شهید راه تبلیغ: حجة الاسلام محمدحسن ابراهیمی

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید راه تبلیغ: حجة الاسلام محمدحسن ابراهیمی

دوستان سلام


[h=1] پیش نمایش پویا نمایی شهید حجت الاسلام محمد حسن ابراهیمی [/h]
[FLV]http://hw2.asset.aparat.com/aparat-video/e40731c16c69b4b595f9a39c8bbebd481186311.mp4[/FLV]

دانلود

علی علی

دوستان سلام


گفتگو با همسر شهید حجت‌الاسلام ابراهیمی، رایزن فرهنگی ایران در گویان؛

از نحوه آشنایی خود با شهید ابراهیمی بفرمایید.

ما اصالتاً خوزستانی هستم. در ایام دفاع مقدس به خاطر شغل پدرم به بوشهر رفتیم. در آنجا، یکی از همسایه های ما با خانواده شهید ابراهیمی، نسبت فامیلی داشتند. آقای ابراهیمی نیز به روستای این خانواده در دلوار بوشهر برای تبلیغ رفته بود. یک شب که آقای ابراهیمی، میهمان عموی خود بودند، شهید ابراهیمی بحث ازدواج را مطرح می کند و می گوید: " من دختری می خواهم که اهل جنوب باشد." عموی ایشان هم گفته بود: "در همسایگی ما، خانواده ای با این خصوصیات زندگی می کند." بعد از این قضیه، مدتی پس از ماه رمضان و در سال 1375، آقای ابراهیمی با خانواده خود به منزل ما آمدند و از این طریق زمینه آشنایی فراهم شد و در نهایت با یکدیگر ازدواج کردیم. بعد از ازدواج و در سال 1376به قم آمدیم و تا به امروز نیز در این استان زندگی می کنیم.

حاج آقای ابراهیمی از همان ابتدا در کارهای تبلیغی مشغول بودند؟

بله. خانواده ایشان بوشهری بودند لذا برای انجام کارهای تبلیغی، اغلب به همین استان سفر می کرد.

آقای ابراهیمی چه زمان و کجا به دنیا آمد؟

در آقای ابراهیمی به دلیل اینکه روحانی بودند، برای تحصیل به نجف می رود و همانجا نیز آقا محمدحسن به دنیا می آید. در آن موقع و در زمان حکومت حسن البکر، ایرانیان را از نجف و کربلا بیرون می کردند، خانواده آقای ابراهیمی هم به همین دلیل از عراق به سمت ایران عزیمت می کنند.

چطور شد که شما با وجود کار و مشغله فرهنگی از بوشهر به قم آمدید؟

زمانی هم که آقای ابراهیمی به خواستگاری آمدند، این قضیه را با من در میان گذاشتند و گفته بودند که در صورت ازدواج باید در قم زندگی کنیم و من نیز پذیرفته بودم لذا کارهای انتقالی خود را انجام دادم و از بوشهر به قم آمدم.

آقای ابراهیمی در چه حوزه و دانشگاهی در قم مشغول تحصیل بود؟

از مدرسه عالی قضایی مدرک لیسانس خود را گرفت و فوق لیسانس خود را از دانشگاه مفید با گرایش حقوق بین الملل دریافت کرد. دروس حوزوی رانیز در محضر آیت الله تبریزی، آیت الله جوادی آملی و سایر علما و اساتید گذراند.

خیلی شوخ طبع بود

رابطه حجت الاسلام ابراهیمی با شما و خانواده خود چگونه بود و با وجود مشغله های فراوان آیا فرصت رسیدگی به امور خانواده را نیز داشتند؟

با خانواده خود بسیار صمیمی بودند و به تعبیری نیز شادی خانواده، ایشان بود و هر زمانی که به مهمانی می رفتیم، بچه ها به دور ایشان حلقه می زدند. بعد از شهادت آقای ابراهیمی، همه اعضای خانواده می گفتند که شادی خانه مان رفت. با بنده نیز رابطه دوستانه ای داشت و اگر مطلبی را دوست داشت به من بگوید و می خواست که من انجام دهم، بر روی کاغذ می نوشت و به من می داد و از من هم خواسته بود که این کار را انجام دهم. می گفت: "با این کار، شاید آن عمل، بیشتر در ذهنمان بماند و به عنوان یک سند محسوب می شود."

