تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

تب‌های اولیه

606 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تفحص سیره شهداء(خاطرات زیبای شهدا)✿✾✾✿

:Gol:آیا درس گرفتن از زندگی شهداء حداقل وظیفه ما نیست؟:Gol:

پس از آنها بگوئید تا بدانیم وعمل کنیم...

**********هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله*******
**********هرکه دارد به سرش شور نواء بسم الله*****

با سلام و تشکر از تایپیک زیبای دوست عزیز و عرض خوش آمد گوئی

الحق که زندگینامه و وضیت نامه شهدا، مکتب انسان سازی است و اگر می خواهید راه پرواز کردن را بیاموزید باید اول در رودخانۀ سیرۀ شهدا غواصی کنید.

"با دوستانش قرار گذاشته بود در خلال عملیات هر کدام شهید یا مجروح شدند در جریان عقب نشینی، همدیگر را به عقب منتقل کنند.

عملیات خیبر و محور عملیاتی جزیره مجنون، فرمانده عملیات بسته به شرایط، دستورعقب نشینی می دهد. شهید فهیمی بدون توجه به دستورعقب نشینی و تحت فشار نگاه های معصومانه مجروحان، مصرانه و باعشق و تعهد کاری به وظیفه پزشکیاری اش ادامه میدهد و با تلاش و پشتکار زیاد، ضمن درمان مجروحان، موفق میشود با بسیج امدادگران و سایر همکارانش عده زیادی از مجروحان را بوسیله هلی کوپتر به عقب منتقل کند.

در این اثنا ناگهان، از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفته و به زمین می افتد، همرزمش می گوید: طبق قرار قبلی، علیرغم اطمینان از شهادتش، وی را بر دوش گرفتم تا به عقب منتقل کنم که فرمانده به محض اطلاع از شهادت شهید فهیمی، به وی می گوید: اینهمه مجروح نگاهشان به سوی ماست، اگر می توانی به جای شهید، مجروحی را به عقب منتقل کن.
و اینجاست که طبق دستور فرمانده جنازه را د رمحل عروجش رها کردم، و مجروحی را به دوش گرفتم؛ با علم به این که شهید فهیمی که با تمام وجود به خدمت مجروحان عشق می ورزید، نیز بر این امر راضی است.

شما هم به جمع سیره نویسان شهدا بپیوندید ...

التماس دعا ...:Gol:

دعا کن پسرم بمیره
پدر شهید سید علی تشکری از سپاه خراسان-مشهد می گفت: در جبهه یکی از رفقا را دیدم در اثنای احوال پرسی متوجه فکر پریشانش شدم ، از او پرسیدم: چه چیزی باعث ناراحتیت شده؟
گفت: دعا کن پسرم بمیره.
خیلی متعجبانه جملشو بصورت سوالی تکرار کردم: پسرت بمیره؟؟؟!!!....چرا؟
گفت: درسش تموم شده، سر کار نمی ره، با افراد ناباب رفیقه، خلاف انجام میده، خلاصه تو محل باعث آزار و اذیت مردم شده و آبروئی برای ما نذاشته......نه خدا رو بندگی می کنه و نه مردمو راحت می ذاره.
نصیحتم دیگه کارساز نیست و حیرون شدم.... بمیره بهتره.
از هم ،خداحافظی کردیم و رفتیم پی کار خودمون. حدود سه ،چهار ماه بعد دوباره که دیدمش،پرسیدم از پسرت چه خبر؟
گفت: شهید شده.
با تعجب زیاد پرسیدم: شهید شده؟؟؟؟!!!!
گفت:آره. بعد جدا شدن از شما، مرخصی گرفتم و رفتم خونه، اومد پیشم که اجازه بده برم جبهه.
گفتم: برو بچه جون همه عالم وآدم از تو فرار می کنند از بس که بدی، اون وقت جبهه می خواهی بری؟؟؟!!! برو درست شو که خدا ازت راضی بشه، جبهه پیش کشت.
خلاصه سرتو درد نیارم،با هزار اسرار و پافشاری راضی شدم که بره.
اولین مرخصی که اومد کیف مسافرتیشو زمین نذاشته رفت سراغ جعبه نوار ترانه هاش؛همون هائی که حرام مسلّم بود و همه رو با صداش اذیت کرده بود(زبان حال: با خودم گفتم اینکه آدم نشده، حالا آزار و اذیت شروع شد)
جعبه رو برداشت رفت تو حیات دوباره با خودم گفتم: تو حیات نوار بذاره، من میدو نمو اون.رفتم تو حیات دیدم، نفت ریخته رو نواراش آتیششون زده.
بعدم که رفت جبهه خبر شهادتشو برام آوردن.
پدر شهید تشکری بعد از نقل این خاطره این جمله به یاد ماندنی رو با حس خاصی گفت تا از یادم نره:

*** جبهه یک دانشگاه انسان سازی بود ***


(مأخذ: خودم)

یا علی عزیز

خیلی عالی بود، منقلبم کردی و اشکم و در آوردی، خدا به حق دعای "یا مقلب القلوب و الابصار" منقلبت کنه.

آدم وقتی این قبیل خاطرات رو می خونه به قدرت و ارادۀ خدا و تأثیر و انقلابی که خدا می تونه توی یک لحظه و با دعای خیری از پدر و مادر یا از عمق دلشکسته ای بر می خیزه، بیش از پیش، امیدوار میشه ...

اگه هر کدوم از دوستان و کاربران سایت یک خاطره از این دست، خاطرات ناب رو ارسال کنند چه آلبوم و مجموعۀ ارزشمندی میشه ...

مثل یا علی یک یا علی بگین و فرصت و از دست ندین ...

این خاطره از یکی از شهدای نوجوون قوچان رو به شما دوست عزیز و همۀ کاربران سایت تقدیم می کنم:

در عین حالیکه سن و سال کمی داشت خود را به قافله یاوران دین خدا و بسیجیان روح الله رساند.


شنیده ای می گویند « راه صد ساله را یک شبه پیمودند». آری! او هم به حقیقت راه صد ساله را یک شبه پیمود، کما اینکه در ادبیات وصیتنامه اش نیز می توان به این مطلب پی برد.


در گوشه ای از وصیتنامه عرفانی اش با حضرت دوست، این چنین نجوا می کند: « خدایا! من یک تخریب چی ام و کارم باز کردن معبر است، کمک کن به سوی تو معبری باز کنم.»

