حقیقت انسان و جایگاه آن در نظام هستی در حکمت متعالیه

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
حقیقت انسان و جایگاه آن در نظام هستی در حکمت متعالیه

بسمه تعالی

• امکان شناخت انسان
بعقیده صدرالمتألهین حقیقت انسان که همان نفس ناطقه‌اش می‌باشد به دلایلی قابل شناسایی نیست:
1. انسان بر خلاف سایر ممکنات که از ماهیت و مرتبة وجودی خاصی برخوردارند و از اینرو بحث از حقیقت و مبدأ و منتهای آنها آسانتر است، موجودی نیست که هویّت خاص و مرتبة وجودی ثابتی داشته باشد، بلکه در وعاء طبیعت به مقتضای حرکت جوهری و اتحاد و یگانگی با بدن دائماً در حرکت بوده و از مرتبه‌ای به مرتبة دیگر منتقل می‌شود، بنابرین مراتب وجودی متفاوتی دارد و در هر آنی از آنات به شیء تازه‌ای منقلب می‌گردد و از هر مرتبه اش ماهیت خاصی انتزاع می‌شود. همچنین وجود انسان منحصر به عالم طبیعت نیست، بلکه عوالم و نشآت خاص قبل از این جهان و پس از آن دارد و در هرنشئه‌ای صورت و فعلیت متناسب با آن عالم، پس بدیهی است که شناخت حقیقت چنین موجودی که توقف در مرتبه‌ای ندارد و همواره در تحول و تکامل است بسیار سخت و دشوار بوده و همین صعوبت سبب ظهور دیدگاههای مختلف گردیده است. 2. براساس مبانی هستی شناسی صدرا، اولاً، وجود حقیقتی است عینی و متحقق در خارج، حقیقتی بسیط که بر همه چیز عالم سایه افکنده است ثانیاً، اصل در موجودیت هر شیء وجود است و ماهیت تابع آن؛ پس حقیقت هر شیء نحوة وجود خاص اوست نه ماهیت و شیئیت آن. ثالثاً، حقیقت وجود، حقیقت واحد ذومراتبی است که تمامی وجودات امکانی و هوّیات تعلّقی، شئون و أطوار و تابش و سایه‌های این حقیقت واحدند.
3. حقیقت انسان، نفس ناطقه است و حقیقت نفس ناطقه که عین هستی است و جز وجود و تشخّص چیز دیگری بشمار نمی‌آید در مرجع ضمیر «من» ظاهر و آشکار می‌شود، شناخت آنچه که ذات و خود معرفی می‌گردد، از طریق مفاهیم و صورت ذهنی ممکن نیست، زیرا صورت ادراکی هرچه باشد خودِ انسانی نیست و با ضمیر «من» نمی‌توان بدان اشاره کرد، بلکه مفهوم است و تنها با ضمیر «او» یا «آن» می‌توان از مفاهیم سخن بمیان آورد. پس هرگز نمی‌توان از نفس ناطقة همیشه فعّال و درّاک که سراپا فعلیت است و ادراک وجود یا صورت ذهنی بدست آورد و با آن مفهوم به حقیقت ذات انسان اشاره نمود زیرا در اینصورت ماهیت خود را از دست خواهد داد و منِ حقیقی نخواهد بود.
با این همه، گرچه انسان بدلایل مذکور برخلاف سایر موجودات ممکنة عالم هستی، شناختنی نیست اما:
1. انسان را بواسطة صفات، افعال و حالاتش می‌توان شناخت. به عقیدة صدرا انسان در ذات و صفات و افعال مثال حقتعالی است و شناخت حقیقت واجب تعالی جز برای واجب ممکن و میّسر نیست. اما شناخت آیات و نشانه‌ها و مظاهرو تجلیات او ما را به ذات اقدس الهی رهنمون می‌سازد.

