درد و دل:مشکلات خانوادگی، درس نخواندن، ناامیدی و...

تب‌های اولیه

50 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
درد و دل:مشکلات خانوادگی، درس نخواندن، ناامیدی و...

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید گرچه دوست دارم پاسخ بدید اما اگر خودتان افسرده هستید این متن ممکنه شما رو دوباره افسرده کنه و من راضی به این نیستم.
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.

لطفاً کمک کنید.

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد امیدوار

سلامت;571473 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.

لطفاً کمک کنید.


بسمه تعالی
خدمت شما دوست گرامی سلام و خوش آمد عرض می کنم

وضعیت دشوار شما را درک می کنم و از این بابت متاسفم. لطفا به مطالب زیر توجه بفرمایید:

_ هر چند تحمل چنین وضعیتی طاقت فرسا است، اما مجوزی برای بی احترامی و تعرض فیزیکی به مادر نیست!! این کار علاوه بر ممنوعیت شرعی حال شما را نیز خراب و خرابتر می کند. بهتر است به هنگام عصبانیت و ...موقعیت فیزیکی خود را تغییر دهید و محیط را ترک کنید

_ حق با شماست؛ لازم است پدر مدیریت قویتری از خود نشان دهند و در قبال مصرف منظم دارو از سوی همسر و نیز رعایت نظم و نظافت از سوی دخترخانم خود قاطعیت داشته باشند. اما شما نیز تا این اندازه نباید به نظم و دیگر امور دقت کنید چون زمینه آزار و اذیت خود را فراهم می کنید. وجود اموری که به آنها اشاره کردید هرچند تلخ است اما بهتر از این است که بواسطه حساسیت نشان دادن و....به خودکشی بیندیشید. افراد افسرده افرادی هستند که نسبت به امور متعدد احساس مسولیت می کنند و دیدشان نسبت به خود، دیگران و آینده منفی است. بنابراین ضرورت دارد هم از احساس مسئولیت خود کم کنید و هم ارزش و احترام بیشتری برای خود قائل شوید.

_در گذشته و آینده زندگی نکنید. مسائل جاری شما آنگونه که فکر می کنید نیستند و نمی توانند مانع جدی برای ازدواج شما و خواهرتان شود. شما نفر اولی نیستید که با چنین وضعیتی مواجه هستید.

_از بی کاری فاصله بگیرید و حتما خود را به یک شغل ( حتی موقت و کم در آمد) مشغول کنید. تنهایی و فکر کردن برای شما مضر است بنابراین حضور بیشتری در جمع داشته باشید. از زندگی یکنواحت فاصله بگیرید و ورزش، تفریح و مسافرت را دنبال کنید. شما ثبات کرده اید که با توکل به خدای متعال می توانید از عهده کارهای دشوار و هیجانات منفی بر آیید. تجربه شما حاکی از این است اگر به خدا توکل کنید به معصومین سلام الله علیهم توسل داشته باشید و در کنار آن ورزش و...داشته باشید نه تنها بر افکار منفی نظیر خودکشی غلبه پیدا می کنید، بلکه سبکبالی و نشاط را تجربه می کنید.

_ در صورت تداوم هیجانات منفی و افسردگی ضرورت دارد تا با مراجعه به یک متخصص دارو مصرف کنید

بنده و سایر دوستان اسک دین نیز دعاگوی شما و خانواده محترم هستیم.

سلام دوستان. جناب امیدوار واقعا عالی جواب دادن منم میخواستم ابراز همدردی داشته باشم و بگم سیاه نمایی تویه این وضعیت بیشتر خسته تون میکنه سعی کنین ب نقاط سفید زندگی تون نگاه کنین . شما یه مسلمون هستین سالم هستین و جوان ؛ میتونین واسه آینده تون یه تصمیم قوی بگیرین و بچسبین ب کار و درس تا اینکه بخواین غصه زندگی الان تونو بخورین.این میتونه یه امید باشه واستون.یه برنامه واسه زندگی آینده تون بریزین و سعی کنین بهش عمل کنین و در کنارش ب خانوادتون هم برسین. کسی ک خدا رو داشته باشه احساس افسردگی سراغش نمیاد.خدا ان شاالله بهتون اجر و پاداش جهاد در راه خدا رو عنایت کنه موفق باشین :Gol:

سلامت;571473 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.

لطفاً کمک کنید.

سلام دوست عزیز

منم مشکلات شما رو درک می کنم چون شرایط خیلی بد تری داریم
و من هم از درس خیلی عقب افتادم
خونه ی ما هم مثل طویله شده
زندگی عادی نداریم
برای همین دارم قرص اعصاب مصرف می کنم

به نظر من اصلا سیاه نمایی نمی کنی
هر کسی که از دور دربارت قضاوت کنه اشتباست

وقتی میبینی عزیز ترین کسی که داری داره جلوت پر پر میشه دیگه کسی توی خانواده ذوقی نداره

ما همه مشکلات شما رو داریم به علاوه مشکلات مالی بسیار زیاد

بهتره توکلتون به خدا باشه و امیدتون رو از دست ندین.شما خیلی فرصت دارید تازه اول جوونیتونه.اگر دلتون میخواد درس بخونید خب اینکارو بکنید.دنبال چیزی برید که بهش علاقه دارید.شرایط زندگیتون سخته ولی یادتون باشه تنها شما اینطور نیستید و حتی کسانی هستن که وضعیتشون از شما خیلی بدتره.وقتی میبینید خواهرتون و پدرتون بی تفاوت هستن خب شما هم خودتونو بزنید به بی خیالی و رفتار اونها رو نادیده بگیرید همینقدر که خودتون درست رفتار کنید کافیه.این نشون میده که سطح فرهنگ و شعور شما بالاست.متوسل بشید به امام زمان و با توکل به خدا زندگی خودتون رو بسازید.:Gol::Gol:ما شما رو دعا می کنیم شما هم ما رو دعا کنید.

جزیره مجنون;572330 نوشت:
سلام دوستان. جناب امیدوار واقعا عالی جواب دادن منم میخواستم ابراز همدردی داشته باشم و بگم سیاه نمایی تویه این وضعیت بیشتر خسته تون میکنه سعی کنین ب نقاط سفید زندگی تون نگاه کنین . شما یه مسلمون هستین سالم هستین و جوان ؛ میتونین واسه آینده تون یه تصمیم قوی بگیرین و بچسبین ب کار و درس تا اینکه بخواین غصه زندگی الان تونو بخورین.این میتونه یه امید باشه واستون.یه برنامه واسه زندگی آینده تون بریزین و سعی کنین بهش عمل کنین و در کنارش ب خانوادتون هم برسین. کسی ک خدا رو داشته باشه احساس افسردگی سراغش نمیاد.خدا ان شاالله بهتون اجر و پاداش جهاد در راه خدا رو عنایت کنه موفق باشین :Gol:

علیکم السلام ممنون دوست عزیز کمک کردین. شما هم موفق باشین.

tah;572379 نوشت:
سلام دوست عزیز

منم مشکلات شما رو درک می کنم چون شرایط خیلی بد تری داریم
و من هم از درس خیلی عقب افتادم
خونه ی ما هم مثل طویله شده
زندگی عادی نداریم
برای همین دارم قرص اعصاب مصرف می کنم

به نظر من اصلا سیاه نمایی نمی کنی
هر کسی که از دور دربارت قضاوت کنه اشتباست

وقتی میبینی عزیز ترین کسی که داری داره جلوت پر پر میشه دیگه کسی توی خانواده ذوقی نداره

ما همه مشکلات شما رو داریم به علاوه مشکلات مالی بسیار زیاد


علیکم السلام
من هم چند سال پیش قرص مصرف میکردم و چند ماه یک بار دکتر عوض کردم اما تاثیر زیادی نداشت و قدرت بدنیمو خیلی ضعیف کرد و بیحال شده بودم و دیگه ادامه ندادم اما خدارو شکر یک سالی هست با طب سنتی آشنا و چند وقتی است شروع به درمان کردم و تاثیر داره. انشا الله مشکلات شما هم حل بشه. واستون دعا میکنم شما هم دعا رو فراموش نکنین.

سلام دادا .

دادای خوب خودم منم دقیقا مشکلات تورو داشتم . الان وضغم بهتر شده . اما کاملا بهبود نیافته .

دقیقا درکت میکنم و خیلی هم از این بابت که تو هم همدرد منی ناراحت شدم .

اما تجربه ام رو بهت میگم امیدوارم به کارت بیاد :

ببین یه گزینه ای که آدمو تو افسردگی به هلاکت میکشه بیکاریه ! بیکاری بیکاری بیکاری ...

باعث میشه آدم به مشکلاتش فراوون فکر کنه .

منم یه روزی به هیچی امید نداشتم و تنها گزینه ام خودکشی بود اما خدارو شکر اونقدر دیوونه نبودم که اینکارو بکنم .

