╰✿╮ آفتاب در حصار ╭✿╯ 100 داستان کوتاه از زندگی امام هادی علیه السلام «هر روز یک داستان»

تب‌های اولیه

110 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
╰✿╮ آفتاب در حصار ╭✿╯ 100 داستان کوتاه از زندگی امام هادی علیه السلام «هر روز یک داستان»

بسم الله الرحمن الرحیم
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم و اهلک اعدائهم

السلام علیک یا مولای یا اباالحسن علی بن محمد ایها الهادی النقی ورحمة الله و برکاته

سلام به همه ی اسک دینی های عزیز:Gol:


در این تاپیک ان شاء الله به تدریج به صورت روزانه یک داستان کوتاه از زندگی پر نور و برکت امام هادی:doa(6): بیان خواهد شد.

خوندن هر داستان نهایتا "دو دقیقه" از وقت شریفتون رو میگیره.

عنوان تاپیک هم بر گرفته از کتابی به همین نام هست که ان شاء الله قرار است مطالب هم مستند به این کتاب ذکر بشه.
از آنجا که این تاپیک به پیشنهاد کاربر گرامی" setsoko " ایجاد شده مدیریت تاپیک هم به دست ایشون سپرده می شه.
ان شاء الله که مورد رضایت حضرت حق و نیز مورد عنایت خاص امام هادی:doa(6): قرار بگیرد.

یا علی



بسم الله...

امام نشانی هایش را برایم گفته بود. پیدا کردنش زیاد سخت نبود.

برده فروش پرسید: بالاخره کدامشان را بیاورم؟

- آن یکی را... .

با انگشت اشاره کردم و ادامه دادم: قیمتش را نگفتی؟

- هفتاد دینار طلا!

هرچند بالاتر از معمول، ولی درست همان مقداری بود که امام به من پول داده بود.

کیسه ی دینارها دادم و خریدمش.

با احترام بردمش برای امام.

بعدها معلوم شد که بنا بوده بشود مادرِ امام دهم.

اصول کافی، ج 1_ دلایل الامامه، ص 216

بسم الله...

اطراف مدینه،

روستای صِریا،

ماه رجب،

خانه ی امام جواد علیه السلام، نوزاد متولد شد.

امام جواد علیه السلام پسرش را در آغوش گرفت.

اذان و اقامه را در گوشش خواند.

سرش را تراشید و هم وزن موهای سرش نقره داد.

نامش را *علی* گذاشت و به رسم عرب، کنیه ی ابوالحسن ثالث به او داد.

تا هم کنیه ی پدرانش امام رضا علیه السلام و امام موسی علیه السلام باشد و هم نام اجدادش امیرالمومنین علیه السلام و زین العابدین علیه السلام.

بحارالانوار، ج 50، ص 114 _ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 14 الی 16 _ اعیان الشیعه، ج 4

بسم الله...

امام جواد علیه السلام، حرزی نوشت:

" لا حول و لا قوه الا باالله العلی العظیم..."

گذاشت در گهواره ی پسرش.

تا خدا، حافظِ هادی دینش باشد...

محج الدعوات، ص 42 _ حدیقه الشیعه _ بحارالانوار، ج 91، ص 362

حدیث نوشت: امام صادق علیه السلام: کسى که در هر روز صد بار بگوید لا حول و لا قوة الا بالله خداوند هفتاد نوع بلا را از او دور مى گرداند که کمترین آنها غم و غصه است.

ثواب الاعمال ، ص 349.

بسم الله...

صورت گندمگون، چشمان سیاه، بینی کشیده،دندان های فاصله دار و خوش رو؛ شبیه پدربزرگش امام رضا علیه السلام.

بدنی ورزیده، نه زیاد بلند نه زیاد کوتاه، با شانه های پهن و خوش بو؛ شبیه جدش امام باقر علیه السلام.

زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی ، ص 18

امام علی النقی علیه السلام:

السَّهَرَ اءُلَذُّالْمَنامِ، وَالْجُوعُ یَزیدُ فى طیبِ الطَّعامِ

شب زنده دارى ، خواب بعد از آن را لذیذ مى گرداند؛ و گرسنگى در خوشمزگى طعام مى افزاید.

[SPOILER][/SPOILER]

بسم الله...


امام جواد علیه السلام پسرش را نشاند توی بغلش و گفت:

" علی جان، چه سوغاتی ای از عراق برایت بیاورم؟ "

- یک شمشیر تند و تیز مثل شعله های آتش.

به موسی گفت: " پسرم تو چه دوست داری؟ "

- یک اسب

چشم امام روشن شد.

رو کرد طرف ما، گفت: " علی به خودم رفته است، موسی به مادرش. "

بحارالانوار، ج 5، ص 123_ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 23

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

بسم الله...