التماس دعا ...:Gol:

این دفعه یه خاطره از خود شهید تشکری براتون تعریف می کنم و از خدا می خوام که توفیق بندگی رو به ما بده
خداحافظی ترس ناک
توی محله از اهل محل یه چیزی شنیده بودم اما باور نکردم،دنبال یه فرصت می گشتم تا از مادر شهید بپرسم آخه اون باعث بوجود اومدن این ماجرا شده بود.
وقتی نماینده بنیاد شهید شدم برای تفحص سیره شهداء ، با خودم گفتم الان بهانه داری پس یا علی.
خدمت خانواده شهید تشکری رفتم بعد از مصاحبه با پدر بزرگوارش نوبت به مادر شهید رسید ، برام سخت بود چون می دونستم مرور خاطرات برای یه مادر خیلی سخته،اما یه کسی به من می گفت لازمه که اینها زینب وار برای حسینشون به میدون بیان.
با رعایت ادب و احترام و با جملات لطیف از مادر شهید سید علی تشکری پرسیدم: اهل محل ماجرائی رو از وداع شما توی لحظه آخر دفن شهید میگن،اگر ممکنه برای من کامل تعریفش کنید،ایشان هم با اون صلابت خاص خودشون اینطور گفتند:
وقتی به ما خبر دادن سیدعلی شهید شده ، برای تحویل گرفتن پیکرش به معراج شهداء رفتیم ، تو معراج شهدای زیادی آورده بودند و خانواده های زیادی هم اومده بودند، همه منقلب بودند و عرق اضطراب روی بدنمون نشستته بود ، آخه گاهی اوقات خبر اشتباه بود و فقط تشابه اسمی یا آدرس اشتباهی و... بود و شهید مال ما نبود وقتی برای شناسائی شهید رفتیم با دیدن سیدعلی دلها شکست و از زنده بودنش ناامید شد ، اونجا :Gol:{شهید چشماشو باز کرد و به من لبخند زد}:Gol:
به دخترم گفتم ، اما باور نکرد و گفت حس مادری و حال خراب بر اثر مصیبت برام توهم ایجاد کرده.
گذشت تا شهید رو برای دفن کردن آوردن سر قبر بعد از وداع همه اهل محل و دوست و آشنا گفتند: مادر شهید بیاد با شهید خداحافظی کنه،همه دور تا دور حلقه زدند و قبر و پیکر شهید و من نگین اون حلقه شدیم.
به نزدیکی شهید که رسیدم در مقابل چشمان همه شهید کفن رو باز کرد و دستانش رو برای در آغوش کشیدن من نگه داشت و با لبخندی ملیح و چشمان باز ملتمس از من دعوت کرد تا با او وداع کنم وقتی این صحنه عجیب بوجود اومد تقریبا همه کسانی که اونجا بودند فرار کردند و تعداد کمی باقی ماندن.
با پسرم وداع کردم و او را دفن کردیم.
اما بمیرم برای سالار شهیدانم حسین علیه السلام که او یک تنه تمام عزیزانش رو در آغوش کشید.
بله شهداء حقیقتی نا پیدا هستند که باید برای شناخت آنها معرفت ها کسب کرد.
{مأخذ:خودم}

الله بَندَسِی
توی جاده منتظر ماشین نشسته بودم هر ماشینی رد میشد دست بالا می کردم که نگه داره اما نه نگه نمی داشتند.گرم بود و از سر و صورتم بد جور عرق میریخت. بالاخره یه تویوتا نگه داشت و سوار شدم و شروع کردم به نق زدن ، آروم که شدم راننده ازم پرسید کجا میری؟
گفتم: نقاشمو برای کشیدن عکس شهداء اومدم.
خیلی مهربون بود ، گفت: میرسونمت به پادگان، خلاصه حسابی با هم گفتیم و خندیدیم تا به در پادگان رسیدیم داخل رفتیم و منو گذاشت دم در ساختمان فرهنگی موقع خدا حافظی ازش پرسیدم: راستی اسمتو بهم نگفتی؟گفت: الله بندسی .گفتم: یعنی چی؟ گفت: به زبون ترکی یعنی:بنده خدا.
چند روز بعد یکی از رفقاء که فرمانده گردان بود به دیدنم اومد و گفت برای نهار میره ساختمان فرمانده ای،از من هم خواست باهاش برم تا به فرماند لشگر حاج مهدی باکری معرفیم کنه،منم از خدا خواسته قبول کردم.
ظهر شد و رفتیم برا نهار که دیدم الله بندسی دم در ایستاده و به مهمونا خوش آمد،میگه، تا دیدمش رفتم جلو و بغلش کردم و یه چاق سلامتی گرم و محکم زدم پشتش و گفتم:بی معرفت دیگه سراغ ما نمی آی و خلاصه کلی گه گزاری کردم.
اونم تو جواب عذر خواهی کرد و منو به داخل اتاق دعوت کرد.
در همین حین متوجه دوستم که فرمانده گردان بود شدم که حسابی رنگ از رخسار نازش پریده بود،گفتم: خوب فرمانده لشگر رو بهم نشون بده.
با صدائی که دلخوری و ترس و ملامت داشت گفت:همونی که زدی پشتش فرماند لشگر حاج مهدی باکری بود.
تا اینو گفت جاخوردم و هم تعجب کردم که فرمانده لشگر اینقدر متواضع و با گذشت؟!!!و هم خجالت کشیدم که اینطور رفتار کردم.
{دوره کتابهای طلائی}

بالای حرف حرفش نزنید
مادر شهید کبیری :Rose:می گفت:پسرم در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی پیکرم رو برای طواف دور ضریح مقدس امام رضا علیه السلام آوردند همان جا یک زیارت عاشوراء برایم بخوانید.
وقتی شهید را برای طواف کنار ضریح آوردیم و قصد خواندن زیارت عاشوراء داشتیم ،خدّام اجازه ندادند.
در حالی که با خدام صحبت می کردیم که اجازه بگیریم،متوجه شدیم از تابوت شهید خون جاری شده.
خدام که این صحنه را دیدند،رفتند تا وسائل شستشو را بیاورند تا خون را پاک کنند و دیگر با ما بحث نکردند.
ما هم از خدا خواسته فرصت را غنیمت شمردیم و شروع کردیم زیارت عاشوراء خواندن.
خواندیم و تمام شد تا خدام لوازم شستشو و غیره را آوردند،با کمال تعجب هر چه نگاه کردیم اثری از خون ندیدیم انگار که اصلا وجود نداشته.
آنجا بود که فهمیدم که بالای حرف شهید حرف نزنیم.:Gol: شادی روح شهداء صلوات

یاد آوری با چاقو
حتما اسم پل سید خندان رو که در تهرانه شنیدید،این پل به نام شهید سید مهدی خندان:Sham: ثبت شده.
سید مهدی داش مشتی و قلدر محله بود و چنان گربه رو تو حجله کشته بود که کسی جرأت حرف زدن نداشت.همیشه یه جاقوی ضامن دار هم تو جیب داشت که کسی نزدیکش نیاد.گاهی با موتور گازی روشن به داخل کلاس مدرسشون میرفت، مدیر و ناظم هم نمی تونستند چیزی بگن.
وقتی با بچه های جبهه و جنگ آشنا شد و فهمید جوانمردی و مردانگی یعنی چه،از راهش دست برداشت اما همیشه اون چاقوی دوران قبلیش رو همراه خودش داشت چون یادش بیاد که چه جاهلی هائی کرده ، پس هواسشو جمع کنه،دوما غرور نگیرتش تا دوباره قلدری نکنه.
همرزمان شهید سید مهدی خندان میگفتند:پیکر شهید رو با همون چاقو شناسائی کردند.
{مأخذ:زندگینامه شهید مهدی خندان}:Mohabbat:

اطاعت از فرمانده
:Gol::Gol::Gol:سعی ناکرده در این راه به جائی نرسی:Gol::Gol::Gol:
:Gol::Gol::Gol:مزد اگر می طلبی طاعت استاد ببر:Gol::Gol::Gol:
یک روز به برادرها گفتم:من اگر چه 18-19 سال بزرگتر از فرمانده لشگرم،اما اگر ایشان به من بگویند:برادر برونسی! همین الان باید توی آتش بروی، به جان زهرا سلام الله علیها قسم که چرا نمی گویم،چون می دانم در دستور فرماندهی نجات و پیروزی دین نهفته است، من به این موضوع رسیده ام و حس می کنم.{شهید برونسی-کتاب مجموعه گلها}

نان حلال
مکن زغصه شکایت که در طریق طلب
به راحتی نرسید آن که زحمتی نکشید

شهید برونسی زمانی که کار آزاد داشت و بنائی می کرد ،کمتر کارگری بود که با وی دوام بیاورد.من دیدم،کارگرهائی که دوست دارند صبح به شب برسونند و کمتر کار کنند،حالا کار پیش رفت یانه،مهم نیست، ولی او معیارش این نبود.
می گفت:((من نانی که میخورم باید حلال باشد)).معتقد بود که روز قیامت ((باید،من از این صاحب کار طلب داشته باشم نه بده کار او باشم)). کارش واقعا عالی بود و یک ذره از کارش نمی دزدید.هر خانه ای که می ساخت فرض می کرد برای خودش می سازد.بناها که تعطیل می کردند،او صبر می کرد و مثلا 15 یا 20 دقیقه بیشتر کار می کرد تا احیانا کم کاری نکرده باشد.
{کتاب مجموعه گل-کنگره سرداران شهید}
:Gol::Gol::Gol:

یک تذکر مهم که باید گفته بشه رو ،می تونید در جواب این سوال پیدا کنید:
:Gig: *چرا جنگ و جبهه به این اندازه مورد تاکید و توجه است؟
جواب: اینکه جنگ و دفاع مقدس به گلوله و ترکش نبود، بلکه کلاس درس انسانیت بود،دانشگاه مردانگی،مروت،جوانمردی و امید بود برای کسانیکه دوست داشتن به خدا برسند و فکر میکردند نمیشه یا نمی تونند و یاخیلی راهه و...
اونجا نه اینطوری بود که من و تو ترسیم کردیم و نه اینطوری بود که بعضی جا مونده های از اون کلاس میگن.
اونجا همه همونی بودند که یه آدم عادی، اما هر چی داشتند تقدیم کردند و پذیرفته شد.اگر ما هم تقدیم کنیم قبول می کنند مأیوس نباش.
:Gol: یک نمونه لبخند های پشت خاکریز به شما کمک میکنه جبهه رو خوب بشناسی:
همیشه مواظبت از اعمال، خصوصا آنچه افزون بر وظایف و فرایض بود برای اخلاص بیشتر و ترس و وحشت از ریاء نبود. عمده اش ملاحظه اطرافیان بود و اینكه شخص در جمع انگشت نما بشود و بر سر زبانها بیفتد، ولو به شوخی و یا احیانا کسی از کارش اذیت نشه.

كافی بود كسی را یكبار در نماز با توجه ببیند ، وقتی دو نفر به او می رسیدند یكی آهسته به دیگری می گفت:آدم قابل اعتمادی نیست، باید مواظب حرف زدنمان باشیم و او با تعجب می پرسید:چطور؟
گوینده توضیح می داد:هر چه بشود می رود به خدا می گوید. یك سره با خدا در حال حرف زدن است!

{از کتاب فرهنگ جبهه جلد سوم (شوخ طبعی ها) نوشته سید مهدی فهیمی}:Gol::Gol::Gol:
خدایا نکند ما از بهشتیان جا بمانیم.

کار بی ریاء
سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چها کرد
غلام همت آن نازنینیم
که کار خیر،بی روی و ریا کرد

بچه ها می گفتند:ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده می دیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس می زند؟!
بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد، واکس میزند. مشخص شد این فرد همان فرمانده ما، شهید عبد الحسین برنسی بوده است.
{مجموعه گل} :Gol::Gol::Gol:

عارف و عاشق
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
مرحوم علامه میرزاجوادآقاتهرانی(ره) به منطقه والفجر مقدماتی آمده بودند،(به دلیل تواضع زیادشان) امام جماعت نمی شدند مگر به زور.
ایشان به ما میفرمود:شما از من جلوتر هستید.خیلی اعتقاد و احترام عجیبی به رزمنده ها داشت.

یک شب به تیپ امام جواد(علیه السلام)
آمده و سخنرانی نمودند.بعد که سخنرانی تمام شد،موقع نماز بود اما قبول نمی کردند بروند جلو و امام بایستند.آقای برونسی گفت: آقا! بروید و امام باشید. علامه گفت:شما دستور می دهی؟
آقای برونسی گفت: من کوچمتر از آنم که دستور بدهم، ولی خواهش می کنم.علامه گفت: نه پس خواهش را نمی پذیرم.
بچه ها گفتند:خوب آقای برونسی! مصلحتا بگوئید دستور می دهم تا بپذیرند.ما آرزو داریم پشت این عارف بزرگ نماز بخوانیم.
شهید برونسی هم، همین کار را کرد و علامه در جواب فرمود:
چشم فرمانده عزیز.
بعد از نماز علامه حال عجیبی داشت شهید برونسی را کنار کشیده بود و اشک میریخت،میگفت دوست عزیزم از جواد(علامه میرزاجوادتهرانی)
فراموش نکنی و حتما ما را شفاعت کن.
{مجموعه گل}:Gol::Gol::Gol:

کمک کن تا دلش نگیره

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش. همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد. قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن. یک تنه می زد به قلب دشمن. به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود. پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش. هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟
- سه تا، چه طور مگه؟
- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!
- یا امام حسین!
به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود و کمک میکرد دلش نگیرد و غمگین نشود، بچه ها هم رازی بودند، هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟ نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟» می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»
- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...
- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و كلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»
نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم سلام گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟
رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچين خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.
آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترسی ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره. می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشیيع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید! طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم. بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد. قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟! اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود و دست او گرم و زنده. کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!» لبخند رو صورتش یخ زد، آخه باباشو خیلی دوست داشت. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم. کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه. موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!» صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز. من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.» و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103:Gol::Gol::Gol:

دعوای خنده دار و آتش بس

نمی دانم چه شد که کشکی کشکی آر پی جی زن و تیر بارچی دسته مان حرفشان شد و کم کم شروع کردند به تند حرف زدن و «من آنم که رستم بود پهلوان» کردن. اول کار جدی نگرفتیمشان. اما کمی که گذشت و دیدیم که نه بابا قضیه جدی است و الان است که دل و جگر همدیگر را به سیخ بکشند، با یک اشاره از مسئول دسته، افتادیم به کار.
اول من نشستم پیش آر پی جی زن که ترش کرده بود و موقع حرف زدن قطرات بزاقش بیرون می پرید. یک کلاهخود دادم دست تیربارچی و گفتم: «بگذار سرت خیس نشوی. هوا سرده می چایی!» تیربارچی کلاهخود را سرش گذاشتو حرفش را ادامه داد. رو کردم به آر پی جی زن و خیلی جدی گفتم: «خوبه. خوب داری پیش می روی. اما مواظب باش نخندی. بارک الله.» کم کم بچه های دیگر مثل دو تیم دور و بر آن دو نشستند و شروع کردن به تیکه بار کردن!
- آره خوبه فحش بده. زود باش. بگو مرگ بر آمریکا!
- نه اینطوری دستت را تکان نده. نکنه می خواهی انگشتر عقیق ات را به رخ ما بکشی؟!
- آره. بگو تو موری ما سلیمان خاطر. بزن تو بر جکش.
آن دو هی دستپاچه می شدند و گاهی وقت ها با ما تشر می زدند. کمک آر پی جی زن جلو پرید و موشک انداز را داد دست آر پی جی زن و گفت: «سرش را گرم کن، گراش را بگیر تا موشک را آماده کنم!» و مشغول بستن لوله خرج به ته موشک شد. کمک تیربارچی هم بهش برخورد و پرید تیربار را آورد و داد دست تیربار چی و گفت: الان برات نوار آماده می کنم. قلق گیری اسلحه را بکن که آمدم!» و شروع کرد به فشنگ فرو کردن تو نوار فلزی. آن قدر کولی بازی درآوردیم که یک هو آن دو دعوایشان یادشان رفت و زدند زیر خنده. ما اول کمی قیافه گرفتیم و بعد گفتیم: «به. ما را باش که فکر می کردیم الانه شاهد یک دعوای مشتی می شویم. بروید بابا! از شماها دعوا کن در نمی آد!»


کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه (34):Gol::Gol::Gol:
آیا ما هم در اصلاح بین دو مومن این طوری هستیم؟


سلام بر دوستانی که داستان راستان شهدا را دنبال می کنند اولا به این آدرس سری زدید بد نیست http://ravayatgar.org/
دوما این ماجرا را بخوانید و مرا از نظراتتان محروم نفرمائید.

:Gol:احترام به پدر:Gol:

نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم. تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می کند.
رفتم سراغش. دیدم کسی زير دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش. اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!
از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم. پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:«تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند.»
گفتم :«راستش به پدرم سلام می کنم.»پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:«چی؟ به پدرت سلام میکنی؟ کو پدرت؟»اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:«هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم!»
پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت:«بشکنه این دست که نمک ندارد...»
مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد.

کتاب رفاقت به سبك تانک صفحه(17)


:Gig:آیا اگر من و شما هم مثل این موقعیت را داشته باشیم اینگونه گذشت می کنیم و با سعه صدر و آرامش برخورد خواهیم کرد، یا غضب و عصبانیت بر ما چیره می شود و نمگذریم؟:Gol::Gol::Gol:
:Gig:محاسبه کنیم چقدر کینه در دل داریم؟

راه درست
بیان شوق چه حاجت که شرح آتش دل
توان شناخت زسوزی که در سخن باشد
شهید رحیمی و شهید شهاب عقیده داشتند حتی برای زندانیها هم باید کار فرهنگی کرد.نتایج خوبی از این کار حاصل شده بود، بعنوان نمونه، شخصی منافق به نام ((هادی.ف)) دستگیر شده بود و به دلائلی موقتا، حکم او از اعدام به حبس ابد تبدیل شده بود.کار تبلیغاتی این دو شهید بزرگوار چنان اثری روی این شخص گذاشت که حتی او با ما همکاری می کرد و گاهی با ما در یک اتاق می خوابید و از اینکه یک منافق کنار یک پاسدار مسلح خوابیده، هیچ احساس خطری بوجود نمی آمد.
این آقا به قدری پیشرفت کرد که بعد از توبه کردن از راهش، لیسانس رشته زبان گرفت و جایزه دانشجوی نمونه را دریافت نمود.بعد از چهار سال هم با خواهر یک شهید ازدواج کرد.
با یک برخورد حساب شده سرنوشت این جوان عوض شد.{مجموعه گلها/28}
این است رمز شهادت:Gol::Gol::Gol:

آزاد مرد
سید محمد تقی بعد از ازدواج با خانواده به اهواز رفت، مدتها از او خبری نداشتیم خانواده هوای دیدارش را داشتند. همه به دنبال فرصتی می گشتیم که به دیدار سید محمد و همسرش برویم.
سرانجام با آمدن عید و تعطیلات سال جدید ما نیز اسباب سفر بستیم و روانه اهواز شدیم و بعداز رسیدن به اهواز راهی خانه محمد تقی.
من از زندگی محمد تصور دیگری داشتم و هیچگاه فکر نمی کردیم که زندگی او اینگونه باشد.برای همین لحظه ای حیران شدم و بی اختیار قطرات اشک از گوشه چشمم به پایین لغزید. زندگی سید محمد خیلی ساده تر از آن چیزی که حتی بتوان تصورش را کرد.
کل زندگی آقا تقی در دو پتو خلاصه می شد که یکی زیر انداز و دیگری روانداز بود.آنها حتی بالشی هم نداشتند که زیر سرشان بگذارند. آقا تقی از اورکتشو برای زیر سرش استفاده می کرد و خانمش هم چادرشو زیر سرش میگذاشت.(نقل کننده: مادر شهید)
{مجموعه گلها}

سلام بی سر
روزی خدمت یکی از جانبازان شیمیائی رفته بودم که در جبهه غرب یکی از فرمانده هان ارتش بوده است و همراه شهید کاوه به سربازی مشغول بوده.ایشان می گفت: آقا سیدی که روحانی مقرّ ما بود انس عجیبی با اربابش سیدالشهداء علیه السلام داشت و هر روز صبح زیارت عاشوراء می خواند و اشک میریخت.
فکر و ذکر و کار و زندگیش اباعبدالله الحسین شده بود.گاهی با او شوخی می کردم که: آقا سید آخرش شهید میشی ها، بابا دست بر دار از امام حسین علیه السلام تو که آقا رو کشتی و...
یک روز وسط عملیات راسته خاکریز رو نگاه کردم،ناگهان گلوله توپ پشت خاکریز خورد و ترکشش به اون روحانی اصابت کرد و سر آقا سید رو کاملا جدا کرد. با کمال نا باوری دیدم تن بی سر از خاکریز بالا رفت و دستش را به علامت سلام به طرف کربلا گرفت و همینطور از خاکریز پائین آمد و ده متری به سمت کربلا دوید. در یک آن خط آتش عراقیها و خاکریز ما،هر دو از جنگیدن دست برداشتیم و متحیرانه به او نگاه میکردیم و درست عاشقی از او یاد گرفتیم.
{خودم}
:Gol::Gol::Gol:این سایت برای مراجعه خوبه
http://www.aviny.com/

