شرح حدیثی عرشی از امام علی علیه السلام

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شرح حدیثی عرشی از امام علی علیه السلام

بسمه تعالی

اين كلمه شرح حديث شريف ذيل است :
حضرت وصى امام اميرالمؤمنين على - عليه السلام - فرمود : كل وعاء يضيق بما جعل فيه الا وعاء العلم فانه يتسع به .
ترجمه : هر آوند به آنچه در او نهاده شود گنجايش آن تنگ مى گردد , جز آوند دانش كه گنجايش آن فزونتر مى گردد .
بيان : اين كلام كامل صادر از بطنان عرش تحقيق ناطق است كه ظرف علم - يعنى نفس ناطقه انسانى - از جنس موجودات طبيعى و مادى نيست , بلكه موجودى از عالم وراى طبيعت است كه هر چه مظروف او - يعنى علم - در او نهاده شود , سعه وجودى او بيشتر مى گردد , كه در نتيجه نفس را مقام فوق التجرد است , كه مجرد از ماهيت است چنان كه مجرد از ماده و احكام ماده در مقام تعقل است .
و چون ارزش انسان به معارف است , پس بهترين ظرفهاى علم - يعنى نفوس انسانى - آن ظرفى است كه گنجايش او بيشتر است . چنان كه به شاگرد نامدارش كميل - رضوان الله تعالى عليه - فرمود :
يا كميل ان هذه القلوب اوعية فخيرها اوعاها .
يعنى اى كميل اين دلها ظرفها هستند , پس بهترين آنها آن دلى است كه ظرفيت و گنجايش او بيشتر است .
امام مجتبى - عليه السلام - فرمود : چون خداوند متعال قلب پيغمبر اكرم را بزرگتر از قلبهاى ديگر ديد او را به پيغمبرى برگزيد . سبحان الله عظمت وجودى قلب خاتم - صلى الله عليه و آله و سلم - چه اندازه بايد باشد تا ظرف حقائق كتاب الله قرآن فرقان بوده باشد ؟
قوله سبحانه : نزل به الروح الامين على قلبك قل من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك .
در ديوان راقم آمده است :
فؤاد مستهام جمعى ختمى جانانى/ به يكى القاء سبوحى بيابد دوره قرآن
بدان كه علم و واهب آن و متهب آن وجود نورى عارى از ماده اند , و محل و مكان و ظرف براى اشياء مادى اند . و اين و متى و فى و مانند آنها به طور معانى حقيقى مطابقى آنها در ماوراى طبيعت صادق نيستند . و كسانى كه فرموده اند : محل علم نفس ناطقه انسان است در مقام تعليم عبارت را تنزل داده اند , و به ضربى از تشبيه و استعاره و توسع در تعبير بيان فرموده اند , زيرا كه نفس ناطقه همان ساخته از علم و عمل خود است نه اين كه محل و ظرف اينها باشد به تحقيق و تفصيلى كه در كتاب دروس اتحاد عاقل به معقول به منصه ثبوت رسيده است . از اين اشارت اطلاق ( وعاء العلم ) را بر نفس ناطقه فهم كن .

در درس سى و سوم كتاب دروس معرفت نفس در پيرامون همين حديث شريف , كاوشى پيش كشيده ايم كه نقل خلاصه آن در اينجا مناسب مى نمايد , و آن اين كه :
آيا دانش( هست ) است يا ( نيست) است , و به عبارت ديگر آيا ( بود ) است و يا ( نبود ) است ؟ خواهيد جواب فرمود كه نيست و نبود چگونه مايه شرف انسان مى گردد , و هر بخردى در راه پژوهش آن است و از نسبت خود به آن مى بالد و در دانستن چيزى مباهات و افتخار مى كند ؟ و بديهى است كه اين همه كتب گوناگون در فنون مختلف و اين همه صنايع دريايى و صحرائى گذشته و كنونى از آثار وجود شريف علم است , چگونه مى شود كه اين همه آثار وجودى از عدم باشد ؟ حالا كه علم را موجود دانستى چگونه موجودى است و ظرف تحقق و ثبوت او چيست ؟ به عبارت روشنتر : علم فلان كس كه منشأ بروز و ظهور بسيارى از امور شده است و مى شود , آيا اين علم را آن كس در خويش دارا هست يا نيست ؟ خواهيد فرمود در خود دارد .
مى پرسيم كه اين علم در كدام عضو بدن او قرار گرفته است , با اين كه بدن او و هيچ عضوى از اعضاى بدن ظرف اين حقيقت كه علم است نيست بلكه در روان او است . زيرا كه علم صورت كلى مطلق نورى مجرد از ماده و احكام آنست و محال است كه وعاء او عضوى از اعضاى جسمانى بوده باشد . و باز مى پرسيم اگر علم در روان او است آن چنان است كه مثلا آب در آوندى است و يا طور ديگر است ؟ و سخن از پرسشهاى بسيار پيش مى آيد .
اكنون كه آب را مورد مثل قرار داده ايم همين مثل را دنبال مى كنيم : ما ظرفهاى آب را گوناگون مى بينيم از آنى كه يك قطره آب در او مى گنجد تا آنى كه ظرف اقيانوس است كه ظرف بسيار بزرگى است , يعنى يك قسمت عمده از گودى زمين كه ظرف آب اقيانوس است . و مى بينيم كه اين ظرفها را گنجايش محدود است , و اگر آب از آن حد گنجايش فزونتر شود از لبه هاى آوند فرو مى ريزد . ولى انسان كه دانش فرا مى گيرد گنجايش آوند دانش براى دانش بيشتر , بيشتر مى گردد و آمادگى بهتر براى فرا گرفتن دانش دشوارتر پيدا مى كند . به بيان ديگر صحيح است كه بگوييم هر يك از افراد انسان را دو ظرف است براى دو گونه غذا : يكى ظرف آب و نان مثلا , و ديگرى ظرف دانش . ظرف نخستين تا اندازه اى كه غذا قبول كرد از پذيرفتن غذاى بيشتر از آن ابا مى كند و مى گويد سيرم و ديگر گنجايش ندارم , و پس از سير شدن اگر چه از آب و نان خالى سير شده باشد بهترين غذا برايش فراهم شود رغبت بدان نمى كند , و از خوردن آن لذت نمى برد , اما دانش پژوه هر چه بيشتر دانش تحصيل مى كند به دانستن دانشهاى سخت تر و سنگين تر و بالاتر گرايش پيدا مى كند و از فهميدن آن لذت بهتر مى برد و شوق و ذوق وى به دانش بيشتر مى گردد و عشق و علاقه اش در تقرب به دانشمندان فزونتر مى شود .