دوم اینکه ؛ گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه . یه دسته مشکلات هستن که فقط گذر زمانه که اونارو از بین میبره . و خدا شاید این دسته مشکلات رو برای محک زدن صبر بنده اش جلو پاش میندازه .

پس توصیه هام اینه : 1. خودتو به کار مشغول کنی . 2. این هم در نظر داشته باشی که بعد از هر سختی آسانی است . ( طبق آیه قرآن ) پس صبر کن .

عزیزم خیلی ناراحت شدم از این متن هایی که نوشتی . ایشالله به حق حضرت زهرا (س) مشکلاتت حل بشه .

ما رو هم دعا کن .

سلامت;572692 نوشت:
علیکم السلام ممنون دوست عزیز کمک کردین. شما هم موفق باشین.

علیکم السلام
من هم چند سال پیش قرص مصرف میکردم و چند ماه یک بار دکتر عوض کردم اما تاثیر زیادی نداشت و قدرت بدنیمو خیلی ضعیف کرد و بیحال شده بودم و دیگه ادامه ندادم اما خدارو شکر یک سالی هست با طب سنتی آشنا و چند وقتی است شروع به درمان کردم و تاثیر داره. انشا الله مشکلات شما هم حل بشه. واستون دعا میکنم شما هم دعا رو فراموش نکنین.

می دونم هم خانوده من و هم خانواده ی تو بدبختی ولشون نمی کنه

نمی دونم واقعا مشکل خانواده من چیه

شاید پزشک خوبی نرفته بودی

متاسفم که بعضی آما زجر میکشن بعضی خوش می گذرونن

tah;572772 نوشت:
متاسفم که بعضی آما زجر میکشن بعضی خوش می گذرونن

تا خوش گذرونی چی باشه!
اگه این آدمایه ظاهرا خوش منظورتونه ، اینا که بی قید و بند خوشن ،فک نمی کنم دلایه خوشی داشته باشن به هر حال من که حاضر نیستم یک لحظه خوشیایه اونا رو داشته باشم

اگه خوشی دیگه ای منظورتونه ، من هیچ کسی رو نمی شناسم که بدون غم و مشکل باشه ، هر کسی فکر می کنه مشکل خودش بزرگترین مشکل دنیاست ، ولی بعضی آدما انقدر روحیه بالایی دارن و انقدر خوب بلدن مدیریت کردن رفتارشون و زندگیشون رو که نمی زارن کسی از مشکلاتشون باخبر بشه ، اینجور آدما همونایین که همیشه لبخند رو لبشونه و سنگ صبور بقیه می شن ، به نظر من که خیلی ایمان بالایی می خواد به اینجا رسیدن ، ولی یکی که از بیرون می بینتشون فک می کنه اینا هیچ مشکلی ندارن

نشنیدین هرکه بامش بیش برفش بیشتر؟

درسته بعضی مشکلات واقعا طاقت فرسان ولی اگه خود آدما تو به وجود آوردنش نقشی نداشته باشن پس یعنی امتحان خداست و برا بالا بردن ارزش آدماست

کربن چیز با ارزشی نیست ولی وقتی تحت فشار خیلی زیاد قرار می گیره الماس میشه

آدم باید پیش خدا ارزش زیادی داشته باشه که برا الماس شدن انتخاب شده باشه ، درسته فوق العاده زجری که شما میکشی سخته ولی اگه ایمانتون رو تو این شرایط حفظ کنید آینده ی فوق العاده ای در انتظارتونه ان شاء الله

marzie_70;572807 نوشت:
تا خوش گذرونی چی باشه!
اگه این آدمایه ظاهرا خوش منظورتونه ، اینا که بی قید و بند خوشن ،فک نمی کنم دلایه خوشی داشته باشن به هر حال من که حاضر نیستم یک لحظه خوشیایه اونا رو داشته باشم

اگه خوشی دیگه ای منظورتونه ، من هیچ کسی رو نمی شناسم که بدون غم و مشکل باشه ، هر کسی فکر می کنه مشکل خودش بزرگترین مشکل دنیاست ، ولی بعضی آدما انقدر روحیه بالایی دارن و انقدر خوب بلدن مدیریت کردن رفتارشون و زندگیشون رو که نمی زارن کسی از مشکلاتشون باخبر بشه ، اینجور آدما همونایین که همیشه لبخند رو لبشونه و سنگ صبور بقیه می شن ، به نظر من که خیلی ایمان بالایی می خواد به اینجا رسیدن ، ولی یکی که از بیرون می بینتشون فک می کنه اینا هیچ مشکلی ندارن

نشنیدین هرکه بامش بیش برفش بیشتر؟

درسته بعضی مشکلات واقعا طاقت فرسان ولی اگه خود آدما تو به وجود آوردنش نقشی نداشته باشن پس یعنی امتحان خداست و برا بالا بردن ارزش آدماست

کربن چیز با ارزشی نیست ولی وقتی تحت فشار خیلی زیاد قرار می گیرهالماس میشه

آدم باید پیش خدا ارزش زیادی داشته باشه که برا الماس شدن انتخاب شده باشه ، درسته فوق العاده زجری که شما میکشی سخته ولی اگه ایمانتون رو تو این شرایط حفظ کنید آینده ی فوق العاده ای در انتظارتونه ان شاء الله

ولی من میگم حرفای تو بیشتر تئوری هستن تا عملی قبولشون داشته باشی

خوشبختی و خوشی داشتن یکیش حداکثره

حداکثر اینکه مثل خیلی از پسرا پسر یه تاجر باشم و تو شرکت بابام باشم

حالا که این نیست اون خوشی حداقلی رو داشته باشم یعنی سلامتی خودم و خانواده ام

یعنی پدری سالم داشته باشم

مادری راحت که در آسایش باشه

و سایر اعضای خانواده و خودم فکرمون و خیالمون راحت باشه

درسته خدا مشکلات میده که به قولی بسنجه

ولی خب شاید خیلیا دوس نداشته باشن مشکلی داشته باشن

احساس می کنم خودم و خانوادم همیشه بدبخت می مونیم

چون هر لحظه یه مشکل برامون پیش میاد

بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و عرض ادب و کسب اجازه از کارشناس محترم

پیامتون رو خوندم ؛ با مسءله شما آشنایی دارم ولی خب آنچه مشخص هست اینه که در فضای مجازی بجز راهنمایی نمیشه کمک خاصی به مراجع کرد ؛

با توجه به اینکه فرمودید از توابع شهر اهواز هستید مایل بودید روانشناس بالینی ماهری به شما بصورت پیام خصوصی معرفی می کنم تا با کار مشاوره و رواندرمانی ان شاءالله بتونید بر اوضاع کنونی کنترل بهتری پیدا کنید.

البته تا زمان اراجاع به روانشناس علاوه بر راهنمایی های کارشناس محترم و همچنین کاربران بزرگوار اسکدین ؛ بهتر هست سعی در اشراف ببشتر بر اوضاع کنونی داشته باشید...

تا زمانی که خودتان داخل بالن آیتم های منفی زندگی غرق باشید نمیتونید و یا کم میتونید تسلط بر خودتون ، حالات روانیتون و محیط اطراف داشته باشید .

پس اول نیاز به مقداری آرامش دارید تا بهتر بتونید یه تغییر و تحولاتی ایاد کنید منتها رسیدن به آرامش نسبی خودش پیش نیازهایی داره از جمله اینکه

موارد متعددی وجود داره که باعث آرامش نسبی میشه که اگه کسی بتونه همه رو روی هم انجام بده اثربخشی اش بالا میره ؛

مسلما شخصی که ریل و مسیرش مشخص باشد بهتر میتواند خود را به مقصد برساند و گم نشود ؛ بنظر در آغاز باید شرایط کنونی را که قبول کرده اید و به آنچه می خواهید بر اساس واقعیت برسید باز هم یک بازنگری خوب داشته باشید " الان کحایی و حداقل و حداکثر می خواهید بکجا برسید؟"

بت مشخص شدن آنچه می خواهید به آن برسید و روش های رسیدن واضح تر می شود ...

چون شما دغدغه آینده رو دارید میتونم بگم بیشتر از افسردهاضطراب دارید یا حداقل در کنار افسردگی از اضطراب هم رنج میبرید یکی از کمک کننده ها به کنترل اضطراب ورزش درمانی از جمله شنا * هست ، شاید در آغاز زیاد توجهی به مسءله نداشته باشید ولی تحقیقات این موضوع رو ثابت کرده و همچنین ثابت کرده افرادی که مشغول به اموری هستن رنج افسردگی و نگرانی رو کمتر تجربه می کنن تا افراد بی فعالیت!