همه نشسته بودند.

علی بن محمد علیه السلام هشت ساله بود.

بلند شد.

با حالتی خاص گفت: " إناالله و إناالیه راجعون "

پرسیدند: چه شده؟

ناراحت جواب داد: پدرم را کشتند.

گفتند: با این دوری راه، چطور فهمیدی؟

گفت: به یکباره درمقابل خدا احساس ذلتی کردم که تابحال سابقه نداشت.

بحارالاانوار، ج 50، ص 14 _ اثبات الوصیه

بسم الله...

افتخار نوکری در خانه ی

امام جواد علیه السلام نصیبم شده بود.

از خانه ی امام کسی می آمد و دستورات را به من می رساند.

چند وقتی بود احمد اشعری هم شب ها می آمد خانه ام، از حال امام خبر بگیرد.


یک شب فرستاده ی امام سرش را آورد نزدیک گوشم و آهسته گفت:


" امام سلامت رساندند و گفتند امشب از دنیا می روند و بعد ایشان امامت به پسرشان علی علیه السلام میرسد. "


احمد حرف ها را شنید.


*


خبر شهادت امام که پخش شد، بر سر جانشینش حرف و نقل درگرفت.


دستور امام را که می گفتم، کسی باور نمیکرد. احمد که شهادت داد من راست گفته ام همگی رفتند خدمت امام هادی علیه السلام.




بحارالانوار، ج 50، ص 120 _ الصراط المستقیم، ص 168

بسم الله...

نامش جنیدی بود، از علمای ناصبی و دشمن سرسخت علویان.

معلمِ علی شده بود، بعد از شهادت پدرش به دستور معتصم.

باید ارتباطش را با شیعیان قطع میکرد و به خیال خودش و معتصم می خواست همراه با کینه ی اهل بیت اعتقادات ناصبی به او بیاموزد!

مدتی گذشت...

حال علی را از او پرسیدند با لفظ کودک. عصبانی شد، گفت:

کودک کدام است؟ در مدینه عالم تر از من سراغ دارید؟

- نه!

-به خدا قسم! هرچه میخواهم یادش بدهم، خودش میداند. ادامه اش را هم به من یاد می دهد. تمام قرآن را با تفسیر کامل می داند و با صدای خودش از حفظ می خواند.

نمیدانم این همه علم را از کجا آورده، وقتی در میان دیوارهای سیاهِ مدینه بزرگ شده.

*

علی شش ساله معلم خوبی بود برای معلمش.

جنیدی، ناصبی سرسخت شد از دوست داران اهل بیت، آن هم سرسختانه.

زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 22 _ مآثرالکبرا فی التاریخ سامراء، ج 3، ص 95


جانم فدای امام نقی علیه السلام


بسم الله...


قرار گذاشتند علی که آمد از جا بلند نشوند.

گفتند: او یک نوجوان بیشتر نیست!

علی بن محمد علیه السلام
وارد شد.

جمعیت خیره مانده بود به او.

به چهره ی گیرا و باصلابتش.

از جا بلند شدند، بی اختیار و راه را باز کردند برایش، با احترام...

بحارالانوار، ج 50، ص 151 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12

بسم الله...


آخرین نفری بود که از سامراء می رسید.

رفت پیش امام هادی علیه السلام، برای گفتن اخبار جدید.

امام پرسید: چه خبر از واثق؟

- حکومت می کرد، ده روز پیش دیدمش.

- از متوکل چه خبر؟

- در زندان بود و بدتر از همیشه.

- ابن الزیات، وزیر واثق، چه میکرد؟

- مردم با او بودند و زیر فرمانش.

امام فرمودند: " واثق مرد و متومل جای او را گرفت، ابن الزیات هم کشته شد. "

با تعجب پرسید: کی؟!


- شش روز بعد از بیرون آمدن تو.

بحارالانوار، ج 50، ص 151

بسم الله...

امام جماعت مدینه بود.

مدام نامه مینوشت برای متوکل: اگر اینجا را میخواهی، علی بن محمد علیه السلام را از مدینه بیرون کن!

متوکل حرفش را قبول کرد.

وقتی که امام میخواست از مدینه برود، آمد پیش امام،

گفت: اگر شکایتم را به خلیفه بکنی، زندگیت را آتش میزنم و بچه ها و غلام هایت را می کشم.

امام آرام رو کرد به او، گفت: " من مثل تو آبروریز نیستم. شکایتت را به کسی میکنم که من و تو و خلیفه را آفرید. "

خجالت کشید.

سرش را انداخت زیر، افتاد به التماس که مرا ببخشید.

اعیان الشیعه








امام علی النقی علیه السلام:

أَلتَّواضُعُ أَنْ تُعْطِىَ النّاسَ ما تُحِبُّ أَنْ تُعْطاهُ


فروتنى آن است که با مردم چنان کنى که دوست دارى با تو چنان باشند.