اينها امورى است كه هر يك از ما به وجدان خود , مى يابد و بدانها تصديق دارد , هيچ كس در آنها چون و چرا ندارد . هم اين كه مى گويد : من گرسنه بودم و غذا خوردم و سير شدم , و هم اين كه همين شخص مى گويد : من نادان بودم و پرسيدم و دانا شدم , در هر دو حال يك شخص موضوع اين دو قضيه است و هر دو حكم به يك من - يعنى به يك شخص - راجع است . پس ظرف نان و دانش يك چيز نتواند باشد و مسلما هر يك را ظرفى جداگانه است . و اين هر دو قسم ظرف را هر شخص انسانى دارد ولى اين ظرف كجا و آن ظرف كجا .
خواجه ابوالهيثم احمد بن حسن جرجانى را كه از دانشمندان بنام قرن چهارم هجرى است , قصيده اى رائيه عائره است كه در اين موضوع فرموده است : چرا چو تن ز غذا پر شود نگنجد نيز/ الم رسدش چو افزون كنى بر اين مقدار
و گوهرى دگر آنجا كه پر نگردد هيچ/ نه از نبى و نه از پيشه و نه از اشعار
سخن خواجه ابواليثم در اين دو بيت اشارت به همان مطلب فوق است كه در انسان ظرف غذائى است اگر از مقدار گنجايش او افزونتر به او غذا رسد رنج بيند , اما ظرف ديگرى را انسان دارا است كه غذاى او غير از غذاى ظرف قبلى است و هر چه غذايش را به او بدهند پر نمى گردد .

اگر نبى - يعنى قرآن - و هزاران كتاب ديگر و هزاران پيشه و صنعت و هنر را و هزاران ديوان اشعار را فرا بگيرد پر نمى شود بلكه گنجايش او بيشتر مى گردد .
هر يك از ما مى داند كه گرسنگى معده به فرا گرفتن دانش رفع نمى شود . خواندن و دانستن يك رساله علمى كار يك لقمه نان را براى دانشمند گرسنه نان نمى كند , او هر چه دانش آموزد بايد نان بخورد تا از گرسنگى بدر آيد . و چنان كه به عكس طالب علوم و معارف به خوردن نان و آب به مقصود خود نمى رسد , آنچه بايد او را از آن گرسنگى و تشنگى بدر آرد غذاى علم است نه اين آب و نان . آيا آن غذا و اين غذا - يعنى دانش و نان - هر دو از يك جنس اند , يا آن از جنسى است و اين از جنس ديگر ؟ اگر هر دو از يك جنس باشند بايد هر يكى كار ديگرى را بكند و اثر او را داشته باشد , مثلا گرسنه نان به يافتن علم سير شود , و يا گرسنه علم به خوردن نان , دانا گردد , مى دانيم كه اين چنين نيست .
پس بايد نتيجه بگيريم : همچنان كه اين دو غذا دو گونه اند و از دو جنس اند بايد هر يك از آن دو ظرف مغتذى يعنى غذا گيرنده هم از دو جنس باشند . و به عبارت ديگر بايد بين غذا و مغتذى سنخيت باشد . يعنى مغتذى غذاى علم از جنس علم بايد باشد , و مغتذى غذاى نان از جنس نان . پس بايد بين وعاء علم با علم سنخيت بوده باشد , چنانكه بين ظرف غذا مادى با غذا يك نحو سنخيت است و انسان داراى اين هر دو قسم ظرف است , و نور علم مجرد است پس وعاء آن كه روان انسان است نيز مجرد است .
حديث مذكور مى فرمايد كه سعه وجودى وعاء علم به افاضه علم در او بيشتر مى شود , يعنى نفس ناطقه علاوه بر اين كه موجودى عالى از جسم و جسمانيات و عارى از احكام نشأه طبيعت است كه خلاصه موجودى مجرد است , مقام فوق تجرد را هم دارا است كه او را حد يقف نيست يعنى در يك حد ثابت نيست , و گوهرى فوق مقوله است , زيرا مجرد بودن موجودى از ماده غير از مجرد از ماهيت بودن او و عدم وقوف او در حدى و مقامى است . توضيحا گوييم :
در بحث از تجرد نفس ناطقه , يكبار در تجرد خيالى آن كه به تجرد برزخى و تجرد مثالى نيز تعبير مى كنند , بحث مى شود , و يكبار در تجرد تام عقلى آن , و يكبار در مقام فوق تجرد عقلى آن . تجرد برزخى در مقام مثال مقيد است . و تجرد عقلانى در مقام ادراك معانى مطلقه و حقايق مرسله است . و فوق مقام تجرد او اين است كه فوق مقوله است و او را حد يقف نيست . يعنى علاوه بر اين كه مجرد از ماده است , مجرد از ماهيت نيز هست . ماهيت حكايت از ضيق حد و حصر وجودى چيزى مى كند , و نفس عارى از آنست لذا او را مقام معلوم نيست تا در آن مقام توقف كند . بدان كه مشاء فقط تجرد نفس ناطقه را از ماده ثابت كرده اند , و تجرد از ماهيت را فقط در واجب تعالى گفته اند , اما در حكمت متعاليه - يعنى كتاب اسفار - و صحف نورى اهل عرفان كه صاحب اسفار نيز از مشرع و مشرب آنان ارتواء مى كند , فوق تجرد نفس از ماده يعنى تجرد از ماهيت نيز مبرهن شده است . هر يك از تجرد برزخى نفس , و تجرد تام عقلى , و مقام لا يقفى نفس را ادله خاص است . و همگى نتيجه مى دهند كه نفس غير از ماده و طبيعت عنصرى است , و چنين گوهرى عاقل بذات خود - يعنى عقل و عاقل و معقول - و باقى و ابدى است . علاوه اين كه ادله قسم سوم ناطق اند كه اين موجود مجرد را حد يقف نيست . يعنى در حدى بايستد كه بگويد من ديگر گنجايش پذيرش علوم و معارف را ندارم , چنين نيست , بلكه نه كلمات وجوديه را نفاد است , و نه نفس را حد يقف , بلكه اعتلاى وجودى مى يابد كه به مقام وحدت حقه حقيقيه ظليه مى رسد و خليفة الله مى گردد , بلكه به فوق مقام خلافت نائل مى آيد .
