جمع بندی چرا مجردات تامه فاقد ماهیت هستند؟

تب‌های اولیه

20 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چرا مجردات تامه فاقد ماهیت هستند؟

با سلام

خاستگاه ماهیت کجاست؟
اگر خاستگاه ماهیت حدود وجودی اشیاء است، و از طرفی مجردات تامه فاقد برخی از کمال ها هستند، چرا این فقدان کمالات وجودی که نوعی محدودیت به حساب می آیند در آن ها باعث ماهیت نمی شود؟

با تشکر.

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد صدیق

[=microsoft sans serif]باسلام
ماهیت، عبارت است از حد وجودی یک موجود. بنابراین، هر موجودی که محدود است، ماهیت دارد.
از این قضیه، چند قضیه دیگر نیز استنباط میشود:
1. عکس مستوی قضیه فوق این است که هر موجودی که ماهیت دارد، محدود است.
2. عکس نقیض این قضیه این است که هر موجودی که محدود نیست، ماهیت ندارد.
با توجه به اینکه، محدودیت مخصوص موجودات امکانی است، بنابراین به صورت کلی میتوان دو جمله را در این زمینه بیان کرد:
اولا: فقط موجوداتی ماهیت دارند که وجود امکانی دارند.
ثانیا: موجودی که هیچ گونه محدودیتی ندارد(یعنی ممکن الوجود نیست)، ماهیت ندارد.
با توجه به این دو جمله، تنها یک موجود در عالم هست که چون مصداق جمله دوم است. آن هم واجب الوجود است که هیچگونه محدودیت وجودی در او راه ندارد و به همین جهت، ماهیت هم نخواهد داشت. اما مابقی موجودات دیگر که ممکن الوجود و محدود هستند، ماهیت هم دارند. بنابراین، غیر از واجب الوجود بالذات تمام موجودات دیگر، چه مجرد و چه مادی و چه مثالی، ماهیت دارند.
این مسئله در فلسفه، با عنوان "واجب الوجود بالذات، ماهیته انیته" مطرح شده است؛ یعنی واجب الوجود ماهیت به معنای اصطلاحی ندارد و ماهیت او همان هویت و وجودش است نه چیزی دیگر.
برای اثبات این مسئله و اینکه چرا واجب الوجود ماهیت ندارد، چندین دلیل اقامه شده است.
یکی از این استدلال بدین صورت است:
م1- اگر واجب الوجود، ماهیتی در کنار وجودش داشته باشد، پس وجودش زائد بر ماهیتش خواهد بود.(چون حیثیت وجود، غیر از حیثیت ماهیت است)
م2- اگر وجودش زائد بر ماهیتش باشد، پس عارض بر او و عرضی خواهد بود.(چون هر امر زائدی، ذاتی آن چیز نیست و گرنه زائد بر آن نمیشد)
م3- هر عرضی، نیاز به علت دارد.(چون آنچه علت نمیخواهد، ذاتیات یک شیء است که با وجود خود آن به وجود آمده اند، وگرنه چیزی که جدای از ذات باشد، نیاز به علت مستقل دارد که چرا به وجود آمده است.)
م4- پس وجود واجب که زائد و عرضی و نیازمند به علت بود، معلول خواهد بود.
م5- حال علت آن دو حالت دارد: (به خاطر اینکه دو فرض بیشتر وجود ندارد. علت یک پدیده، یا خود آن هست یا چیزی خارج از آن)
یا علتش ماهیت خود واجب الوجود است.
یا علتش موجودی دیگر خارج از واجب اوجود است.
م6- اگر علتش موجودی غیر از خودش باشد، لازمه اش این است که واجب الوجود نباشد.(چون واجب الوجود، موجودی است که وجود برایش ضروری است و وجودش علتی ندارد)
م7- اگر علتش، خود ماهیت واجب الوجود باشد، لازمه اش تقدم شیء بر خودش است.
چون: از طرفی علت بر معلولش مقدم است.
از طرف دیگر، واجب الوجود مانند هر موجود دیگر، یک وجود بیشتر ندارد.
از طرف دیگر، وجود ماهیت، همان وجودی است که قرار است ماهیت آنرا به وجود بیاورد.
بنابراین، اگر علت به وجود آمدن وجود واجب الوجود، ماهیت خودش باشد، بنابراین وجود او قبل از اینکه بخواهد توسط ماهیتش ایجاد شود، ابتدا باید در بستر ماهیت وجود داشته باشد تا بتواند علت باشد برای ایجاد وجودش. و این چیزی نیست جز تقدم الشیء علی نفسه و عین تناقض است.

بنابراین، آنچه در مقدمه اول فرض گرفتیم، باطل میشود و خلف آن که عبارت است از نداشتن ماهیت اثبات میشود.(1)

ــــــــــــــ
1. نهایه الحکمه، علامه طباطبایی، مرحله 4، فصل3، ص66

در عالم وجود ما سه نوع موجود داریم ؛ موجودات مادی ، مجردات تامه مثل عقول وملائکه و مجردات غیر تامه ، مثل نفس انسان که ذاتا مجرد بوده و در مقام فعل متعلق به ماده است . یعنی نفس یا به تعبیری روح انسان مخلوقی است که دارای دو نشئه است ،به عبارتی هم مادی است و هم مجرد ، و به عبارتی نه مادی است ونه مجرد . فلاسفه از آن تعبیر می کنند به :« مجرد ذاتا و متعلق بالمادة فعلا » .

پس نفس انسانی نه احکام مجردات تامه را دارد ، ونه احکام موجودات مادی را . بلکه احکام خاص خود را دارد .یعنی تغییر و حرکت مادیات را ندارد ولی دارای تکامل می باشد .
توضیح این که :
اولا ، تغییر تنها در ماده وجود دارد . و در موجودات فرا مادی ، به هیچ وجه حرکت و تغییر راه دارد . مطلقا حرکت و تغییر مخصوص موجودات مادی است و بس .
ثانیا ، آنچه که که در مورد علم و عالم شدن روح انسانی گفته شد ، نامش را تغییر و حرکت نمی گذارند، بلکه به آن تکامل گویند ؛ فرق است بین تغییر و تکامل ، که در ادامه بحث به آن اشاره می شود .
ثالثا ، در مجردات تامه (عقول و ملائکه ) نه تغییر راه دارد و نه تکامل ، به خلاف نفس انسانی ، که درآن تغییر راه ندارد اما تکامل راه داشته و نفس متکامل می شود .
رابعا ، فرق تکامل با تغییر در این است که : در موجودات مادی که متغیر می شوند ، از حالتی به حالت دیگر رفته و حرکت می کنند ، وقتی ماده ، صورت خود را تغییر داده و صورت دیگر می پذیرد ، در زمان صورت دوم ، صورت قبلی را ندارد ، به اصطلاح ابتدا صورت قبلی را از خود جدا و خلع کرده ، بعد صورت دوم را می پذیرد . نام این فرایند را تغییر و حرکت گذارند . به خلاف تکامل که مخصوص نفس است . در تکامل ، نفس هنگامی که صورت جدیدی را دارا شد صورت قبلی را ازخود جدا نمی کند ، بلکه تکاملش اشتدادی بوده و به اصطلاح لبس بعد اللبس است . یعنی صورتی روی صورت دیگر میرود ، و صورت قبلی از نفس کاسته و جدا نمی گردد و نفس در این حال اشتداد می یابد و متکامل می شود .
نتیجه اینکه : عالم شدن انسان ، تکامل روحی اوست ، به نحو اشتداد وجودی نه تغییر . لذا وجدانا میابیم که آچه که معلوم نفس انسانی شد ، هرگز از آن جدا نمی شود ، نشانه آن اینکه هر گاه که آن معلوم سابق را تصور کند تلخی و شیرینیش را در وجودش می یابد ، اگر خاطره ای خوش است ، هنگام یاد آوری مسرور می شود . واگر خاطره ای ناگوار بوده باشد ، ناراحت می گردد .
پس عالم شدن روح ، تغییر نیست بلکه تکامل است و این منافاتی با تجردش ندارد.