البته مانند هر زوجی ممکن بود که گاهاً کدورت هایی بین ما نیز ایجاد شود، البته نه من اهل ناراحتی بودم و نه ایشان آدمی بود که دلخوریش نسبت به کسی، کش دار و دامنه دار باشد و خیلی زود گذشت می کرد و مهربان بود.

مرا بخاطر حجابم انتخاب کرد

معمولاً زندگی با روحانیت، یک ویژگی ها و تمایزاتی با سایر زندگی ها دارد چراکه شاید نسبت به بعضی امور در مقایسه با دیگران، حساسیت بیشتری داشته باشند. آیا نسبت به شما هم این حساسیت ها را داشتند؟

نخیر. اصلاً اینطور نبود. البته یکی ازدلایلی که ایشان در بوشهر، بنده را انتخاب کرد، خودش گفت که به علت حجاب شما بوده است. البته نظر هرکس برای خودش محترم است و ممکن است برخی از روحانیون، معتقد به بستن روبند یا پوشیه باشند اما ایشان هیچ گاه از من نخواست که روبند بزنم. اما ایشان نسبت به برخورد با نامحرم بسیار حساس بود و پسندیده نمی دید که بنده با نامحرمان گفت و گو داشته باشم ولی نسبت به محارم، هیچ مشکلی نداشت.

یک روز در جلسه کاری که در محل کار برگزار شد و تعدادی از دبیران برای طرح سوالات امتحانات دعوت شده بودند، تعداد آقایان بیشتر از خانم ها بود و باید هر خانم با دو آقا به مشورت و شور می نشستند. اتفاقاً آقای ابراهیمی نیز همراه بود. ایشان با دیدن فضای جلسه به من گفت: من نمی خواهم شما را مجبور به عدم حضور در این جلسه می کنم چراکه شما مختار هستید و هرطور که صلاح می دانید انجام دهید اما به نظر من، حضور در این جلسه شاید مفید نباشد. بنده نیز وقتی عدم تمایل همسر برای حضور در این جلسه را دیدم، به مسئول آن جلسه گفتم که من نمی توانم در اینجا حضور داشته باشم چراکه نمی خواهم کاری را انجام دهم که همسرم بدان راضی نیست و جلسه را ترک کردم.

حرف ها و کارهای مورد نظرشان را با تندی و عصبانیت به من نمی گفت و همواره سعی می کرد که با لطافت و مهربانی و به نحوی که باعث ناراحتی بنده هم نشود، آنچه که مورد نظرش بود را با من در میان بگذارد و همانطوری که گفتم، سعی می کرد آنچه که مورد نظرش می بود را بنویسد و به من بدهد چراکه تأثیر نوشتن را بیشتر از بیان می دانست.

هدف یک طلبه باید این باشد که اسلام را به آنانی که نمی شناسند، بشناساند

حجت الاسلام ابراهیمی به زبان های عربی و انگلیسی هم تسلط داشت و مدتی هم به عنوان مترجم، در سازمان حوزه ها و مدارس مشغول کار بودند. دلیل یادگیری این زبان ها آن هم بدین نحو از سوی آقای ابراهیمی چه بود؟

ایشان قبل از ازدواج به این زبان ها تسلط داشت. کلاس زبان نرفته بود و خودش به روش های مختلف و با تلاش های فراوان سعی در یادگیری زبان می کرد. معتقد بود و می گفت: "یک طلبه باید به زبان های مختلف دنیا مسلط باشد چراکه ما تنها، طلبه ایران نیستیم و اینطور نیست که اسلام را فقط در ایران گسترش دهیم و باید اسلام واقعی را در کل دنیا بسط دهیم لذا باید با زبان های رسمی دنیا آشنایی داشته باشیم تا بتوانیم حرف، عقیده و هدف خود را به آنها بیان کنیم. هدف یک طلبه باید این باشد که اسلام را به آنانی که نمی شناسند، بشناساند."

شما فرزند دارید؟

یک دختر به نام فاطمه داریم.