و اگر نفسى از تحصيل معارف و علوم اشمئزاز دارد , بى شك عائقى بدو روى آورده است كه بايد در علاج آن بكوشد . حالا بدان كه هر دليل از ادله اثبات تجرد نفس ناطقه كه از تجرد صورت علمى مقيد - يعنى صورتى كه در آن شكل و مقدار چون طول و عرض و نظائر آنها اخذ شده است - سخن مى گويد , تجرد برزخى آن صورت علمى را اثبات مى كند . و چون اين صورت علمى , فعل نفس و قائم بدوست , پس آن دليل تجرد برزخى نفس را در مقام خيال و مثال ثابت مى كند . و هر دليل كه علاوه بر تجرد عقلانى نفس , مقام لا يقفى آن را مدلل مى گرداند , تجرد اتم نفس را كه فوق تجرد عقلى است اثبات مى كند .
تبصره : آن كه گفته ايم صورت علمى مقيد داراى شكل و مقدار است , منافات با مجرد بودن آن ندارد كه در عداد مفارقات باشد نه مقارنات . در بيان آن گوييم : مقارن در اصطلاح اهل معقول به ماديات گويند . يعنى جسم و جسمانى و هر نيرو كه از جسم برخيزد مانند حرارت و برق و روشنايى و قوه مغناطيس . و مقارن هميشه در جايى از فضا قرار دارد و بدان اشاره توان كرد , و قابل اشاره بودن را وضع گويند , و به زوال تركيب جسم و پراكندن آن فانى مى شود . و مفارق مقابل مقارن است يعنى آنچه را در ماده جسمانى نيست كه نيرويى جدا از جسم و جسمانى است مفارق گويند مانند روح مجرد .

نفس ناطقه انسانى و ملائكه كه قوى و ارواح عالم اند و جسم مثالى چه در مثال متصل و چه در مثال منفصل , همه از مفارقات اند كه آنها را مجردات نيز گويند .
و گاهى براى تميز مفارقات از يكديگر وصف عقليه و نوريه و مانند آنها را آورند و گويند مفارقات عقليه مثلا تا از مثل معلقه برزخيه تميز داده شوند . در فهم تبصره دقت بسزا لازم است تا دانسته شود كه اشباح و اشكال و مقادير مثالى برزخى خيالى از تجدد مادى و تصرم طبيعى و امكان استعدادى و جهات عنصرى عارى و عالى اند , لذا تنافى ميان اين دو حكم نيست كه هم اين اشباح برزخى و اجسام مثالى داراى اشكال و مقادير باشند , و هم از جنس فوق اين نشأه يعنى از مجردات و مفارقات بوده باشند .
چنان كه اشارتى شده است در صحف و زبر پشينيان فقط بحث از تجرد نفس به طور اطلاق شده است . تفصيل مذكور در تجرد نفس - اعنى تجرد مثالى برزخى آن در مقام خيال , و تجرد تام عقلى آن , و تجرد اتم فوق تجرد عقلانى آن كه عبارت از مقام لا يقفى آنست - در حكمت متعاليه يعنى اسفار اربعه عنوان شده است , بدين شرح :
فصل ششم طرف دوم مسلك پنجم اسفار در بحث از تجرد برزخى نفس است , و چهار حجت در اثبات آن آورده است . و عنوان فصل مذكور اين است[ : ( فصل فى ان المدرك للصور المتخيلة ايضا لابد ان يكون مجردا عن هذا العالم ]( . . . ( 1 ) . فصل اول باب ششم نفس اسفار در بحث از تجرد تام عقلى است , و يازده حجت در اثبات آن آورده است . و عنوان باب بدين صورت است[ : ( الباب السادس فى بيان تجرد النفس الناطقة الانسانية تجردا تاما عقليا ]( . . . ( 2 ) . قيد[ ( تجردا تاما عقليا]( هم براى اخراج تجرد غير تام است كه همان تجرد برزخى معبر به تجرد مثالى و خيالى نفس است كه گفته آمد , و هم براى خارج نمودن تجرد فوق تام عقلى است يعنى براى خارج نمودن همان كه نفس , علاوه بر مجرد بودن , حد يقف نيز ندارد . اما تجرد اتم فوق تجرد عقلانى , در تضاعيف مطالب مجلدات اسفار در چند موضع گفته آمد , و فصلى را بدان اختصاص نداده است . در اول فصل سوم باب هفتم نفس اسفار فرموده است : ان النفس الانسانية ليس لها مقام معلوم فى الهوية , و لا لها درجة معينة فى الوجود كسائر الموجودات الطبيعية و النفسية و العقلية التى كل له مقام معلوم , بل النفس الانسانية ذات مقامات و درجات متفاوته , و لها نشأت سابقة و لا حقة , و لها فى كل مقام و عالم صورة اخرى ( 1 ) . لازمه اين سخن اين است كه نفس مجرد از ماهيت است , چنان كه مجرد از ماده و احكام ماده در مقام تعقل است . اين بود سخن در اقسام تجرد نفس ناطقه كه نفس در ابتداء به مرحله تجرد برزخى در مقام خيال مى رسد و پس از آن تجرد عقلى مى يابد كه به ادراك حقايق مرسله , و معارف مطلقه و انوار كليه[ ( به كلى سعى قادر و نائل مى شود . اين حقايق مرسله و معارف مطلقه نوريه به كلى از اوصاف و احكام مقيد به قيد ماده طبيعى , و از اشباح و اشكال محدود به حد صورت تجرد برزخى خيالى مبرى اند نه احيازى براى آنها است و نه اوزانى و نه ديگر احوال موجود مادى خارجى . و مجرد به تجرد برزخى , علاوه اين كه نفس را مقام فوق تجرد كه مقام لا يقفى است نيز مى باشد , يعنى نفس از سائر موجودات ممتاز است به اين كه در يك حد ثابت نيست و مجرد از ماهيت نيز هست .
سه عين 22 تا 24 عيون مسائل النفس و شرح آن سرح العيون فى شرح العيون هر يك جداگانه در اقسام تجرد نفس است . عين 22 تا 24 , به ترتيب بدين عناوين است ( عين فى اثبات تجرد النفس الانسانية تجردا غير تام) , ( عين فى تجرد النفس الناطقة الانسانية تجردا تاما عقليا) ,( عين فى ان للنفس الناطقة الانسانية فوق التجرد العقلانى) . و در هر يك اشاراتى به لطائف و حقايقى شده است . و همچنين در هر يك از دو كتاب ما گنجينه گوهر روان به فارسى , و الحجج البالغة على تجرد النفس الناطقة به تازى , در هر يك از اقسام سه گانه ياد شده تجرد نفس , جداگانه بحث و نقل ادله شده است . متأله سبزوارى در غرر الفرائد و نيز در اسرار الحكم ادله اقسام سه گانه تجرد نفس را - به خلاف سبك صاحب اسفار كه بدان اشارتى كرده ايم - يكجا ذكر كرده است .
