سردارسرلشگر پاسدارمحمد ناصر ناصری

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردارسرلشگر پاسدارمحمد ناصر ناصری


ایشان در هفتم خردادماه سال 1340 هجری شمسی در روستای سیستانک ازتوابع شهراسفدن خراسان جنوبی در خانواده مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات ابتدایی را در اسفدن به پایان رساند و سپس جهت ادامه تحصیل عازم بیرجند شد و در منزل دایی خود مسکن گزید. در دوران متوسطه شاگردی نمونه وممتاز بود و در خرداد 57 دیپلم گرفت. در سالهای 57-1356 از نیروهای انقلابی بود. از بنیانگذاران سپاه بیرجند محسوب می شد. او از توان مدیریتی خوبی برخوردار بود و در سال 1362 به فرماندهی سپاه بیرحند منصوب شد. وی در همان سال به جبهه های جنگ عزیمت نمود و در عملیات والفجر3 بعنوان مسؤول محور اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا(ع) با دشمن بعثی وارد نبرد گردید و در طی چند عملیات چهارمرتبه مجروح شد. برخی ترکشها تا آخر عمر با او همراه بود. ایشان مدتی بعنوان همرزم شهید کاوه خدمت کرد.
به مدت یکسال مسؤول مدیریت احتیاط حوزه بسیج در ستاد فرماندهی کل قوا را برعهده گرفت. او که به مسائل کشور افغانستان علاقه ی ویژه ای داشت بعنوان مسؤول مرکز تحقیقات در دفتر نمایندگی مقام معظم رهبری در امور افغانستان مشغول وظیفه شد.
ناصری از سال 57 با مجاهدین افغانستان ارتباط داشت و از آنان حمایت می کرد و امکانات به آنان می داد. ایشان در سال 1367 با پایان یافتن جنگ وارد دانشگاه شد و تا کارشناسی ارشد مدیریت ادامه داد و در دوره سوم مجلس کاندیدای شهرستان بیرجند شد. آخرین مسؤولیت شهید ناصری در سازمان فرهنگ و اطلاعات بعنوان نماینده فرهنگی جمهوری اسلامی ایران در افغانستان بود. شهید ناصری شبانه روز در کنار گروه های مختلف تلاش می کرد و مجاهدان را یاری می رساند. ایشان سرانجام در روز سقوط مزارشریف در محل کنسولگری جمهوری اسلامی ایران بتاریخ 1377/5/17 بدست طالبان شهید و پیکر پاکش در شهر بیرجند به خاک سپرده شد.

برچسب: 


وقتي قرار شد براي ويژه نامه دفاع مقدس مطلب بنويسم، گفت وگو با خانواده شهيد محمدناصر ناصري روزي من شد. نمي دانم سر اين اتفاق چه بود؟ از اين شهيد شناخت زيادي نداشتم اما مي دانستم که کار براي شهدا مشکل گشاست و آن بزرگواران خود مسير را مشخص مي کنند. با اين حال به هيچ وجه تصور نمي کردم که نوشتن براي اين شهيد بزرگوار اين قدر سخت باشد.
وقتي کتاب «مسافر ملکوت» نوشته آقاي سعيد عاکف را درباره شهيد ناصري مي خواندم آن قدر برايم دلنشين بود که دوست نداشتم کتاب را بر زمين بگذارم. در آن زمان حال و هواي خوبي داشتم. هر داستان و خاطره اي از شهيد برايم مانند افسانه اي بود که باور آن دشوار مي نمود؛ انساني که نزديک ترين فرد به او يعني همسرش متعجب بود که چرا وي در دوران دفاع مقدس شهيد نشده است.
اين سوال نه تنها براي او بلکه براي بسياري که ناصري را مي شناختند پيش آمده بود. اما محمدناصر مي دانست که «در باغ شهادت باز باز است» و شهادت در جايي غير از ميدان هاي دفاع مقدس نصيبش مي شود.
او شربت شهادت را در افغانستان سر مي کشد و در ايام دهه فاطميه پيکرش را تشييع مي کنند و در گلزار شهداي بيرجند به خاک مي سپارند.
چهره نوراني، تبسم هميشگي، صبوري، اقامه نمازاول وقت، گذشت، اخلاص، فروتني، يتيم نوازي، شجاعت، مديريت و... خصوصيات اخلاقي است که همه بدون استثناء درباره محمدناصر بيان مي کنند.
هرچه درباره او بيشتر ميخواندم، به فاصله خود با اين شهيد بيشتر پي مي بردم. وقتي مطلع شدم خانواده اين بزرگوار در شهر مشهد ساکن هستند، تلفن را برداشتم تا قرار ملاقات بگذارم اما همسر ايشان امتناع کرد و نپذيرفت.
دست به دامان دختر بزرگوار شهيد ناصري شدم و ايشان به حضور من در جمع خانواده رضايت داد. صبح يکي از روزهاي ماه مبارک رمضان سال ۱۳۹۰ به همراه آقاي دهقاني عکاس روزنامه راهي خانه شهيد شديم. قبل از رفتن از خدا خواستم کمکم کند تا آنچه را شايسته مقام اين شهيد بزرگوار و خانواده گرامي اش است، روي کاغذ بياورم.
اميد دارم که خداوند قصور مرا بپذيرد و بر مقامات اين شهيد بيفزايد و دعا و آمرزش او را شامل حال من کند.