صدیق;577883 نوشت:
با توجه به این دو جمله، تنها یک موجود در عالم هست که چون مصداق جمله دوم است. آن هم واجب الوجود است که هیچگونه محدودیت وجودی در او راه ندارد و به همین جهت، ماهیت هم نخواهد داشت. اما مابقی موجودات دیگر که ممکن الوجود و محدود هستند، ماهیت هم دارند. بنابراین، غیر از واجب الوجود بالذات تمام موجودات دیگر، چه مجرد و چه مادی و چه مثالی، ماهیت دارند.

با سلام

سوال من با این فرض عنوان شده بود که : مجردات تامه هرچند مخلوطی از عدم و وجود هستند ولی فاقد ماهیت هستند.
ظاهرا شما این جمله را قبول ندارید. متن زیر چقدر اعتبار دارد:

مقایسه ترکیب از ماهیت و وجود با ترکیب از وجود و عدم
در خصوص این که آیا نفی ترکیب از ماهیت و وجود مستلزم نفی ترکیب از وجود و عدم نیز هست یا خیر؟ پاسخ منفی است; زیرا وجود مقدّم بر ماهیت است, به تقدّم حقیقت بر مجاز. بدین معنا که می توان وجود را بدون توجّه به ماهیت لحاظ کرد, ولی همین وجود نیز قابل تقسیم به وجود فاقد بعض کمالها و وجود دارای تمام کمالهاست; یعنی حتّی اگر فاقد ماهیت نیز باشد, باز ممکن است واجد تمام کمالها باشد, یا فاقد بعضی از آنها باشد. چنانکه در مورد مجرّدات تامّه این گونه هست. آنها فاقد ماهیت هستند; امّا بعضی از کمالها را واجد نیستند; زیرا فاقد درجه فوق التمام هستند. آنها مرکّب از وجود و ماهیت نیستند, امّا مرکّب از وجدان و فقدان اند, پس بسیط الحقیقه نخواهندبود. از همین روی, آنچه در اللمعةالالهیة زنوزی آمده است که با نفی ترکیب از ماهیت و وجود جمیع اقسام ترکیب نفی خواهدشد,36 چندان موجّه به نظر نمی رسد همچنانکه در تعلیقه بر نهایةالحکمة نیز همین نکته تکرار شده است:

(فاذا ثبت بساطة وجودالواجب تعالی علی الاطلاق من طریق نفی المهیة عنه کما اشرنا الیه انفا.)37
زیرا ممکن است ترکیب از وجدان و فقدان در جایی فرض شود که نه کمّیت وجود دارد و نه ماده و صورت و نه جنس و فصل و نه ماهیت, ولی درعین حال این ترکیب موجود باشد.
خلاصه آن که وجود در مرحله خودش تقدّم دارد بر ماهیت, به تقدّم حقیقت بر مجاز. در همان رتبه متقدّم, وجود را دو گونه می توان تصوّر کرد: واجد تمام کمالها, به گونه بساطت و یا فاقد برخی از کمالها, بنابراین, نفی ماهیت از واجب مستلزم نفی این گونه ترکیب از او نخواهدبود.

با تشکر

گمنام;578336 نوشت:
ولا ، تغییر تنها در ماده وجود دارد . و در موجودات فرا مادی ، به هیچ وجه حرکت و تغییر راه دارد . مطلقا حرکت و تغییر مخصوص موجودات مادی است و بس .
ثانیا ، آنچه که که در مورد علم و عالم شدن روح انسانی گفته شد ، نامش را تغییر و حرکت نمی گذارند، بلکه به آن تکامل گویند ؛ فرق است بین تغییر و تکامل ، که در ادامه بحث به آن اشاره می شود .
ثالثا ، در مجردات تامه (عقول و ملائکه ) نه تغییر راه دارد و نه تکامل ، به خلاف نفس انسانی ، که درآن تغییر راه ندارد اما تکامل راه داشته و نفس متکامل می شود

با سلام و تشکر از توضیحات شما.
بسیار استفاده کردم. هرچند تکامل را یک نوع خاصی از تغییر دیدم. فقط لفظا به گونه خاصی تعریفشان را جدا کرده ایم.
اما سوال اصلی من سر ماهیت است. که چگونه مجردات تامه علی رغم فقر وجودی که دارند، بدون ماهیت قلمداد می شوند؟ اصلا این قضیه مورد قبول شما هست یا خیر؟

با تشکر

aminjet;578371 نوشت:
با سلام و تشکر از توضیحات شما.
بسیار استفاده کردم. هرچند تکامل را یک نوع خاصی از تغییر دیدم. فقط لفظا به گونه خاصی تعریفشان را جدا کرده ایم.
اما سوال اصلی من سر ماهیت است. که چگونه مجردات تامه علی رغم فقر وجودی که دارند، بدون ماهیت قلمداد می شوند؟ اصلا این قضیه مورد قبول شما هست یا خیر؟

با تشکر


با سلام من پاسخ شما را به شکل کامل مینویسم امیدوارم به جوابتان برسید

width: 100%

[TD="width: 12"][/TD]
[TD="class: Titletext"][/TD]

ویژگی «مجردات»

1- کل مجرد عن المادة نوعه منحصر فی فرده
هر موجودی که از ماده و لوازم آن مجرد است، پیوسته نوع منحصر به فرد است و به هیچ وجه قابل تکثیر نیست. زیرا تکثر افراد در هر نوعی از انواع همیشه از طریق عوارض غریبه حاصل می شود؛ به طوری که اگر عوارض مانند و کم و کیف و اضافه و سایر نسبت ها را از افراد یک نوع جدا سازیم، جز یک حقیقت، که عبارت است از ماهیت موجود، باقی نخواهد ماند. بنابراین مقولات عرضی موجب پیدایش تکثر افراد در هر نوعی از انواع می باشند.

دلیل تکثر افراد
اساسا تکثر افراد در هر نوع از انواع عبارت است از این که هر فردی از افراد دارای یک سلسله مشخصاتی است که این مشخصات در سایر افراد یافت نمی شود. اکنون اگر مشخصات هر فردی از افراد را به ماهیت یا لازم ماهیت آن افراد منسوب نماییم، لازم می آید همه افراد در داشتن مشخصات هر فرد از افراد، مساوی و برابر باشند و اختصاص آن مشخصات به هر فردی از افراد مستلزم ترجیح بدون مرجح خواهد بود؛ ولی اگر مشخصات هر فردی از افراد را به ماهیت یا لازم ماهیت منسوب ندانیم، بلکه منشا پیدایش مشخصات در هر فردی از افراد را همانا اموری خارج از ماهیت بدانیم که عبارتند از تعدادی عوارض غریبه، در این صورت وجود ماده ای که آثار امور خارج از ماهیت را بر حسب استعدادهای مختلف بپذیرد، ضروری است؛ و چون وجود ماده در عالم ابداع و جهان مجردات قابل تصور نیست، این نتیجه به دست می آید که هر نوعی که مجرد باشد، منحصر در یک فرد خواهد بود. به عبارت دیگر، گفته می شود تکثر در افراد نه مقتضای ذات ماهیت نوعیه است و نه مقتضای لازم ماهیت نوعیه؛ زیرا اگر کثرت، مقتضای ذات ماهیت نوعیه یا مقتضای لازم ذات ماهیت نوعیه باشد، لازم می آید که هیچ گاه واحد شخصی در عالم موجود نگردد و هنگامی که واحد شخصی موجود نباشد، تکثر در افراد نیز تحقق پیدا نخواهد نمود؛ زیرا کثرت پیوسته از تکرار آحاد پدیدار می گردد. بنابراین، منشا پیدایش کثرت در افراد را باید در اموری غیر از ذات ماهیت نوعیه یا لازم ذات ماهیت نوعیه جستجو نمود و آن امور جز صفاتی پراکنده که معنی واحد را به اقسام گوناگون تقسیم می کند، چیز دیگری نیست.