در غرر ده برهان و در اسرار الحكم چهارده برهان آورده است . برهان هشتم غرر و چهاردهم اسرار الحكم در قسم تجرد نفس كه فوق تجرد عقلانى و مقام لا يقفى نفس است مى باشد . در غرر فرموده است : و انها بحت وجود ظل حق عندى , و ذا فوق التجرد انطلق و در شرح اين بيت فرموده است : و الثامن ( اى الثامن من الادلة على تجرد النفس الناطقة ) قولنا : و انها اى النفس بحت وجود و صرف نور , ظل حق سبحانه و تعالى . عندى و عند بعض اهل التحقيق كالشيخ الاشراقى و صدر المتألهين - قدس روحهما و ضوعف فتوحهما - و ذا اى كونها بحت وجود فوق التجرد انطلق . بيانه : ان النفس و ما فوقها كما حقق وجودات بحتة بلا ماهية و انوار بسيطة بلا ظلمة كما مر فى اوائل هذا الشرح ان الانوار الحسية بسيطة لا يشوبها ظلمة لان الظلمة عدم لا يحاذيها شىء و ان كان لها ماهيات و موضوعات فضلا عن الانوار الحية الاسفهبدية و القاهرة و نور الانوار . و مع بساطة الكل تتفاوت بالشدة و الضعف فان نور الانوار غير متناه فى شدة النورية الحقيقية , كما اشرنا اليه بقولنا ظل حق . و هذا يثبت المطلوب على الطريق الاولى لان كونها وجود بلا ماهية فوق التجرد لان التجرد الذى نحن بصدد اثباته هو التجرد عن المادة , و التجرد عن الماهية فوق التجرد عن المادة كما انه فوق الجوهرية . و يرشد پاورقى : [ - 1 ( سرح العيون]( ص 389 - 403 , چاپ اول . صفحه : 149 اولى البصائر الى انه لا ماهية لها انه لا حد لها فى الكمال تقف دونه , و تبدلها الذاتى فى الغايات حتى تفنى فى غاية الغايات . اين بود بيان آن جناب در غرر راجع به فوق تجرد بودن نفس ناطقه انسانى . و نگارنده در درر القلائد على غرر الفرائد كه تعليقات ما بر آنست در اينجا گفته است : قوله[ : ( و انها بحت وجود]( . . . لعله اراد من قوله هذا غلبة احكام الوجود على ماهيتها , و كذلك الشيخ الاشراقى فى آخر التلويحات من قوله [ Sad ان النفس و ما فوقها من المفارقات انيات صرفة و وجودات محضة]( , و الا فكل ممكن على الاطلاق زوج تركيبى , و الفرد على الاطلاق هو الوجود الصمدى جل شأنه لا غير , فتدبر حق التدبر . و آن كه صاحب غرر گفت[ : ( كما مر فى اوائل هذا الشرح]( ناظر است به آنچه كه در غرر شانزدهم فريده نخستين امور عامه گفت : بل الانوار الاسفهبدية - اى اللاتى فى الصياصى الانسية لا ماهية لها على التحقيق . و انما لم يكن لها ماهية لوجوه : منها ان الماهية هى المعرفة بالتعريف الجامع المانع , و هذا المنع من ضيق وجودها , و وجود النفس لا حد له يقف عنده , بل كل مرتبة تفد النفس عليها تتخطى عنها , و كل فعلية تستكمل بها تكسرها و هذا ظلومية الانسان , و هذا ايضا معنى خلق الانسان ضعيفا , يا ايها الانسان انك كادح الى ربك كدحا فملاقيه . و منها أن التحقيق ان النفس بعد ان صارت عقلا بالفعل تتحد بالعقل الفعال , و العقل الكلى لا ماهية له . و منها ما ذكره الشيخ الاشراقى : ان كل ماهية فرضته لنفسى أشير اليه بهو , و اشير الى نفسى بأنا فلا اجد من نفسى الا وجود بحت بسيط ( 1 ) . و همين معنى را در شرح اسماء در بيان[ ( يا من له الخلق و الامر ]( از بند شصت و دو افاده فرموده است كه : اى له عالم المقارنات و عالم المفارقات . انما سمى المفارق امرا اذ يكفى فى پاورقى : [ - 1 ( شرح منظومه]( ص 50 , چاپ ناصرى . صفحه : 150 ايجاده مجرد امر الله تعالى بلا حاجة الى مادة و صورة و استعداد و حركة . او لانه حيث لا ماهية له على التحقيق فهو عين امر الله فقط يعنى كلمة كن فلم يكن هنا يكون . و هذا احد وجوه قول بعضهم : الروح لم يخرج من كن لانه لو خرج من كن كان عليه الذل . و لما كان الامر بهذا الاصطلاح يطلق على المفارق حد نفس الامر بالعقل الفعال عند بعض الحكماء . و در تعليقه آن در بيان( و هذا احد وجوه قول بعضهم) گفت : كلمة كن التكوينى هى الوجود الحقيقى , و المخاطب كلمة يكون و هو الماهية . و كلامه - قدس سره - يشعر بأن لا ماهية للروح كما قال بعض متألهة الحكماء : ان النفس و ما فوقها لا ماهية لها . فقوله لم يخرج من كن اى من الوجود , و لو خرج كان عليه الذال اى[ ( مذلة يكون]( و هى مذلة الماهية و التركيب . او معنى ( لم يخرج من كن) لم يشتق و لم يفصل منه , كما فى آخر كلامه انه سئل عنه فمن اين خرج ؟ قال خرج من بين جماله و جلاله

و همين معانى را در برهان چهاردهم اسرار الحكم به فارسى آورده است كه آن را نيز براى مزيد استبصار خواننده گرامى نقل مى كنيم . اهتمام او اين است كه بين نفاد و ماهيت حاكى از حد فرق گذاشت كه مى شود شىء عارى از ماهيت باشد و آن را نفاد باشد , و آن كه عارى از ماهيت است و او را نفاد نيست وجود صمدى غير متناهى حق سبحانه است . اينك گوييم :
در كتب حكميه مشائى بيان شده است كه مجرد يا مجرد از ماده است , و يا مجرد از ماهيت . مجرد از ماده ،نفس و مافوق آنند , و مجرد از ماهيت فقط وجود صمدى حق تعالى است و جز او هيچ موجودى مجرد از ماهيت نيست , و چون وجود صمدى مجرد از ماهيت است با همه كلمات وجوديه غير متناهى معيت قيوميه دارد و هيچيك از آنها نيست .