اصطلاحات جبهه
ننه:
کسی که مانند ننه و مامان در خانه و پشت جبهه به بچه ها می رسید. لباس آنها را مثل لباس خود در یک تشت می شست. در تهیه غذا و شستن ظروف نظافت سنگر منتظر نوبت «شهرداری» و «خادم الحسین» بودنش نمی ماند. برای نفت کردن فانوس، آوردن آب با ظروف بیست لیتری از راه نسبتاً دور، آماده کردن جای خواب و یا جمع کردن پتوها همیشه یک قدم پیشتر از بقیه بود؛ تا دیگران می آمدند بجنبند و به خودشان بیایند، همه چیز شسته و رفته، سر جای خودش قرار می گرفت.

صافی:
کسی که مانند پارچه صافی که با آن مایعات را صاف می کنند و رسوبات آن را می گیرند، تمام بدنش از شدت جراحت و کثرت تیر و ترکشی که خورده، سوراخ سوراخ است، درست مثل «آبکش» که تعبیر دیگری است برای افاده همین معنا. به بیان دیگر آن که ترکش های کوچک - «ترکش رهایی بخش»، «ترکش نخودی»، «ترکش طلایی»، دیگر در او تأثیر نمی کند. گویی از بدن او عبور می کنند، بی آن که او مثل صافی به روی خود بیاورد و آن ها را به چیزی بگیرد. «خشاب» و «جاخشابی» و «کلکسیون تیر و ترکش» و بسیاری از اصطلاحات دیگر در مجموعه کتب اصطلاحات و تعبیرات فرهنگ جبهه به همین منظور به کار می روند.

تابلوی غیبت ممنوع:
کسی که حتی دیدن او اسباب تذکر و منع از غیبت است.
با وجود او گویی انسان به رودربایستی می افتد که بدگویی برادری را بکند؛ بی آنکه چیزی بگوید یا حرکتی از او سر بزند، آدم خودش به اصطلاح حساب کار خودش را می کند. ابهت و وقار و پرهیزکاری او در جمع مانع از آن می شود که هر کس هر چه خواست بگوید. درست مثل یک تابلوی ورود ممنوع که برای همه قانون و میزان است. این ترکیب را برای اشخاصی به کار می بردند که فوق العاده در سخن مواظب و مراقب بودند و تعداد آن ها در میان رزمندگان کم نبود.
نرم افزار معبری از نور:Gol::Gol::Gol:مراجعه کنیدخوبه__________>
http://www.chamran.org/

بخوان و به اینجا برس...
:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:جوان و آیت الله مدنی:Gol::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:
روحانی با صفائی می گفت: مدتی بود که برای کار فرهنگی به جبهه رفته بودم.
آنجا جوانی بود بسیار با خدا و معنوی که وجودش برای همه، حتی خود من باعث روحیه معنوی بود.برای خودش یه عارف به تمام معنا بود،وقتی تعقیب نماز می خوند گوشهام رو تیز می کردم که همه رو بشنوم که حظ معنوی از دستم در نره.خلاصه تمام تلاشهای من برای کار فرهنگی یه طرف،تعقیب این جون هم یه طرف.
او شهید شد:Sham: و من کنجکاوانه از دوستان صمیمیش رمز کار او را پرسیدم. به من گفتند:ما هم نمی دانیم،اما خاطره ای رو به شما تقدیم می کنیم؛
وقتی 13-14 سالمان بود قرار گذاشتیم به دیدن آیت الله مدنی(شهید محراب)
برویم.وقت ملاقات گرفتیم و روز موعود خدمت ایشان رسیدیم.در بدو ورود تا نگاه عارف کامل آیت الله مدنی به این دوستمان افتاد بدون سخنی شروع به گریه کردند.ما هم از همه جا بی خبر و متحیر و مبهوت یک نگاه به این دوستان و یک نگاه به حاج آقا داشتیم.
آیت الله مدنی میان گریه خود خطاب به او،این ابیات از حافظ را خواندند:
ای پیک راستان خبر یار ما بگو............ احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور....... بایار آشنا خبر آشنا بگو

آن جوان عارف هم این ابیات را در جواب آیت الله خواند:
درد عشقی کشیده ام که مپرس......... زهر عشقی چشیده ام که مپرس
گشتم در جهان آخر کار ..................... دلبری برگزیده ام که مپرس

سوی من لب چه میگزی که مپرس...... لب لعلی برگزیده ام که مپرس
جلسه به همین چند بیت تمام شد.
{نقل از حاج آقا مهدوی معاون سابق آقای حاج علی اکبری} :Gol::Gol::Gol:

پرچم ، پیشانی بند ، انگشتر ، چفیه ، بی سیم هم روی کولش . خیلی با نمک شده بود
گفتم چیه ؟ خودت رو مثل علم درست کردی ؟ میدادی یک چیزی هم پشت لباست بنویسن
پشت لباسش رو نشان داد " جگر شیر نداری سفر عشق مرو "
گفتم : بی خودی اصرار نکن .. بی سیم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم
هم سنت کمه ؛ هم برادرت شهید شده .. هیچی نگفت ... از من حساب میبرد .. کمی هم میترسید
دستش رو گذاشت روی کاپوت تویوتا و گفت :
باشه .. نمیام ! ولی روز قیامت شکایت رو به فاطمه زهرا میکنم .. ببینم میتونی جواب بدی ؟
توی عملیات دنبالش میگشتم .. به بچه ها گفتم کجاست ؟ گفتن نمی دونیم ! نیست

به شوخی گفتم : نگفتم بچه است ! گم میشه ! حالا باید کلی دنبالش بگردیم تا پیداش کنیم
بعد عملیات داشتیم شهدا رو جمع میکردیم . اکثرا با یک گلوله یا ترکش ریز شهید شده بودن
یکی هم بود که ترکش کل سر رو برده بود ... برش گرداندم ... پشت لباسش رو دیدم

جــــگــــــــــــــر شــیـــــــــــــــر نــداری ؛ ســفـــــــــــــر عـــشـــــــــق مــــــرو