این صفات پراکنده را «عوارض مشخصه» نیز می گویند. معنی واحدی که به اقسام گوناگون تقسیم می شود، ناچار باید صفات مختلف را که از آنها به عوارض مشخصه تعبیر می شود، بپذیرد. پذیرفتن صفات مختلف در خارج جز از طریق وجود ماده امکان پذیر نیست. نتیجه ای که از این مقدمات به دست می آید، این است که ماده، مقتضی کثرت است و آنچه ماده و مادی نیست، کثرت را در آن راهی نیست. بنابراین، صحیح است که گفته شود «کل مجرد عن المادة نوعه منحصر فی فرده».

ابن سینا و قاعده
ابوعلی سینا در اثبات این که نوع واجب الوجود هرگز حمل بر کثیرین نمی شود، از این قاعده استفاده کرده و آن را معتبر دانسته است. وی معتقد است هر دو چیزی که از حیث معنی و ماهیت با یکدیگر اختلاف ندارند، ناچار منشا اختلاف آنها چیزی غیر از ماهیت و معنی خواهد بود چنان که می گوید: و کل اثنین لا یختلفان بالمعنی فانما یختلفان بشیء غیرالمعنی و کل معنی موجود بعینه لکثیرین مختلفین فهو متعلق الذات بشیء مما ذکرنا.

این عبارت کوتاه و پرمعنی، اشاره است به برهانی که حکما برای اثبات این قاعده اقامه کرده اند و ما در اینجا خلاصه ای از آن برهان را ذکر کردیم. سپس ابن سینا به طور کلی هرگونه دوگانگی بین دو شیء را در چند منحصر می کند که به ترتیب عبارتند از: 1- نفس معنی 2- حامل معنی 3- وضع یا مکان 4- وقت یا زمان، چنان که می گوید: و کیف یمکن ان تکون الماهیة المجردة عن المادة لذاتین، و الشیئان انما یکونان اثنین اما بسبب المعنی و اما بسبب الحامل للمعنی و اما بسبب الوضع و المکان او بسب الوقت و الزمان و بالجملة لعلة من العلل... (النجاق/374).

سهروردی و قاعده
شیخ شهاب الدین سهروردی ضمن بر شمردن اقسام واحد به این قاعده تمسک کرده و هر نوع از انواع عقول مجرده را منحصر در یک فرد دانسته است. وی به طور کلی واحد را به دو قسم نموده که به ترتیب عبارتند از: 1- واحد من جمیع الوجوه 2- واحد من وجه.

واحد من جمیع الوجوه عبارت است از واحدی که به هیج وجه من الوجوه قابل تقسیم نیاشد؛ یعنی دارای اجزاء مقداری و اجزاء حدی نباشد و قابلیت تقسیم به جزئیات را نیز مانند یک کلی نداشته باشد. این گونه واحد را که به هیچ وجه قابل تقسیم نیست، به واجب الوجود بالذات مانند کرده است؛ ولی واحد من وجه را به عقل و نفس و فلک مانند نموده است. زیرا هر کدام از آنها اگر چه از یک جهت قابل تقسیم نیست، ولیکن از پاره ای جهات قابل تقسیم می باشد؛ ولی از جهت اجزای حدیه و هم چنین از حیث جزئیات قابل تقسیم می باشد. و نیز مانند عقل که از حیث اجزای مقداری و هم چنین داشتن جزئیات قابل تقسیم نیست؛ ولی از حیث اجزای حدیه، موجود قابل تقسیم به شمار می آید و این از آن جهت است که عقل را در عالم ذهن، مرکب از جنس و فصل، و در عالم خارج، بسیط دانسته اند و هر چیزی که در خارج بسیط و مجرد از ماده باشد نوع منحصر به فرد خواهد بود.

نظام احسن، نوع منحصر به فرد است
مواردی که ملاصدرا به این قاعده استناد کرده است، می توان گفت بسیار است. یکی از آن موارد مسئله نظام احسن عالم است. وی معتقد است نظامی بهتر از نظام موجود برای جهان خلقت امکان پذیر نیست و در این مسئله حکما و متکلمین اتفاق نظر دارند؛ اعم از اینکه به آزادی اراده و اختیار قائل باشند یا این که آزادی و اختیار را منکر شده، امور را به دست قضای محتوم ازلی بسپارند؛ زیرا جود و بخشش حق تعالی بی پایان است. بنابراین، چیزی که اسیر ماده نباشد و به استعداد مخصوص نیاز نداشته باشد، به علاوه مانع و حاجبی نیز در مقابل آن سد طریق نکند و به مجرد این که دارای امکان ذاتی باشد، از مبدا جود بر سبیل ابداع صادر می گردد. در این هنگام گفته می شود مجموعه نظام عالم که دارای ماهیت واحده کلیه و صورت نوعیه وحدانیه است، از ماده معرا و مبرا است و هر چیزی که مجرد از ماده باشد، نوع منحصر به فرد خواهد بود. نتیجه ای که به دست می آید، این است که نظام احسن، نوع منحصر به فرد است.

علامه طباطبائی برای مجموعه نظام عالم، ماهیت نوعیه ای قائل نیست؛ اگر چه یک نوع وحدت را برای مجموعه نظام انکار نمی کند؛ ولی معتقد است که داشتن یک نوع وحدت، هرگز مستلزم داشتن ماهیت نوعیه نمی باشد. صدرالمتالهین در جای دیگر در مقام این که مجموع نظام عالم شخص واحد است و نظام دیگری اعم از این که مخالف با این نظام باشد یا موافق، امکان پذیر نیست، چنین می گوید: ان کل ما لامادة له و لاحرکة قبل وجوده فوجوده علی سبیل الابداع، و کل ماکان کذلک لا یختلف بالخارجیات فلا یتکثر نوعه بالاشخاص فحق نوعه ان یکون فی شخص لان الذی به یقع التمیز ذاته او لازم ذاته فلا یتعده.

مجموعه عالم، نه زمان دارد نه مکان
مطابق آنچه صدرالمتالهین در این باب می گوید، مجموعه ماده و مادیات، که نظام عالم را تشکیل می دهد، خود دارای ماده نیست و بر سبیل ابداع موجود شده است. بنابراین آثار ماده نیز بر آن مترتب نیست؛ به طوری که گفته می شود مجموعه عالم، نه دارای زمان است و نه دارای مکان؛ بلکه نوعی است مبدع و مجرد که محصر در یک شخص می باشد. ولی چنان که قبلا اشاره شد، علامه طباطبایی ماهیت نوعیه را برای مجموعه عالم انکار می کند و داشتن یک نوع وحدت را مستلزم داشتن ماهیت نوعیه نمی داند؛ به این ترتیب استدلال ملاصدرا در نظر وی ناتمام خواهد بود.