و در حقيقت حق سبحانه كه عين وجود است صمد حق منزه از مشاين حدود و محدود به حد كل محدود است . بعضى از اصحاب حديث چون اين دو نحو تجريد را از يكديگر تميز نداده است و فرق ميان آنها نگذاشته است , سخن بدرازا در طعن ارباب عقول كشانده است كه جز خداوند هيچ موجودى مجرد نيست و اطلاق مجرد جز بر بارى تعالى ناروا است , سپس ديگران به تقليد از او سخن گفته اند .
حكيم نيز گويد : جز خداوند سبحان هيچ موجودى مجرد از ماهيت نيست , و لكن مفارقات از نفس و مافوقها مجرد از ماده اند هر چند مجرد از ماهيت كه حكايت از نفاد و حد مى كند نيستند فتدبر . اما بيان حكيم سبزوارى در اسرار الحكم در تجرد عقلانى و مقام لا يقفى نفس كه برهان چهاردهم - يعنى آخرين برهان - بر تجرد نفس ناطقه است اين كه : نفس نطقيه قدسيه آدمى از ماهيت مجرد است , چه جاى از ماده , چنان كه سبقت گرفته اند ما را از معروفين حكماء حكيمين متألهين شيخ مقتول شهاب الدين سهروردى , و حكيم محقق صدر الدين شيرازى قدس سرهما .
بيان اين مطلب آن است كه نفس نطقيه قدسيه انسيه وجود بسيطى است و بس , و نور بسيط است دون انوار قاهره و نور الانوار , ولى شوب ماهيت و ظلمت در هيچيك نيست , چه ظلمت عدم نور است و ما بحذائى ندارد . بلكه نور حسى هم بسيط است به جميع مراتبش از شمسى و قمرى و سراجى و شعاع و ظل . بلى مشرق و أشرق و مضيى و أضوء دارد , و وهم توهم كند كه ظل نور است با آميختگى به ظلمتى , و خطاست كه ظل هم طوريست از نور چه ظاهر بالذات و مظهر غير است , و شوب و آميختگى داشتن ظلمت بان ايجابست و قضيه موجبه وجود موضوع مى خواهد , و ظلمت عدم است . و چنان كه شعاع بسيط است و آميختگى به ظلمت ندارد و ظلمت فانى است در سطوع شعاع , همچنين ظل بسيط است پس نور حسى كه بسيط است نور حقيقى كه وجود است ابسط است ليكن نور مراتب دارد , چنان كه از شيخ اشراق نيز نقل كرديم كه النور كله حقيقة واحدة بسيطة لا اختلاف بين مراتبه الا بالكمال و النقص و الغنى و الفقر .
و اما ماهيت پس گذشت كه آن محدودى است به حد جامع و مانع , و اين منع ياد از ضيق وجود مى دهد , و نفس قدسيه انسيه وجودش حد وقوف ندارد چنان كه جبرئيل - عليه السلام - به حضرت ختمى عرض كرد در معراج كه[ : (
لو دنوت أنملة لا حترقت]( , و او صاحب مقام : لى مع الله وقت لا يسعنى فيه ملك مقرب است , و نفس مقدسه ختمى چون ماهيت ندارد صاحب مقام او ادنى و وجود منبسط است , و از القاب آن حضرت رحمة للعالمين است كه مساوق است با رحمت واسعه كه از اسماء وجود منبسط است . و نيز از اسماء وجود منبسط در نزد عرفا حقيقت محمديه است . و قول حق تعالى : خلق الانسان ضعيفا ( 1 ) و قولش : انه كان ظلوما جهولا ( 2 ) , مدح انسان است .
و اگر بگويى چگونه نفس ناطقه ماهيت ندارد و حال آن كه وجوديست محدود نسبت به عقل كل چنان كه عقل كل هم محدود است نسبت به حق كه غير متناهى در شدت نوريت است , و نيست ماهيت مگر حد وجود .
گوييم كه اين مغالطه است از باب اشتراك لفظ حد ميانه طرف شىء و نفاد و انقطاع شىء چون نقطه براى خط و خط براى سطح و سطح براى جسم تعليمى و آن براى زمان و ميانه حد منطقى . پس به اين معنى ماهيت است كه حد منطقى قول شارح ماهيت است و ماهيت مفصله است و محدود ماهيت مجمله , نه حد به معنى اول كه عدم است , و شيئيت ماهيتى نه وجود است و نه عدم , پس عقل و نفس حد به اين معنى را دارند و لازم ندارد اين معنى حد منطقى را . يا مغالطه از باب ايهام الانعكاس است كه هر حد منطقى لازم دارد حد به معنى نفاد و انقطاع را , و لا عكس كليا .

پاورقى : 1 - سوره نساء ( 4 ) : 32 . 2 - سوره احزاب ( 33 ) : 72

و بدان كه مثل مفهوم[ ( جوهر مفارق فى الذات دون الفعل]( , و[ ( كمال اول لجسم طبيعى آلى من حيث يعقل الكلى]( و نظير اينها , مفاهيم عرضيه نفس هستند , و مفهوم اعم است از ماهيت , چون مفهوم وجود و وحدت و نور و علم و حيات و مشيت و غير اينها نسبت به حقيقت وجود .
و مثال ظهور انوار نفس ناطقه در بدن , فحمى است كه به تدريج تحمر و تجمر و تشعل و تنور در آن پديد آيد , و بعد از آن نجم و قمر و آفتاب عالمتاب بيكران شود .
و چون عقل كل در اين طريق انيقه ماهيت ندارد , و غايت وجود نفس نطقيه قدسيه است , و همچنين در طريقه فرفوريوس و صدر المتألهين - س - كه به اتحاد نفس به عقل فعال قائل اند , و وصول به غايات به تحول است , هر آينه تجرد عقل كل از ماهيت , نفس را مى گيرد . و هرگاه استشعار داشته باشى به سريان نور وجود كه مقابل را گرفته چه جاى قابل كه به حمل شايع همه وجودند , و به عدم تخلل ظلمت چه عدم است , و به عدم انفصال نفس ناطقه از وجود غايات , و با تمكين باشى در معرفت , و اعمال مكذب دانش و بينش نباشد , هر آينه مطلب روشن شود فاستقم كما امرت .