بسم الله...

صدای گریه بلند بود. صدای ضجه...

همه فقط فقرا که همه آمده بودند.

چشیده بودند محبت علی بن محمد علیه السلام را...

کمک شان بود در دین و دنیاشان.

امام را از مدینه می بردند.

شهر یک پارچه ضجه می زد.

اصول کافی، ج 1، ص 499 _ بحارالانوار، ج 50









امام علی النقی علیه السلام
:



کسى که خود را پست شمارد، از شرّ او در امان مباش.


بسم الله...

همراه سیصد نفر مامور شد برای آوردن امام هادی علیه السلام از مدینه.

در طول راه با یار امام بحث میکرد، میگفت:

مگر علی بن ابی طالب نگفته هیچ زمینی خالی از قبر نیست، اگر هم باشد، بزودی قبرستان میشود؟ پس گورستانِ این بیابانِ بی آب و علف کجاست؟

میانِ راه، وسط تابستان، برف سنگینی شروع شد.

امام و یارانش لباس گرم آورده بودند.

ماموران اما، از سرما تلف شدند و همان جا شد گورستان شان...

بحارالانوار، ج 50، ص 142

امام علی النقی علیه السلام:

مسخره کردن و شوخى هاى -بى مورد- از بى خردى است و کار انسان هاى نادان است.

سلام به همگی ....

از همه شما بزرگواران ممنون :Gol:
اجرتون با آقا امام زمان ...

التماس دعا از همه شما گرامیان ..
جراکم الله خیر لکم :Gol:

التماس دعای فــــــــــــرج ...


بسم الله...

شیعه

را قبول نداشت.

همراه با دیگران مامور بود امام هادی علیه السلام را، زیر نظر، ببرد سامراء.

در بین راه، در بیابانی بی آب و علف، رسیده بودند به چشمه ی آب و دار و درخت.

برای امتحان شمشیرش را چال کرد پای ِ یکی از درخت ها و علامتی گذاشت تا برگردد و ببیند چه خبر است...

کاروان راه افتاد. به بهانه ای برگشت و آمد تا رسید به علامتی که نشان کرده بود، نه چشمه ای بود، نه درختی، نه آب و نه سایه ای!

شمشیرش را درآورد و برگشت.

خودش را رساند به بقیه.

امام رو کرد به طرفش: ابوالعباس! کاری را که میخواستی کردی؟

- بله، در کار شما شک داشتم ولی، حالا احساس میکنم غنی ترین آدم توی دنیا و آخرتم.

- بله قضیه از این قرار است. شیعیان ما هم تعدادشان و هم مشخصات شان معلوم است. نه یک نفر کم و نه یک نفر زیاد میشوند!

بحارالانوار، ج 50، ص 156

امام حسین علیه السلام:

«بى گمان شیعیان ما دل هایشان از هر خیانت، کینه،وفریبکارى پاک است.»

بحارالانوار، ج 68، ص 156، ح 11


بسم الله...

ناراحت بود.

به دستور متوکل امام هادی علیه السلام را برده بودند آنجا، آن هم در بدو ورود امام به سامراء.

گفت: فدایت شوم، در حق شما کوتاهی می کنند، شما...!؟ محله ی گداها...؟ بغض کرد.

امام رو کرد به او، گفت: تو هم اینطور فکر میکنی؟

بعد اشاره کرد با دست، او نگاه کرد. باغ ها و درخت های میوه، دختران و غلامان زیبا، پرنده، آهو، نهرهای جوشان.

خیره شده بود که ناپدید شدند.

امام ادامه داد: این ها برای ما، هرجا که باشیم، آماده است.

بحارالانوار، ج 50، ص 133 _ الارشاد، ص 376

[SPOILER][/SPOILER]


بسم الله...

ایستاده بود بیرون کاخ، علی بن محمد علیه السلام خواست وارد قصر شود.

همه احترامش کردند.

عده ای عصبانی، اعتراض کردند: برای چه باید به یک کودک احترام بگذاریم؟

قسم خوردند وقتی از کاخ بیرون آمد، از اسب پیاده نشوند.

آمد بیرون.

از اسب پیاده شدند، بی اختیار...

همه ی آنهایی که قسم خورده بودند.

بحارالانوار، ج 50، ص 137

بسم الله...

خلیفه با اطرافیان می رفت صحرا برای شکار.

مردم هم ایستاده بودند سرِ راهشان به تماشا.

همه لباس تابستانی پوشیده بودند به جز یک نفر.

مردم او را به هم نشان می دادند.

لباس تابستانی که پوشیده بود هیچ، روی اسبش هم روانداز انداخته بود، صورت خودش را هم پوشانده بود.