شاید در حال حاضر آنقدر که بخاید فعالیت منتسب گیرتون نیاد ولی مواردی هست که بتونید در برنامه روزانتون بگنجونید ؛ ضمنا ما معنویت درمانی هم داریم ک باز تحقیقات علمی قابت کرده بر سلامت روان و عزت نفس تاثیر بسزایی داشتن ؛ همنشینی با افراد آءگاه و صالح و رفتن به فضاهای معنوی مثل مسجد و توکل و صبر در کنار موارد فوق الذکر مطپءنآ کمک ننده هست البته بنحوه استفاده شما هم بر می گرده.

اینرو هم بدونید مصاءب دنیا ینگینی آخرت رو کم می کنه طوری که روایت هست که افراد در آخرت میکن ای در دنیا تکه تکه میشدیم!

ان شاءالله این مسءله قابل حل هست ...

.....................................................

اگه اشکال تایپی داشتم که میدونم داشتم ببخشید با موبایل پیام میذارم.

tah;572817 نوشت:
ولی من میگم حرفای تو بیشتر تئوری هستن تا عملی قبولشون داشته باشی

بله حرف زدن خیلی راحته ولی آدم وقتی توی اون شرایط قرار می گیره تازه خیلی چیزا رو درک می کنه ، ولی من اینو از ته دلم قبول دارم ولی خب ایمانم انقدر قوی نیست که تو مشکلاتم کم نیارم

tah;572817 نوشت:
خوشبختی و خوشی داشتن یکیش حداکثره

حداکثر اینکه مثل خیلی از پسرا پسر یه تاجر باشم و تو شرکت بابام باشم

حالا که این نیست اون خوشی حداقلی رو داشته باشم یعنی سلامتی خودم و خانواده ام

یعنی پدری سالم داشته باشم

مادری راحت که در آسایش باشه

و سایر اعضای خانواده و خودم فکرمون و خیالمون راحت باشه

نمی دونم شاید اطرافیان شما اینجوری هستن که یا پدرشون تاجره یا اگه نیست همه چیز خوبه و همه سلامتن ، ولی من موارد شما رو زیاد دیدم ، فقط نوع دیدشون با شما فرق می کنه

tah;572817 نوشت:
ولی خب شاید خیلیا دوس نداشته باشن مشکلی داشته باشن

کی دوست داره مشکل داشته باشه؟!!!
ولی وقتی مشکل هست چه کاری آدم از دستش بر میاد جز اینکه با توکل به خدا سعی کنه اون مشکل رو حل کنه؟

tah;572817 نوشت:
احساس می کنم خودم و خانوادم همیشه بدبخت می مونیم

چون هر لحظه یه مشکل برامون پیش میاد

اگه فکر می کنید بخاطر گناهی این مشکلات براتون پیش میاد که خب ماشاالله اساتید اینقدر اینجا زیادن که می تونن کمکتون کنن تا از این مشکلات رها بشید
ولی اگه اینطور نیست شما با این فکرتون فقط دارید بدبختی رو به سمت خودتون می کشید ، اولین راهشم اینکه سعی کنید انقدر خودتون رو مشغول بکنید تا از این تفکرات نا امید کننده خلاص بشید بعد بقیه اعضای خانوادتون رو از این تفکرات خلاص کنید

بیماری و درد تو همه خانواده ها هست ، و واقعا سخته ، ولی وقتی هست دیگه هست حداقل شمایی که سالمی باید روحیه بقیه اعضا خانوادتون رو هم بالا ببری

سلامت;571473 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید گرچه دوست دارم پاسخ بدید اما اگر خودتان افسرده هستید این متن ممکنه شما رو دوباره افسرده کنه و من راضی به این نیستم.
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.


سلام
واقعا حالتون رو درک می کنم و حتی با خوندن مطلبتون اشک ریختم.
با توجه به مطالبتون احساس کردم شما می تونید منجی خانواده بشید چون احساس مسئولیت زیادی دارین.
چرا خودکشی؟ درسته تو زندگی یک سری رنج هایی هست که آدمو میکوبه، میشکنه ولی دوباره از نو می سازه زیباتر ومحکم تر،اگه این رنج ها رو تحمل کنید با عقل و منطق و تلاش با رنج های زندگی کنار بیایی اونوقت پاداش الهی رو دریافت می کنید.
اما توصیه های من به شما
با توجه به اینکه شما آقا هستید ومن احساس میکنم درآمد وپول به مردان قدرت میدهد سعی کنید مشغول به کار شوید از کارهای سطح پایین وکوچک شروع کنید چه اشکالی داره در عوض روزی حلال به دست می آورید.حتما حتما حتما برید دنبال کار که جوینده یابندس شما میگین سیکل دارم لااقل با این مدرکتون عذر میخوام که اینو میگم شغل هایی مثل آبدارچی،باغبانی،تاکسی رانی،کار در ساندویجی و... لااقل کاره بیکار نمی مونید کاره روزی حلاله بهتون امید وانگیزه میده بعدش درستونو ادامه می دین کارتونو ارتقا میدین منظورم اینه که از یه جایی شروع کنید.
با زبان خوب یا حتی یک نامه با خواهرتون صحبت کنید بهش بگین این خیلی خوبه که تحصیلات داره ولی به عنوان یک دختر در حال حاضر که مادرتون بیمار هستن در کنار درسش کارهای خونه رو انجام بده بهش بگین کار خونه برای خودش هم خوبه مهارتهاشو میبره بالا مسئولیت پذیریشو ارتقا میده بهش بگین خدا رو خوش نمیاد البته یه کاری کنید که کم کم شروع کنه به کار خونه و شما هم اولاش کمکش کنید حتی بیشتر از اون کار کنید.
با پدرتون هم عملی رفتار کنید مثلا اگه خواست باقلا درست کنه شما قبلش سریع یه غذای دیگه ای که ضرر نداره درست کنید . از پدرتون هم انتظار نداشته باشید قرص ها رو سروقت بده و... او هم سنی ازش گذشته شما خودت سر ساعت حواست باشه باور کنید درک می کنم نگهداری از یک بیمار چقدر سخته ولی نمی دونید چه اجر وپاداشی داره حتی من در این مورد حدیث هم شنیدم.
زندگی و خانواده برحول محور مادر میچرخه حالا هم که مادرتون بیماره شما باید زندگی رو بسازید ویک خانواده ی گرم بسازید خونتونو اونقدر مقدس کنید که بهش نگین طویله خییلییییی سخته شاید دو سه سال زمان ببره شاید بارها خسته شین و ببرین ولی کارکنین تلاش کنید باور کنید میشه!توسل بفرمایید به امام حسین(ع) با زیارت عاشورا که حتما حتما جواب میده.
موفق باشید

چشم به راه او;572719 نوشت:
سلام دادا .

دادای خوب خودم منم دقیقا مشکلات تورو داشتم . الان وضغم بهتر شده . اما کاملا بهبود نیافته .

دقیقا درکت میکنم و خیلی هم از این بابت که تو هم همدرد منی ناراحت شدم .

اما تجربه ام رو بهت میگم امیدوارم به کارت بیاد :

ببین یه گزینه ای که آدمو تو افسردگی به هلاکت میکشه بیکاریه ! بیکاری بیکاری بیکاری ...

باعث میشه آدم به مشکلاتش فراوون فکر کنه .

منم یه روزی به هیچی امید نداشتم و تنها گزینه ام خودکشی بود اما خدارو شکر اونقدر دیوونه نبودم که اینکارو بکنم .

دوم اینکه ؛ گذر زمان خیلی چیزا رو عوض میکنه . یه دسته مشکلات هستن که فقط گذر زمانه که اونارو از بین میبره . و خدا شاید این دسته مشکلات رو برای محک زدن صبر بنده اش جلو پاش میندازه .

پس توصیه هام اینه : 1. خودتو به کار مشغول کنی . 2. این هم در نظر داشته باشی که بعد از هر سختی آسانی است . ( طبق آیه قرآن ) پس صبر کن .

عزیزم خیلی ناراحت شدم از این متن هایی که نوشتی . ایشالله به حق حضرت زهرا (س) مشکلاتت حل بشه .

ما رو هم دعا کن .