و شيخ اشراقى - س - در آخر كتاب تلويحات فرموده[ : ( انى تجردت بذاتى و نظرت فيها فوجدتها انية و وجودا ضم اليها أنها لا فى موضوع الذى هو كرسم للجوهرية , و اضافات الى الجرم التى هى رسم للنفسية , أما الاضافات فصادفتها خارجة عنها , و أما أنها لا فى موضوع فأمر سلبى]( . يعنى مجرد ذاتم را خواستم برسم يافتم او را محض وجودى با سلب موضوع , و اضافاتى چون اضافه تدبير بدن , زيرا كه جوهر نزد مشائين ماهيتى است كه موجودى است نه در موضوع , پس آن ماهيت در ذاتم نيست چه هر ماهيت و هر مفهوم كه اعتبار مى كنم مستحق صدق هواست , و ذاتم آنست كه مصداق أنا است , و سلب موضوع عدم است , پس ذاتم موجود حقيقى است چه ماهيت و سلب چون از اين تعريف ساقط شد باقى ماند وجود .
و اما اضافات در ذاتم نيست چه اصل اضافه تدبير بدن در گوهر ذاتم نيست چنان كه شيخ فرمود در رسم نفسيت معتبر است , يعنى اضافه در تعريف نفسيت است , و نفسيت اضافه ذاتست و يكى از طوارى ذاتست , نه آن كه اين اضافه در ذات معتبر باشد , چنان كه دانسته اى كه كينونت عقليه كليه داشته ايم , و كينونت عقليه كليه خواهيم داشت بعد از غناى از بدن . پس اين اضافه تدبير جسم كه نباشد در ذات نفس , چه گونه اضافات به جهت مطلقه , يا جهت سفلى يا عليا , و به وضع مطلق , يا وضع استقامت و انحناء كه از عوارض بدن است مى گيرد گوهر ذات را ؟ و بر اين قياس كن عوارض ديگر را . [ ( و الجوهرية ان كان لها معنى آخر لست أحصلها , و أحصل ذاتى و أنا غير غائب عنها]( يعنى آن معنى ديگر در ذاتم نيست , چه غير غائب از من غير غائب از من است , و ليس لها فصل[ . ( فانى أعرفها بنفس عدم غيبتى عنها]( يعنى علم حضورى دارم به آن وجود ذاتم , و اين حضور مرجعش عدم غيبت ذاتم از ذاتم باشد نه حضور شىء براى شىء كه اثنينيت بخواهد . [( و لو كان لها فصل لا خصوصية وراء الوجود لادركتها حتى ادركتها]( چه ادراك مقوم متقدم است بر ادراك متقوم[ . ( اذ لا أقرب منى الى , و لست أرى فى ذاتى عند التفصيل الا وجودا و ادراكا فحيث امتاز عن غيره بعوارض]( يعنى نه به ما به الامتياز ذاتى چون فصل , تا ما به الاشتراك ذاتى بخواهد و تركيب بيايد و ماهيت داشته باشد[ . ( و ادراك على ما سبق]( يعنى عدم غيبت مجرد از خود . [ ( فلم يبق الا الوجود . ثم الادراك أخذ له مفهوم محصل غير ما قيل فهو ادراك شىء و هى لا تتقوم بادراك نفسها اذ هو بعد نفسها و لا بادراك غيرها اذ لا يلزمها و استعداد الادراك عرضى]( . يعنى ادراك اگر عدم غيبت مذكور باشد تعبيرى است از همان وجود مجرد از ماهيت , و علم حضورى است و مطلوبست , و اگر حصولى باشد و صورتى باشد محصل مثل علمهايى كه حكماء و متكلمين به احوال نفس دارند كه بر حضورى زايد است نمى تواند عين نفس يا جزء نفس باشد , چه تشقيق مى كنيم به منفصله صاحب اجزاء ثلاثه و گوييم : حصولى ادراك الشىء است پس ذات نفس يا متقوم است به ادراك حصولى به خود , يا به ادراك مر غير خود را , يا باستعداد ادراك , و جميع باطل است بانچه لازم آورده . و بعد فرموده كه : [ ( قيل لى : فاذا ينبغى أن يجب وجودك , و ليس كذا . قلت : الوجود الواجبى هو الوجود الذى لا اتم منه و وجودى ناقص , و هو منه كالنور الشعاعى من النور الشمسى , و الاختلاف بالكمال و النقص لا يحتاج الى مميز فصلى , و امكان هذه نقص وجودها , و وجوبه كمال وجوده الذى لا اكمل منه ]( انتهى . معترض گويد كه هرگاه تو به حسب گوهر ذات نفست وجود بى ماهيت هستى پس بايد واجب الوجود باشى . ولى نه از اين راه كه نفس وجود است بلاماهية , و واجب نيز وجود است بلاماهية پس نفس واجب است - چه اين مغالطه است از باب سوء تاليف كه شكل دوم است مؤلف از موجبتين - بلكه از اين راه آمده كه نفس وجود است و وجود ممتنع العدم چه مقابل قابل مقابل نيست , و ممتنع العدم واجب است . پس جواب داده است كه واجب الوجود محض وجوديست كه اتم و اكمل از آن نباشد , و غير متناهى در شدت نوريت باشد . و وجوديست كه بذاته و لذاته موجود است بدون حيثيت تعليلى و تقييدى . و قضاياى منعقده در حق او و صفات او قضيه ضروريه ازليه است نه ضروريه ذاتيه چه جاى ضروريات ديگر . وجود عقل چه جاى نفس حيثيت تعليلى مى خواهد , پس وجوبش بالغير است , و معروض وجوب غيرى ممكن است , ولى امكان در وجود غير امكان در ماهيت است كه تعلق و فقر است , يا نقص وجود است كه شيخ فرمود , و امكان در ماهيت سلب الضرورتين است كه احق تفسيرات و مقرر است در ميزان معقولات , و تساوى الطرفين است بنابر بطلان اولويت , يا جواز الطرفين بنابر جوازش در نزد متكلم , و اينها در وجود راه ندارد زيرا كه وجود براى وجود ضرر است چه ثبوت شىء از براى خودش اعنى انفكاك نداشتن خود از خود ضرور است , و سلب شىء از نفسش محال است . و نيز نسبت شىء به سوى نفسش مساوى نيست با نسبت عدمش به آن .