در همان حال آسمان سیاه شد و باران شدیدی شروع به باریدن کرد.

همه خیس شده بودند و دنبال سرپناه می دویدند.

امام اما، راه خودش را می رفت.

بحارالانوار، ج 50، ص 173

بسم الله...

علی پسر مهزیار از اهواز آمده بود سامراء؛

خبرهایی از جانشین امام جواد علیه السلام به او رسیده بود.

اول شک کرد که او امام باشد ولی وقتی باران گرفت و حکمت لباس گرم پوشیدنش را فهمید،

با خودش گفت: خودش است! بروم یک سوال از او بپرسم.

رفت جلو.

امام برگشت.

چهره پوشش را برداشت.

جواب سوالی را که میخواست بپرسد، داد.

فهمید امامش کیست.

بحارالانوار، ج 50، ص 173 و ص 174

*جانم فدای

امام هادی علیه السلام*


بسم الله...

- ما نفهمیدیم این دیگر چه جور دشمنی ای است که تو با علی بن محمد علیه السلام داری؟

وقتی که می آید خانه ات از نوکر وکلفت گرفته تا دیگران همگی می شوند خادمش.

کار به جایی رسیده که زحمت پس زدن پرده را هم به خود نمی دهد، چون دیگران زودتر می دوند و برایش پس می زنند!

- بی جا کرده اند! دیگر کسی حق ندارد برایش پرده کنار بزند.

****

امام وارد شد.

کسی جرات نکرد طرف پرده برود.

یکی دو قدم بود که یک دفعه باد زد و پرده کنار رفت.

وقتی می خواست برگردد هم.

فریاد متوکل پیچید توی خانه: از این به بعد این پرده ی لعنتی را برایش کنار بزنید، نمی خواهیم باد پرده دارش باشد!

بحارالانوار، ج 50، ص 203


بسم الله...

ماجرای کنار رفتن پرده برای امام دهن به دهن می گشت،

پرده دار متوکل هم برای صالح، یکی از دوستان واقفی مذهبش تعریف کرد.

تا شنیده بود شروع کرده بود به خندیدن و مسخره کردن.

همان موقع امام رسید، به او لبخندی زد، هرچند تا آن موقع هم دیگر را ندیده بودند.

گفت: " صالح! خدا در وصف سلیمان پیامبر گفته: " ما باد را در تسخیر او قرار دادیم تا به امرش هر کجا خواست بوزد.

پیامبر تو واوصیاء او که پیش خدا عزیزتر از سلیمانند."

عقاید واقفی اش همه بر باد رفت؛

شـیعـه
شد.

بحارالانوار، ج 50، ص 203


بسم الله...

از هند آمده بود، با انواع و اقسام چشم بندی ها و تردستی ها.

متوکل وعده داد اگر آبروی امام را ببرد، هزار دینار خالص جایزه دارد.

امام را دعوت کردند مهمانی، سفره انداختند، نان اوردند.

نان ها خیلی نازک تر از معمول بود.

امام بسم الله گفت و دست برد طرف نان.

قرص نان از زمین بلند شد و انگار که پرواز کند، آن طرف تر افتاد.

صدای قاه قاه خنده بلند شد.

شعبده باز لبخندی شیطنت آمیز زد.

دست امام رفت طرف یک نان دیگر.

دوباره همان اتفاق و همان خنده ها.

دست امام باز هم دراز شد، این بار به طرف بالشی که شعبده باز به آن تکیه کرده بود.

- بگیرش!

ناگهان عکس شیرِ رویِ بالش پرید بیرون و استخوان و گوشت و پوست شعبده باز را یک جا بلعید!

باز هم دهان ها باز بود،

این بار اما نه از خنده، از تعجب و حیرت.


بحارالانوار، ج 50، ص 147 _ منتهی الامال، ج 2


بسم الله...

زید اعتراض می کرد به خلیفه: هادی جوان است و بی تجربه. من اما،

عموی پدرش هستم و شایسته ی احترام و تواضع.

خلیفه جریان را به امام هادی علیه السلام گفت.

امام جواب داد: هرچه می گوید انجام بده.

مجلسی برپا بود.

زیدبن موسی وارد شد.

او را بالای مجلس نشاندند.

امام بعد از او آمد.

زید بی اختیار بلند شد، در مقابل فضل امام خم شد.

امام را جای خود نشاند و نشست روی زمین، پیش پای او.

بحارالانوار، ج 50، ص 190 _ المناقب، ابن شهر آشوب


بسم الله...

دستور فوری داشت برای بازرسی خانه.

شبانه با نردبان از پشت بام بالا رفت.

خواست داخل شود، تاریک بود، نتوانست.

کسی صدایش کرد: " سعید! همان جا باش تا برایت شمع بیاورم. "

آورد.