دوست دارم فرزندم روضه خوان امام حسین(ع) باشد

چه سالی صاحب فرزند شدید؟

همسر شهید: ما حدود هشت سال صاحب فرزند نشدیم تا اینکه به گویان رفتیم و در سال دوم به صورت اتفاقی متوجه نارحتی هایی شدم و حالم خراب شد به نحوی که از توان ایستادن هم نداشتم. ابتدا گمان می کردم به دلیل دوری از خانواده یا آب و هوا باشد. آقای ابراهیمی خیلی ناراحت شد و زمانیکه به دکتر مراجعه کردیم، گفت که من باردار هستم. ما خیلی متعجب شده بودیم که دکتر به ما گفت که این بچه نتیجه زحمات و تلاش های شما برای اهل بیت(ع) است که شما در این مدت و در گویان متحمل آن شدید. دخترم در سال1383 به دنیا آمد. اما شهید ابراهیمی هیچ گاه دختر خود را ندید چراکه، فاطمه(دخترم) سه روز بعد از تحویل پیکر شهید ابراهیمی از سوی ربایندگان به ما، به دنیا آمد.

نام "فاطمه" را خود شما انتخاب کردید و یا اینکه از قبل و با یکدیگر، این نام را برگزیده بودید؟

ما از قبل انتخاب کرده بودیم. ایشان گفته بود: " اگر فرزندم پسر باشد دوست دارم نامش را "حسین" بگذارم تا مانند پدرم، "شیخ حسین" شود و روضه خوان امام حسین(ع) شود. زمانیکه متوجه شدیم، فرزندمان دختر است، گمان کردم ایشان ناراحت شد لذا به این خ

اطر از ایشان پرسیدم که آیا شما از اینکه فرزندمان دختر است ناراحت شدید که ایشان در پاسخ گفت: خیر، "فاطمه" مادر "حسین" است و نام دخترمان را "فاطمه" می گذاریم.





سفر به گویان / آمده ام تا برای اهل بیت کار کنم

علت سفر شما به گویان چه بود؟

حدود سال ۷۹ بود آقای ابراهیمی به در قالب یک گروه تجاری جهت شناسایی منطقه گویان و وجود شرایط برای انجام کار فرهنگی، به این کشور سفر کرد. بعد از سه ماه از این سفر بازمی گردد و گزارش جامع و کاملی از گویان ارائه می‌کند که در ‌‌نهایت سبب رضایت مسئول وقت جامعة المصطفی و اعزام آقای ابراهیمی به عنوان مسئول ایجاد کالج اسلامی به کشور گویان می‌شود. من و خانواده آقای ابراهیمی به خصوص مادر ایشان، به هیچ وجه موافق این سفر نبودیم. مادر آقای ابراهیمی می‌گفت: «شما می‌خواهید جایی بروید که هیچ ایرانی در آنجا وجود ندارد به خصوص اینکه همسر شما هم زن جوانی است و وجود ایشان در آنجا و در آن کشور غریب، خطرناک است. آقای ابراهیمی در جواب مادر خود گفت:» من به عشق اهل بیت (ع) می‌روم و خودشان هم به ما کمک می‌کنند. «آقای ابراهیمی آنقدر نسبت به کار خود توضیح داد تا در ‌‌نهایت، همگی متقاعد شدیم و پذیرفتیم و در ‌‌نهایت، ۲۵اسفند ۱۳۸۰ به سمت گویان حرکت کردیم.

ما به صورت ترانزیتی رفتیم. ابتدا به هلند سپس ونزوئلا و بعد به ترینیداد و از آنجا نیز به گویان رفتیم.