در ابتداي اين مطلب گفت وگو با خانواده شهيد را مي خوانيد و در ادامه خاطرات دوستان و همرزمان وي را از کتاب مسافر ملکوت آورده ايم تا شايد بتوانيم چهره ملکوتي شهيد را در حد بضاعت اندک خود به تصوير کشيم.

همسر شهيد با ارجاع ما به کتاب هايي درباره زندگي نامه شهيد در ابتدا حاضر به گفت وگو نشد؛ اما با اصرار زياد از خاطرات خود با شهيد گفت و در صحبت هايش به اين نکته اشاره مي کرد که در طول زندگي مشترکشان فرصت زيادي فراهم نمي شد که در کنار هم باشند. حاج آقا دائم در ماموريت بود و هريک يا دوماه ۳-۲ روزي به منزل مي آمد.

او مي گويد: محمدناصر در بين جوان هاي منطقه ما بي مانند بود. قبل از انقلاب با اين که سن و سالي نداشت نماز اول وقتش ترک نمي شد. وقتي براي ازدواج با من قدم پيش گذاشت گفت من در سپاه هستم و در آن جا مي مانم. در زمان جنگ هم ۸سال در منطقه بود و پس از آن رفت و آمدش به افغانستان بيشتر شد.

وقتي از او پرسيدم چگونه با ايشان آشنا شديد و ازدواج کرديد با خنده گفت: اين بزرگوار خلوص خاصي داشت. نمي دانم چه شد که براي ازدواج مرا انتخاب کرد. ايشان در مشهد درس مي خواند و مي توانست همسر بهتري انتخاب کند.از خاطراتش زمان مجروح شدن حاجآقا پرسيدم، وي گفت: وقتي حاج آقا مجروح مي شد همه ناراحت مي شديم اما از طرفي خوشحال بوديم که چند روزي بيشتر پيش ماست.

از شهيد بزرگوار ۴ يادگار مانده است به نام هاي سعيد، مريم، زهرا و محمدرضا. هنگام تولد فرزندانم، پدرشان در کنار ما نبود و فرزند آخرم محمدرضا هم بعد از شهادت پدرش به دنيا آمد.

خانم هاشمي به خاطرات آخرين شب ملاقاتش با شهيد کاوه اشاره مي کند و مي گويد: اين بزرگوار در حالي که سرش جراحت داشت و باند پيچي شده بود، به منزل ما آمد. هنگامي که مي رفت دخترم مريم را بغل کرد و او را به طبقه پايين ساختمان برد.

مريم ناصري در بيان خاطراتي از پدرش مي گويد: آنچه از پدر در ذهنم مانده اين است که ايشان قدم مي زد و با تلفن کارهايش را انجام مي داد و هر وقت فرصتي پيدا مي کرد ما را به نماز جمعه مي برد.

او مي گويد: پدرم در آخرين پروازي که به سوي افغانستان داشت، از خلبان مي خواهد دور حرم امام رضا(ع) دو بار طواف کند.

زهرا دختر کوچک تر محمدناصر زماني را که پدر برايش اسباب بازي مي خرد، به عنوان خاطره شيرين از پدر به ياد دارد و بارها و بارها مرور مي کند که پدر از او مي خواهد زهرا جان، حالا که من برايت اسباب بازي دلخواهت را خريدم توهم براي من کاري کن، دست هايت را بلند کن و از ته قلب از خدا بخواه که شهادت را نصيب پدرت کند.

درميان سخنان مريم جمله اي بود که من به آن يقين پيدا کردم.

او گفت: پدرم نسبت به ديگر شهيدان مظلوم است. مظلوميتي که به نظر من جزو ويژگي اخلاقي شهيد بود؛ چه آن زمان که فرمانده سپاه بود و چه آن زمان که در مناطق صعب العبور افغانستان به دنبال ايجاد اتحاد بيشتر بين مبارزان مظلوميتي همراه با کفايت و مديريت شجاعانه و اخلاص که باعث شده بود مجاهدان از ديدگاه هاي او بهره ببرند اما دريغ و صد افسوس که او را در ميان خود نداريم.