در روشنایی دید امام لباس پشمی پوشیده و روی حصیر نشسته، رو به قبله.

خجالت زده نگاه کرد...

امام گفت: " خانه، در اختیار توست. "

منتهی الامال، ج 2، باب 12

[=Verdana]


بسم الله...

مست کرده بود.

فرستاده بود امام را به زور از خانه بیاورند به مجلس باده نوشی و عیاشی اش.

به امام مشروب داد ولی امام زیر بار نرفت.

گفت: " شعر بخوان! "

امام جواب داد: " شعر زیاد حفظ نیستم. "

وقتی اصرار کرد، امام سرود:

" آنان که بر بلندی کوه ها کاخ ساختند

مرگ اینک در اعماق گور طعمه ی کِرمان نمودشان

آن تاج ها و گوهر و زیور کجا بشد!؟

پرسد کسی ز بعد دفن ز ایشان که هان چه شد؟ "

عربده های مستانه جایش را به ضجه های ذلیلانه داد. چهارهزار دینار به امام داد و با احترام فرستادش خانه.

امام که بیرون رفت، جام شرابش را محکم کوفت زمین.

بحارالانوار، ج 50، ص 211 _ منتهی الامال، ج 2

امام نقی علیه السلام:

دنیا همانند بازارى است که عدّه اى در آن براى آخرت سود مى برند و عدّه اى دیگر ضرر و خسارت متحمّل مى شوند.


بسم الله...

متوکل عصبانی بود، می خواست امام را سبک کند.

هر کار می کرد به جلسات می گساری نمی آمد.

نامه نوشت به برادر امام که اهل ساز و آواز بود، اهل می و گناه.

از او خواست در سامراء سکونت کند.

افراد زیادی را جمع کرد برای استقبال. امام هادی علیه السلام هم رفت.

به موسی گفت: " هیچوقت به متوکل نگو که شراب می خوری، او تو را آورده اینجا آبرویت را ببرد و در مهمانی ها بی ارزشت کند. "

- اگر تعارفم کرد چه؟

- با این کار خودت را بی ارزش نکن.

امام باز تکرار کرد. ولی موسی قبول نکرد،

گفت: " این مجلسی که متوکل فکرش را کرده، هرگز تشکیل نخواهد شد. "

موسی هر روز صبح می رفت برای دیدن متوکل.

به او می گفتند: " متوکل کار دارد؛ شب بیا. مست است؛ صبح بیا. مریض است؛ بگذار وقت دیگر. "

سه سال گذشت، متوکل مرد و او هنوز ندیده بودش؛ نه در مهمانی و نه حتا تنها.

بحارالانوار، ج 50، ص 159

بسم الله...

رفت خانه ی امام، با عجله گفت: "خانواده و اموالم را سپردم به شما. "


- خب چه خبر شده یونس؟

- باید از این جا فرارا کنم.

امام لبخندی زد، گفت: " چرا؟ "

- نگین با ارزشی را وزیر خلیفه داده بود برای حکاکی، موقع کار نصف شد.

امام گفت: " آرام باش، به خانه ات برگرد، ان شاءالله درست می شود. "

فردا وزیر او را خواست گفت: " همسرانم دعواشان شده. نگین را دو قسمت کن، دو انگشتر بساز با دست مزد برابر. "




منتهی الامال، ج 2، باب 12




امام علی النقی علیه السلام
:

مردم در دنیا به وسیله ثروت و تجمّلات شهرت مى یابند ولى در آخرت به وسیله اعمال محاسبه و پاداش داده خواهند شد.

بسم الله...

احضار شده بود از طرف متوکل. می ترسید.

مسیحی بود اما، صد دینار نذر علی بن محمد کرد تا خطری برایش پیش نیاید.

به سامراء که رسید امام تحت نظر بود.

ترسید نشانی خانه را بپرسد. شتر را آزاد گذاشت تا راه را پیدا کند.

شتر در خانه ای ایستاد. در زد.

غلامی آمد بیرون: " این جا خانه ی علی بن محمد است؟ "

- بله، یوسف! صد دیناری را که نذر علی بن محمد کرده ای بده.

یوسف با تعجب داخل شد.

علی بن محمد با مهربانی نگاهش کرد، گفت: " به جایی که احضار شده ای برو و نترس. از شر متوکل درامانی. "

از او خواست که اسلام بیاورد، قبول نکرد.

گفت: "خداوند به تو فرزندی می دهد که از شیعیان است و مایه ی رحمت و برکت. "

سال ها بعد همه نشسته بودند، جوانی داخل شد. متدین بود و از علویان.