علیکم السلام
من خودم هم فکر میکنم اگر سر کار برم وضعیتم بهتر بشه چون قبل خدمت یک مقدار سر کار رفته بودم یک ماهی در بازار کامپیوتری تعمیر نرم افزاری وتا حدودی سخت افزاری انجام میدادم اما بازار کامپیوتر خراب شده دیگه من رو نمیخواد اون کسی که پیشش بودم. اما در اون زمانی که کار میکردم واقعا روحیه ام زیاد شده بود و سرزنده بودم به خاطر همین دنبال کارم به نظرم باید از کار شروع کنم. ممنون از شما. شما هم مارو دعا کنین.

tah;572772 نوشت:
می دونم هم خانوده من و هم خانواده ی تو بدبختی ولشون نمی کنه

نمی دونم واقعا مشکل خانواده من چیه

شاید پزشک خوبی نرفته بودی

متاسفم که بعضی آما زجر میکشن بعضی خوش می گذرونن

دوست عزیز یک مشکلی که قبلاً خیلی داشتم و الان هم شاید یکمی داشته باشک اما خیلی بهتر شده سستی و ضعیفی و ناامیدیه. مثلاٌ میخوام یک کاری انجام بدم تا یک اتفاق کوچکی میوفته میگفتم خدا نمیخواد اینکار بشه شما حتی فکرشو بکنن وقتی دقیقا بعد از رفتن اتوبوس میرسی سر ایستاه احساس ناامیدی و سستی بهم دست میداد اما این نکته رو متوجه شدم که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی نباید سست بشی و این ناامیدی یک بازیه که ما از دیدن شرایط سر خودمون در میاریم و فکر میکنیم خدا نمیخواد فلان کار بشه درصورتی که کاملاً اشتباهه و من تلاش کردم ذهنم و روحم رو قوی کنم و باید اونقدر قوی بشه که هر اتفاقی بیفته ناامید نشیم. مثل امام حسین که این همه اتفاق افتاد به خدا بدبین نشد. و یک نکته ی دیگه توی زندگی اینکه " به هیچ وجه دنیا و وضعیت بد و خوب پیش آمدن" نباید شما رو ناراحت و حتی خوشحال کنه. یعنی باید نسبت به دنیا بینیاز و بیتفاوت بود من این چیزیه که از زندگی یاد گرفتم اگر بیتفاوت باشی حتی یک اتفاق خوب شما رو خوشحال نکنه این چیزیه که خدا میخواد و به خدا نزدیک میشیم. یعنی مشکلات ما برای اینکه ما از دنیا رها بشیم و مهم نباشه مشکلاتمون و فقط و فقط خواست و نظر خدا مهم باشه. میدونم که حرفام شعاری و تکراری بود به زودی بیشتر توضیح میدم.
این هم که بعضی آدما زجر میکشن بعضی خوشن اشتباهه به نظر این حقیر فقط کسی خوشحاله که مسائل دنیا واسش مهم نباشه

tah;572817 نوشت:
خوشبختی و خوشی داشتن یکیش حداکثره

حداکثر اینکه مثل خیلی از پسرا پسر یه تاجر باشم و تو شرکت بابام باشم

حالا که این نیست اون خوشی حداقلی رو داشته باشم یعنی سلامتی خودم و خانواده ام

یعنی پدری سالم داشته باشم

مادری راحت که در آسایش باشه

و سایر اعضای خانواده و خودم فکرمون و خیالمون راحت باشه


راحتی بیشتر توی فکر و خود آدمه تا محیطمون. ما باید با شرایط راحت باشیم. هر فرد موفقی به اندازه ی موفقیتش مشکلات دیده و ازشون رد شده تا موفق شده.

tah;572817 نوشت:
درسته خدا مشکلات میده که به قولی بسنجه

ولی خب شاید خیلیا دوس نداشته باشن مشکلی داشته باشن

احساس می کنم خودم و خانوادم همیشه بدبخت می مونیم

چون هر لحظه یه مشکل برامون پیش میاد

فکر میکنم شما هم مشکل ناامیدی من رو داشته باشین و اینکه زود جامیزنین و ناامید میشین مثال همون اتوبوس که تو پست قبل گفتم شما بخونید بعضی از دانشمند های بزرگ چقدر شکست میخورن تا پیروز بشن شاید صد ها بار! اگر من بودم همون اول که اتوبوس نمیومد قبل از رفتن به آزمایشگاه دلسرد میشدم!!! درسته نبود آرامش در خانواده شاید کلاً مارو ناامید کنه
من یادمه بچه بودم برای اولین بار فکر کنم مادرم مریض شده بود یا بیمارستان رفته بود. معلممون گفته بود نقاشی بکشید بیارید من تایم ظهر بودم ساعت 11 صبح بود تقریباً. پدرم سرکار و خواهرم مدرسه مادرم نمیدونم بیمارستان یا بیرون بود اما به هر حال مریض بود و من ناراحت.
خودم تنها بودم داشتم نقاشی یک پروانه بزرگ خالخالی میکشیدم. مداد رنگی جلوم بود هر بار با یک رنگ خال میکشیدم و هر بار یک قطره اشک میفتاد رو دفتر تلاش میکردم گریه نکنم و سرعت کشیدنمو بیشتر کنم چون هم کاغذ نرم میشد و در هنگام نقاشی کنده میشد ازش هم وقتی خیس بود مداد درست کشیده نمیشد و رنگ نمیداد اما سرعت اشکام بیشتر از کشیدن خالهام بود آخرش یک پروانه رنگی شد با کلی خال رنگی و اشک!:ok: میومدم دفتر رو پاک کنم بیشتر خیس میشد! وقتی هم خشک شد اونقدر به اندازه اولش بد نبود.
من نه مهر مادری رو زیاد چشیدم نه مثل بچه های دیگه مامانم کیفم رو آماده میکرد نه برام ساندویچ درست میکرد. اگر ظهرانه بودم ناهارمم خودم درست و لباسامم خودم میشتم! اما این خاطرات دیگر من را ناراحت نمیکند چون خیالی نیست!
فقط همین چیزی که الان هستی بپذیر و به فکر آینده نباش تا حالت بهتر بشه. نگو چرا اینطوریه میخواستم فلان کار رو بکنم آرزو داشتم. بگو من همینم که هستم تا حالت بهترشه بعدا میتونی تلاش هم بکنی تا بهترشی اما انتظار نداشته باش و راضی باش.
قبلاً از همه مشکلات مخصوصاً مریضی مادرم رو پنهان میکردنم اما الان چیزی پنهان نمیکنم و راحت تر و سبک هستم. حتی روانشناسا میگن میتونی وبلاگ بزنی و هرچی داری بگی.

همره;572822 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

با سلام و عرض ادب و کسب اجازه از کارشناس محترم

پیامتون رو خوندم ؛ با مسءله شما آشنایی دارم ولی خب آنچه مشخص هست اینه که در فضای مجازی بجز راهنمایی نمیشه کمک خاصی به مراجع کرد ؛

با توجه به اینکه فرمودید از توابع شهر اهواز هستید مایل بودید روانشناس بالینی ماهری به شما بصورت پیام خصوصی معرفی می کنم تا با کار مشاوره و رواندرمانی ان شاءالله بتونید بر اوضاع کنونی کنترل بهتری پیدا کنید.

البته تا زمان اراجاع به روانشناس علاوه بر راهنمایی های کارشناس محترم و همچنین کاربران بزرگوار اسکدین ؛ بهتر هست سعی در اشراف ببشتر بر اوضاع کنونی داشته باشید...

تا زمانی که خودتان داخل بالن آیتم های منفی زندگی غرق باشید نمیتونید و یا کم میتونید تسلط بر خودتون ، حالات روانیتون و محیط اطراف داشته باشید .

پس اول نیاز به مقداری آرامش دارید تا بهتر بتونید یه تغییر و تحولاتی ایاد کنید منتها رسیدن به آرامش نسبی خودش پیش نیازهایی داره از جمله اینکه

موارد متعددی وجود داره که باعث آرامش نسبی میشه که اگه کسی بتونه همه رو روی هم انجام بده اثربخشی اش بالا میره ؛

مسلما شخصی که ریل و مسیرش مشخص باشد بهتر میتواند خود را به مقصد برساند و گم نشود ؛ بنظر در آغاز باید شرایط کنونی را که قبول کرده اید و به آنچه می خواهید بر اساس واقعیت برسید باز هم یک بازنگری خوب داشته باشید " الان کحایی و حداقل و حداکثر می خواهید بکجا برسید؟"

بت مشخص شدن آنچه می خواهید به آن برسید و روش های رسیدن واضح تر می شود ...

چون شما دغدغه آینده رو دارید میتونم بگم بیشتر از افسردهاضطراب دارید یا حداقل در کنار افسردگی از اضطراب هم رنج میبرید یکی از کمک کننده ها به کنترل اضطراب ورزش درمانی از جمله شنا * هست ، شاید در آغاز زیاد توجهی به مسءله نداشته باشید ولی تحقیقات این موضوع رو ثابت کرده و همچنین ثابت کرده افرادی که مشغول به اموری هستن رنج افسردگی و نگرانی رو کمتر تجربه می کنن تا افراد بی فعالیت!