مورد دیگری که صدرالمتالهین به این قاعده استناد کرده، در باب اثبات تجرد نفس ناطقه است. وی در این باب برهانی را که شیخ الرئیس محکم ترین برهان دانسته، ذکر کرده و کلیه نقض و ابرام هایی که در مورد آن برهان وجود دارد، مورد بحث قرار داده است. ضمن اشکال و جوابهایی که در مورد آن برهان به صورت مباحثه اتفاق افتاده است، پای قاعده «کل مجرد عن المادة نوعه منحصر فی فرده»، نیز به میان کشیده شده است. خلاصه آن برهان چنین است: هر فردی از افراد بشر می تواند ذات خود را تعقل کند و هر کسی که ذاتی را تعقل کند، ماهیت آن را یافته است. نتیجه این دو مقدمه این است که هر فردی از افراد بشر هنگامی که ذات خود را تعقل می کند، ماهیت خویش را می یابد. در این هنگام دو فرض می تواند وجود داشته باشد:

فرض اول این است که هر فردی از افراد وقتی که ذات خود را تعقل می کند، صورتی که با ذات وی مساوی است، در درون ذاتش حاصل می شود و از این طریق به ذات خود پی می برد.

فرض دوم این که ذات هر فردی بدون هیچ گونه واسطه نزد خود حاضر است و هیچ گونه نیاز به صورت مساوی با خویش ندارد. در اینجا گفته می شود فرض اول از نظر عقل محال است، زیرا مستلزم اجتماع مثلین است؛ پس فرض دوم ناچار متعین خواهد بود. در این هنگام قیاسی به صورت شکل دوم تشکیل میگردد و گفته می شود «نفس» جوهری است که قائم به ذات خویش است؛ و هر موجودی که جسم یا جسمانی باشد، قائم به ذات خویش نیست.

نتیجه ای که به دست می آید این است که «نفس»، جوهری است غیر جسمانی. به این ترتیب تجرد نفس ناطقه ثابت می گردد. کسانی که با مفاد این برهان مخالف اند، گفته اند اگر تعقل ذات، مستلزم تعقل ماهیت باشد، لازم می آید تعقل واجب الوجود و عقول فعاله، مستلزم تعقل ماهیت آنها باشد. در پاسخ این گروه گفته شده، آنچه از عقول فعاله قابل ادراک است، فقط عقل فعال است، آن هم از جهت ماهیت و طبیعت، نه از جهت شخص یا اشخاص؛ و بین طبیعت کلی و شخص در عقول فعاله فاصله بسیار است. در حالی که بین طبیعت کلی و شخصی در نفوس ناطقه، هیچ گونه فاصله ای وجود ندارد.

در اینجا است که صدرالمتالهین به این پاسخ اعتراض می کند و تعدد اشخاص را در مورد عقل فعال نیز جایز نمی داند و با برهان قاطع اثبات می کند که هر کدام از جواهر مجرده دارای نوع منحصر به فرد می باشد. زیرا اگر یک ماهیت نوعی که مجرد است، دارای افراد متعدد باشد، امتیاز و جدایی افراد از یکدیگر به واسطه اعراض غیر لازمه خواهد بود؛ و اعراض غیر لازمه هنگامی می توانند عارض بر نوع شوند، که فاعلی منفصل الذات و قابلی منفعل داشته باشند. در حالی که داشتن فاعل منفصل و قابل منفعل منافی با تجرد است و این امر خلاف فرض خواهد بود.

فیض کاشانی
ملا محسن فیض کاشانی این قاعده را به تفصیل مورد بحث قرار داده و برای اثبات آن استدلال نموده است. استدلال وی بر این اصل استوار است که هیچ نوعی از انواع در حد ذات خود متکثرالافراد نیست. زیرا اگر نوع در حد ذات خویش متکثر باشد، لازم می آید هیچ گاه واحد شخصی وجود نداشته باشد؛ چنان که تکثر افراد مقتضای لازم ذاتی نوع نیز نمی تواند بوده باشد. زیرا این فرض نیز مستلزم این است که هیچ وقت واحد شخصی موجود نباشد. به این ترتیب منشا پیدایش کثرت افراد یک نوع را باید در عوارض غیرلازم آن جستجو نمود که آن عوارض پیوسته معنای واحد نوعی را به اشخاص متعدد تقسیم می نمایند.

شکی نیست که اشخاص متعدد و افراد متکثر یک نوع، در حقیقت نوعیه با یکدیگر متفق اند؛ به این جهت است که در تعریف «نوع» گفته اند: نوع عبارت است از یک کلی که بر افراد متفق الحقیقه حمل گردد. در اینجا گفته می شود چیزی که به امور متفق الحقیقة تقسیم شود، ناچار باید آن امور را بپذیرد و آن چیزی که این امور را می پذیرد، جز ماده یا امر مادی چیزی دیگری نیست.

نتیجه ای که از این مقدمات به دست می آید، این است که هر آنچه از ماده و مادیات مجرد است، همیشه نوع منحصر به فرد است که به هیچ وجه تکثر افراد را نمی پذیرد.

2- کل ماهو ممکن للمجردات یجب أن یکون حاصلا لها بالفعل
یکی از ویژگی های جهان مجردات، این است که در آنجا امکان پیوسته مستلزم وجوب و فعلیت است، به طوری که اگر شیء در حد ذات ممتنع الوجود نباشد، بالضروره موجود خواهد بود؛ زیرا فیض واجب الوجود غیرمتناهی و بخشش وی بی پایان است. به تعبیر دیگر می توان گفت فاعل الهی در فاعلیت خویش همیشه تام الفاعلیة است. بنابراین هرگاه قابل از ماده و مدت منزه باشد و در حد ذات خویش نیز ضد و مانعی نداشته باشد، بلادرنگ وجودش از مبدا جود افاضه می شود و لباس تحصیل و فعلیت می پوشد.

با توجه به آنچه ذکر شد، به روشنی معلوم می شود مقصود از امکان در اینجا همانا امکان عام است که همواره ناظر به سلب ضرورت از طرف مخالف است. زیرا همان طور که گفته شد به مجرد این که شیء مجرد در حد ذات خویش ممتنع نباشد و ضرورت عدم از آن سلب گردد، ضرورت وجود می یابد و به این ترتیب امکان خاص که به معنای سلب ضرورت از طرف وجود و عدم است، در این گونه موارد هرگز مصداق پیدا نمی کند.

آیا غیر این عالم، عالم دیگری موجود است؟
برخی از ارباب اندیشه با استناد به این قاعده در مقام اثبات عوالم گوناگون مافوق این عالم برآمده اند. استدلال این گروه از دو مقدمه تشکیل یافته و به این صورت تنظیم شده است: وجود عاوالم گوناگون که مافوق این عالم باشند، از حیث عقل امکان پذیر است و هر چیزی که در عالم ابداع امکان پذیر باشد، به حکم این قاعده ضروری الحصول است. نتیجه ای که به دست می آید این است که وجود عوالم گوناگون که مافوق این عالم باشند، ضروری الحصول است. توجه به این نکته ضروری به نظر می رسد که نظام یک عالم که مجموعه ای از اصل ماده و مادیات است خود دارای ماده نیست؛ چنان که مجموعه عالم دارای زمان و مکان نمی باشد، زیرا اگر مجموعه نظام عالم دارای ماده و زمان و مکان باشد، لازم می آید که آن مجموعه پاره ای از عالم دیگر باشد و این خلاف فرض است. حاج ملا هادی سبزواری در این باب چنین می گوید: اذ لامادة لمجموع المادة و المادی و کذا لامکان و لازمان لمجموع العالم من الأمکنة و المکانیات و الأزمنة و الزمانیات.