گفت: "من فرزند یوسف مسیحی هستم که امام هادی علیه السلام مژده داده بود به پدرم. "


بحارالانوار، ج 50، ص 145 _ زندگانی امام علی الهادی؛ باقر شریف قرشی، ص 27 _ الخرائج، ص 210

امام علی النقی علیه السلام:

فروتنى آن است که با مردم چنان کنى که دوست دارى با تو چنان باشند.

بسم الله...

مامور متوکل بود ولی دوست دار امام.

رفت خانه ی امام، ناراحت بود.

دستور داشت رسیدن وجوهات از قم را خبر دهد.

امام او را که دید لبخندی زد و گفت: " نگران نباش، اموال از قم می رسد ولی نه به دست آن ها، آرام باش و امشب را پیش ما استراحت کن. "

بحارالانوار، ج 50



امام علی علیه السلام:

هیچ یک از شما جز به پروردگار خود امید نبندد و جز از گناه خویش نترسد.

نهج البلاغه، ح82، ص 1123




بسم الله...

وجوهات و هدایا را جمع کردند و عازم سامرا شدند.

هنوز از قم دور نشده بودند که شخصی آمد. پیام آورد که امام هادی علیه السلام دستور دادند:

" موقعیت مناسب نیست، به شهر خودتان برگردید. "

پیام دیگری رسید از امام:



" تعدادی شتر فرستاده ایم. اموال و نذورات را بار آن ها کنید و رهاشان کنید. "

***



یک سال گذشته بود از آن ماجرا، آمده بودند پیش امام.

دیدند وجوهات همه اش رسیده و پیش امام است.

بحارالانوار، ج 50، ص 185






امام علی علیه السلام:
هرکس 100 آیه از قرآن را بخواند و بعد از آن 7 مرتبه " یاالله " بگوید خداوند دعای او را مستجاب میکند.

بسم الله...

از قم آمده بود.

وجوهات مردم را از جیبش درآورد، گفت: " روپوش زن قمی را بده. "

روپوش را داد.

- روپوش اصلی را بده، این که روپوش دخترت است.

- ببخشید آقا! به شما شک داشتم، می خواستم به یقین برسم که رسیدم.

بحارالانوار، ج 50، ص 125

بسم الله...

از کوفه آمده بود.

گفتند امام هادی علیه السلام در مزرعه است.

رفت و گفت: " قرضی دارم و نمی توانم بپردازم. "

امام چیزی نداشت. برگه ای نوشت که این مرد طلبی دارد از من. آن را به مرد داد و گفت:

" وقتی به سامراء رسیدم، زمانی که دورم شلوغ بود بیا، پرخاش کن و ادعا کن از من طلب کاری. "

مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولین، این کار را کرد.

متوکل برای این که ادعای بزرگی کند، به امام پول داد.

امام هم بخشید به مرد، همه ی پول را. سه برابر آن چه می خواست.

بحارالانوار، ج 50

بسم الله...

از کوفه آمده بود برای دیدن امام.

قرض سنگینی داشت، گفت: " توان پرداختش را ندارم "

امام جواب داد: " همین جا بمان تا مشکلت را حل کنم. "

لحظه ای بعد سی هزار دینار آوردند از طرف متوکل.

کیسه را تحویل مرد کوفی داد، بدون آن که بشمارد.

بحارالانوار، ج 50

بسم الله...

متوکل چهار نفر شمشیر زن ماهر آورد تا وقتی ابالحسن آمد، او را بکشند.

امام آمد، تنها و آرام.

نگاه شان که به امام افتاد، به او تعظیم کردند، تکبیر گفتند.

وقتی که رفت، متوکل عصبانی، رو کرد به آن ها: " چرا دستور را اجرا نکردید؟ "

گفتند: "چطور به او حمله می کردیم، وقتی صد نفر شمشیر به دست هم راهش بودندف شمشیرها را می دیدیم، شمشیر زن ها رانه. "

بحارالانوار، ج 50، ص 196 _ اثبات الهداه، ج 3 _ محجه البیضاء، ج 4، ص 318



بسم الله...

رفته بودم پیش امام.

یکی از خدمت کاران جوانش را صدا زد.

رو کرد به من: " این جوان خودش فکر می کند به زبان فارسی مسلط است. چند کلمه ای با او حرف بزن، ببین همین طور است؟ "

به نظر نمی آمد فارسی بلد باشد، گفتم از مطالب ساده شروع می کنم.

پرسیدم: " زانوی تو چیست؟ "

چشم هایش گرد شد.

سرش را انداخت پایین.

سرخ شده بود.

امام لبخندی زد.

سوال من را به عربی ترجمه کرد برای غلام: " دارد از تو می پرسد؛ رکبتکَ ما هی!؟ "


بحارالانوار، ج 50، ص 157

بسم الله...

- مقداری مدفوع گوسفند را با گلاب بجوشانید و تفاله اش را روی زخم بگذارید تا خوب شود.