2. اگرچه شناخت حقیقت انسان در قالب علم حصولی ممکن نیست، اما این بمعنای به بن بست کشیده شدن همة راهها و بسته شدن کلیة درهای شناخت نیست، چرا که با درک شهودی و فنای عرفانی مساوی با عدم رؤیت می‌توان به شناخت این حقیقت دست یافت و خویشتن خویش را شناخت. چنانکه می‌گوید: «بدان که دانش به ذات و حقیقت خویش، جز به حضور ذات خود برای خود ممکن نیست و بدست آوردن این دانش جز به دگرگونی وجود تاریک و ظلمانی نفسانی به وجود نورانی روحانی نه ممکن است و نه می‌توان تصورش را نمود. از اینرو صدرا هیچ علمی را أوثق و أقوای از علم انسان بخویش ندانسته و آن را أول العلوم و أقدم آنها می‌داند.

• ذو مراتب بودن نفس ناطقه انسان
صدرالمتألهین اگرچه همانند فیلسوفان سلف انسان را حیوان ناطق تعریف می‌کند و نطق را که فصل منطقی آدمی است بمعنای درک کلیات می‌داند که حکایت از حقیقتی دارد و آن حقیقت فصل حقیقی انسان یعنی نفس ناطقة اوست و خاص انسان می‌باشد، زیرا علم و ادراک از ویژگیهای موجودات مجرد است و علم چیزی جز «حضور مجرد نزد مجرد» نیست. اما در عالم خلقت انسان فقط نفس ناطقه نیست بلکه مرکب از نفس و بدن است اما نه بنحو ترکیب دو جزء مجزا از یکدیگر. به سخن دیگر اگرچه نفس و بدن در منزلت و مرتبت مختلف با یکدیگرند ولی در حدّ ذات، حقیقت واحدی هستند که در عین وحدت و بساطت درجات متفاوتی دارند، درست مانند شیء واحدی که دو طرف دارد، طرفی که دائماً در حال تحوّل و تبدّل و فنا بوده و فرع است و طرفی ثابت و باقی که اصل است. یک شخصیت و هویت واحدی که در اصل جوهر ترقی می‌نماید و وحدت شخصیه اش در تمام مراتب محفوظ است. منتها در هر مرتبه کاملتر می‌شود و هرچه نفس در وجودش کاملتر شود، بدن صفا و لطافت بیشتری یافته اتصال و پیوستگی اش به نفس شدت می‌یابد و اتحاد میان ایندو قویتر و شدیدتر می‌گردد تا جایی که وقتی انسان به مرتبة وجود عقلی رسید و انسان عقلی شد، بدون هیچگونه مغایرتی امر واحدی خواهد بود. از اینروست که صدرا نظر کسانیکه حقیقت انسان را همان نفس ناطقه و قوة عاقلة او می‌دانند که مُدرک کلیات است و مقامات انسان را همه احوال و عوارض نفس می‌دانند که از بدو خلقت تا آخر عمر بتدریج در او پدید می‌آید و بر او عارض می‌گردد و از نظر آنان بدن و قوای آن نسبت به نفس عاقله چون ابزارهای صناعی است که از آنها بهره می‌جوید و هیچ مدخلیتی در وجود و حقیقتش ندارند. بعقیدة وی نفس ناطقه صورت انسان است و صورت متحد با ماده است و از آنجا که شیئیت شیء به صورتش می‌باشد و صورت شیء تمام حقیقت شیء است و تمام حقیقت همان فصل اخیر است، و فصل اخیر واجد تمام حقایق مادون خویش است؛ پس صورت انسانی همانند برزخی که جامع دو عالم است آخرین مرتبة حقیقت و معنای جسمانیت است و اولین مرتبة روحانیت، از اینرو «باب الله»ی است که بواسطة آن به عالم قدس و رحمت پای می‌گذارد. و به همین دلیل است که برخی آن را طراز عالم امر می‌نامند. در نتیجه بدن و قوای نفس چیزی جز مظاهر و آیات و نشانه‌های خود نفس نخواهند بود پس بدن مرتبة نازلة نفس و نفس مرتبة عالی و صاعدة بدن است.