و خوشا به حال او که به آرزويش شهادت آن هم به دست جاهل ترين و وحشي ترين افراد نائل شد. اجر و پاداشي غير از آن را نمي توان براي محمد ناصر قائل شد. خدا پاداش تلاش هايش را به او داد.

اما آن چه از مشخصات شهيد ناصري گفته اند؛

نام؛ سردار سرلشکر محمدناصر ناصري

متولد؛ هفتم ارديبهشت سال ۱۳۴۰

کارشناس ارشد مديريت و نماينده ايران در افغانستان

محل شهادت: مزار شريف کنسولگري ايران در افغانستان

نماز محمد ناصر باعث ازدواج ما شد

همسر شهيد در بيان خاطرات ازدواج خود به سال ۱۳۵۹ اشاره مي کند و مي گويد: محمد ناصر که با وي نسبت خويشاوندي داشتم، بستگانش را براي خواستگاري ام فرستاد. پدر ومادرم چون شناخت بيشتري از ايشان داشتند، قبول کردند اما خودم ترديد داشتم و نمي دانستم چه جوابي بدهم.
با اين که درباره خوبي هاي ايشان زياد شنيده بودم اما مي دانستم زندگي کردن با چنين افرادي سختي هاي خاص خودش را دارد.
در همان ايام مدتي مريض شدم يک روز محمد ناصر از باب ديد و بازديد به خانه ما آمد و از اتاق کناري احوال مرا پرسيد و چند دقيقه اي نشست. اما مادرم او را به صرف ناهار دعوت کرد. همين که وقت نماز ظهر شد، از مادرم جانماز خواست.
من کنجکاو بودم که ببينم چطور نماز مي خواند.
ايشان با حال و هوايي خوش و صوت و لحن زيبا، اذان و اقامه را گفت و مشغول نماز شد.
راز و نياز عاشقانه وي مرا به شدت تحت تاثير قرارداد به طوري که بيماري ام را فراموش کردم.
با خود فکر کردم که او بايد در درگاه خدا آبرويي داشته باشد و خلاصه اين که آن نماز باعث شد همان روز جواب مثبت دهم و مقدمات ازدواج ما فراهم شود.
شبي را که بنا بود مراسم عقدکنان ما برپا شود،هرگز از خاطر نمي برم، از ۳ -۲ روز قبل محمد ناصر ماموريت رفته بود و طبق قرار، بايد خودش را تا ساعت ۷ شب مي رساند اقوام و تعدادي از آشنايان و افراد سرشناس را دعوت کرده بوديم. همين امر تشويش و اضطراب مرا دو چندان مي کرد و دائم چشمم به عقربه هاي ساعت بود.
عقربه ها به ۷ رسيد و از آن گذشت، ولي از محمد ناصر خبري نبود. همه سراغ داماد را مي گرفتند و کم کم حوصله شان داشت سر مي رفت البته مي دانستند که او آدم بدقولي نيست. مي گفتند: «حتما برايش مشکلي پيش آمده است و هرجا باشد خودش را مي رساند»
عقربه ها از ۸ و ۹ هم گذشت اما از او خبري نشد! حالا فقط بستگان نزديک مانده بودند و بقيه بعد از شام به خانه هايشان رفتند.
من فقط نگران سلامت محمد ناصر بودم. وقتي آمد تنها عذرخواهي کرد و چيزي نگفت. ولي بعدها دوستانش گفتند که در درگيري با گروهي از اشرار مسلح گرفتار شده بود و همرزمانش هرچه اصرار کردند که او برگردد و خودش را به مراسم برساند، قبول نکرده است.

بچه هاي حاجي

سال ۵۹ سه روز قبل از عروسي ايشان ۳ کودک را به من نشان داد و گفت: من تا حالا سعي کردم براي اين بچه ها پدر باشم. شما هم ان شاءا... از اين به بعد بايد جاي مادرشان باشي تا سر و سامان بگيرند.
بعدها فهميدم حاجي برايشان خانه اي اجاره کرده است و به کارشان رسيدگي مي کند هر روز از آن ها خبر مي گرفت و از دسترنج خود زندگي شان را تامين مي کرد. بعد از شهادت حاجي، روزي يکي از اقوام به خانه ما آمد و گفت: چند روز پيش که سر مزار شهيد ناصري بودم، صحنه عجيبي ديدم.
پرسيدم: چه صحنه اي؟
گفت: يک مرد و دو زن آمدند و بر سر مزار چنان گريه مي کردند که همه را به حيرت انداختند. با نشانه هايي که داد فهميدم همان بچه هاي حاجي هستند.