و همچنين نيست در وجود جواز پس امكان در وجود تقوم و فقرآنست به وجوب , و اين فقر ذاتى آنست نه عارضى چه حقيقت لغويه و عرفيه مراد نيست بلكه عرفيه خاصه أعنى مقتضاى برهان و عيان و حقيقت نزد اهل الحقيقه است كه خواهند آن را وجود گويند , و خواهند فقر و تقوم و ربط و تعلق گويند , و معانى مصدريه را اراده نمى كنند . اين بود بيان رساى حكيم سبزوارى در فوق تجرد بودن نفس ناطقه و مجرد بودنش از ماهيت نيز , كه فى الواقع تقرير مذهب شيخ اشراق است .
و ما بدانچه در پيش اشاره نموده ايم اكتفا مى كنيم . پس نتيجه بحث اين شد كه نفس گوهرى بسيط و وجود بحت و ظل وجود صمدى حق تعالى است كه موجودى مجرد از ماهيت است , چه ماهيت حكايت از حد و قصور شىء و ضعف و نقص آن دارد , و حال اين كه نفس را حد يقف نيست , لذا حد منطقى براى او نيست هر چند او را نسبت به مافوقش حد به معنى نفاد است . بنابراين , تركيب از جنس و فصل و مشابه آن بر او صادق نيست زيرا مركب از جنس و فصل همان ماهيت است , تا چه رسد تركيب از ماده و صورت كه جسم را است . و چون مجرد از ماهيت است فوق مقوله است زيرا موجود مجرد از ماهيت , وجود است , و وجود نه جوهر است و نه عرض يعنى فوق مقوله است . و مجرد از ماهيت بودنش منافات با ممكن بودنش ندارد . اكنون در مقام لايقفى نفس به تمسك برخى از روايات صادر از بيت عصمت و وحى تبرك مى جوييم : جناب صدوق - رحمة الله عليه - در من لا يحضره الفقيه روايت فرموده است كه حضرت وصى امام اميرالمؤمنين على - عليه الصلوة و السلام - در وصيتش به فرزندش محمد بن حنفيه فرمود :
و اعلم أن درجات الجنة على عدد آيات القرآن فاذا كان يوم القيامة يقال لقارىء القرآن اقرأ وارق . . .

و نيز جناب ثقة الاسلام كلينى - رضوان الله عليه - در كتاب فضل القرآن كافى به اسنادش از حفص از امام هفتم موسى الكاظم - عليه السلام - روايت كرده است كه امام به حفص فرمود :
يا حفص من مات من أوليائنا و شيعتنا و لم يحسن القرآن علم فى قبره ليرفع الله به من درجته فان درجات الجنة على قدر آيات القرآن يقال له اقرأ وارق , فيقرأ ثم يرقى . اين دو حديث گرانقدر نيز مقام فوق تجرد نفس ناطقه انسانى را بيان مى فرمايند كه وعاء علم انسانى حديقف ندارد , و هر چه آب حيات معارف و حقايق الهيه را بنوشد سعه وجودى او بيشتر و حيات او قوى تر مى گردد زيرا آيات قرآن كه درجات آن است , كلمات الله است , و كلمات الله را نفاد نيست .
قوله سبحانه :
و لو أن ما فى الارض من شجرة اقلام و البحر يمده من بعده سبعة أبحر ما نفدت كلمات الله ان الله عزيز حكيم ( 1 ) . و قوله تعالى شأنه : قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل أن تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا ( 2 ) . مرحوم طريحى در ماده[ ( ح م ع]( مجمع البحرين آورده است كه[ : ( روى عنه - صلى الله عليه و آله - أنه قال : ما من حرف من حروف القرآن الا و له سبعون الف معنى ]( . و هر آيه اى از آيات قرآنى , خزانه اى از خزائن الله است , كما فى كتاب فضل القرآن من الكافى باسناده عن الزهرى قال سمعت على بن الحسين - عليهما السلام - يقول : آيات القرآن خزائن فكلما فتحت خزانة ينبغى لك أن تنظر ما فيها . و درجات قرآن همه حكمت بلكه حكيم اند . يس و القرآن الحكيم . و حكمت بهشت است , چنان كه در مجلس شصت و يكم امالى صدوق به اسنادش روايت فرموده است كه[ : ( قال رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - لعلى بن ابى طالب : يا على أنا مدينة الحكمة و هى الجنة , و أنت يا على بابها ]( . در حديث اول , امام على - عليه السلام - فرمود : درجات بهشت بر عدد آيات قرآن و بر قدر آيات قرآن است . و فرمود هر مقامى از مقامات قرآن را قرائت كرده اى توقف نكن و بالا برو كه آن را مقامات ديگر است و خبرهايى است . بدان كه اين قرائت لفظى ما در اين نشأه مثالى و حكايتى از قرائتهاى ما در نشئات ديگر است , چنان كه جميع آثار و احوال اين نشأه أمثله و اظلال عوالم ماورا ى آنهايند . قوله سبحانه : و لقد علمتم النشأة الاولى فلؤلا تذكرون . و فقط نفس ناطقه انسان را قابليت چنين ارتقاء است , و اين همان مقام فوق تجرد است كه او را است . نفس در مقام قلب در تقلب و تطور است كه هر دم تجليات الهيه بدون تكرار در تجلى بر او فائض مى شود . شيخ اكبر در ترجمان الاشواق نيكو گفته است كه : لقد صار قلبى قابلا كل صورة فمرعى لغزلان و دير لرهبان و بيت لاوثان و كعبة طائف و الواح توراة و مصحف قرآن در فص اسحاقى فصوص الحكم از عارف بسطامى نقل كرده است كه[ : ( لو أن العرش و ما حواه مأة الف الف مرة فى زاوية من زوايا قلب العارف ما أحس به) . پس از آن صاحب فصوص الحكم فرمود : بل أقول لو أن ما لا يتناهى وجوده يقدر انتهاء وجوده مع العين الموجدة له فى زاوية من زوايا قلب العارف ما احسن بذلك فى علمه فانه قد ثبت أن القلب وسع الحق , و مع ذلك ما اتصف بالرى فلو امتلى ارتوى) .