برای شما سخت نبود که کار و محل زندگی خود را رها کرده و به کشور غریبی می روید که حتی سفارتخانه ای هم در آنجا وجود نداشت؟

طبیعتاً مشکلات فراوانی داشتم. آموزش و پرورش به دلیل اینکه ما برای کار تبلیغی به گویان می رفتیم، مخالفتی نکرد و به من مرخصی بدون حقوق داد و به مدت 2سال به این کشور رفتم. البته اعتقاد من این است که وقتی یک خانم با آقایی ازدواج می کند، وظیفه اش این است که در خوشی ها و ناخوشی ها با او همراه باشد و همچنین به دلیل اینکه در ابتدا قرار بود آقای ابراهیمی به مدت یک سال به گویان برود، من نمی توانستم ایشان را تنها بگذارم. هرچند به دلیل عملکرد خوب و مثبتی که آقای ابراهیمی داشت، مأموریت ایشان تمدید شد و قرار شد که یکسال دیگر، آقای ابراهیمی در این کشور بماند.

با این حال زمانیکه به گویان رسیدیم و وارد فضای جامعه شدیم، بسیار متعجب شدمو با تحیر فراوان با خود گفتم که ما کجا آمده ایم. احساس می کردم که آنجا آخر دنیا است. ما شب به این کشور رسیدیم و فاصله فرودگاه تا شهر نیز بسیار زیاد بود. مسیر ما آکنده از درخت و سراسر جنگل بود. در آنجا به آقای ابراهیمی گفتم که اگر صد نفر را هم در اینجا به قتل برسانند، هیچ کس متوجه نمی شود؛ حدود 2سال بعد، آقای ابراهیمی را در این جنگل ها به شهادت رساندند و هیچ کس هم متوجه نشد و اگر فشار ایران نبود و خودشان جنازه را تحویل نمی دادند، شاید سال ها، پیکر ایشان مخفی می ماند.

گویان کشور عقب افتاده ای بود و من یک بار به آقای ابراهیمی گفتم که شما با این سطح سواد و با این اطلاعات جامعی که داری چرا به این کشور آمده ای؟ ایشان در جواب من می گفت: "شما اصل هدف را گم نکن و ببین که ما برای چه هدفی به این کشور آمده ایم. من اینجا برای خوش گذرانی نیامده ام و آمده ام تا برای اهل بیت کار کنم."

در صرف اموال بیت المال دقت کنیم

در ابتدا، فردی قرار بود که مکانی را برای آموزش تهیه کند. وی یک مکان مسکونی را خریداری کرده بود اما آقای ابراهیمی مخالفت کرد چرا که مکان مسکونی، فضای مناسبی برای برگزاری کلاس های آموزشی نیست. در نهایت، فضای دیگری خریداری شد. برای مدتی در همان ساختمانی که برای کالج اسلامی تهیه شده بود زندگی کردیم. طبقات مختلف را آماده کردیم و اتاق ها را مهیای فضای آموزشی ساختیم. آقای ابراهیمی، کامپوترها را تدارک دید و با یکدیگر، کتاب هایی که از قبل آورده بودیم را در کتابخانه ها قرار دادیم. ایشان لباس کارگری پوشید و در و دیوارهای کالج را رنگ آمیزی کرد. حتی گاهی اوقات شب ها با یکدیگر جلوی درب کالج می رفتیم و آنجا را با آب و جارو تمیز می کردیم. آقای ابراهیمی همیشه تأکید می کرد: "خودمان تا آنجاییکه می توانیم کار کنیم تا هزینه غیر لازم از اموال بیت المال پرداخت نکنیم و در صرف اموال بیت المال دقت کنیم.

چند ماه بعد از آماده سازی کالج، خانه ای تهیه کردیم و در آنجا مستقر شدیم و آقای ابراهیمی هر روز از منزل به کالج می رفت و برای ناهار به منزل بازمی گشت و دومرتبه به کالج می رفت و تا آخر شب در آنجا به دنبال کارها بود. ایشان دست تنها بود و حتی یک ایرانی هم آنجا نبود که کمک حال ایشان باشد و گاهی اوقات خودم با ایشان به کالج می رفتم و در کارها به ایشان کمک می کردم. آقای ابراهیمی به تنهایی به اندازه چند نفر کار می کرد.

گویان به لحاظ آب و هوایی هم در وضعیت بسیار بدی قرار داشت. آنقدر آب آشامیدنی این کشور بد بود که وقتی چند روز حمام می رفتیم و دوش می گرفتیم، کف حمام، کاملاً زرد می شد. آب آشامیدنی آنجا بسیار کثیف بود و برای آب خوردن از آب تصفیه شده استفاده می کردیم. هوای گویان هم در وضعیت متعادلی قرار نداشت، یا آفتابی و سوزان بود و یا آنقدر باران میامد که سیل به راه میافتاد.