من 6 ماه است که منتظرم
همسر حاج ابراهیم همّت می گفت: روزی حاج ابراهیم برای استراحت به منزل آمد، من اصرار کردم که امشب را برعکس دیگر شبها پیش من فرزندت بمان. حاج ابراهیم میگفت: بچه ها به من نیاز دارند و آنها پشت خط اند من هم خونم رنگین تر از آنها نیست و باید بروم.نتیجه اینکه خواهش من قبول شد.وقتی رفت با تلفتن به نیروها اطلاع بده،یه نامه اتفاقا به چشم من خورد؛ خواندم، نویسنده پیر مردی بود،بعد از کلی صحبت و درددل نوشته بود: من 6 ماه است که منتظرم شما بیائید و ببینمتان.
خیلی دلم سوخت وقتی حاجی اومد گفتم: برو به نیروها سر بزن. پرسید چرا؟ نامه را نشانش دادم. ناراحت شد و گفت: من کسی نیستم!!! بلکه اونها لطف دارند.
او هیچ وقت خودش رو حتی در سطح افراد زیر دستش نمی دونست.:Gol::Gol::Gol:

آخرین بارتو مدینه هم دیگر را دیدیم .رفته بودیم بقیع .نشسته بود تکیه داده بود به دیوار.گفتم:" چی شده حاجی؟ گرفته ایی؟ "گفت:" دلم مونده پیش بچه ها "گفتم :"بچه های لشکر".نشنید گفت:" ببین ! خدا کنه دیگه بر نگردم.زندگی خیلی برام سخت شده خیلی از بچه هایی که من فرمانده شان بودم رفته ن ،علی قوچانی ، رضا حبیب اللهی ، مصطفی یادته ؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید بشن من بمونم ."بغزش ترکید .سرش را گذاشت رو زانوهاش .هیچ وقت اینطوری حرف نمی زد.

لحظه های آخر
می گفت: رسیدم بالای سرش لحظه های آخر عمرش بود و مشخص بود که مشتاقانه در حال پر کشیدنه، وقتی نزدیکش رسیدم دیدم خیلی آرام انگاری که آقای خوبشو دیده این جملات رو به شکلی ملکوتی میخونه:
یا سادتی و موالی إنّي توجهت بکم أئمتي ...
مثل یک پروانه زیبا پر کشید و ما را جا گذاشت.
:Gol::Gol::Gol:

وقتی که بحث فلسفی میشه

با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ اخلاصش ما رو کشته بود و همه رو متحیر. یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت،و واقعا ما را جا گذاشت.

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 27

شهيد محمود کاوه
گوينده :مصطفي ايزدي
يك زمان خبر دادند به ما كه ايشان مجروح شده و ما چون خيلي هم علاقه داشته به ايشان و او را يك فرد موثري مي دانستيم. برادران را بسيج كرديم كه هر كس خون
( o ) منفي دارد بيايد در بيمارستان آماده بشود و ايشان را آوردند در حالي كه واقعأ رو به موت بود و نفسهاي آخر را مي كشيد كه به لطف خدا حيات دوباره اي پيدا كرد و بلافاصله پس از اينكه يك مقدار توانست خودش را روي پا نگه دارد مجددا به جمع رزمندگان تيپ ويژه شهدا برگشت و به آن هدف مقدسي كه داشت تداوم بخشيد.آخه عزمش رو جزم کرده بود استقامت کنه و به خدا برسه.:Gol::Gol::Gol:

پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب. سر پست نشسته بود رو به قبله، و اطرافش رو می پائید. داشت با خودش زمزمه می کرد. نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین. خیال کرد رفته سجده هرچی صداش زد، صدایی نشنید. اومد بلندش کنه؛ دید تیر خورده توی پیشونیش و شهید شده...
فکر شهادتش اذیتمون می کرد، هم تنها شهید شده بود هم ما نفهمیده بودیم. خیلی خودمون رو خوردیم و ناراحت بودیم... تا اینکه یه شب اومده بود به خواب یکی از بچه ها و گفته بود: «نگران نباشید، همین که تیر خورد به پیشونیم، به زمین نرسیده، افتادم توی آغوش آقام امام حسین(علیه السلام) ....» «شهید مهدی شاهدی – راوی: همرزم شهید»

تنبیه نفس

حسین موتور رو می راند و من پشت سرش نشسته بودم. ناگهان وسط تپه های زلیجان ایستاد.
پرسیدم: چی شد؟ چرا ایستادی؟
پیاده شد و گفت: تو بشین جلو و رانندگی کن.
گفتم: چرا؟
گفت: احساس می کنم دچار غرور شده ام.
تعجب کردم، وسط دشت و تپه های زلیجان، چطور چنین احساسی پیدا کرده بود؟!
وقتی ازش پرسیدم، یعنی چجوری شد که اینجوری شدی؟!
گفت: به تپه قبلی که رسیدیم، کمی گاز دادم و از موتور سواری خودم لذت بردم. معلوم می شه دچار هوای نفس شدم، در حالی که واسه خاطر خدا سوار موتور شدیم.
از اون به بعد تا مدتها سوار موتور نمی شد.

شهید غلامحسین خزائی

[="Blue"][="Purple"]اخیرا کتاب جالبی به دستم رسید با نام «خط عاشقی» که شامل خاطراتی جالب و تکان دهنده است درباره عشق شهدا به حضرت سیدالشهداء(علیه السلام). چند خاطره آن کتاب را برایتان انتخاب و تایپ کردم... [/]
از وبلاگستان:

* هم مداح بود هم شاعر اهل بیت(علیهم السلام). می گفت: «شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود...»

بعد شهادت وصیت نامه ش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند به هیکلش کوچیکه. وقتی جنازه ش اومد، قبر اندازه ی اندازه بود، اندازه ی تن بی سرش...«شهید شیرعلی سلطانی – راوی: مداح اهل بیت حاج کاظم محمدی»[/]
http://hajj.ir/hadjwebui/news/wfShowOpinion.aspx?id=48213

رمز کار شهداء
میگفت: از در پشتی مقرّ اومدم بیرون،دیدم عمو حسن یک گوشه ای ایستاده و دستاشو به حالت دعایِ دست نماز،بالا گرفته و داره با خدای خودش مناجات میکنه.
از جلوش ردّ شدم متوجه نشد و همچنان مشغول عبادت بود.خدا رو خیلی دوست داشت و هر کسی هم بنده خدا بود بهش عشق می ورزید،
دخترش میگفت: هر وقت مرخصی می اومد و سری به ما میزد آجیل هائی که بهش می دادیم نگه میداشت برای بچه های جبهه.
خلاصه رفتم دنبال کارم، وقتی برگشتم دیدم هنوز تو همون حالته ، چنان محو مناجات و ارتباط با خداست که گوئی یه بچه کوچولو بعد از مدتها به آغوش مادرش رسیده.دوربین رو آوردم ازش عکس گرفتم و بازم متوجه من نشد.{مجموعه روایت فتح}

محمد جان و فاطمه جان
توی وصیت نامش خطاب به دختر و پسرش نوشته بود:
محمد جان و فاطمه عزیزم ! من شما رو خیلی دوست دارم،اما خدا رو بیشتر دوست دارم برای همین میرم پیش خدا.