شاید در حال حاضر آنقدر که بخاید فعالیت منتسب گیرتون نیاد ولی مواردی هست که بتونید در برنامه روزانتون بگنجونید ؛ ضمنا ما معنویت درمانی هم داریم ک باز تحقیقات علمی قابت کرده بر سلامت روان و عزت نفس تاثیر بسزایی داشتن ؛ همنشینی با افراد آءگاه و صالح و رفتن به فضاهای معنوی مثل مسجد و توکل و صبر در کنار موارد فوق الذکر مطپءنآ کمک ننده هست البته بنحوه استفاده شما هم بر می گرده.

اینرو هم بدونید مصاءب دنیا ینگینی آخرت رو کم می کنه طوری که روایت هست که افراد در آخرت میکن ای در دنیا تکه تکه میشدیم!

ان شاءالله این مسءله قابل حل هست ...

.....................................................

اگه اشکال تایپی داشتم که میدونم داشتم ببخشید با موبایل پیام میذارم.

علیکم السلام
ممنون از وقتی که گذاشتین. طب سنتی تا حدودی تاثیر داشته برای بنده و رفتارو افکارم هم دارم خودم روش کار میکنم گرچه الان توانایی مالی ویزیت روانشناس ندارم (مثلا 2 هفته یک بار) اما لطفاً آدرسش رو (اهواز) پیغام کنید احتمالاً وقتی تونستم مراجعه میکنم.
التماس دعا

mah.17;572842 نوشت:
سلام
واقعا حالتون رو درک می کنم و حتی با خوندن مطلبتون اشک ریختم.
با توجه به مطالبتون احساس کردم شما می تونید منجی خانواده بشید چون احساس مسئولیت زیادی دارین.
چرا خودکشی؟ درسته تو زندگی یک سری رنج هایی هست که آدمو میکوبه، میشکنه ولی دوباره از نو می سازه زیباتر ومحکم تر،اگه این رنج ها رو تحمل کنید با عقل و منطق و تلاش با رنج های زندگی کنار بیایی اونوقت پاداش الهی رو دریافت می کنید.
اما توصیه های من به شما
با توجه به اینکه شما آقا هستید ومن احساس میکنم درآمد وپول به مردان قدرت میدهد سعی کنید مشغول به کار شوید از کارهای سطح پایین وکوچک شروع کنید چه اشکالی داره در عوض روزی حلال به دست می آورید.حتما حتما حتما برید دنبال کار که جوینده یابندس شما میگین سیکل دارم لااقل با این مدرکتون عذر میخوام که اینو میگم شغل هایی مثل آبدارچی،باغبانی،تاکسی رانی،کار در ساندویجی و... لااقل کاره بیکار نمی مونید کاره روزی حلاله بهتون امید وانگیزه میده بعدش درستونو ادامه می دین کارتونو ارتقا میدین منظورم اینه که از یه جایی شروع کنید.
با زبان خوب یا حتی یک نامه با خواهرتون صحبت کنید بهش بگین این خیلی خوبه که تحصیلات داره ولی به عنوان یک دختر در حال حاضر که مادرتون بیمار هستن در کنار درسش کارهای خونه رو انجام بده بهش بگین کار خونه برای خودش هم خوبه مهارتهاشو میبره بالا مسئولیت پذیریشو ارتقا میده بهش بگین خدا رو خوش نمیاد البته یه کاری کنید که کم کم شروع کنه به کار خونه و شما هم اولاش کمکش کنید حتی بیشتر از اون کار کنید.
با پدرتون هم عملی رفتار کنید مثلا اگه خواست باقلا درست کنه شما قبلش سریع یه غذای دیگه ای که ضرر نداره درست کنید . از پدرتون هم انتظار نداشته باشید قرص ها رو سروقت بده و... او هم سنی ازش گذشته شما خودت سر ساعت حواست باشه باور کنید درک می کنم نگهداری از یک بیمار چقدر سخته ولی نمی دونید چه اجر وپاداشی داره حتی من در این مورد حدیث هم شنیدم.
زندگی و خانواده برحول محور مادر میچرخه حالا هم که مادرتون بیماره شما باید زندگی رو بسازید ویک خانواده ی گرم بسازید خونتونو اونقدر مقدس کنید که بهش نگین طویله خییلییییی سخته شاید دو سه سال زمان ببره شاید بارها خسته شین و ببرین ولی کارکنین تلاش کنید باور کنید میشه!توسل بفرمایید به امام حسین(ع) با زیارت عاشورا که حتما حتما جواب میده.
موفق باشید

علیکم السلام
دوست نداشتم ناراحت بشین. احتمالاً همین اشک ها و دعاهای شما دوستان بدادم رسیده که حالم بهتره و انشاالله بهتر خواهد شد.
در مورد کار صحبت کردین. چند روز پیش داشتم تو خیابون همینجوری قدم میزدم اینور اونور نگاه میکردم شرکت ها مغازه ها و هرجایی رو شاید کاری پیدا کنم. پشت شیشه یک مبل فروشی قدیمی نوشته بود به یک کارگر ساده نیازمندیم. رفتم تو پیرمردی اونجا بود گفتم برای کار اومدم همون که پشت شیشه زدین. گفت یک نفر رو قبلاً گرفتیم. گفتم پس چرا هنوز پشت شیشه زدین حداقل برش دارین. داشتم بر میگشتم گفت درواقع کسی نگرفتم اما این کار به درد شما نمیخوره من کسی رو میخوام که اینجا نظافت کنه شما ماشاالله تحصیل کرده هستید یک کارخوب بدردتون میخوره. توی دلم گفتم آخه شما از کجا میدونی من تحصیل کرده هستم؟ به این نتیجه رسیدم هیچ وقت برای کار پیدا کردن نباید من تیپ بزنم!
اما دلم روشنه میدونم کار پیدا خواهم کرد.
در مورد خواهرم متاسفان خیلی سنگ دله بهش میگم میای غذا میخوری همینطور ولش نکن رو کابینت برو حداقل ظرفتو بشور میگه بابا میشوره چ فرقی میکنه میگم خجالت نمیکشی کسی که یک عمر بزرگت کرده حالا ظرفاتو بشوره میگه نه! وظیفشه:khandeh!: گرچه من همیشه خواهرو خانوادمو دوست دارم. به قول یک بنده خدایی: Never give up on family
من جدیدا اصلا خیالیم نیست به این مسائل و با دوستام هم صحبت کردم دیگه واقعیت رو گفتم من مادرم مریضه و حس بهتری دارم.
شرایطم رو پذیرفتم. فقط همین.
ممنون و التماس دعا

همچنان منتظر پاسخ های خوب دوستان هستم.

از حرفاتون خیلی خیلی لذت بردم و خیلی چیزا یاد گرفتم, مخصوصا حرفایی که برای دوستاتون که مشکل مثل شما رو داشتن زدین. تو دلم بهتون هزار بار آفرین و ماشاالله میگم. به نظرم شما از خیلی آدمای تحصیل کرده, تحصیل کرده تر هستین...
البته اگه بتونین حرفایی که میزنین رو عملی هم بکنین. من مطمئنم این مشکلات برای شما نردبونی به سمت خداست که شما هم دارین یاد میگیرین چطور از این نردبون بالا برین و این خیلی خوبه و ارزشمند. مطمئنم اگه شرایط خوبی رو داشتین هیچوقت به این درک بالا و دید قشنگ نمیرسیدین . سختی هایی که تحمل کردید و میکنید و اشک هایی که ریختید نزد خدا ارزش بالایی داره که همه ی این سختی ها رو جبران میکنه, همه ی این نداشتن ها رو جبران میکنید . حتی صد برابر بیشتر از جبران...
چیزی ندارم بهتون به عنوان راهنمایی بگم, چون به جای اینکه ما راهنمای شما باشیم , شما راهنمای ما هستین

clean;572900 نوشت:
از حرفاتون خیلی خیلی لذت بردم و خیلی چیزا یاد گرفتم, مخصوصا حرفایی که برای دوستاتون که مشکل مثل شما رو داشتن زدین. تو دلم بهتون هزار بار آفرین و ماشاالله میگم. به نظرم شما از خیلی آدمای تحصیل کرده, تحصیل کرده تر هستین...
البته اگه بتونین حرفایی که میزنین رو عملی هم بکنین. من مطمئنم این مشکلات برای شما نردبونی به سمت خداست که شما هم دارین یاد میگیرین چطور از این نردبون بالا برین و این خیلی خوبه و ارزشمند. مطمئنم اگه شرایط خوبی رو داشتین هیچوقت به این درک بالا و دید قشنگ نمیرسیدین . سختی هایی که تحمل کردید و میکنید و اشک هایی که ریختید نزد خدا ارزش بالایی داره که همه ی این سختی ها رو جبران میکنه, همه ی این نداشتن ها رو جبران میکنید . حتی صد برابر بیشتر از جبران...
چیزی ندارم بهتون به عنوان راهنمایی بگم, چون به جای اینکه ما راهنمای شما باشیم , شما راهنمای ما هستین

شما لطف دارین. قطعا به کمک ، مشاوره و دعای شما دوستان احتیاج دارم.
حرف هام بعضی اوقات عملی میشه و بعضی اوقات از کوره در میرم اما تلاش میکنم سریع جلوی نفسم و افکار منفی و شیطانی "ناامیدی" رو بگیرم. هرچقدر جلو تر میره بیشتر میتونم مسلط بشم بهشون. و این افکار یک چیزیه که هر چند وقت یک بار با یک شکست کوچیک که هیچ با سرابی از شکست هم سراغم میاد. در واقع هنوز که شکست نخوردم خودم یعنی نفسم باافکار منفی میخواد منو شکست بده. من هم کمکم دارم یاد میگیرم به سراب ها کاری نداشته باشم. بعضی مواقع واقعا هیچ اتفاق بدی نیفتاده بیخودی یک مسئله رو بزرگ میکنم و به حساب خدا و دنیا و ... میذارم و فکر میکنم که شکست خوردم اما دیگه به این ها کاری ندارم. مرحله ی بعدی هم اینکه بتونم در مقابل شکست های واقعی مقاوم بشم.
همچنان به توصیه های شما دوستان نیازمندم همچنین دعای شما.