با مردم گویان مشکلی نداشتید؟ آیا می توانستید به راحتی با یکدیگر ارتباط برقرار کنید؟

خیر. در خیابان که راه می رفتم، به دلیل حجابی که داشتم، زمانی که آقایان از کنار من عبور می کردند به بنده سلام می کردند و می گفتند: سلام sister. با اینکه به زبان انگلیسی صحبت می کردند اما در مواجهه با مسلمانان، hello یا hi نمی گفتند و می گفتند "سلام". جالب اینجاست که برای "خداحافظی" هم "سلام" می گفتند.

شبی که آقای ابراهیمی ربوده شد، صبح آن روز در جست و جوی کرایه محلی برای عده ای از شیعیانی بود که از یکی از جزایر گویان به کالج اسلامی می آمدند. ایشان مقدمات حضور این گروه از شیعیان را فراهم کرده بودند و قرار بود فردای آن روز، قراردادی برای کرایه محل، بسته شود تا شرایط برای حضور شیعیانی که چند روز آینده به کالج اسلامی می آمدند آماده شود.

گفت شما خدا را دارید

از چگونگی شهادت پر ابهام شهید ابراهیمی بفرمایید.

فردی به نام "موسی" در کالج اسلامی مشغول کار بود. این فرد قبل از حضور ما در گویان، در کالج اسلامی کار می کرد و کارهای مختلفی در کالج انجام می داد. آقای ابراهیمی، اتاقی هم در همان کالج به "موسی" داده بود و همانجا زندگی می‌کرد. شب حادثه، دیر وقت بود و من در آشپزخانه مشغول کار بودم که تلفن زنگ خورد. ناگهان موسی به من گفت که باید به کالج بروم، مشکلی پیش آمده و سقف اتاق کامپیوتر، نَم داده و آب در حال چکیدن بر روی کامپیوترهاست. گفتم که الان دیر وقت است و بگذارید برای فردا. آقای ابراهیمی گفت: "ممکن است تا فردا مشکلی پیش بیاید و اموال بیت المال صدمه ببیند." گفتم اگر می‌روی پس سریع برگرد. گفت: اگر نگران می‌شوی، بیا باهم برویم. من آن روز برعکس روزهای دیگر که معمولاً با ایشان به کالج می‌رفتم، به دلیل فعالیت زیاد و همچنین به دلیل اینکه وضعیت بدنی مناسبی نداشتم، توان کافی برای همراهی با آقای ابراهیمی را نداشتم.

دقایقی گذشت که آقای ابراهیمی رفته بود که تلفن زنگ زد. آقا محمدحسن بود. گفت: هیچ خبر و مشکلی نبود و می خواهم به منزل بیایم، شما نگران نباشید. گوشی را قطع کردم و منتظر آقای ابراهیمی شدم اما ساعت‌ها در حال گذر بود و هیچ خبری از ایشان نمی‌شد. هرچقدر به موبایلش هم زنگ می‌زدم پاسخگو نبود، با کالج تماس گرفتم، کسی جواب نداد. خیلی نگران شدم. نگرانی مرا نمی‌توانید درک کنید. تصور کنید، من هشت ماهه باردار و در یک کشور غریب بودم، هیچ هم‌زبانی نداشتم و امیدم بعد از خدا و اهل بیت(ع)، به آقای ابرهیمی بود. یک روز به آقای ابراهیمی گفتم که اگر شما روزی بروید و دیگر برنگردید، تکلیف من در اینجا چه می‌شود؟ ایشان گفت: "شما خدا را دارید. گفتم درست است که من خدا را دارم ولی من به عنوان یک زن در این کشور غریب، وحشت می کنم، همینطور هم شد.

