني

عطر

روز قبل از شهادت روز تولد پدرم بود. من عطري که ميدانستم مورد علاقه ايشان بود به عنوان هديه از چند روز قبل برايشان تهيه کرده بودم. اما چون دو روز زودتر به کاشان رفتم عطر را به ايشان نداده بودم. يکشنبه شب تماس گرفتم و اينطور گفتم که چون امشب مصادف شده با شب شهادت امام باقر (ع) من به شما تبريک نميگويم اما زنگ زدم بگويم ياد شما هستم و يک عطر هم براي شما تهيه کردهام که انشاالله وقتي برگشتم به شما هديه ميکنم. وقتي اين موضوع را گفتم، خنديد، پرسيدم چرا خنديديد؟ جواب داد، دستت درد نکنه.
آخر شب دوباره با منزل تماس گرفتم و ضمن يادآوري تولد پدر، پرسيدم، شما هديه تولد چه چيزي تهيه کردهايد؟ گفتن ميخواستيم تهيه کنيم خودشان ممانعت کردند و گفتند امسال برايم هديه تولد نخريد ما بعداً فهميديم که چرا پدر از خريد هديه تولد جلوگيري کرده بود.
من کاشان بودم که خبر شهادت ايشان را شنيدم. وقتي به تهران آمدم، از عطري که براي تولدشان تهيه کرده بودم براي کفن و تابوتشان استفاده کردم؛ عجب بوي خوبي ميداد.

راوي:فرزند شهيد


آخرین دیدار

روز يکشنبه هجدهم دي ماه، سالگرد تولد حاجي بود. من و مهدي ميخواستيم برويم بازار برايش هديه بخريم که يک دفعه از راه رسيد گفت: «کجا ميري؟» گفتم: «ميريم بيرون». ادامه داد: «اگر ميخواهي براي من چيزي بخري، نخر.» خيلي دلم گرفت. تا بازار هم رفتيم اما آنقدر اضطراب داشتم که چيزي نخريدم و برگشتم.
شب در خانه غم خاصي حکمفرما بود. صبح روز دوشنبه به حاجي گفتم که «هوا بده چطوري ميخواهيد برويد. گفت: هر چي خدا بخواهد. ادامه دادم: خدا به آدم عقل داده در حاليکه آماده ميشد. با خنده پاسخ داد: تو خيلي ايمانت ضعيف شده. ببينم اصلاً قرآن ميخواني؟ اگر ميخواني با معني بخوان تا خدا نخواد يک برگ از درخت نميافتد.»
بعد چند دقيقهاي جلويم ايستاد. ديگر نميتوانستم حرفي بزنم. انگشتر عقيقي که هميشه در دستش بود را به من داد و رفت. خيلي دلم شور ميزد. با رانندهاش تماس گرفتم و پرسيدم: حاجي رفت. چيزي نگفت. پاسخ داد: بله اما اصلاً حرفي نزد. مدام برون را نگاه ميکرد. فقط گفت: من امشب برنميگردم.
ساعاتي بعد خبر عروج آسمانياش کمرم را شکست و حزني تلخ را براي هميشه مهمان دلم ساخت.


راوي:همسر شهيد

جانباز صبور

حاجی اولین بار در زمان انقلاب جانباز شد. مأمورها دنبالش بودند و او به ناچار در خانه پیرزنی در کمد پنهان میشود. مأمورها به دنبال او به خانه میریزند و از پیرزن میخواهند در کمد را باز کند. اما او باز نکرد و مأمورها برای اطمینان بیشتر چند سر نیزه به در کمد زدند و حاجی از ناحیه دست مجروح شد. یکبار نیز در تظاهرات خیابانی برای اینکه او را دستگیر نکنند کنار شهدا روی زمین دراز کشید تا مأموران گمان کنند او شهید شده در همان زمان، شنی تانک از روی دستش رد شد و برای همیشه عصب تعدادی از انگشتهایش قطع گردید.
حاجی در زمان بمباران شیمیایی حلبچه دچار مصدومیت شیمیایی شد. با وجودی که ماسک داشت در هنگام حمل مجروحین شیمیایی به پوستش سرایت کرد و برای همیشه تاولهایی را برایش به یادگار گذاشت. مدام با برس روی تاولها میکشید و من هر چه اصرار میکردم به بنیاد جانبازان مراجعه کند نمیپذیرفت و میگفت: من از خدا خواستم که هیچ وقت در رختخواب به خاطر بیماری، مریضی و یا عواقب جنگ نمیرم. و سرانجام هم به آرزویش که شهادت بود دست یافت و از آسمان به عرش بال گشود.


ایمان حاجی

غلامرضا خیلی مهربان بود. هیچ وقت رفتاری از او ندیدم که باعث رنجشم شود. وقتی به خانه برمیگشت، با صدای بلند میگفت: «من مخلص همتونم دربست. من نوکر همتونم دربست تو راهی هم سوار نمیکنم.» با شنیدن صداش هر گلهای را از دیر آمدنش داشتم فراموش میکردم.
از آن روز آغازین زندگی مشترکمان تا لحظه شهادت نماز شبش ترک نشد. شبهایی که خیلی خسته بود قبل از خوابیدن نماز شبش را میخواند و میخوابید. گاهی اوقات نیز نیمههای شب توی خواب نماز میخواند. بارها به دوستانم گفتم: «شما از صدای خر و پف شوهرتون بیدار میشید، من از صدای نماز خواندنش.»
در کنار این ایمان قوی روحیهای شاد داشت. همیشه موقع لباس خریدن از رنگهای روشن استفاده میکرد.