به نظرم شما اصلا افسرده نیستین فقط مشکلات بهتون فشار میاره. ماشالا روحیتون خیلی خوبه آقای سلامت. ان شاء الله همیشه خوب باشین و سلامت و با قدرت پیش برین. :Kaf::Kaf:
در پناه خدا :Gol:

زینب خاتون;573175 نوشت:
به نظرم شما اصلا افسرده نیستین فقط مشکلات بهتون فشار میاره. ماشالا روحیتون خیلی خوبه آقای سلامت. ان شاء الله همیشه خوب باشین و سلامت و با قدرت پیش برین. :Kaf::Kaf:
در پناه خدا :Gol:

در مورد مشکلات چند وقتی است تلاش میکنم باهاشون بجنگم و میدونم که اینها رو نفس خودم بزرگ کرده و باتمام صحبتهام توی پستهای قبلی اما خوب متاسفانه احساس پوچی میکنم و زندگی برام بی معناست و مدام احساساتم در نوسان است. میگم خوب که چی این همه سختی. من فقط با بیخیالی تونستم خودمو نگهدارم اما واقعا از زندگی لذت نمیبرم و احساسات خوبم زودگذر هستند. قبلاً دو سه تا روانشناس رفته بودم اما احساس کردم چیز جدیدی برای گفتن ندارن. به نظر میاد مشکل من پیچیده است باید به یک روانشناس خوب مراجعه کنم.

سلامت;572850 نوشت:
علیکم السلام
من خودم هم فکر میکنم اگر سر کار برم وضعیتم بهتر بشه چون قبل خدمت یک مقدار سر کار رفته بودم یک ماهی در بازار کامپیوتری تعمیر نرم افزاری وتا حدودی سخت افزاری انجام میدادم اما بازار کامپیوتر خراب شده دیگه من رو نمیخواد اون کسی که پیشش بودم. اما در اون زمانی که کار میکردم واقعا روحیه ام زیاد شده بود و سرزنده بودم به خاطر همین دنبال کارم به نظرم باید از کار شروع کنم. ممنون از شما. شما هم مارو دعا کنین.

دوست عزیز یک مشکلی که قبلاً خیلی داشتم و الان هم شاید یکمی داشته باشک اما خیلی بهتر شده سستی و ضعیفی و ناامیدیه. مثلاٌ میخوام یک کاری انجام بدم تا یک اتفاق کوچکی میوفته میگفتم خدا نمیخواد اینکار بشه شما حتی فکرشو بکنن وقتی دقیقا بعد از رفتن اتوبوس میرسی سر ایستاه احساس ناامیدی و سستی بهم دست میداد اما این نکته رو متوجه شدم که هیچ وقت و تحت هیچ شرایطی نباید سست بشی و این ناامیدی یک بازیه که ما از دیدن شرایط سر خودمون در میاریم و فکر میکنیم خدا نمیخواد فلان کار بشه درصورتی که کاملاً اشتباهه و من تلاش کردم ذهنم و روحم رو قوی کنم و باید اونقدر قوی بشه که هر اتفاقی بیفته ناامید نشیم. مثل امام حسین که این همه اتفاق افتاد به خدا بدبین نشد. و یک نکته ی دیگه توی زندگی اینکه " به هیچ وجه دنیا و وضعیت بد و خوب پیش آمدن" نباید شما رو ناراحت و حتی خوشحال کنه. یعنی باید نسبت به دنیا بینیاز و بیتفاوت بود من این چیزیه که از زندگی یاد گرفتم اگر بیتفاوت باشی حتی یک اتفاق خوب شما رو خوشحال نکنه این چیزیه که خدا میخواد و به خدا نزدیک میشیم. یعنی مشکلات ما برای اینکه ما از دنیا رها بشیم و مهم نباشه مشکلاتمون و فقط و فقط خواست و نظر خدا مهم باشه. میدونم که حرفام شعاری و تکراری بود به زودی بیشتر توضیح میدم.
این هم که بعضی آدما زجر میکشن بعضی خوشن اشتباهه به نظر این حقیر فقط کسی خوشحاله که مسائل دنیا واسش مهم نباشه

ما هم علاوه بر بیماری پدر هر بار یه وسیله ی خونه خراب میشه یعنی یه وسیله درست میشه بعدی خراب میشه خیلی بد شانسیم

سلامت;572852 نوشت:
فکر میکنم شما هم مشکل ناامیدی من رو داشته باشین و اینکه زود جامیزنین و ناامید میشین مثال همون اتوبوس که تو پست قبل گفتم شما بخونید بعضی از دانشمند های بزرگ چقدر شکست میخورن تا پیروز بشن شاید صد ها بار! اگر من بودم همون اول که اتوبوس نمیومد قبل از رفتن به آزمایشگاه دلسرد میشدم!!! درسته نبود آرامش در خانواده شاید کلاً مارو ناامید کنه
من یادمه بچه بودم برای اولین بار فکر کنم مادرم مریض شده بود یا بیمارستان رفته بود. معلممون گفته بود نقاشی بکشید بیارید من تایم ظهر بودم ساعت 11 صبح بود تقریباً. پدرم سرکار و خواهرم مدرسه مادرم نمیدونم بیمارستان یا بیرون بود اما به هر حال مریض بود و من ناراحت.
خودم تنها بودم داشتم نقاشی یک پروانه بزرگ خالخالی میکشیدم. مداد رنگی جلوم بود هر بار با یک رنگ خال میکشیدم و هر بار یک قطره اشک میفتاد رو دفتر تلاش میکردم گریه نکنم و سرعت کشیدنمو بیشتر کنم چون هم کاغذ نرم میشد و در هنگام نقاشی کنده میشد ازش هم وقتی خیس بود مداد درست کشیده نمیشد و رنگ نمیداد اما سرعت اشکام بیشتر از کشیدن خالهام بود آخرش یک پروانه رنگی شد با کلی خال رنگی و اشک! میومدم دفتر رو پاک کنم بیشتر خیس میشد! وقتی هم خشک شد اونقدر به اندازه اولش بد نبود.
من نه مهر مادری رو زیاد چشیدم نه مثل بچه های دیگه مامانم کیفم رو آماده میکرد نه برام ساندویچ درست میکرد. اگر ظهرانه بودم ناهارمم خودم درست و لباسامم خودم میشتم! اما این خاطرات دیگر من را ناراحت نمیکند چون خیالی نیست!
فقط همین چیزی که الان هستی بپذیر و به فکر آینده نباش تا حالت بهتر بشه. نگو چرا اینطوریه میخواستم فلان کار رو بکنم آرزو داشتم. بگو من همینم که هستم تا حالت بهترشه بعدا میتونی تلاش هم بکنی تا بهترشی اما انتظار نداشته باش و راضی باش.
قبلاً از همه مشکلات مخصوصاً مریضی مادرم رو پنهان میکردنم اما الان چیزی پنهان نمیکنم و راحت تر و سبک هستم. حتی روانشناسا میگن میتونی وبلاگ بزنی و هرچی داری بگی

آره خب من یه وبلاگ دارمو بدبختیامو می نویسم برای همین اعصابم آروم تر میشه

marzie_70;572838 نوشت:
کی دوست داره مشکل داشته باشه؟!!!
ولی وقتی مشکل هست چه کاری آدم از دستش بر میاد جز اینکه با توکل به خدا سعی کنه اون مشکل رو حل کنه؟