جلوه اي از مسلمان حقيقي

در يکي از ماموريت ها مجبور شد ما را همراه خودش به تهران ببرد. در يکي از محله هاي تهران خانه اي گرفت و اسباب کشي کرديم. به دليل مسئوليت کاري حاج آقا دائم مجبور بوديم از اين شهر به آن شهر برويم . هرچند به غريبي عادت کرده بوديم ولي غريبي و تنهايي در تهران سختي به خصوصي دارد. بالاخره چند هفته گذشت و حاجي صبح تا شب و گاهي اوقات شب ها هم سرگرم کار بود و به خانه نمي آمد. تا اين که يک روز جمعه که آماده شده بود به محل کارش برود، بچه ها دورش را گرفتند و اصرار کردند که آن ها را به گردش ببرد.
او از طرفي کار داشت و از طرفي نمي توانست نياز بچه ها را ناديده بگيرد.
پيشنهاد داد که ما هم همراه او به محل کارش برويم. غذاي ساده اي برداشتيم و راهي شديم. در محل کار شهيد حياط بزرگ و سرسبزي بود و بچه ها مشغول بازي شدند و من هم مراقب آن ها بودم و حاجي در اتاق مشغول کار بود.
بعد از گذشت مدتي ناگهان در به صدا آمد و من با ترديد در را باز کردم. دو پسر بچه ۱۱-۱۰ ساله با موهاي ژوليده و لباس کم و پروصله بودند. پسر بزرگ تر با ناراحتي و لهجه خاصي گفت:خانم محض رضاي خدا کمکي بکنيد.
من هم با شک و ترديد چند عدد سيب برايشان آوردم اما پسرک گفت: ما که گدا نيستيم و ادامه داد: کرايه ماشين مي خواهيم که به شهرمان برگرديم. بالاخره بعد از سوال معلوم شد که اهل ملاير هستند و براي کار به تهران آمده اند. اما از آن جا که من از شگردهاي متکديان زياد شنيده بودم به حرفشان اعتماد نکردم و گفتم: من بيشتر از اين نمي توانم کمک کنم. در راه برگشت به خانه قضيه را براي حاجي تعريف کردم. برخلاف انتظارم رنگش پريد و ماشين را کنار زد و دوباره برگشت تا بچه ها را در يکي از کوچه ها پيدا کرديم. آن ها را سوار ماشين کرد، وقتي به خانه رسيديم ما را پياده کرد و خودش همراه پسر بچه ها رفت و از من خواست غذاي خوبي بپزم فکر نمي کردم بخواهد آن دو پسر را نگه دارد اما او تاکيد داشت که مهمان حبيب خداست به خصوص اين دو نفر که در پذيرايي شان ريايي نيست، پس جا دارد که سنگ تمام بگذاريم.
وقتي برگشت ديدم براي آن ها لباس گرم و کاپشن خريده است. حاجي آن قدر به بچه ها محبت مي کرد که گويي از عزيزانش هستند. او در اولين فرصت بچه ها را به پايانه مسافربري برد و برايشان بليت گرفت و آن ها را راهي ملاير کرد.

زيارت عاشورا

صلاح الدين-يادم نيست کدام عمليات بود ولي مي دانم با پاي پياده داشتيم مي رفتيم سمت نيروهاي دشمن تا به محض صادر شدن دستور عمليات حمله را شروع کنيم. آسمان تاريک بود و هيچ ابر و ستاره اي ديده نمي شد.
همه به ستون يک در بيابان مي رفتيم که پر بود از تپه ماهورهاي کوتاه و بلند و بچه ها سعي مي کردند حتي کمترين صدايي ايجاد نکنند. مي دانستم که الان در وجود هرکدامشان عالمي برپاست و همه مشغول ذکر گفتن و توسل هستند.
صداي زمزمه اي همه هوش و حواس مرا به خود جلب کرد. زمزمه اي زيبا و دلنشين از پشت سرم به گوش مي رسيد. صاحب اين زمزمه کم کم به گريه افتاد. اغراق نيست اگر بگويم آن گريه هاي مداوم و هق هق پي در پي يک ساعت هم بيشتر طول کشيد. چند بار پشت سرم را نگاه کردم و دقيق شدم او کسي نبود جز شهيد ناصري.
آن شب عمليات با موفقيت انجام شدو بعد از نماز صبح شروع کرديم به آماده شدن براي پدافند.
چشمم به ناصري افتاد؛او در کار سنگرکني به بقيه کمک مي کرد.
رفتم جلو و سلام کردم و گفتم: راستش براي من سوال شده که چرا شما ديشب اون طوري گريه مي کردي؟
لبخند زيبايي زد و گفت: چيزي نبود.
فهميدم مي خواهد طفره برود آن قدر اصرار کردم تا بالاخره گفت: داشتم زيارت امام حسين(ع) را مي خواندم. مي دانستم او زيارت امام حسين (ع) را زياد مي خواند؛در خانه، مسجد ، پايگاه و هرجايي که فرصتي دست مي داد، ولي هيچ بار او را با حالي مثل ديشب نديده بودم. انگار فکرم را خوانده بود که گفت: در تمام عمرم اولين بار بود که از خواندن زيارت اين طور حال مي کردم.
پرسيدم: چطور؟
گفت: يک حالي مثل مکاشفه به من دست داد. وقتي رسيدم به آخر زيارت با تمام وجود خباثت و پليدي دشمنان را درک مي کردم و با تمام وجود مي فهميدم که خطاب من چه کساني هستند. وقتي هم به سلام ها رسيدم با تمام وجود درک مي کردم به چه بزرگواراني سلام مي دهم.
به جرات مي توانم بگويم که موارد ديگري هم بوده که پرده حجاب از چشمان شهيد ناصري برداشته شده و او چيزهايي را ديده است که بسياري از مردم عادي نمي ديدند.