• تبیین نشات وجودی انسان بر اساس آیات قرآنی:
صدرا ضمن ناروا دانستن نظر کسانیکه وجود انسان را در حقیقت مرکب از صور طبیعیه و نفوس سه گانة نباتی و حیوانی و انسانی می‌دانند با تأثیر از آیات شریفة قرآن بر این عقیده است که اگرچه انسان مقامات و نشآت گوناگونی دارد اما از حیث وجودی هویت واحدی است که از پایینترین منازل هستی آغاز گشته و بتدریج تحوّل وجودی یافته تا به مرتبة عقول بلکه عقل أعظم و قلم أعلی می‌رسد و به موطن اصلی خویش باز می‌گردد. پس ماهیت انسان اگرچه متضمن تمام مراتب و شئونات مادون خویش است اما وحدت جمعیه‌ای دارد که ظلّ وحدت الهیّه است و آیات شریفة سورۀ انسان: «هل اتی علی الانسان حینٌ من الدهر لم یکن شیئاً مذکورا *انا خلقنا الانسان من نطفةٍ امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعاً بصیراً * إنّا هدیناه السبیل إما شاکراً و إما کفوراً ترچمه:آیا زمانى طولانى بر انسان گذشت كه چیز قابل ذكرى نبود؟! (1) ما انسان را از نطفه مختلطى آفریدیم، و او را مى‏آزماییم (بدین جهت) او را شنوا و بینا قرار دادیم! (2) ما راه را به او نشان دادیم، خواه شاكر باشد (و پذیرا گردد) یا ناسپاس! (3) » اشاره بدان دارد. و آیة شریفة 28سورۀ بقره«کیف تکفرون بالله و کنتم أمواتاً فأحیاکم ثم یُمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون، ترجمه: چگونه به خداوند كافر مى‏شوید؟! در حالى كه شما مردگان (و اجسام بى‏روحى) بودید، و او شما را زنده كرد سپس شما را مى‏میراند و بار دیگر شما را زنده مى‏كند سپس به سوى او بازگردانده مى‏شوید. (بنا بر این، نه حیات و زندگى شما از شماست، و نه مرگتان آنچه دارید از خداست) »دلالت دارد بر آغاز خلقت و آفرینش انسان از نازلترین مراتب که خداوند در هر مرتبه صورت و ماهیتی، و حیاتی و کمالی بدو عنایت فرموده است و آیة شریفة «هو الذی خلق لکم ما فی الأرض جمیعاً، ترجمه: او خدایى است كه همه آنچه را (از نعمتها) در زمین وجود دارد، براى شما آفرید (بقره/ 29) » بیانگر مراحل سلوک آدمی از نشآت و مراتب جمادی و نباتی و حیوانی است تا رسیدن به سماء عقلی، چنانکه می‌فرماید «ثم استوی إلی السماء فسواهنَّ سبع سموات، ترجمه: سپس به آسمان پرداخت و آنها را به صورت هفت آسمان مرتب نمود و او به هر چیز آگاه است. (بقره/ 29) » که سبع سموات بنابر نظر اهل حقیقت همان درجات هفتگانة باطن آدمی، یعنی نفس، قلب، عقل، و روح، سِرّ، خفی و أخفی می‌باشد. پس با تصویری که صدرا از ماهیت انسان ارائه می‌دهد با مبنا قرار دادن استکمال تدریجی مبتنی بر حرکت جوهری، فاصله گیری وی از قوم بخوبی روشن می‌گردد.