وحدت عالم و قاعده مذکور
نکته قابل توجه این است که برخی از ارباب اندیشه همچون ابوریحان با استناد به این قاعده، در مقام اثبات عوالم گوناگون مافوق این عالم برآمده اند؛ در حالی که بسیاری از حکما و محققین با استناد به این قاعده به اثبات وحدت عالم دست یافته اند و معتقدند نظام این عالم بهترین و زیباترین نظام است. به طوری که هیچ گونه نظامی مافوق آن قابل تصور نمی باشد. وجه استدلال به این قاعده برای اثبات وحدت عالم این است که گفته می شود نظام عالم به وجه احسن و به طوری که نظام دیگری مافوق آن قابل تصور نباشد، ممکن الوجود است. یعنی نظام اشرف در حد ذات خود ممتنع الوجود نیست و به حکم قاعده، هر چیزی که در عالم ابداع ممکن الوجود باشد، بلادرنگ از مبدا جود صادر می گردد.

نتیجه ای که به دست می آید، این است که نظام عالم به وجه احسن و به طوری که نظام دیگری مافوق آن قابل تصور نباشد، از مبدا جود صادر شده است. در اینجا باید اضافه کرد که آنچه از مبدا جود صادر شده جز نظام موجود که بهترین نظام است، چیز دیگری نمی باشد.

با توجه به آنچه ذکر شد، به روشنی معلوم می شود طرفداران تعدد عوالم و معتقدین به وحدت عالم در جواز تمسک به این قاعده هیچ گونه اختلافی با یکدیگر ندارند؛ بلکه نزاع این دو گروه در صغرای قیاس است؛ زیرا کسانی که در مقام اثبات تعدد عوالم برآمده اند، وجود عوالم متعدد را بر حسب ادراک عقل امکان پذیر م یدانند. ولی گروهی که به وحدت عالم معتقدند، تصور هرگونه عالم مافوق این عالم را محال و ممتنع می شمارند. بنابراین، از نظر هر دو گروه قاعده مورد بحث معتبر و هم چنان به قوت خود باقی است.

قاعده امکان عام و اثبات صفات
کسانی که در مقام اثبات وجود باری تعالی از برهان صدیقین استفاده کرده اند و بی نیاز به برهان لمی و دلیل انی، نفس هستی حق را بالاترین گواه هستی او دانسته اند، برای اثبات صفات کمالیه حق تعالی به این قاعده تمسک نموده اند. کیفیت استدلال به این ترتیب است که گفته می شود: هرگونه صفتی که برای حقیقت هستی ممکن باشد، یعنی در حد ذات ممتنع نباشد، اگر عروض آن صفت مستلزم هیچ گونه تخصص استعداد در هستی نباشد به حکم قاعده، ثبوت آن صفت برای حقیقت هستی ضرورت دارد.

اتحاد عاقل و معقول بر اساس قاعده امکان عام
برخی از حکما برای اثبات اتحاد عاقل و معقول، به این قاعده استناد کرده اند؛ به این ترتیب که گفته اند: معقولیت برای شیء معقول یا ممکن است یا ممکن نیست. شق دوم که معقولیت برای شیء ممکن نباشد، بالضروره باطل است. زیرا هر موجود به وجهی از وجوه می تواند معقول واقع شود. بنابراین شق اول که عبارت است از امکان معقولیت برای شیء معقول متعین می گردد. در این هنگام گفته می شود امکان معقولیت برای شیء از دو صورت بیرون نیست: یا از طریق تجرید و تعریه حاصل می شود یا بدون تجرید و تعریه برای شیء حاصل است. شق اول محکوم به بطلان است. زیرا فرض این است که معقول در حد ذات خود و با قطع نظر از هرگونه امر خارجی معقول است. بنابراین شق دوم که امکان معقولیت را بدون تجرید و تعریه برای شیء ثابت می کند، متعین میگردد.

در اینجا هنگام استناد به قاعده فرا می رسد. زیرا امکان معقولیت برای شیء معقول، عبارت است از امکان عام که در جهان مجردات پیوسته مستلزم وجوب می باشد. بنابراین امکان معقولیت در باب معقول، مستلزم وجوب معقولیت است و هنگامی که وجوب معقولیت ثابت گردد، وجوب عاقلیت نیز به حکم قانون تضایف ثابت می گردد. توجه به این نکته لازم است که چون معقول را مجرد و با قطع نظر از هر گونه غیر فرض نمودیم، وجود عاقل را باید فقط در وجود معقول جستجو نماییم. زیرا خارج از وجود معقول چیزی را در نظر نگرفته ایم.

[=microsoft sans serif]باسلام
متنی که در پاسخ سوال شما نوشتم را مطالعه کردید؟
نتیجه چه شد؟
آیا ایراد رفع شد یا اینکه هنوز ابهام دارد؟
متنی که در پست بعدی نوشتید، به جهت ابهام در پاسخ بنده بود یا اینکه سوال جدید است یا تبیین جدید از سوال اول؟
به هر حال،متن دومی که نوشتید، چند ایراد دارد که در ادامه توضیح میدهم.

aminjet;578358 نوشت:
مجردات تامه هرچند مخلوطی از عدم و وجود هستند ولی فاقد ماهیت هستند.

دوست عزیز، اولین اشتباه متن شما، تعبیر ترکیب از وجود و عدم است. این ترکیب، ترکیبی واقعی نیست؛ چون عدم چیزی نیست که جزیی از یک چیز دیگر و باعث ترکیب یک موجود شود.

aminjet;578358 نوشت:
زیرا وجود مقدّم بر ماهیت است, به تقدّم حقیقت بر مجاز. بدین معنا که می توان وجود را بدون توجّه به ماهیت لحاظ کرد

معنای تقدم حقیقت و مجاز، این است که یک موجود وجود حقیقی داشته باشد و دیگری مجازی. نه اینکه یکی را بتوان بدون دیگری لحاظ کرد.

aminjet;578358 نوشت:
یعنی حتّی اگر فاقد ماهیت نیز باشد, باز ممکن است واجد تمام کمالها باشد, یا فاقد بعضی از آنها باشد. چنانکه در مورد مجرّدات تامّه این گونه هست.

اين دسته بندی درست نیست؛ زیرا
اولا: همانطور که در پست اول بیان کردم، آنچه ماهیت ندارد، تنها واجب الوجود است نه هر مجرد تامی.
ثانیا: آنچه ماهیت ندارد، امکان ندارد که برخی از کمالات را نداشته باشد.

aminjet;578358 نوشت:
امّا مرکّب از وجدان و فقدان اند, پس بسیط الحقیقه نخواهندبود.

مرکب از فقدان و وجدان، ترکیبی حقیقی نیست بلکه تعبیری مسامحی است. به عبارت دیگر، فقدان از حدود وجودی یک موجود گرفته میشود و حداقل این حدود، مربوط به حدود وجودی ناشی از ماهیت است. به همین دلیل است که ماهیت تنها در ممکنات راه دارد.
aminjet;578358 نوشت:
زیرا ممکن است ترکیب از وجدان و فقدان در جایی فرض شود که نه کمّیت وجود دارد و نه ماده و صورت و نه جنس و فصل و نه ماهیت, ولی درعین حال این ترکیب موجود باشد.