چراي گوسفندان

خداداد هاشمي زاده- وي از خاطرات خود با شهيد ناصري مي گويد: در ايام کودکي يک بار با هم يک گله گوسفند را براي چرا به صحرا برديم. در يک زمين سرسبز آن ها را رها کرديم تا براي خودشان بچرخند ما هم با حال و هواي کودکانه حسابي سرگرم بازي شديم.
نمي دانم چه مدت گذشت که فهميديم گوسفندان پخش شده اند وقتي به خودمان آمديم،ديديم تعدادي از آن ها نيست.
رنگ از روي هر دويمان پريد. شروع کرديم به اين سو و آن سو دويدن چند دقيقه بعد محمد مرا صدا زد و گفت: اين طوري به جايي نمي رسيم بايد فکر ديگري بکنيم.
گفت: بيا وضو بگيريم و دو رکعت نماز بخوانيم تا خدا کمکمان کند.
در آن لحظه با وجود اضطراب شديد همراهش دو رکعت نماز خواندم.
بعد از آن با تدبير بالايي که از همان سنين کودکي داشت دو سه جا را که احتمال بيشتري وجود داشت گوسفندها رفته باشند مشخص کرد و همان جاها را گشتيم. يک ساعت بعد گوسفندان گمشده را پيدا کرديم.

چماقداران قانون اساسي

فروزان مهر- در واپسين روزهاي قبل از پيروزي انقلاب که رژيم طاغوت نفس هاي آخر را مي کشيد و براي نجات خود از هيچ اقدامي فروگذار نمي کرد ناصري از جمله افراد فعالي بود که در بيرجند با بي باکي و جسارت تمام در حساس ترين درگيري ها شرکت مي کرد و اغلب نقش سازماندهي نيروهاي انقلاب را به عهده مي گرفت.
در آن ايام ، رژيم حربه تازه اي را به کار گرفت. از آن جا که منطقه ما منطقه محرومي بود و افراد بي خبر از همه جا در حاشيه مرز زياد وجود داشتند، به کارگيري اين حربه در بيرجند و شهرهاي اطراف شکل جدي تري پيدا کرد.
عمال شهرباني و ساواک با تطميع و تهديد، عده اي از مرزنشين هاي جاهل و ناآگاه از شرايط کشور را به سلاح هاي گرم و سرد مسلح کردند تا به شهرهاي نزديک بروند و به هر نحو ممکن مانع از تظاهرات و راهپيمايي مردم شوند و براي خالي نبودن عريضه به نفع شاه شعار دهند.

معروف بود که آن ها وقتي براي اولين بار در مقابل مردم صف آرايي کردند، در مقابل شعار مردم که مي گفتند: مرگ بر شاه خائن؛ داد مي کشيدند: جاويد باد شاه خائن!
اول کار مردم مقابله کردند اما تعداد آن ها سه چهار هزار نفر بود که با حمايت نيروهاي نظامي وارد معرکه شدند.
آن ها به سمت مسجد آيتي که يکي از کانون هاي اصلي مبارزه بود حرکت کردند. در آن شرايط ناصري همراه چند نفر نقشه اي براي مقابله با چماقداران کشيد. وقتي جماعت چماقدار نزديک مسجد شد، از پشت بام ها سنگ و بمب هاي دست ساز روي سرشان باريدن گرفت و اين دفاع جانانه اي بود که باعث شد عده اي از مردم دوباره به صحنه بيايند و چماقداران مجروحان خود را جا گذاشتند و فرار را بر قرار ترجيح دادند.

