ذکر خاطراتی شخصی از تحول ودگرگونی

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ذکر خاطراتی شخصی از تحول ودگرگونی

سلام
ادامه این پست دوست داشتم خاطره ای اگر دارید که مسیله ای موجب تحول ودگرگونی تون وبه سمت خدا رفتنتون شده بیان کنید
این خاطره میتونه که خوندن یه متن ادبی یا شعر ودیدن یه ویدیو مذهبی یا سخنی از یه دوست هم باشه هر چند کوچک باشه ذکر کنید لطفا

برچسب: 

[h=3]این رخداد واقعی است .گرچه درصدد اینکه اسمش را رویای صادقانه بگذاریم یا مکاشفه نیستیم ولی درس آموز است.حتما تا انتها بخوانید.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]نزدیک به اذان صبح بود و من در خواب.در همان محل خوابم و دقیقا بالای سرم پیکره سیاهی رو دیدم که با آمدنش ترس زیادی بر من مستولی شده بود تا جایی که زبانم بند آمده بود و قدرت سخن نداشتم.هر چه تلاش میکردم اما بی فایده بود دهانم انگار دوخته شده بود.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]وقتی او را دیدم به من این القا شد که او قصد جان مرا دارد و می خواهد قبض روح کند.و اینکه عمر من به پایان رسیده و این زمان مرگ من است.قلبم داشت از جا کنده می شد و هر چه بخواهم این ترس و وحشت را تشریح کنم شاید قابل بیان و فهم نباشد.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]آن پیکره با من سخن گفت و بیش از چند کلمه هم نگفت ولیکن هر چه سعی کردم متوجه شوم چه می گوید , باز نفهمیدم.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]در آن لحظه ناخودآگاه با فریاد گفتم(یا امام حسین)که زبانم باز شد.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]همان لحظه بود که از جایم بلند شدم و دیگر کسی را ندیدم.[/h][h=3][/h][=Yekan]

[h=3][=arial]وقتی که از جایم بلند شدم چیزی که تمام ذهنم رو پر کرده بود , این بود که ای وای من ! نزدیک بود جان به جان آفرین تسلیم کنم.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]اون زمان دقیقا حس کردم که دنیا چقدر ملعبه و وسیله بازی است و چقدر پست و بی ارزشست.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]به همین راحتی باید هر چه داشتم میگذاشتم و الوداع.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]حس دیگرم هم این بود که این ایمان ما ایمان نیست.بدرد نمی خورد.ایمان خوب و واقعیه اونه که من از خوف خدا دلم بلرزه.قدرت ارتکاب گناه رو نداشته باشم چون از خدا (مقام ربوبی خدا) وحشت دارم .این خوف و رجای ما خیلی سطح پایینی دارد.اونقدرها هم که باید کارساز نیست.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]باید به مقام خوف و رجای عالی برسیم.باید این را از خدا بخواهیم.[/h][h=3][/h][h=3][=arial]حس سومی هم که پیدا کردم این بود که چقدر باید برای خدا واقعا کار کنم و تصمیم باید داشته باشم که همه ساعاتم رو به خدا اختصاص بدم که وقت تنگه.[/h][=Yekan]
[h=3]پ.ن:شخصی که این اتفاق برایش افتاد , میگفت به خواندن زیارت عاشورا به صورت روزانه مداومت دارد و بعید نیست که شاید خداوند تعالی قصد داشته تا به او به صورت خیلی ساده بفهماند که چقدر این زیارت اهمیت دارد .[/h][h=3]برای اطلاعات بیشتر در این زمینه (منبع روایی): http://tars-omid.blog.ir/post/tars
[/h]