نیمه شب حدود ساعت یک، با یکی از دوستان آقای ابراهیمی در گویان به نام اسامه یوسف که یکی از شیعیان این کشور بود، تماس گرفتم. به او گفتم که شیخ ابراهیمی، ساعاتی است که از منزل بیرون رفته و هنوز برنگشته، لطفاً شما پیگیری کنید. گفت: "شما قطع کنید و من پیگیری می‌کنم و به شما خبر می‌دهم. ساعتی گذشت اما خبری نشد. دومرتبه خودم تماس گرفتم. گفت: "شیخ ابراهیمی kidnap". گفتم یعنی چی؟ گفت: شیخ ابراهیمی را ربودند. ناگهان از حال رفتم.


ظاهراً تیری هم به سمت "موسی" شلیک کرده بودند، البته به او نزدند و به کنار پای "موسی" شلیک کردند و تیر بعد از برخورد با زمین، به پای "موسی" برخورد و تنها خراشی پیدا می‌کند و به بیمارستان منتقل می‌شود. آنطوری که بعدها به ما توضیح دادند، ظاهراً این کار نیز برنامه‌ریزی شده بوده و اتفاقی نبوده است.

دقیقاً روز ربایش مصادف با تعطیلی 14روزه مسیحیان بود و کشور نیز عملاً در کما فرو رفته بود. آن‌ها به شکلی برنامه‌ریزی کرده بودند که پس از ربایش، به هیچ ارگان و سازمانی دسترسی نداشته باشیم، همه جا در تعطیلی به سر می‌برد. با آقای سبحانی، سفیر ایران در ونزوئلا تماس گرفتم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردم. آقای سبحانی به من گفت: "من خانواده‌ام را برای تعطیلات به یکی از شهرهای ونزوئلا برده‌ام اما برای پیگیری این قضیه برخواهم گشت. آقای سبحانی فردای آن روز به گویان آمد و شروع به پیگیری‌های فراوان کرد. بعد از مدتی با تعجب به من گفت: "هیچ چیزی به من نمی‌گویند و پلیس هیچ‌گونه همکاری با من نکرده و هیچ کمکی نمی‌کند.

من با تهران تماس گرفتم و با هرکسی که م‌ توانست کاری انجام دهد، ماجرا را گفتم. تعدادی از خانم‌های گویان که با آنها رابطه دوستی داشتیم، چند روزی به منزل ما آمدند که من تنها نباشم.

از فردای شب حادثه، پلیس گویان دائماً در منزل ما رفت و آمد داشت و مدام مرا مورد بازجویی قرار می‌داد و سوالات مختلفی از من می‌کرد. علت حضور ما در گویان، علت ربایش آقای ابراهیمی و مواردی از این دست، از جمله سوالاتی بود که پلیس گویان از من می‌پرسید. من و آقای ابراهیمی از قبل قرار گذاشته بودیم که اگر اتفاقی افتاد، بگوییم ما در ایران کار تجاری می‌کردیم و در اسلام آمده است که بخشی از پول خود را به عنوان خمس و زکات پرداخت کنید، ما هم بخشی از پول خود را به گویان آورده‌ایم تا در جهت خیر به تعدادی از کسانی که سواد ندارند، به صورت رایگان علم‌آموزی کنیم. من هم دقیقاً همین را به بازجویان و پلیس گویان گفتم. آنقدر افراد مختلف در منزل ما رفت و آمد می‌کردند و من نیز دائماً بر روی مبل نشسته بودم و به سوالات آنها پاسخ می گفتم که هنگام شب، پاهای من وَرم می‌کرد.

شب‌ها تا صبح از نگرانی، ذکر می گفتم و دعا می کردم. به دلیل اینکه وضعیت مناسبی به خاطر وضع حمل و بارداری‌ام نداشتم، امکان بازگشت من به ایران نبود لذا بعد از دو هفته مادر و عموی من برای کمک به گویان آمدند. 34روز از زمان ربایش شهید ابراهیمی گذشته بود که یک شب در حال خواندن آیه‌ای از قرآن بودم که روایت شده بود، اگر این آیه صد مرتبه خوانده شود، گمشده خود را پیدا خواهید کرد. بعد از پایان این صد مرتبه، در حدود ساعت یک خواستم استراحتی کنم و هنوز چشمانم را بر روی هم نگذاشتم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم. خانومی گفت: "من خبرنگار هستم و جسد شوهر شما را پیدا کرده‌ام، پلیس به شما در این رابطه، اطلاعی داده است؟" با شنیدن این خبر ناگهان از حال رفتم.