• وجود اجمالی و تفصیلی انسان:
صدرا در جای دیگری از اسفار در تبیین رأی خویش می‌گوید:
از آنچه گفتیم روشن می‌شود که انسان دارای دو وجود تفصیلی و اجمالی است وجود تفصیلی او با ماده‌ای جوهری و یک صورت اتصالیّة مقداری و صورتی که مبدأ رشد و تغذیه و صورتی که مبدأ حس و حرکت اختیاری و صورتی که ناطقه است، تحقیق می‌یابد از اینرو در تعریف انسان گفته می‌شود «انسان جوهر قابل ابعاد نامی حساس مُدرکِ کلیات است» و این اجزاء در وجود مترتب بر یکدیگرند ولی در شرف و کمال بر هم برتری و تفاضل دارند، یعنی هرچه بر مرتبة پایین تر و پست تر مترتب باشد بنحو لطیف تر و بسیط تر بر مرتبة شریف تر و بالاتر مترتب بوده است و از لوازم آن می‌باشد. و وجود اجمالی انسان که به نفس ناطقه اش محقق می‌شود همة این معانی بوجه بسیط تر و برتری در او جمع هستند. و علت این اندراج نیز براساس این قاعده است که طبیعت هر نوعی از انواع موجودات تا کلیة شرایط نوع أخس و أنقض، جمیع قوا و لوازم آن را بدست نیاورد، به مرتبة نوع أشرفِ أتم ارتقا نخواهد یافت. بنابرین اصل، حقیقت انسانیه‌ای که در سیر صعودی به مرتبة انسانیت رسیده و نفس ناطقه به او تعلق یافته ناچاراً می‌بایست واجد مرتبة حیوانی و قوه و شرایط و لوازم آن باشد تا به مرتبة انسانی تشرّف یابد اما نه بنحو تفصیل تا لازم آید که انسان در دو قوة مستقل یکی حیوانی و دیگر انسانی وجود داشته باشد بلکه قوة حیوانی با تمام خواص و لوازم خود، فانی و مندک در قوة انسانی است. پس قوه ناطقه عیناً همان قوة حیوانی است. که در طریق استکمال به مرتبة ناطقیت رسیده است. و مراد از قوة حیوانی نیز قوه ای است که اعضا و جوارح انسان بواسطة آن مستعدِ قبول حس و حرکت می‌شوند. صدرا در بیان علت اختلاف ماهوی میان حیوانیتی که در انسان است با حیوانیتی که در سایر حیوانات است، با توجه به تنافی میان قوه و فعل چنین استدلال می‌کند: هرگاه صورتی به فعلیت تام خویش برسد، بدلیل شدت وجودی که یافته صورت دیگری را نمی‌پذیرد چون این استعداد پذیرش را از دست داده است؛ اما اگر به فعلیت تام خویش نرسیده باشد بلکه بین فعلیت محض و قوة صرف در تردد باشد بدون شک توانایی پذیرش صورت دیگری را دارد؛ و انسان از آن جهت که ضعیف الحیوانیه است، چنانکه حقتعالی می‌فرماید. «خلق الانسان ضعیفاً»حیوانیت موجود در او ماده و خمیر مایة پذیرش فطرت ثانویه و نشئه دیگری خواهد بود که باقی و فنا ناپذیر است.

• ثبات ماهیت در تمام مراتب تنزّل و ترقی:
صدرالمتألهین برخلاف مرام قوم و نظر جمهور حکما و فلاسفه که ماهیت انسان را مجموع وجودات منحاز از همدیگر و مجتمع باهم می‌دانند، بر این عقیده است که ذومراتب بودن حقیقت انسان بدین معنا نیست که ماهیت انسان مجموعه‌ای از وجودات مشخص و أمارات جداگانه‌ای باشد، بلکه هر معنای معقولی مانند انسان اگرچه ماهیت کلیه‌ای دارد که قابل صدق بر کثیرین است اما بنابر اصالت وجود، انسان یک حقیقت مستمّر و سیّال و یک هویّت شخصیة واحدی است که از نقص رو به کمال می‌رود و از تمام این هویّت و شخصیت واحد یک ماهیت انتزاع می‌شود، اگرچه ممکن است از هر مرتبه و مرحله‌اش ماهیت جداگانه‌ای نیز انتزاع گردد.
انتزاع ماهیات متفاوت و گوناگون کادح وحدت او نیست زیرا ماهیت حدّ وجود است و مفهومی است که از وجود تنزّل یافته انتزاع می‌شود و موجود در هر مرتبه و حدّی که باشد ماهیت همان حدّ و مرتبه را خواهد داشت. و ماهیت در حدّ ذات خود مقید به هیچ قیدی نیست، نه توحید و نه تکثیر، نه کلیت و نه شخصیت، نه موجودیت و نه معدومیت، نه معقولیت و نه محسوسّیت. و از اینرو هم بر کلی صدق می‌کند و هم بر متکثرات فردیّه و طولیه اما این طبیعت مطلقه هرگاه در مادخ خارجیه یافت شود قطعاً همراه با کیف و کم و أین و وضع و متی خواهد بود و همة این امور اگرچه زائد بر این ماهیت طبیعة الإنسانیه هستند اما داخل در تشخّص و نحوة وجود می‌باشند. صدرا گمان نادرست جمهور حکما و فلاسفه را ناشی از عدم شناخت و درک صحیح آنان از وجود و مراتب آن می‌داند و معتقد است وجود انسان بما هو انسان در خارج عین تشخّص خارجی است که مستلزم اندازه‌های کمی و کیفی و امثال آن است، نه اینکه اینها زائد بر وجود خارجی انسان باشند؛ ولی از آنجا که قوم در مشاهدات خود تغییر و تبدّل دائمی این امور و بقا و دوام انسانیت را دیده‌اند حکم به مغایرت وجود این أمارات و ویژگیها، با وجود ماهیت انسان داده‌اند.