اجابت دعا

سال ۱۳۶۶ پدر مشرف به زیارت بیتالله الحرام گشت. بعدها برای من تعریف کرد:من در خانه خدا درخواستی داشتم از کنار کعبه که دور شدم متوجه اوضاع شده و به نحوی پی به اصابت خواستهام که شهادت بود، بروم و از خداوند تأخیر در اجابت را طلب کردم. پدر این خاطره را دو هفته قبل از شهادتش برای من تعریف کرد ناراحت بود که چرا از خداوند تأخیر طلب کرده و خوشحال بود که توانسته بیشتر به نظام اسلامی و در حقیقت راه خدا خدمت کنند. و بالاخره خدا پدر را طلبید شب عرفه و ایام الله حج ابراهیمی به آروزیش رسید و خدا به ندای خاضعانهاش لبیک گفت.

بصره روشن شد

از آغاز جنگ عراقیها شهرهای دزفول، اهواز، … را زیر موشک باران و بمباران داشتند. اما تقریباً از بعد از عملیات فتح خرمشهر این حرکت وسعت زیادی یافت. اخیراً بعد از فشار زیاد عراق و تداوم بمباران شهرها و مناطق مسکونی کشور [امام] با مقابله به مثل در حداقل موافقت کرده بودند. جلسهای با حسن باقری تشکیل شد. در ابتدای جلسه بعد از تلاوت قرآن حسن باقری از من سؤال کرد: «گلوله منور ۱۳۰ م م دارید؟ که پاسخ دادم: اصلاً در کشور نداریم. گفت: به ما ابلاغ شده چند گلوله منور روی بصره بزنیم… ناگهان یار یک اتفاق جالب افتادم… ده روز بعد از پایان عملیات فتح المبین حوالی بیست فروردین ۱۳۶۱ روزی با تویوتا وانت به تنهایی از تنگه ابوغریب به طرف دشت عباس میآمدم که در دامه ارتفاعات تینه یک جاده خالی فرعی توجه مرا به خود جلب کرد. من کنجاو شده به داخل آن رفته و بعد زا چهار کیلومتر به یک شیار رسیدم. آنجا یک زاغه مهمات به جا مانده عراقیها بود و تعداد مهمات ۱۳۰ م م سوخت شدید و پوکه خالی ریخته اما حدود ۱۵ گلوله که خطی سفید بدور آن کشیده شده بود نیز جلب توجه کرد و من بدون اراده با اینکه تنها بودم، آنها را عقب تویوتا ریخته و بردم پادگان دوکوهه…

… رأس ساعت ۱۰ شب موضع آماده بود و ارتباط مستقیم با حسن [باقری] آقا در قرارگاه کربلا برقرار گردیده بود هماهنگ شده بود. به محض پرتاب گلوله و روشن شدن آن، بخش رادیو عربی ایران که صدای آن در بصره شنیده میشد برنامه های خود راقطع و اعلام کند که این گلوله ها از طرف ایران شلیک شده و اگر ارتش عراق دست از زدن شهرهای ایران برندارد این گلوله ها به گلوله های جنگی تبدیل خواهد شد. آن شب با تنظیم زمان شلیکها پنج دقیقه آسمان بصره روشن ماند… سه روز بعد حضرت امام (ره) سخنرانی عمومی داشتند که در بخشی از آن ضمن هشدار به عراق در مورد زندن شهرها و مناطق مسکونی ایران فرمودند: رزمندگان ما که چند روز قبل گلوله منور به بصره زدند جهت اخطار و اعلام توانایی برای مقابله به مثل بود و ما نمیخواهیم به مردم عراق صدمه برسد والا …. اینکه امام در این مورد صحبت کردند اهمیت موضوع بیشتر روشن شد.

رضایت مولا

سال ۱۳۸۲ پدر به کربلا مشرف گشت. وقتی بازگشت گفت: «چند کیلومتری شهر کربلا در ماشین خوابم برد. در عالم رؤیا به بارگاه ملکوتی حضرت اباعبدالله (ع) مشرف شدم و حضرت (ع) از من پرسیدند: ما را یاری میکنی؟ دست بر سینه گذاشتم و در نهایت خضوع و خشوع پاسخ دادم: بله مولاجان. حضرت (ع) فرمودند: ان شاء الله در مسئولیت جدید به ما ملحق میشوی… و پدر اندک زمانی بعد در جرگه عاشورائیان قرار گرفت و نامش ستاره جاویدان دفتر شهادت گشت.

مناطق عملیاتی غرب (منطقه سورن)
سال ۶۶- شهید یزدانی نفر دوم از سمت چپ-ایستاده


سردار شهید غلامرضا یزدانی در حال تشریح اوضاع پدافندی و موشکی



شهر خمین و منزل قدیمی حضرت امام (ره)