اینجوری برداشت کردم که هر کسی آدم خوبیه دوس داره مشکلاتو

که من میگم حالا اگه نمار بخونم و مشکلی پیش بیاد اینا رو دوس ندارم

چون که میگن هر کی مشکل داشته باشه براش بهتره

ولی من دوس ندارم بدبختی رو

اللهم فَرِج کل مکروب

[="Arial"][="Red"]به نام خدا
با سلام
من خودم تو مشکلات به خودم میگم
" این نیز بگذرد "
[/]

tah;573702 نوشت:
اینجوری برداشت کردم که هر کسی آدم خوبیه دوس داره مشکلاتو

که من میگم حالا اگه نمار بخونم و مشکلی پیش بیاد اینا رو دوس ندارم

چون که میگن هر کی مشکل داشته باشه براش بهتره

ولی من دوس ندارم بدبختی رو


- نه کی مشکلو دوست داره. اما شاید هر کس خوبه یا میخواد خوب بشه باید مشکلاتی ببینه و رد بشه از مشکلات تا بهش بگن خوب و الی همینجوری که خوب نمیشه. البتهمیتونه خیلی دلایل داشته باشه. نمیدونم.
- اما اون فکر نماز و اینکه ما بااینکه دین رو انجام میدیم چرا هنوز مشکل داریم رو من هم داشتم و باز هم بعضی مواقع باش مشکل دارم وقتی تحملم کم میشه و جلو مشکلات دارم سست میشم معمولاً این فکرا میاد برام متاسفانه بعضی مواقع هم وارد دلم شده یعنی فکر نمونده و معتقد شدم بهش اما اینها فقط مال همون موقع است که فشار اومده به آدم وقتی آرام شدم دیگه این فکرا رو ندارم و از فکرای اون موقعم پشیمان میشم.
راهی هم که براش پیدا کردم تا حدودی البته اینکه اصلاً انتظار نداشته باشم نماز که میخونم تاثیر مستقیمی رو زندگی داشته باشه یا مشکلی حل بکنه. گرچه خوب اونقدر هم شاید راه حل نباشه اما من جدیداً زیاد باهاش مشکل ندارم یعنی زیاد این فکر سراغم نمیاد چون کمتر به اون مرحله این افکار میرسم و مشکل زیاد ناراحتم نمیکنه و اگر ناراحت شدم به سرعت تلاش میکنم باهاش کنار بیام و مشکل رو بد ندونم.
- هرکی مشکل داشته باشه براش بهتر نیست بلکه هرکی با مشکل کنار بیاد، اون رو بپذیره و راحت از کنارش بگذره یا بدون عصبانیت تلاش کنه حلش کنه اون براش بهتره و باعث پیشرفتش و نزدیکتر شدن وی به خدا میشه. فکر میکنم وقتی بتونم هرچه بیشتر این رفتار رو نسبت به دنیا و مسائلش انجام بدم کم کم به خدا نزدیک میشم و خواست من خواست خدا میشه.
این چیز های که میگم بعضی مواقع میتونم اجرا کنم و خیلی مواقع از دستم در میره. اما هر روز داره بهتر میشه و کنترلم روی خودم بیشتر.

این چیزها توی دین که میگن خواست خدا و راضی بودن به رضای خدا و تقوا چیزی که من بهش فعلاً با اطلاعات و تجربه بسیار کمم رسیدم همینکه باید بپذیرم هر چیزی رو و هیچ چیز و اتفاقی رو بد ندونم. نه اینکه بد و خوب نداشته باشم و کار بد و خوب واسم یکی باشه نه؛ بلکه اتفاقاتی که برای من میوفته و شرایطی که دارم برام بد و خوب نداشته باشه و از همشون راضی باشم.
و اینطور میشه که نه به گذشته فکر میکنم که چرا فلان شد(این یک مورد فکر میکنم به تنهایی خیلی منو افسرده میکنه) و نه به آینده فکر میکنم که بگم باید فلان بشه.
یک عادت بد هم قبلاً داشتم خیلی بیخودی فکر میکردم. که در واقع فکر نیست بلکه تخیل است و فکر های بیهوده و بیفایده وبی هدف و.... هرچقدر تخیل نکنم راحت ترم. تخیل از آینده یا گذشته مخصوصاً.
بنده شاید قبلا 95 درصد اوقات افسرده بودم و نا امید بودم اما چند ماهی است دارم تلاش میکنم کمترش کنم. تا چند روز پیش شاید فوقش 20 درصد اوقات حالم خوب و 80 تای بقیش حالم بد بود اما از وقتی این تاپیک رو زدم حالم خیلی بهتر شده شاید 40 درصد حالم خوب باشه. واقعا دعای دوستان خیلی تاثیر گذاشته:Gol:
نوشتن این دو تا متن یک ساعت و نیم بیشتر طول کشید چون این ها احساسات بود و مرتب کردنشون و متنی کردنشون آسون نبود اما بهم کمک میکنه فکرم مرتب تر و آرام تر بشه و در عمل کردن به این رفتار ها خیلی کمکم کرده.
همچنان التماس دعا و به توصیه هاتون نیاز دارم.

سلامت;574135 نوشت:
- نه کی مشکلو دوست داره. اما شاید هر کس خوبه یا میخواد خوب بشه باید مشکلاتی ببینه و رد بشه از مشکلات تا بهش بگن خوب و الی همینجوری که خوب نمیشه. البتهمیتونه خیلی دلایل داشته باشه. نمیدونم.
- اما اون فکر نماز و اینکه ما بااینکه دین رو انجام میدیم چرا هنوز مشکل داریم رو من هم داشتم و باز هم بعضی مواقع باش مشکل دارم وقتی تحملم کم میشه و جلو مشکلات دارم سست میشم معمولاً این فکرا میاد برام متاسفانه بعضی مواقع هم وارد دلم شده یعنی فکر نمونده و معتقد شدم بهش اما اینها فقط مال همون موقع است که فشار اومده به آدم وقتی آرام شدم دیگه این فکرا رو ندارم و از فکرای اون موقعم پشیمان میشم.
راهی هم که براش پیدا کردم تا حدودی البته اینکه اصلاً انتظار نداشته باشم نماز که میخونم تاثیر مستقیمی رو زندگی داشته باشه یا مشکلی حل بکنه. گرچه خوب اونقدر هم شاید راه حل نباشه اما من جدیداً زیاد باهاش مشکل ندارم یعنی زیاد این فکر سراغم نمیاد چون کمتر به اون مرحله این افکار میرسم و مشکل زیاد ناراحتم نمیکنه و اگر ناراحت شدم به سرعت تلاش میکنم باهاش کنار بیام و مشکل رو بد ندونم.
- هرکی مشکل داشته باشه براش بهتر نیست بلکه هرکی با مشکل کنار بیاد، اون رو بپذیره و راحت از کنارش بگذره یا بدون عصبانیت تلاش کنه حلش کنه اون براش بهتره و باعث پیشرفتش و نزدیکتر شدن وی به خدا میشه. فکر میکنم وقتی بتونم هرچه بیشتر این رفتار رو نسبت به دنیا و مسائلش انجام بدم کم کم به خدا نزدیک میشم و خواست من خواست خدا میشه.
این چیز های که میگم بعضی مواقع میتونم اجرا کنم و خیلی مواقع از دستم در میره. اما هر روز داره بهتر میشه و کنترلم روی خودم بیشتر.

واقعا نمی دونم چی بگم
منم ترجیح میدم بهشون فکر نکنم و خوش بین باشم

سلامت;574140 نوشت:
این چیزها توی دین که میگن خواست خدا و راضی بودن به رضای خدا و تقوا چیزی که من بهش فعلاً با اطلاعات و تجربه بسیار کمم رسیدم همینکه باید بپذیرم هر چیزی رو و هیچ چیز و اتفاقی رو بد ندونم. نه اینکه بد و خوب نداشته باشم و کار بد و خوب واسم یکی باشه نه؛ بلکه اتفاقاتی که برای من میوفته و شرایطی که دارم برام بد و خوب نداشته باشه و از همشون راضی باشم.
و اینطور میشه که نه به گذشته فکر میکنم که چرا فلان شد(این یک مورد فکر میکنم به تنهایی خیلی منو افسرده میکنه) و نه به آینده فکر میکنم که بگم باید فلان بشه.
یک عادت بد هم قبلاً داشتم خیلی بیخودی فکر میکردم. که در واقع فکر نیست بلکه تخیل است و فکر های بیهوده و بیفایده وبی هدف و.... هرچقدر تخیل نکنم راحت ترم. تخیل از آینده یا گذشته مخصوصاً.
بنده شاید قبلا 95 درصد اوقات افسرده بودم و نا امید بودم اما چند ماهی است دارم تلاش میکنم کمترش کنم. تا چند روز پیش شاید فوقش 20 درصد اوقات حالم خوب و 80 تای بقیش حالم بد بود اما از وقتی این تاپیک رو زدم حالم خیلی بهتر شده شاید 40 درصد حالم خوب باشه. واقعا دعای دوستان خیلی تاثیر گذاشته:Gol:
نوشتن این دو تا متن یک ساعت و نیم بیشتر طول کشید چون این ها احساسات بود و مرتب کردنشون و متنی کردنشون آسون نبود اما بهم کمک میکنه فکرم مرتب تر و آرام تر بشه و در عمل کردن به این رفتار ها خیلی کمکم کرده.
همچنان التماس دعا و به توصیه هاتون نیاز دارم.