منابع:

[h=3]پایگاه اطلاع رسانی کانون ایرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت [/h] [h=3]پایگاه اطلاع رسانی بنیاد حکمت اسلامی صدرا، [/h] [h=3]پایگاه اطلاع رسانی حوزه.[/h]

خدا شناسی از منظر مولا علی علیه السلام :ستایش خداوندی را سزاست که حواس پنجگانه او را درک نکنند.و مکان ها او را در بر نگیرند. دیدگان او را ننگرند. و پوشش ها او را پنهان نسازند. با حدوث افرینش . ازلی بودن خود را ثابت کرد. و با پیدایش انواع پدیده ها . وجود خود را اثبات فرمود. و با همانند داشتن مخلوقات .ثابت شد که خدا همانندی ندارد. خدا در وعده های خود راستگو و برتر از ان است که بر بندگان ستم روا دارد. میان مخلوقات به عدل و داد رفتار کرد. و در اجرای احکام عادلانه فرمان داد. حادث بودن اشیائ گواه بر ازلیت او . و ناتوانی پدیده ها . دلیل قدرت بیمانند او و نابودی پدیده ها . گواه دائمی بودن اوست. خدا یکی است نه با شمارش . همیشگیاست نه با محاسبه زمان . بر پاست نه با نگهدارنده ای . اندیشه ها او را می شناسند.نه با درک حواس . نشانه های خلقت بر او گواهی میدهند .نه به حضور مادی . فکر ها و اندیشه ها بر ذات او احاطه ندارند. که با اثار عظمت خود بر انها تجلی کرده است. و نشان داد که او را نمی توانند تصور کنند. و داوری این ناتوانی را بر عهده فکرها و اندیشه ها نهاد. بزرگی نیست دارای درازا و پهنا و ژرفا .که از جسم بزرگی بر خوردار باشد.و با عظمتی نیست که کالبدش بی نهایت بزرگ و ستبر باشد.بلکه بزرگی خدا . در مقام و رتبت و عظمت او . در قدرت و حکومت اوست. مولا علی علیه السلام. یا حق.

سلام

، ( ازمتن های بالا کپی شده است )
من روزی در کتاب مقدس مطلبی خوانده بودم که توی ذهنم مانده است در باره مرگ انسان صحبت می کرد و اگر درست به یاد بیاورم این مفهوم در کتاب نوشته شده بود که روح انسان از روح خدایی سرچشمه گرفته است وقتی انسان می میرد اگر انسان مومنی باشد که روح با او می ماند و اگر دوزخی باشد روح آدمی که هرگز آلوده نمی شود از انسان دوزخی جدا می شود و به سرچشمه اصلی خود برمی گردد
حال این جمله متن بالا را خواندم یادش افتادم حال به نظر شما متنی را که جدا کرده ام با این موضوع کتاب مقدس هماهنگ است؟