پزشک ها دستورالعمل ابالحسن را مسخره کردند.

متوکل، اما، بی تاب بود، قبول کرد.

مقداری از آن را روی دمل گذاشتند. چرک و خون بیرون ریخت، حالش خوب شد.

اصول کافی، ج 2 _ بحارالانوار، ج 50، ص 168 _ منتهی الامال، ج 2، باب 12


بسم الله...

مردی از روی حسادت رفت پیش متوکل و گفت: " علی، پسر محمد، قصد شورش دارد. "

متوکل همان شب فرستاد خانه ی امام هادی علیه السلام.

دو کیسه پول پیدا کردند با مهر مادرش.

خبر را که شنید، عصبانی شد، از مادرش جواب خواست.

گفت: " مریض که شدی، پزشکان عاجز شده بودند از درمانت. هزار دینار، نذر علی بن محمد کردم. خوب که شدی، ادا کردم. همین. "

بحارالانوار، ج 50، ص 200


بسم الله...

متوکل اتاق را پر کرده بود از پرنده های آوازخوان.

صدا به صدا نمی رسید.

هر وقت امام وارد می شد، ساکت می شدند؛ همه ی پرنده ها.

پرواز هم نمی کردند.

با رفتن امام دوباره اتاق پر بود از صدای آن ها.

منتهی الامال، ج 2، باب 12


بسم الله...

مردم را دور خودش جمع کرده بود، می گفت زینب است؛ دختر فاطمه سلام الله علیها.

بردندش پیش خلیفه.

پرسید: " چه طور جوان مانده ای؟ "

گفت: " پیامبر دست کشید بر سرم تا هر چهل سال یک بار جوان شوم. "

علی بن محمد آمد، رو به زن گفت: " گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است. برو داخل قفس شیرها، اگر راست می گویی.

زن پاهایش سست شد. عقب عقب رفت.

گفت: " می خواهی مرا به کشتن دهی، چرا خودت نمی روی؟ "

همه ساکت شدند. متعجب و منتظر!

علی بن محمد وارد قفس شد.

شیرها دورش را گرفتند. صورت شان را مالیدند به لباسش. او هم دست می کشید روی یال هایشان و نوازش شان می کرد.

بحارالانوار، ج 50 _ بهجه الابرار




امام علی علیه السلام: بهترین عدالت یاری مظلوم است.

بسم الله...

در ها را بستند، به دستور متوکل.

حیوانات گرسنه و درنده را رها کردند.

منتظر ماندند، نقشه شان عملی شود، حیوانات رفتند به سمت او، آرام و بی صدا.

دورش حلقه زدند و سر خم کردند.

امام نوازش شان می کرد.

آدم شده بودند، انگار. حرف می زدند با امام به زبان خودشان و او گوش می داد به آرامی.

بحارالانوار، ج 50


بسم الله...

نشسته بود کنار امام.

امام به زبان خارجی با او صحبت می کرد.

متوجه نمی شد و جوابی نمی داد.

امام ریگی برداشت، مکید. داد به او تا در دهانش بگذارد.

مرد همین که ریگ را مکید به هفتاد و سه زبان آشنا شد.

دیگر صحبت های امام را می فهمید؛ به زبان هندی بود.

بحارالانوار، ج 50، ص 136


ما سامرا نرفته گدای تو می شویم


ای مهربان امام فدای تو می شویم...

بسم الله...

نامه ای رسید برایش، از امام: " وسایلت را جمع کن. هرچه لازم داری بردار و مواظب خودت باش. "

وسایلش را جمع کرد ولی نمی دانست برای چه.

مامور خلیفه آمد. زندانی اش کردند وخانه اش هم توقیف شد.

در زندان بغداد بعد از هشت سال، نامه ای آمد از امام: " در بغداد سکونت نکن. "

باز هم تعجب کرد. منتظر ماند، چیزی نگذشت که آزاد شد.

نامه نوشت به امام: " خانه و اموالم را در مصر چه کنم؟ "

جواب رسید: " به زودی به تو برمی گردد، اگر هم برنگشت، ضرری ندارد. "

در راه بود که جان داد و خبر برگشت اموالش را نشنید.

بحارالانوار، ج 50، ص 140

امام علی النقی علیه السلام:

هر که برای خود شخصیت و ارزشی قائل نشود از گزند او خاطر جمع مباش.

تحف العقول، ص 882

آموزه امام هادی در زیارت جامعه :
:Gol::Gol:
«وَ جَعَلَ صَلاَتَنَا عَلَیْکُمْ وَ مَا خَصَّنَا بِهِ مِنْ وِلاَیَتِکُمْ طِیباً لِخُلْقِنَا وَ طَهَارَةً لاَِنْفُسِنَا وَ تَزْکِیَةً لَنَا وَ کَفَّارَةً لِذُنُوبِنَا;
خداوند صلوات ما را بر شما (پیامبر و آل پیامبر) و ولایت ما را نسبت به شما، سبب پاکیزگى اخلاق، طهارت نفوس و نموّ و رشد معنوى و کفّاره گناهان ما قرار داده است».