ساده زيستي

برادر شهيد- محمد ناصر اگرچه مسئوليت هاي مهم و زيادي داشت و شبانه روز کار مي کرد و زحمت مي کشيد ولي در زندگي مادي اش هميشه حال و روز کم درآمدترين و پايين ترين اقشار جامعه را داشت. او در طول هجده سال زندگي مشترکش نزديک به 40 بار اثاث کشي کرد. به عنوان مثال تنها در سالي که فرماندهي سپاه زيرکوه را به عهده داشت، سه بار جا به جا شد.
من شاهد بودم که بعضي از مسئولان مصر بودند که خانه يا زميني به او بدهند تا لااقل زن و بچه اش از اجاره نشيني خلاص شوند ولي او هميشه شخص ديگري را معرفي مي کرد و مي گفت: به او بدهيد. هر بار که از او مي خواستيم به خانه و خانواده اش بيشتر اهميت بدهد خاطره اي از افغانستان تعريف مي کرد و گريزي مي زد به مظلوميت و فقر مطلق بسياري از مردم و مي گفت، هر وقت که شيطان شما را وسوسه کرد که بيشتر از حد نيازهاي ضروري به طرف ماديات برويد دلتان را پيش دل مسلمانان محروم جهان به خصوص افغانستان ببريد که همه زندگي شان متلاشي شده است و همه چيزشان را از دست داده اند.

بعد از حج

رضوي- سال ۶۴ بود که مشرف شد مدينه و مکه.
زماني که حاجي ها کمکم به ايران برمي گشتند يک روز وقتي وارد مقر تيپ ويژه شهدا شدم چشمم به ناصري افتاد که دم ميدان صبحگاه از يک خودرو پياده شد. موهاي سرش را زده بود. عرقچين سفيدي هم گذاشته بود روي سرش.
رفت جلوي تنديسي که به يادبود شهداي تيپ ساخته بوديم نشست و مشغول خواندن فاتحه شد. هنوز برنخاسته بود که بچه ها کم کم از آمدنش با خبر شدند و دورش را گرفتند چند روز بعد از طريق رفقايي که در بيرجند بودند فهميدم از سفر حج يکراست به منطقه آمده است در واقع پا گذاشته بود روي تمام جاذبه هايي که براي يک حاجي از سفر برگشته وجود دارد؛ بعد از حج ميقات جبهه را برگزيده بود.

دليل مرخصي

آذرمهري- ماه مبارک رمضان سال ۷۶ شنيدم حاجي براي چند روزي سر کار نرفته است چنين خبري را درباره او به سختي مي شد قبول کرد چرا که سابقه نداشت کارش را تعطيل کند.
آن روزها از جنگ خبري نبود و مي دانستم که از افغانستان سالم برگشته است.
حدس زدم بايد به شدت مريض شده باشد. در اولين فرصت با او تماس گرفتم تا از حدسم مطمئن شوم. وقتي گفتم: بلا به دور، خنديد و پرسيد: چه طور؟
گفتم: شنيدم سرکار نمي روي فکر کردم شايد مريض شده باشيد.
گفت: الحمدلله صحيح و سالمم.
آن روز کلي اصرار کردم تا بالاخره رازش را فاش کرد و گفت: ماه مبارک رمضان امسال را ديگر تعطيل کردم که مفصل بتوانم قرآن بخوانم. گويي مي دانست آخرين ماه رمضان عمرش است. مي خواست بيشترين بهره را ببرد.

اوقات ملکوتي

فروزان مهر- زماني که ناصري مسئوليت ستاد تيپ ويژه شهدا را به عهده داشت توفيقي نصيب شد تا من هم به آن يگان بروم.
در همان روزهاي اول حضورم در تيپ به همراه بعضي از اعضاي کادر در يک اتاق استراحت مي کرديم. يک شب نيمه هاي شب از صداي در زدن کسي از خواب بيدار شدم. براي اين که بقيه بيدار نشوند، بلافاصله بلند شدم و در را باز کردم شايد انتظار ديدن هرکسي را داشتم، غير از ناصري.
به همراه دو سه نفر ديگر پشت در ايستاده بود. با همان لبخند زيبا و هميشگي اش سلام کرد و اجازه ورود خواست.
کم کم بقيه بچه ها از خواب بيدار شدند و طولي نکشيد که با ديدن او همه سر حال دورش را گرفتند و مشغول صحبت شدند.
آن شب با صميميت و محبت غيرقابل وصفي حال يک يک بچه ها را پرسيد و مشکلات کاري و غيرکاري شان را جويا شد و بچه ها هم به راحتي مسائلشان را مي گفتند و او يادداشت مي کرد و قول هم داد که هرکاري از دستش برآيد ، دريغ نکند.
بعد از آن، دامنه صحبت را به مقوله هاي معنوي کشاند. به قدري شيرين و جذاب از اهميت عبادت و قرآن خواندن و سحرخيزي و تاثير مستقيم آن در جنگ سخن مي گفت که آدم مي خواست بلند شود، وضو بگيرد و در دل شب شروع به خواندن نماز کند.