و نيز در مفتتح فص شعيبى فرموده است : قلب العارف بالله هو من رحمة الله , و هو اوسع منها فانه وسع الحق جل جلاله و رحمته لا تسعه . در اين كلماتش ناظر به حديث شريف قدسى است كه قال النبى - صلى الله عليه و آله - قال الله تعالى :
ما وسعنى و ارضى و لا سمائى , و وسعنى قلب عبدى المؤمن التقى النقى . و قال رسول الله - صلى الله عليه و آله و سلم - : كل تقى و نقى آلى .
عارف رومى بدين مضمون در دفتر اول مثنوى گويد :
گفت پيغمبر كه حق فرموده است/ من نگنجم هيچ در بالا و پست
در زمين و آسمان و عرش نيز /من نگنجم اين يقين دان اى عزيز
در دل مؤمن بگنجم اى عجب /گر مرا جويى در آن دلها طلب
عرش با آن نور و با پهناى خويش چون بديد او را برفت از جاى خويش خود بزرگى عرش بايد بس پديد ليك صورت كيست چون معنى رسيد غرض اين كه درجات قرآن بى نهايت است , چه كلام هر كس به فرا خور عظمت وجودى اوست . قلم هر كس به اندازه سعه وجودى اوست .
خلاصه اثر هر كس نمودار دارايى اوست . قوله سبحانه :
قل كل يعمل على شاكلته . همان گونه كه خداوند سبحان وجود غير متناهى است , كتاب او مطلقا غير متناهى است , او را حد توقف نيست كه كسى در حدى بايستد و پندارد كه به منتهى رسيده است , بلكه اقر أوراق بخوان و بالاتر برو كه چنانچه در حديث شريف آمده است : ان للقرآن ظهرا و بطنا و لبطنه بطنا الى سبعة أبطن - و در روايت ديگر - الى سبعين بطنا .
انسان حامل آنست كه او را نيز حد يقف نيست فافهم و تدبر .
و نيز از ايتلاف اين دو حديث شريف نبوى استفاده مى شود كه نفس را رتبه فوق تجرد است : يكى اين كه :
ما من مخلوق الا و صورته تحت العرش , و ديگر قلب المؤمن عرش الله الاعظم . و از اين گونه شواهد روائى بلكه آيات قرآنى در اين مقام خطير و عظيم انسانى بسيارند .
كلامى با ابن ابى الحديد : ابن ابى الحديد پس از نقل كلام مذكور موضوع بحث اميرالمؤمنين - عليه السلام[ : - (
كل وعاء يضيق . . . ]( در شرح آن گفته است : و محصول ذلك أن القوى الجسمانية يكلها و يتعبها تكرار أفاعليها عليها , كقوة البصر يتعبها تكرار ادراك المرئيات , حتى ربما أذهبها و أبطلها أصلا , و كذلك قوة السمع يتعبها تكرار الاصوات عليها , و كذلك غيرها من القوى الجسمانية , و لكنا وجدنا القوة العاقلة بالعكس من ذلك , فان الانسان كلما تكررت عليه المعقولات ازدادت قوته العقلية سعة و انبساطا و استعدادا لادراك أمور أخرى غير ما ادركته من قبل , حتى كأن تكرار المعقولات عليها يشحذها ( يحدها - خ ) و يصقلها , فهى اذن مخالفة فى هذا الحكم للقوى الجسمانية , فليست منها , لانها لو كانت منها لكان حكمها حكم واحد من اخواتها , و اذا لم تكن جسمانية فهى مجردة , و هى التى نسميها بالنفس الناطقة .
خلاصه گفتارش اين است كه هر يك از قواى جسمانى بر اثر تكرار افعالش خسته و ناتوان مى شود , و چه بسا كه تباه و نابود مى گردد , و لكن قوه عاقله به عكس آنها از تكرار افعالش نيرو و گنجايش و انبساط و دريافتش بيشتر و فزون تر مى گردد . پس اين قوه از قواى جسمانى نيست و گرنه با حكم آنها انباز بود , و چون جسمانى نيست مجرد است . و اين همان قوه ايست كه او را نفس ناطقه گوييم . و لكن حق اين است كه كلام اميرالمؤمنين دال است كه نفس را رتبه فوق تجرد است كه علاوه بر مجرد بودن او را حد يقف نيست , نه اين كه فقط مجرد از ماده است - يعنى موجودى عالى از جسم و جسمانيات و عارى از نشأه طبيعت است - بلكه مجرد از ماهيت هم هست كه گوهرى فوق مقوله است .
و بيانى را كه ابن ابى الحديد در شرح كلام امام - عليه السلام - آورده است , يكى از ادله تجرد نفس ناطقه است كه از حكماى پيشين نقل كرده است فتبصر و تدبر . تنبيه - در اوائل دعاى اللهم انى افتتح الثناء بحمدك آمده است كه الذى لا تنقص خزائنه و لا تزيده كثرة العطاء الا جودا و كرما سر اين فقره دعاء و مانند آن از ادعيه و رواياتى كه بيانگر اسرار آيات قرآنى اند , بدانچه كه در شرح حديث مورد بحث تقرير شد دانسته مى شود . اعتذار - شرح حديث مورد بحث ايجاب مى كرد كه نخست مفردات آن دانسته شود , اعنى أولا مى بايستى علم تعريف شود سپس در چگونگى وعاء آن بحث به ميان آيد , و لكن ما را - بحمد الله تعالى شأنه - رساله اى جداگانه در علم است كه از همه جهات آن مستوفى بحث كرده ايم , خواننده گرامى را بدان رساله ارجاع مى دهيم .
در كتب و رسائل ديگر نگارنده از قبيل : اتحاد عاقل به معقول و نصوص الحكم بر فصوص الحكم و انسان كامل از ديدگاه نهج البلاغه , و دروس معرفت نفس و أنه الحق و عيون مسائل النفس و شرح آن سرح العيون فى شرح العيون , مطالبى بسيار ارزشمند در معرفت نفس تقرير و تحرير كرده ايم كه در فهم اين حديث موضوع بحث مفيدند , و بحمد الله تعالى شأنه همه - و برخى از آنها مكرر - به طبع رسيده اند , والله سبحانه فتاح القلوب و مناح الغيوب . لذا در شرح حديث به همين قدر اكتفاء مى كنيم . در اين باره شايسته است كلمه 86 اين كتاب : هزار و يك كلمه نيز ملاحظه شود.

پاورقى : 1 - سوره واقعه ( 56 ) : 64 .

منبع :
كلمه 110-هزار و یک کلمه/علامه حسن زاده آملی