خاطرات شهید باکری(1)
شهردار عجیب
باران خیلی تند می آمد. بهم گفت: « من می رم بیرون». گفتم: « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت: « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا » با لندکروز شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت: « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری بهمون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی بهش گفت: «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت: « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.
منبع:
کتاب باکری انتشارات روایت فتح

خاطرات شهید باکری(2)
بعد از مدت ها آمده بود خانه ی ما. تعجب کردیم. نشسته بود جلوی ما حرف های معمولی می زد. مادرم هم بود. زن داداشم هم . همه بودند یک کمی میوه خورد و بلند شد که برود. فهمیده بودم چیزی میخواهد بگوید که نمی تواند. بلند که شد. ما هم باهاش پاشدیم تا دم در . هی اصرارکرد نیاییم . اما رفتیم؛همگی . توی راه رو بهم فهماند بیرون منتظرم است . به بهانه ی خرید رفتم بیرون . هنوز سر کوچه ایستاده بود. به من گفت: «آقا مهدی را می شناسی؟ مهدی باکری؟ می خواد ازت خواستگاری کنه ! بهش چی بگم؟» یک هفته تمام فکر می کردم . شهردار ارومیه بود. از سال پنجاه و یک که ساواکی ها علی شان را اعدام کرده بودند، اسمشان را شنیده بودم.

خاطرات شهید باکری(3)
رفتیم توی شهر و یک اتاق کرایه کردیم. بهم گفت: « زندگی ای که من می کنم سخته ها .» گفتم: « قبول» برای همه کاراش برنامه داشت؛ خیلی منظم و سخت گیر. غذا خیلی کم می خورد. خیلی مطالعه می کرد. خیلی وقت ها می شد روزه می گرفت. معمولا همان روزهایی هم که روزه بود می رفت کوه. به یاد ندارم روزی بوده باشد که دونفرمان دو تا غذا از سلف دانشگاه گرفته باشیم. همیشه یک غذا می گرفتیم، دو نفری می خوردیم .خیلی وقت ها می شد نان خالی می خوردیم. شده بود سرتاسر زمستان ، آن هم توی تبریز ، یک لیتر نفت هم توی خانه مان نباشد.کف خانه مان هم نم داشت، برای این که اذیتمان نمکند چند لا چند لا پتو و فرش و پوستین می انداختیم زمین.
همه اینها یکی بخاطر این بود که به نفسشو تربیت کنه در عین حال فقرا رو درک.

خاطرات شهید باکری(4)
سال پنجاه و شش پادگان ارومیه خدمت می کردم. آمدند گفتند « ملاقاتی داری.» مهدی بود. به م گفت « باید از این جا دربری.» هر طور بود زدم بیرون. من را برد خانه ی عمه ش . کلی شیشه ی نوشابه آن جا بود . گفت« بنزین می خوایم.» از باک ژیانم بنزین کشیدم بیرون. شروع کردیم کوکتل مولوتف ساختن. خوب بلد نبودم اما مهدی وارد بود. چند تایش را بردیم بیرونشهر و امتحان کردیم. ازش خبری نداشتم. کوکتل مولو تف هایی را هم که ساخته بودیم ندیدم . دو – سه روز بعد شنیدم مشروب فروشی های شهر یکی یکی دارد آتش می گیرد. حالا می فهمیدم چرا ازش خبری نیست.

خاطرات شهید باکری(5)
باران خیلی تند می آمد. به م گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم . بالاخره گفت « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. » با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه ، ببینه چی می کشیم.» آقا مهدی به ش گفت «خیله خب پدرجان . اشکال نداره . شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود.» از یکی از هم سایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه ، راه آب می کندیم.:Gol:

مادر شهید و چشم بصیرت
یک روز به ما گفتند: مادر شهیدی هست که ادعاء کرده شهداء را می بیند.ما هم برای بررسی این ادعاء یکی از دوستان را به نمایندگی خود به محضر ایشان فرستادیم.من هم سوالم از این خانم این بود که پسر خاله شهیدم در مناطق جنگی به استقبال ما میآد یا نه و علامتش چیه؟
هاشم میگفت: رفتم و نوبت من شد سوال ها رو پرسیدم و همه به نظرم درست اومد و قبل از اینکه سوال تو رو بپرسم، به من گفت: به اون دوستت بگو: بله پسر خاله تو هم که شلمچه شهید:Gol: شده، با 10 شهید دیگه به استقبال اردوی شما میان.
{منبع:خودم}

خوش به حالتون من اگه بتونم اون مادر رو ببینم ازش می پرسم چرا شهید محمد علی صداقت اومد تو خوابم ولی هر چی صداش می زنم به دادم نمی رسه تا الان نمی فهمیدم اون یه شهیده تا اینکه امسال برای اولین بار رفتم شلمچه تو اون سفر دیگه فهمیدم محمد علی صداقت شهید شده من تو خوابم پلاکش رو پیدا کرده بودم خیلی دوست دارم عکسشو ببینم ولی تا الان برام ممکن نبوده

چرا قدت کوتاه شده؟
می گفت: وسط عملیات اول معبر میدان مین ایستاده بود و توی اون تاریکی بچه ها رو راهنمائی میکرد که تو میدان مین وارد نشند.همین طور آتیش سنگین دشمن روی سرمون میریخت و اون ضمن راهنمائی، بچه ها رو روحیه میداد و با شعار هاش نشاط به دل همه وارد کرده بود.از کنارش که رد شدم دیدم قدش کوتاه تر از قبله.
بعد از عملیات پیکر پاکشو که دیدم فهمیدم،مین پاهاشو قطع کرده بود و برای اینکه روحیه افراد حفظ بشه روی پاهای قطع شده ایستاده بود و به کسی نگفته بود.
خدایا به ما هم تحمل عبادتت را عطا کن:Gol:

کولی مجانی
فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. توی راه روهای بیمارستان دنبالش می گشتیم. دکتر داشت می رفت. بالاخره پیداش کردم. یک نفر را کول کرده بود داشت از پله ها می برد بالا . یک پیرمرد را.