حدود 20دقیقه نگذشته بود که زنگ خانه خورد. آنقدر آدم جلوی درب منزل ما جمع شده بود که گویی صحرای محشر بود. از تمام روزنامه‌ها، خبرگزاری‌ها، صدا و سیما و رسانه‌های مختلف جلوی درب منزل ما جمع شده و عکس‌هایی از پیکر شهید ابراهیمی گرفته بودند تا برای شناسایی به ما نشان دهند. حال بنده خیلی بد بود و عموی من اجازه خارج شدن از خانه را به من نمی‌داد و خودش جلوی درب رفت. عموی من، فیلم را دید و تمام کسانی را که در جلوی درب تجمع کرده بودند را متفرق کرد. بعد از دقایقی به منزل بازگشت و گفت: " اینها دروغ می‌گفتند و آن جسدی که من دیدم به هیچ وجه جسد آقا محمدحسن نبود و کس دیگری بود. شروع کرد به ما دلداری دادن و در نهایت، ما نیز پذیرفتیم و قانع شدیم و گمان کردیم که راست می‌گوید. ما تا صبح بیدار بودیم و دائماً در حال دعا و راز و نیاز بودیم.

اول صبح، چند ماشین پلیس جلوی درب منزل ما آمدند تا من را به برای شناسایی جسد ببرند. عموی من مخالفت کرد و گفت: "ایشان باردار است و وضعیت خوبی ندارد و ممکن است آنجا حالش خراب شود و برای بچه‌اش اتفاقی بیافتد. در نهایت خودش رفت. از آنجا با من تماس گرفت و گفت: "دقیقاً می‌دانی وقتی شیخ حسن از منزل خارج شد، دقیقاً چه لباسی پوشیده بود؟ " به او گفتم. گفت: "روی زیرپوش شیخ حسن علامتی نبود؟" به او گفتم. دو مرتبه پرسید: "در بدن شیخ محمد حسن نشانه‌ای وجود دارد تا ما بتوانیم او را تشخیص دهیم؟" گفتم بله یک دندان فلزی در دهانش دارد. دائماً می‌پرسیدم که خودش است؟ عمو من نیز می‌گفت: "نه، نگران نباش، همینطوری می‌پرسم و اینها دروغ می‌گویند و جنازه محمد حسن وجود ندارد."

تیم کارشناسی و تجسسی که از ایران آمده بود به عموی من گفتند که ما به آنجایی رسیده‌ایم که حجت‌الاسلام ابراهیمی را به شهادت رسانده‌اند اما هنوز نمی‌دانیم توسط چه کسی و در کجا به شهادت رسیده است. بچه‌های وزارت اطلاعاتی که از ایران به گویان آمده بودند گفته بودند که ما پیگیر هستیم، به هر نحوی که شده، محل شهادت ایشان را پیدا کنیم.

زمانی که عموی من به منزل بازگشت، از او وضعیت شهید ابراهیمی را جویا شدم که به من گفت: "هیچ مشکلی پیش نیامده و حداکثر تا دو سه روز آینده بازمی‌گردد. سپس برای تهیه بلیط برای بازگشت به ایران، از منزل خارج شد. به عمو گفته بودند که هرچه سریع‌تر، خانواده شهید ابراهیمی را از گویان خارج کنید چرا که ممکن است همسر و فرزند ایشان را هم به قتل برسانند و مدتی است که اینها را نیز زیر نظر دارند.

دو روز قبل از خروج ما از گویان، دخترم به دنیا آمد و در نهایت و پس از شناسایی دقیق جنازه توسط عموی بنده و به صورت کاملاً مخفیانه و به نحوی که هیچ کس متوجه نشود، از گویان خارج شدیم. خروج ما از گویان در صورتی بود که من هنوز از شهادت شهید ابراهیمی خبری نداشتم.