غیر از اینگونه ترکیبها، ترکیب دیگری وجود ندارد که بخواهیم در یک وجود فرضش کنیم. حداقل ترکیب، ترکیب از وجود وماهیت است و حداکثر ان، ترکیب از اجزای مقداری. بنابراین، اگر موجودی هیچ کدام از این ترکیبها رانداشت، حتی ترکیب از اجزای عقلی(جنس و فصل) که ماهیت را تشکیل میدهد، آن موجود واجب الوجود خواهد بود.

صدیق;578691 نوشت:

متنی که در پاسخ سوال شما نوشتم را مطالعه کردید؟
نتیجه چه شد؟
آیا ایراد رفع شد یا اینکه هنوز ابهام دارد؟
متنی که در پست بعدی نوشتید، به جهت ابهام در پاسخ بنده بود یا اینکه سوال جدید است یا تبیین جدید از سوال اول؟

با سلام
من مقاله ای را مطالعه کرده بودم که برایم با توجه به دانسته های قبلیم ایجاد ابهام کرده بود. به آن مقاله اعتماد کردم و فکر کردم صحبت های آن مقاله صحیح است و اشکال از برداشت من است.
پاسخ شما اعتقاد قبلی من را اثبات می کرد که : تنها واجب الوجود بالذات فاقد ماهیت است. پس باز برایم رفع ابهام نشده بود. به همین دلیل متنی از همان مقاله را کپی کردم و توضیح خواستم.

مقاله این است:

بسیط الحقیقة کل الاشیاء و لیس بشئ منها

پدیدآورنده: محسن قمی

در این مقاله به استناد صحبت هایی از علامه طباطبایی و ملا هادی سبزواری، ترکیب از فقدان و عدم را بد ترین نوع ترکیب دانسته و بازگشت همه ترکیب ها را به این نوع از ترکیب می داند.
شما می فرمایید ترکیبی حقیقی نیست. حرف شما با تصور من بیشتر جور در می آید ولی گفته های آن مقاله هم چندان غیر منطقی نبود.

با تشکر

[=microsoft sans serif]

aminjet;578693 نوشت:
در این مقاله به استناد صحبت هایی از علامه طباطبایی و ملا هادی سبزواری، ترکیب از فقدان و عدم را بد ترین نوع ترکیب دانسته و بازگشت همه ترکیب ها را به این نوع از ترکیب می داند.
شما می فرمایید ترکیبی حقیقی نیست. حرف شما با تصور من بیشتر جور در می آید ولی گفته های آن مقاله هم چندان غیر منطقی نبود.

سلام
همانطور که عرض کردم، تعبیر ترکیب در این موارد، تعبیر مسامحی است اما فلاسفه طرفدار اصالت وجود، خصوصا علامه طباطبایی، از آنجا که وجود داشتن ماهیت را غیر حقیقی میدانند، به جهت نشان دادن ماهیت داشتن یک موجود و اینکه ماهیت چیزی نیست جز حدود وجودی یک موجود و حدود وجودی نیز نشان دهنده محدودیت آن و نداشتن های آن است، چنین موجوداتی را مرکب از داشتن یک سری چیزها و نداشتن یک سری از کمالات وجودی معرفی میکنند.
بنابراین اینکه عدم را بخشی از یک موجودمرکب دانسته اند، شبیه این است که عدم علت را علت برای عدم معلول معرفی کرده اند.
موفق باشید.

صدیق;578697 نوشت:
سلام
همانطور که عرض کردم، تعبیر ترکیب در این موارد، تعبیر مسامحی است اما فلاسفه طرفدار اصالت وجود، خصوصا علامه طباطبایی، از آنجا که وجود داشتن ماهیت را غیر حقیقی میدانند، به جهت نشان دادن ماهیت داشتن یک موجود و اینکه ماهیت چیزی نیست جز حدود وجودی یک موجود و حدود وجودی نیز نشان دهنده محدودیت آن و نداشتن های آن است، چنین موجوداتی را مرکب از داشتن یک سری چیزها و نداشتن یک سری از کمالات وجودی معرفی میکنند.
بنابراین اینکه عدم را بخشی از یک موجودمرکب دانسته اند، شبیه این است که عدم علت را علت برای عدم معلول معرفی کرده اند.
موفق باشید.

پس مجردات تامه نیز دارای ماهیت هستند. و گفته آن مقاله اشتباه است؟

ممنون

گمنام;578384 نوشت:
با سلام من پاسخ شما را به شکل کامل مینویسم امیدوارم به جوابتان برسید

با سلام و تشکر

پست شما را باید کم کم بخوانم. چون مفاهیم زیادی را یکجا تدریس کرده است. و درک همه آن برای من به کندی پیش خواهد رفت.

ممنون از وقتی که گذاشتید.

aminjet;578699 نوشت:
پس مجردات تامه نیز دارای ماهیت هستند. و گفته آن مقاله اشتباه است؟

بله مجردات تام که ذاتا و فعلا از ماده بی نیازند و عبارتند از عقول و نفوس کلیه، چون ممکن الوجود هستند، پس ماهیت نیز دارند.
بنابراین، تنها خداوند که واجب الوجود است ماهیت ندارد.

گمنام;578384 نوشت:
دلیل تکثر افراد
اساسا تکثر افراد در هر نوع از انواع عبارت است از این که هر فردی از افراد دارای یک سلسله مشخصاتی است که این مشخصات در سایر افراد یافت نمی شود. اکنون اگر مشخصات هر فردی از افراد را به ماهیت یا لازم ماهیت آن افراد منسوب نماییم، لازم می آید همه افراد در داشتن مشخصات هر فرد از افراد، مساوی و برابر باشند و اختصاص آن مشخصات به هر فردی از افراد مستلزم ترجیح بدون مرجح خواهد بود؛ ولی اگر مشخصات هر فردی از افراد را به ماهیت یا لازم ماهیت منسوب ندانیم، بلکه منشا پیدایش مشخصات در هر فردی از افراد را همانا اموری خارج از ماهیت بدانیم که عبارتند از تعدادی عوارض غریبه، در این صورت وجود ماده ای که آثار امور خارج از ماهیت را بر حسب استعدادهای مختلف بپذیرد، ضروری است؛ و چون وجود ماده در عالم ابداع و جهان مجردات قابل تصور نیست، این نتیجه به دست می آید که هر نوعی که مجرد باشد، منحصر در یک فرد خواهد بود. به عبارت دیگر، گفته می شود تکثر در افراد نه مقتضای ذات ماهیت نوعیه است و نه مقتضای لازم ماهیت نوعیه؛ زیرا اگر کثرت، مقتضای ذات ماهیت نوعیه یا مقتضای لازم ذات ماهیت نوعیه باشد، لازم می آید که هیچ گاه واحد شخصی در عالم موجود نگردد و هنگامی که واحد شخصی موجود نباشد، تکثر در افراد نیز تحقق پیدا نخواهد نمود؛ زیرا کثرت پیوسته از تکرار آحاد پدیدار می گردد. بنابراین، منشا پیدایش کثرت در افراد را باید در اموری غیر از ذات ماهیت نوعیه یا لازم ذات ماهیت نوعیه جستجو نمود و آن امور جز صفاتی پراکنده که معنی واحد را به اقسام گوناگون تقسیم می کند، چیز دیگری نیست.