رجب غلاميان

علي صلاحي- زماني که به دستور ناصري و زيرنظر او سپاه بجستان را راه اندازي کردم گاهي نوجواني افغاني را مي ديدم که تنگ غروب در فاصله دوري مي ايستاد و به پاسگاهي که مقر سپاه بود خيره مي شد. يک روز تصميم گرفتم اگر دوباره آمد کسي را بفرستم تا او را بياورند و علت کارش را بپرسم.
اتفاقا همان روز خودش آمد سراغ ما و با لهجه افغاني گفت: آقا من مي خواهم بيايم بسيجي شوم و شب ها نگهباني بدهم.
گفتم: اسم و فاميلت چيست؟ گفت: رجب غلاميان
پرسيدم: چند سالته ؟
گفت: سيزده سال
ماندم چه بگويم. گفتم:ما که از پيش خود نمي توانيم کاري بکنيم، بايد ببينيم فرمانده مان چه مي گويد.
رجب در کوره آجرپزي اطراف کار مي کرد و شب هم کنار کوره مي خوابيد.
خواستم بگويم برو،فردا بيا اما دلم نيامد. با خود گفتم: همين حالا با ناصري تماس مي گيرم. ناصري با ورود يک فرد ناشناس آن هم با چنين خصوصياتي موافقت نمي کند. بنابراين مي توانستم همان موقع جواب رد را به او بدهم.
با ناصري تماس گرفتم در کمال تعجب شنيدم که گفت: بگو بيايد نگهباني بدهد و شب هم همان جا استراحت کند.
چنين دستوري بدون هيچ هماهنگي جرات و شجاعت خاصي مي خواست چرا که اگر اتفاقي مي افتاد مسئوليت مستقيم آن بر عهده ناصري بود.
وقتي رجب فهميد که با فرماندهاي به نام ناصري صحبت مي کنم که با پذيرش او موافقت کرده است، اولين دانه هاي محبت او در دلش کاشته شد.
به زودي رجب با اعمال و رفتارش و تقيداتي که به انجام واجبات داشت ثابت کرد که لياقت آن اعتماد بي دريغ را داشته است.
سال ۶۳ وقتي اصرار رجب براي رفتن به جبهه از حد گذشت، موضوع را با ناصري در ميان گذاشتم و کسب تکليف کردم. او گفت: هيچ اشکالي ندارد مي تواني با خودت او را ببري و خودش مقدمات رفتن او را فراهم کرد. رجب را براي اولين بار با خودم به تيپ ويژه شهدا بردم و از نزديک با شهيد محمود کاوه آشنا کردم. وقتي صحبت از اين شد که دوست دارد در کدام يگان خدمت کند، گفت: مرا بگذاريد جايي که هم خطرش بيشتر باشد و هم کارش سخت تر.
او را به واحد تخريب تيپ معرفي کرديم. رجب هم در ظرف مدت کوتاهي خوش درخشيد.
محمود کاوه در بين دوستان در شجاعت و بي باکي زبانزد بود. وقتي در عرصه هاي مختلف نبرد پا به پايش مي رفتي از بابت همين جرات و بي باکي تو را چنان اشباع مي کرد که تمام تجهيزات و هيبت دشمن در نظرت خوار و ذليل مي شد.
گاهي که در ماموريت هاي خاص افراد معدودي را همراه خودش مي برد همه مي فهميدند که ديگر آن افراد کاملا جسور و نترس هستند.
رجب غلاميان کار را به جايي رساند که بعضي وقت ها که کاوه مي خواست براي شناسايي به محورهاي حساس برود، مي گفت: تنها رجب با من بيايد.
در سال ۶۴ در عمليات والفجر ۹ شهيد کاوه باز کردن يکي از پيچيده ترين معبرهاي عمليات را بر عهده رجب گذاشته بود. در حالي که درگيري شروع شده بود، رجب زير آتش سنگين دشمن تا حد زيادي جلو مي رود و در حالي که يک متر بيشتر به آخر کار نمانده بود گلوله اي به پيشاني اش مي خورد و او با آخرين توانش و«يامهدي» گويان خودش را روي سيم هاي خاردار و مين ها مي اندازد و پلي مي شود براي عبور رزمندگان.

ماموريت در برف

آصف رضايي- هرگز از خاطر نمي برم که در ايام فرماندهي سپاه زير کوه، يک روز بنا بود همراه او و چند تا از بچه هاي سپاه با يک وانت کهنه براي انجام ماموريتي راهي يکي از مناطق مرزي شويم. چون زمستان بود و هوا سرد اولش حاضر نشد که جلوي وانت بنشيند.
وقتي هم که با اصرار و حتي التماس بچه ها رفت جلو ، موقعي که ماشين راه افتاد، در کمال تعجب ديدم شيشه طرف خودش را پايين داد.
وقتي علتش را پرسيدم، گفت: ما هم بايد مثل بچه هايي که عقب سوار شده اند سرما بکشيم و نسبت به آن ها برتري نداشته باشيم.