بسم الله...

دروغ می گفت و پشت سر هم قسم می خورد.

امام گفت: " خدایا، این مرد بر دروغی که گفت، قسم خورد. تو خودت انتقام گیرنده ای. "

همان روز مریض شد و صبح روز بعد مرد.


بحارالانوار، ج 50، ص 147

امام علی علیه ‏السلام:

بخیل‏ ترین مردم کسى است که مال خویش را از خود دریغ دارد و براى وارثانش بگذارد.

غرر الحکم

بسم الله...

نامه نوشت: "آقا، پا درد شدید دارم و نمی توانم خدمت تان را بکنم، ناراحتم، دعا کنید خوب بشوم تا در خدمت شما باشم. "

جواب داد: " خدا تو و پدرت، هر دوتان، را شفا داد. "

تعجب کرد، با خودش گفت: " من که از مریضی پدرم چیزی ننوشته بودم. "

بحارالانوار، ج 50، ص 180

بسم الله...

امام به او گفته بود: " هروقت مسئله و مشکلی برایت پیش آمد، بنویس و زیر جانمازت بگذار. چند ساعت بعد بیرون بیاور و جوابت را ببین. "

همین کار را می کرد،

هروقت که مشکلی برایش پیش می آمد. جوابش را بلافاصله می گرفت.

بحارالانوار، ج 50، ص 155


امام علی النقی علیه السلام

:

همانا که خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش، و آخرت را سرای رسیدگی، و

بلای دنیا را وسیله ثواب آخرت، و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است.

بسم الله...

گوسفند ها را خریدم برای امام.

تعدادشان زیاد بود.

با هم جدا کردیم و بین افرادی که گفته بود تقسیم کردیم.

اجازه گرفتم بروم بغداد، برای دیدن خانواده ام.

گفت: " عرفه را هم پیشِ مان بمان. "

ماندم. عید قربان را هم.

شب را خانه ی امام خوابیدم. سحر صدایم کرد. بیدار شدم. بغداد بودم؛ در حیاط خانه مان.

اصول کافی، ج 3 _ بحارالانوار، ج 50، ص 132 _ بصائرالدرجات


بسم الله...

وکیل امام هادی علیه السلام بود. زندانیش کردند. میخواستند بکشندش.

نامه ای نوشت و از امام هادی علیه السلام کمک خواست.

امام گفت: " شب جمعه دعایش می کنم. "

صبح جمعه، متوکل تب کرد، شدید. خوب نمی شد.

دستور داد تا زندانی ها را آزاد کنند، به خصوص وکیل امام هادی علیه السلام را، از او حلالیت هم بطلبند.

آزاد شد.

به خواست امام رفت مکه و آن جا زندگی کرد.

حال متوکل هم خوب شد.

بحارالانوار، ج 50، ص 184

بسم الله...

خلیفه، سهمیه اش را قطع کرد، به خاطر دوستی با امام.

کمک خواست از امام، برای وساطت.

همان شب، متوکل با احترام سهمش را برگرداند، سه برابر گذشته.

از مامور پرسید: " علی بن محمد امروز دربار بود؟ "

- نه!

- نامه ای داشت برای متوکل؟

- نه!

رسید خدمت امام برای تشکر.

امام لبخندی زد، گفت: " مشکلت حل شد، درست است؟ "

- بله، پسر رسول خدا. به برکت دعای شما.

منتهی الامال، ج 2، باب 12


امام صادق علیه السلام

:


اوّلین محاسبه انسان در پیشگاه خداوند پیرامون نماز است، پس اگر نمازش قبول شود بقیه عبادات و اعمالش نیز پذیرفته مى گردد وگرنه مردود خواهد شد.

بسم الله...

متوکل دستور داد، توی بیابان تپه ای درست کردند.

با امام هادی علیه السلام رفتند بالای تپه.

گفت: " دعوتت کردم تا لشکرم را ببینی.

لشکرش را مجهز کرده بود. همه با اسلحه و منظم.

می خواست امام هادی علیه السلام را بترساند.

امام گفت: " حالا می خواهی من لشکرم را به تو نشان بدهم؟ "

متوکل گفت: " بله. "

امام دعایی کرد.

متوکل دید آسمان و زمین پر است از فرشته های مسلح، درجا غش کرد.

وقتی که به هوش آمد، امام گفت: " ما در امور دنیا با تو ستیزه ای نداریم، مشغول آخرتیم. "

بحارالانوار، ج 50، ص 156