با سلام
چه اشکالی دارد که بگوییم هر فرد از افراد یک نوع خودش یک نوع بوده و منحصر در یک فرد است و به دلیل تشابه برخی کمالات ما بصورت مسامحی برخی ماهیات را از یک نوع می دانیم در حالی که هر فرد ماهیت مختص خود داشته و یک نوع مجزا باشد؟

ثانیا خود این عوارض اگر از ماهیت نیستند پس چه هستند؟ . منشاشان کجاست؟ مگر عوارض و آثار و صفات و مشخصاتی که از یک فرد انتزاع می کنیم و این انتزاع باعث می شود برای او وجودی مستقل و هویتی مختص خودش برایش قایل شویم از ماهیت همان فرد نیست؟ اگر نیست از کجاست؟ ممکن است بگویید از وجود. خوب ماهیتش هم چیزی جز حدود همان وجود نیست. اصلا ماهیت چیزی نیست که چیزی را به آن نسبت دهیم. هر چه هست از نحوه وجود داشتن آن شی می جوشد. که به همان نحو وجود داشتن، ماهیت می گوییم.
من سوالی قبلا داشتم که هنوز کامل پاسخش را نگرفته ام و آن این بود که فرق بین صفت و ماهیت و اثر و جهت و عوارض و ...و کلماتی همخانواده با این کلمات چیست؟ من همه را هم معنی ماهیت می دانستم فقط برایم سوال بود که خداوند که ماهیت ندارد چگونه صفت دارد؟

با تشکر

با سلام.

یه مشکل دیگه هم اینجا هس که وقتی این انسان میمیره اعمالی که انجام داده واسش میشه جوهر نتیجتا روح میشه ظرف کثرت اعمال از طرفی این روح و جسم برزخی نیز مجرد است نتیجتا ماده ندارد،حالا این کثراتی که همراه انسان است از یک طرف و خود روح نیز که مجرد است خودش در قالب یک فرد است در زیر مجموعه نوع انسان این مطلب با نوعیت مجردات در قالب یک فرد هم خوانی ندارد....

erfan_alavi;583765 نوشت:
یه مشکل دیگه هم اینجا هس که وقتی این انسان میمیره اعمالی که انجام داده واسش میشه جوهر نتیجتا روح میشه ظرف کثرت اعمال از طرفی این روح و جسم برزخی نیز مجرد است نتیجتا ماده ندارد،حالا این کثراتی که همراه انسان است از یک طرف و خود روح نیز که مجرد است خودش در قالب یک فرد است در زیر مجموعه نوع انسان این مطلب با نوعیت مجردات در قالب یک فرد هم خوانی ندارد....

با سلام
یعنی ساده شده سوال شما این میشود که اگر کثرت افراد یک نوع را از ماهیت ندانیم و ماهیات را فقط باعث ایجاد انواع بدانیم آنگاه هر فرد از افراد یک نوع مثل انسان اگر گناه یا ثوابی مرتکب شود در عوالم بالا به ضرر کل این نوع است و نه فقط فرد او. و اگر افراد صرفا در عالم ماده باشند پس از مرگ که ماده نیست فردیتی نمی ماند.

اگر سوال شما این نباشد و من اشتباه برداشت کرده باشم، باز هم من این سوال را دارم.

با تشکر

aminjet;583846 نوشت:
با سلام
یعنی ساده شده سوال شما این میشود که اگر کثرت افراد یک نوع را از ماهیت ندانیم و ماهیات را فقط باعث ایجاد انواع بدانیم آنگاه هر فرد از افراد یک نوع مثل انسان اگر گناه یا ثوابی مرتکب شود در عوالم بالا به ضرر کل این نوع است و نه فقط فرد او. و اگر افراد صرفا در عالم ماده باشند پس از مرگ که ماده نیست فردیتی نمی ماند.

اگر سوال شما این نباشد و من اشتباه برداشت کرده باشم، باز هم من این سوال را دارم.

با تشکر



سلام.

بله منظورم اینه که اگه تکثر افراد از یک نوع نیاز به ماده داشته باشه،وبدون ماده، نوعیت فقط در یک فرد باشه با روح و جسم برزخی اشخاص که ماده ندارند و در برزخ حضور دارن نمیسازد ظاهرا، یا بنده خوب تفهیم نشدم....به عبارتی افراد نوع انسان در برزخ تکثر فردی دارند بدون اینکه ماده ای در انجا باشد...در حالی که که گفته شد موجب تکثر افراد ماده است وبدون ماده ،هر نوعی خود در قالب یک فردیت است وقابل تکثر به افرادش نیس....

خلاصه اینکه حداقل روح و جسم برزخی ادمی بدون ماده جهات کثرتی دارن درعالم غیر مادی واین خلاف اون چیزی است که گفته شده...

--------------

erfan_alavi;583914 نوشت:
له منظورم اینه که اگه تکثر افراد از یک نوع نیاز به ماده داشته باشه،وبدون ماده، نوعیت فقط در یک فرد باشه با روح و جسم برزخی اشخاص که ماده ندارند و در برزخ حضور دارن نمیسازد ظاهرا، یا بنده خوب تفهیم نشدم....به عبارتی افراد نوع انسان در برزخ تکثر فردی دارند بدون اینکه ماده ای در انجا باشد...در حالی که که گفته شد موجب تکثر افراد ماده است وبدون ماده ،هر نوعی خود در قالب یک فردیت است وقابل تکثر به افرادش نیس....

سلام
یه چیز جالب پیدا کردم. هرچند سر در نیاوردم.
ظاهرا علامه حسن زاده آملی در کتاب عیون نظر جدیدی در این باره دارند. ایشان گفته اند که انسان در این جهان نوعی است که دارای افراد است اما در جهان دیگر عکس است و فردی است که دارای انواع است.!!

من که متوجه نشده ام. ولی انگار هر فعل هر فرد انسان نوعی ایجاد می کند در آن جهان یا یک همچین چیزی. اگر شما در جریان هستید ممنون می شوم توضیح بفرمایید.

با تشکر

سلام و عرض اذب خدمت aminjet

گرامی
aminjet;588229 نوشت:
سلام
یه چیز جالب پیدا کردم. هرچند سر در نیاوردم.
ظاهرا علامه حسن زاده آملی در کتاب عیون نظر جدیدی در این باره دارند. ایشان گفته اند که انسان در این جهان نوعی است که دارای افراد است اما در جهان دیگر عکس است و فردی است که دارای انواع است.!!

من که متوجه نشده ام. ولی انگار هر فعل هر فرد انسان نوعی ایجاد می کند در آن جهان یا یک همچین چیزی. اگر شما در جریان هستید ممنون می شوم توضیح بفرمایید.

با تشکر


من هم متوجه نشدم احتمالاً نویسنده یا گوینده عبارت فوق هم در گیر بازی کلمات بوده
بگذریم
مدتی است پیگیر تاپیکهای سریالی شما هستم
خلاصه انها این است که از بیرنگی چگونه رنگهای گوماگون منتشر میشود و یا نشأت میگیرد
یک راه حل به نظر شما میرسد مثال منشور است در برابر نور خورشید یا بوجود آمدن رنگ سیاه از ترکیب رنگهای گوناگون که تقریباً شما را به وجدت وجود سوق میدهد
راه حل دیگر شما حذف اعتبار و و جود دنیای رنگارنگ بیرون ز ذهن است
و یا پناه بردن به اینکه این همه تنوع و تکثر دنیای بیرون ساخته و پرداخته ذهنی است که به تماشا و تحیر و یا تشکیک در یک وجود حقیقی و عاری از هر تکثر است

هر کدام از راه حلهای بالا چالش های زیادی دارد از یک سو کنار نیامدن وجدانی با این قضیه که آنچه در ورای ذهن است را نمیتوان ساخته و پرداخته ذهن دانست
و دیگر اینکه چگونه ذهن از یک فضای بی غل و غش این همه اعوجاج از خود بسازد بدون آنکه


در بیرون از ذهن،
اعوجاج حقیقتی داشته باشد.