معرفت به جايگاه شهدا

نيروهاي تيپ ويژه موفق شدند ارتفاعات گردرش را تصرف کنند و بر فراز آن مستقر شوند. ناصري که آن زمان مسئوليت ستاد تيپ را بر عهده داشت، تصميم گرفت از خط مقدم بازديدي داشته باشد و به نيروها خداقوتي بگويد.
منطقه به گونه اي بود که نه مي شد با ماشين رفت و نه با بالگرد. آن روز ناصري به دليل آمادگي جسماني که داشت جلوتر از بقيه مي رفت. من که چند قدم عقب تر بودم احساس کردم با خودش واگويه هايي دارد. چيزي نگذشت که يک دفعه شانه هايش شروع کرد به تکان خوردن.
خودم را به او رساندم. صورتش خيس اشک شده بود. هنوز آن واگويه ها را بر زبان داشت، اما با سوز و گداز بيشتر. پرسيدم: آقاي ناصري چيزي شده است؟ چند لحظه سکوت کرد و بعد از آن نگاهي به اطراف انداخت و نگاهي به من کرد و گفت: شما چه طور نمي داني دور و بر ما چه خبره؟
کمي بعد قدري آرام تر شد و گفت: قدم به قدم اين جا بوي شهيد مي آيد، اين خاک ها و سنگ ها با خون شهدا آبياري شده است. مي گفت: من از حق تعالي و شهدا طلب بخشش مي کنم چرا که ما بايد اين جا با سر راه برويم و اين خاک ها را به چشم کشيم.

خبر از قتلگاه

علي صلاحي - يک بار ناصري را بين رفتن به سه کشور لبنان، بوسني و هرزگوين و افغانستان مخير کرده بودند. من گمان مي کنم او مظلوميت و غربت خاصي را بين مردم افغانستان به خصوص شيعيان ديده بود که دل از آن جا نمي کند. به او مسئوليت هاي بالايي پيشنهاد مي دادند ولي قبول نمي کرد.
با اين که به لحاظ آب و هوايي و امکانات رفاهي لبنان و بوسني اصلا قابل مقايسه با افغانستان نبود اما ناصري خدمت در افغانستان را ترجيح مي داد.
سابقه چنين بينش و عقيده اي بر مي گشت به همان سال هاي جنگ، زماني که هر دو در تيپ ويژه شهدا بوديم. چون او هميشه چهره نوراني و حال و هواي روحاني داشت قبل از هر عمليات بچه ها به شوخي و جدي حرف شهادتش را پيش مي کشيدند.
در لابه لاي صحبت ها جدي و با اطمينان گفت: اگر اين جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد، من در اين جنگ کشته نمي شوم حتي اگر به لبنان و فلسطين هم اعزام شوم باز يقين دارم که سالم بر مي گردم.
با عشق و علاقه وافري که از او نسبت به شهادت سراغ داشتم، از شنيدن اين جمله ها تعجب کردم و گفتم: يعني مي گويي که شهيد نمي شوي؟
گفت: چرا، آن که انشاءا... خدا به لطف و کرم خودش نصيبم مي کند و ادامه داد: ولي اگر شهادت قسمت من باشد اين قسمت حتما در افغانستان نصيبم مي شود.

در باغ شهادت باز باز است

علي صلاحي - در آخرين مرخصي که آمده بود مشهد، يک شب قبل از رفتنش به من زنگ زد. بعد از سلام و احوالپرسي صحبت را کشاند به بهشت شهدا و گفت: امروز رفته بودم سر مزار شهيدکاوه.
فهميدم که حال و هواي خاصي دارد. در ادامه حرف هايش از اين که پيش پدر شهيدکاوه و فرد ديگري رفته است، صحبت کرد، گفت: از آن دو نفر خواستم برايم دعا کنند که در اين سفر شهيد شوم.
به شوخي گفتم: چيز ديگري نبود که بخواهي؟
گفت: شما نفر سومي هستي که مي خواهم براي شهادتم دعا کني.
خنديدم و گفتم: باشد فعلا سرم شلوغ است!
گفت: شوخي نمي کنم حاجي حتما دعا کن.
از لحن صدايش معلوم بود که جدي است. گفتم: الان ده سال از جنگ مي گذرد. شما حالا مي خواهي شهيد شوي که چه؟

گفت: مي خواهم انشاءا... ثابت کنم که «در باغ شهادت باز باز است.»


نامه ی زهرا,به پدر شهیدش,محمد ناصر ناصری