پیکر شهید را ندیدم

کجا با پیکر شهید ابراهیمی روبه رو شدید؟

زمانی که ما به قم رسیدیم، 10روز از تولد دخترم گذشته بود. تمام اقوام و آشنایان از شهادت شهید ابراهیمی خبر داشتند و تنها من بودم که خبری نداشتم. تا اینکه فردای آن روز، پدر شهید ابراهیمی خبر شهادت شیخ محمدحسن را به من دادند. اما من به هیچ وجه نتوانستم پیکر اصلی شهید ابراهیمی را ببینم و خواستم تصویری که از شهید ابراهیمی در زمان زنده بودنشان داشتم، همواره در ذهنم بماند چرا که وضعیت شهادت ایشان بسیار دردناک بود. نیمه‌ای از سر شهید ابراهیمی به دلیل تیرهای فراوان، کاملاً از بین رفته و تنها نیمی از سر مانده بود و همان را نیز در ملحفه‌ای جدا از پیکر قرار داده بودند. انگشتانش را قطع کرده بودند، ناخن‌هایش را کشیده بودند و سینه شهید به واسطه ضربات سنگین و یا احتمالاً سوزاندن، کاملاً سیاه شده بود.

آیا هنوز مشخص نشده که چه کسی حجت‌الاسلام ابراهیمی را به شهادت رسانده است؟

زمانی که در گویان بودیم، خانم شیعه‌ای که از دوستان ما و کارکنان وزارت کشور گویان بود با منزل ما تماس گرفت و گفت: "من دیگر نمی‌توانم به منزل شما بیایم چرا که ما نیز زیرنظر هستیم. فقط باید مطالبی به شما بگویم. نامه‌های فراوانی از سوی افراد و گروه‌های مختلف به وزارت اطلاعات گویان علیه حجت‌الاسلام ابراهیمی مبنی بر تروریست بودن و حضور ایشان در بمب‌گذاری‌های گوناگون به ویژه 11سپتامبر آمده بود که بر این اساس، یک هفته قبل از ربایش شهید ابراهیمی یک هیئت هفت نفره از آمریکا به گویان آمد و جلسه مخفیانه برگزار کردند. در این جلسه گفته بودند که تعدادی شیعه در گویان به رهبری یک ایرانی وجود دارند که با وجود اندک بودنشان کارهای ریشه‌ای و مهمی انجام می‌دهند و در حال شیعه کردن مردم هستند و ممکن است برای کشور خطرناک باشد."

خوابی هم در روز تولد دخترم،"فاطمه"، دیدم که آقای ابراهیمی وارد منزل شد. با تعجب به او گفتم شما کجا بودی، بیا "فاطمه" به دنیا آمده است. شهید ابراهیمی در حالی که بسیار نارحت و غمگین بود، یک نگاه غمناکی از دور به "فاطمه" کرد و گفت که باید بروم. گفتم کجا می‌خوای بری، شما تازه آمده‌ای، اگر از خانه بیرون بری ممکن است شما را بگیرند، اصلاً شما کجا بودی؟ شهید ابراهیمی گفت: "مگر تو نمی‌دانی که من دست آمریکایی‌ها بودم؟ گفتم که نه، من نمی‌دانستم. گفت: "من باید بروم و اما زود برمی‌گردم."

بعد از بازگشت ما از گویان، وزیر کشور و اطلاعات این کشور برکنار شدند و ما احتمال می‌دهیم که برخی از دولتمردان گویان به دلیل حضورشان در ماجرای قتل شهید ابراهیمی، از کار برکنار شدند تا دولت این کشور متهم به دخالت در شهادت شهید ابراهیمی نشود. همچنین آقای سبحانی سفیر ایران در ونزوئلا پیگیری‌های فراوانی انجام داد و دو تن از بهترین وکلای انگلستان را به کار گرفت اما آن وکلا در میانه کار خود، از ادامه همکاری انصراف دادند.

هم‌اکنون چه خواسته‌ای از شهید ابراهیمی دارید؟

تنها خواسته من این است که دست مرا بگیرند و مرا شفاعت کنند.


منبع

علی علی

دوستان سلام

معرفی کتابی درباره شهید:
مهاجر: شهید محمدحسن ابراهیمی به روایت همسر

http://bookroom.ir/book/6841

علی علی