بعد مخالفت جدی بعضی از متکلمین بر حذف ماهیت دنیای بیرون از ذهن .اینان ماهیت را قبول میکنند که بیرون از ذهن هست و لی اعتباری برای آن قائل نمیشوند : ماهیت بدون اعتبار بد مخمصه ای است و بالاتر از آن پذیرش ذهنی یا مصداقی وجود یا موجودی بدون ماهیت با انکه چنین مقولاتی در گذشته برایم مفهوم و یا قابل پذیرش بود ولی اکنون با ریزبینی بیشتر، فهم چنین مقولاتی الآن برایم سخت و غیرقابل پذیرش هست
بعضی چنین میگویند: اعتبار انها (ماهیتهای دنیای بیرون از ذهن) قائم به غیر از خودشان هست اگر آن قیم ازبین برود آنها هم محو و نابود میشوند آیا مصداق یا شاهدی برای رأی خود دارند؟

به هر روی، برای من ،انکار واقعیتی ناب ورای دنیای مادی امکان ندارد.
همانطور که اثبات آن واقعیت یا حقیقت ورای دنیای مادی که این دنیا د ر آن مأمن گزیده برای من ممکن نیست. در این باره صرفاً سکوت میکنم .چرا که ذاتاً عاجز از رد یا اثبات چنین مقوله ای هستم .

پس بحث در مورد آن را کنار میگذارم و صرفاً ذهنیات و فعالیت های خود را معطوف به مواردی میکنم که قابل فهم و اصلاح باشد و تعاملت زندگیم بتواند گرهی از زندگی خود و یا دیگر مردم بردارد .

مسلم اگر حقیقتی به قصد ما را در این جهان انشاء کرده باشد توقع بیجا از آنچه که ذاتاً قادر به درکش نیستیم ندارد .
پس در نظر من اصرار و ابرام در درک و پیگیری چنین مقوله ای بیهوده هست زیرا در این مقطع از حیاتت بشر یمان نه دردی از دردهای بیشمارمان را التیام میدهد
بلکه اگر در احوال مردم نیک بنگری پیگیری این مقولات خود مسبب افزودن رنجها و شدیدتر شدن رنجشها و آلام و مرارت های بشر شده

پیروز و موفق باشید

پرسش:
خاستگاه ماهیت کجاست؟ اگر خاستگاه ماهیت حدود وجودی اشیاء است، و از طرفی مجردات تامه فاقد برخی از کمال ها هستند، چرا این فقدان کمالات وجودی که نوعی محدودیت به حساب می آیند در آن ها باعث ماهیت نمی شود.؟

پاسخ:
ماهیت، عبارت است از حد وجودی یک موجود. بنا بر این، هر موجودی که محدود است، ماهیت دارد. از این قضیه، چند قضیه دیگر نیز استنباط می شود:
1. عکس مستوی قضیه فوق این است که هر موجودی که ماهیت دارد، محدود است.
2. عکس نقیض این قضیه این است که هر موجودی که محدود نیست، ماهیت ندارد.
با توجه به این که، محدودیت مخصوص موجودات امکانی است.
بنا بر این به صورت کلی می توان دو جمله را در این زمینه بیان کرد:
اولا: فقط موجوداتی ماهیت دارند که وجود امکانی دارند.
ثانیا: موجودی که هیچ گونه محدودیتی ندارد (یعنی ممکن الوجود نیست)، ماهیت ندارد.

با توجه به این دو جمله، تنها یک موجود در عالم هست که چون مصداق جمله دوم است. آن هم واجب الوجود است که هیچ گونه محدودیت وجودی در او راه ندارد و به همین جهت، ماهیت هم نخواهد داشت. اما ما بقی موجودات دیگر که ممکن الوجود و محدود هستند، ماهیت هم دارند. بنا بر این، غیر از واجب الوجود بالذات تمام موجودات دیگر، چه مجرد و چه مادی و چه مثالی، ماهیت دارند.
این مسئله در فلسفه، با عنوان "واجب الوجود بالذات، ماهیته انیته" مطرح شده است؛ یعنی واجب الوجود ماهیت به معنای اصطلاحی ندارد و ماهیت او همان هویت و وجودش است نه چیزی دیگر.
برای اثبات این مسئله و این که چرا واجب الوجود ماهیت ندارد، چندین دلیل اقامه شده است.
یکی از این استدلال بدین صورت است:
الف) اگر واجب الوجود، ماهیتی در کنار وجودش داشته باشد، پس وجودش زائد بر ماهیتش خواهد بود.(چون حیثیت وجود، غیر از حیثیت ماهیت است.)
ب) اگر وجودش زائد بر ماهیتش باشد، پس عارض بر او و عرضی خواهد بود.(چون هر امر زائدی، ذاتی آن چیز نیست و گرنه زائد بر آن نمی شد.)
ج) هر عرضی، نیاز به علت دارد.(چون آن چه علت نمی خواهد، ذاتیات یک شیء است که با وجود خود آن به وجود آمده اند، و گرنه چیزی که جدای از ذات باشد، نیاز به علت مستقل دارد که چرا به وجود آمده است.)
د) پس وجود واجب که زائد و عرضی و نیازمند به علت بود، معلول خواهد بود.
ه) حال علت آن دو حالت دارد: (به خاطر این که دو فرض بیشتر وجود ندارد. علت یک پدیده، یا خود آن هست یا چیزی خارج از آن.)
_ یا علتش ماهیت خود واجب الوجود است.
_ یا علتش موجودی دیگر خارج از واجب اوجود است.
و) اگر علتش موجودی غیر از خودش باشد، لازمه اش این است که واجب الوجود نباشد. (چون واجب الوجود، موجودی است که وجود برایش ضروری است و وجودش علتی ندارد)
ز) اگر علتش، خود ماهیت واجب الوجود باشد، لازمه اش تقدم شیء بر خودش است.
چون: از طرفی علت بر معلولش مقدم است و از طرف دیگر، واجب الوجود مانند هر موجود دیگر، یک وجود بیشتر ندارد.
از طرف دیگر، وجود ماهیت، همان وجودی است که قرار است ماهیت آن را به وجود بیاورد.
بنا بر این، اگر علت به وجود آمدن وجود واجب الوجود، ماهیت خودش باشد، بنا بر این وجود او قبل از این که بخواهد توسط ماهیتش ایجاد شود، ابتدا باید در بستر ماهیت وجود داشته باشد تا بتواند علت باشد برای ایجاد وجودش. و این چیزی نیست جز تقدم الشیء علی نفسه و عین تناقض است.
بنا بر این، آن چه در مقدمه اول فرض گرفتیم، باطل می شود و خلف آن که عبارت است از نداشتن ماهیت اثبات می شود.(1)

ــــــــــــــ
(1) نهایه الحکمه، علامه طباطبایی، مرحله 4، فصل3، ص66.

موضوع قفل شده است