لحظه لحظه
بقال محلشان بود. حاجی را که می دید، روبوسی میکرد و برایش حدیث میگفت. وقتی فهمید جنسش را ارزان تر از جاهای دیگر به ش می فروشد، گفت « اگه این دفعه ارزون تر از جای دیگه حساب کنی، دیگه ازت هیچی نمی خرم» پیرمرد گفت« نمی خری؟ من به هرکی بخوام ارزون تر میدم. اگه هم نخری ، حلالت نمی کنم.! »

[=&quot]نمایش خنده دار
بعد از مدت ها برگشته بوديم اروميه. شب خانه ي يکي از آشناها
مانديم. صبح که براي نماز پا شديم، به م گفت:« گمونم اينا واسه ي نماز پا نشدن.»
بعدش گفت:«سر صبحونه بايد يه فيلم کوچيک بازي کني!» گفتم:« يعني چي ؟ » گفت:« مثلا من از دست تو عصباني مي شم که چرا پا نشدي نمازت رو بخوني. چرا بي توجهي کردي و از اين حرفا. به در ميگم که ديوار بشنوه»
گفتم: «نه، من نمي تونم ». گفت:« واسه ي چي ؟ اين جوري به ش تذکر مي ديم.يه جوري که ناراحت نشه»
گفتم:« آخه تاحالا نديده م چه جوري عصباني مي شي. همين که دهنت رو باز کني تا سرم داد
بزني، خنده م مي گيره،همه چي معلوم مي شه، زشته» هرچه اصرار کرد که لازمه، گفتم:«نمي تونم خب،خنده م مي گيره.» بعد ها آن بنده ي خدا يک نامه از مهدي نشانم داد. درباره ي نماز و اهميتش. [/]

[=&quot]نوشتن کتاب
به ش گفتم: « توي راه که برمي گردي، يه خورده کاهو و سبزي بخر»
گفت: « من سرم خيلي شلوغه ، مي ترسم يادم بره. روي يه تيکه کاغذ هرچي مي خواي بنويس، به
م بده»
همان موقع داشت جيبش راخالي مي کرد. يک دفترچه ي ياداشت و يک خودکار در آورد گذاشت زمين . برداشتمشان تا چيزهايي که مي خواستم تويش بنويسم يک دفعه به م گفت:« ننويسي ها! » جا خوردم. نگاهش که کردم، به نظرم کمي عصباني شده بود. گفتم: « مگه چي شده؟ » گفت: « اون
خودکاري که دستته مال بيت الماله» گفتم: « من که نمي خوام کتاب باهاش بنويسم. دو – سه تا کلمه که بيش تر نيست» گفت: «نه»[/]

[=&quot]خنده دار
دير به دير مي آمد. اما تا پايش را مي گذاشت توي
خانه بگو بخندمان شروع مي شد . خانه مان کوچک بود؛ گاهي صدايمان مي رفت طبقه
ي پايين. يک روز همسايه پاييني به م گفت: « به خدا اين قده دلم مي خواد يه روز که آقا مهدي مي ياد خونه لاي در خونه تون باز باشه ، من ببينم شما دو تا زن و شوهر به هم ديگه چي مي گيد، اين قدر مي خنديد؟»
[/]

[=&quot]فرمانده رو نمیشناسی؟!
توي ماشين داشت اسلحه خالي مي کرد؛ با دو- سه تا بسيجي ديگر. از عرق روي لباس هايش مي شد فهميد چه قدر کار کرده . کارش که تمام شد، همين که از کنارمان داشت مي رفت، به رفيقم گفت: « چه طوري مشد علي؟»
به مشدعلي گفتم: « کي بود اين؟»
گفت: « مهدي باکري ؛جانشين فرمانده تيپ»
گفتم: « پس چرا داره بار ماشين رو خالي مي کنه؟ »
گفت: « يواش يواش اخلاقش مي آد دستت اون همیشه همینطور کار میکنه»

[/]

[=&quot]سرعت، 100 کیلومتر!
به مان گفت « من تند تر مي رم، شما پشت سرم بياين .»
تعجب کرده بوديم
. سابقه نداشت بيش تر از صد کيلومتر سرعت بگيرد. غروب نشده ،
رسيديم گيلان غرب. جلوي مسجدي ايستاد. ماهم پشت سرش. نماز که خوانديم سريع آمديم بيرون داشتيم تند تند پوتين هامان
را مي بستيم که زود راه بيفتيم . گفت « کجا با اين عجله ؟ مي خواستيم به نماز جماعت برسيم که
رسيديم.»
[/]

[=&quot]والفجر يک بود. با گردانمان نصفه شبي توي
راه بوديم . مرتب بي سيم مي زديم به ش و ازش مي پرسيديم « چي کار کنيم؟» وسط راه يک نفربر
ديديم. درش باز بود. نزديک تر که رفتيم، صداي آقا مهدي را از توش شنيديم . با بي
سيم حرف مي زد. رسيده بوديم دم ماشين فرماندهي . رفتيم به ش سلام بکنيم . رنگ صورت مثل گچ سفيد بود. چشم هايش هم
کاسه ي خون . توي آن گرما يک پتو پيچيده بودبه خودش و مثل بيد مي لرزيد. بد جوري سرما خورده
بود. تا آمديم حرفي بزنيم، راننده ش گفت « به خدا خودم رو کشتم که نياد ؛ مگه قبول مي کنه؟»
:Gol::Gol::Gol:

[=&quot]منطقه ي پنجوين ، شب عملات و الفجر چهار ، توي
اطلاعات عمليات لشکر بودم . همان موقع خبر آوردند حميد -برادر آقا مهدي – مجروح شده ، دارند
مي برندش عقب. به آقا مهدي که گفتم، سريع از پشت بي سيم گفت « حميد رو برگردونيد اين جا. » خيلي نگذشته بود که
آمبولانس آمد و حميد را ازش بيرون آوردند. آقا مهدي به ش گفت « اگه قراره بميري،
همين جا پشت خاکريز بمير، مثل بقيه ي بسيجي ها. »
:Gol::Gol::Gol:

[=&quot]دل شیر
بد وضعي داشتيم . از همه جا آتش مي آمد روي
سرمان نمي فهميديم تيرو ترکش از کجا مي آيد.فقط يک دفعه مي ديدم نفر بغل دستيمان افتاد
روي زمين . قرارمان اين بود که توي درگيري بي سيم ها روشن باشد، اما ارتباط نداشته باشيم.
خيلي از بچه ها شهيد شده بودند. زخمي هم زياد بود.توي همان گيرودار، چند تا اسير هم گرفته بوديم. به يکي از بچه ها
گفتم « ما مواظب خودمون نمي تونيم باشيم، چه برسه به اون بدبختا. بو يه باليي سرشون بار.»
همان موقع صدا از بي سيم آمد « اين چه
حرفي بود تو زدي؟ زود اسيرهاتون رو بفرستيد عقب » صداي آقا مهدي
بود. روي شبکه
صدايمان راشنيده بود. خودش پشت سرمان بود؛ صد و پنجاه متر عقب تر.
[/]

تک تیر انداز خودی را صدا زدم،گفتم: اوناهاش،اونجاست،بزنش....
اسلحه اش را برداشت،نشانه گرفت،نفسش را حبس کرد و لی ناگهان اسلحه اش را پایین آورد!!!!!
لحظه ای بعد دوباره نشانه گرفت و شلیک کرد.
گفتم: چرا بار اول نزدی؟؟
به آرامی گفت:
«داشت آب می خورد»

به نقل از مرتضی کمیل