منم با نوشتن آروم میشم

سلام ...
امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشین ...

پستتون رو خوندم . امیدوارم که مادرتون زودتر حالشون خوب بشه ... من هم مثله سایر دوستان سعی میکنم نظر خودم رو بگم ...

1- اونجور که خودتون عنوان کردین مادرتون نسبت به یک سری از مواد مانند ترشی جات حساسیت دارند و این مساله موجبات تشدید مریضیشون رو فراهم میکنه ... ببین دوست من ... من مریضی خاصی ندارم ... نسبت به ترشی هم حساسیت ندارم و راحت میتونم ترشی بخورم ... .ولی الان تقریبا 3 یا 4 سالی میشه ترشی مصرف نکردم ... من نمیدونم با اینکه مادر شما نسبت به ترشی حساسیت دارند چرا اصلا باید در درون خونه شما ترشی وجود داشته باشه ... من اگر جایه شما بودم ... خیلی راحت ترشی ها رو مینداختم سطل آشغال ... با اعتماد به نفس بالا جلویه پدرم وای میاستادم و بهش میگفتم احترمتون واجب هست ولی سلامتی مادرم برام بسیار ارزشمند تر هست ... اگر هم موضوع بالا گرفت خیلی راحت مساله رو قضایی میکردم و از دستش شکایت میکردم ... ببین دوست من ... من الان یک دختر خاله دارم تقریبا 17-18 سالش هست ... ایشون ( پرتغال ) نمیخوره ... میگه اسید پرتغال باعث میشه مینای دندون از بین بره ... آب پرتغال میخوره اون هم با "نی" ... پرهیز کردن به این معنی نیست که آدمها پذیرفتند که مریض هستند ... انسانهای موفق همشون پرهیز میکنن ... پس به نظره من قدم اول این هستش که مراقب مادرت باشی ... و پرهیزهای قضائیش رو جدی بگیری .

2- در مورد قرص هاش ... همکنون دستگاههایی در درون بازار وجود داره که میتونی از لحاظ زمانی اون رو کوک بکنی که راس ساعت آژیر بکشه و اعلام کنه که وقت مصرف قرص هست . این دستگاهها به نحوی طراحی شدند که در درون آشپزخونه نصب میشن و به راحتی میتونی مدیریتی بر رویه قرص خوردن مادرت داشته باشی ... اینکه سره ساعت مادرت قرصهاش رو مصرف کنه خیلی خیلی مهم هست .

3- من جایی خودنم که شخصی دچار مریضی شده بود که نمیتونست بخوابه ... این شخص پس از مدتی با مریضیش آشنا شد و یک روش مدیتیشن برای خودش ابداع کرد و تونست با مریضیش کنار بیاد ... من خودم معلم راهنمایی و ابتدایی بودم یادم هست یکی از معلمینی که با هم همکار بودیم داشت میرفت سره کلاس که بدن داشن آموزی بهش میخوره و از پشت به زمین میوفته ایشون استخون درد عجیبی میگیرن و در درون قفسه سینشون دردی رو احساس میکنند که هیچ جور خوب نمیشد ... پیش هر دکتری که میرفتند پس از عکس برداری میگفت شما هیچ مشگلی ندارید ... ولی درد ایشون تموم نمیشد ... تا اینکه یک روز اتفاقی ایشون مسیر زیادی رو پیاده روی میکنند ... میبینند که خبری از درد نیست ... فرداش باز هم امتحان میکنند ... میبینند باز هم از درد خبری نیست ... ایشون الان تقریبا 4-5 سال هست که روزی 1 تا 2 ساعت پیاده روی میکنه و اگر روزی پیاده رویش رو کنار بزاره ... درد ستون فقراتش برمیگرده ... باید مادرتون بتونن قلق مریضیشون رو یاد بگیرن و باهاش کنار بیان .

4- ما چیزی داریم به نام حرمت نفس ... حرمت نفس یعنی اینکه همونجور که من . من هستم و شما . شما هستید و از لحاظ پوست و استخوان از هم مستقل هستیم ... باید به این درک هم مبرسیم که ما انسانها باید از لحاظ روانی از یکدیگر مستقل باشیم ... حرمت نفس یعنی اینکه اگر عزیزترین کس من دچار بدترین مریضی شد ... من خونسردیم رو حفظ میکنم ... بهش نزدیک میشم ... سعی میکنم بهش کمک کنم ... ولی اگر دیدم که نخواست ... و یا اینکه نمیتونم بهش کمک کنم ... میرم دنبال کارم ... غصه نمیخورم ... تو سرم نمیزنم ... خودم رو مریض نمیکنم ... مادر شما مریض هست ... مقبول ... وظیفه شما این هست که به مادرتون نزدیک بشین ... بهش کمک کنین ... مهربانی کنین ... ولی اگر خودش نمیخواد ... مساله دیگه متفاوت میشه و شما باید مساله رو از دید حرمت نفس بهش نگاه کنید .

5- چندین سال پیش بود که من کتابی رو خوندم با عنوان بازیها ... الان نام نویسندش رو یادم نمیاد ... شالوده کتاب بر این اساس بود که همه ما انسانها در درون زندگی نقشی رو پذیرفتیم و دوست دارم که در درون اون نقش زندگی کنیم ... دختری دوست داره نقش ضعیفه رو بازی کنه و مردی دوست داره نقش ضخیمه ای رو بازی کنه ... همه چیز خوب و عالی هست ... تا اینکه روزی فرا میرسه که مرد دیگه دنبال یک ضعیفه نیست بلکه به دنبال یک دوست و همدم برای زندگی هست ... یا اینکه زن به جایی میرسه که دیگه از نقش ضعیفه بودن بدش میاد ... اینجا هست که آدمها از نقشهاشون فاصله میگیرن ... شاید ( من مریضی اسکیزوفرنی رو نمیشناسم ) مادرتون از مریضیش داره لذت میبره ... دوست داره هر چند وقت یک بار این بازی رو انجام بده ... وشاید هم پدرتون دوست داره هر چند وقت یک بار مادرتون این نقش رو بازی کنه ... شما به نظره من باید قاطعانه وارد مساله بشین و بهشون بگین این بازی دیگه تماشاچی نداره ... و بازی کردن بس هست .

6- نمیخوام بترسونمتون ... ولی اسکیزوفرنی ... یکی از بدترین مریضی های روانی هست ... روانشناسها مریضی اسکیزوفرنی رو بمب روانی میشناسن که ممکن هست در درون یک خانواده منفجر بشه و بازخوردهای اون در درون نسلها ادامه داشته باشه ... اینکه مادرتون همچین مساله ای رو دارند ... میتونه رویه خوده شما ... رویه فرزندتون ... رویه نوه تون و ... تاثیر بزاره ... الان من مشگل اساسی رو خوده شما میبینم ... شاید ... شاید خواهرتون داره کاره درستی رو انجام میده ...

7- مریضی وسواس و افسردگی رو کاملا جدی بگیرین ... این نوع مریضی ها واقعا به جایی میرسن که دیگه نمیتونی خودت رو کنترل کنی ... و حتی نمیتونی خودت خودت رو شادکنی ... پس بنابراین ... باید زودتر مساله ات رو حل کنی .

الهه خشم;575545 نوشت:
سلام ...
امیدوارم که خوب و خوش و سلامت باشین ...

پستتون رو خوندم . امیدوارم که مادرتون زودتر حالشون خوب بشه ... من هم مثله سایر دوستان سعی میکنم نظر خودم رو بگم ...


علیکم السلام
همچنین شما هم سلامت باشین
نقل قول:
1- اونجور که خودتون عنوان کردین مادرتون نسبت به یک سری از مواد مانند ترشی جات حساسیت دارند و این مساله موجبات تشدید مریضیشون رو فراهم میکنه ... ببین دوست من ... من مریضی خاصی ندارم ... نسبت به ترشی هم حساسیت ندارم و راحت میتونم ترشی بخورم ... .ولی الان تقریبا 3 یا 4 سالی میشه ترشی مصرف نکردم ... من نمیدونم با اینکه مادر شما نسبت به ترشی حساسیت دارند چرا اصلا باید در درون خونه شما ترشی وجود داشته باشه ... من اگر جایه شما بودم ... خیلی راحت ترشی ها رو مینداختم سطل آشغال ... با اعتماد به نفس بالا جلویه پدرم وای میاستادم و بهش میگفتم احترمتون واجب هست ولی سلامتی مادرم برام بسیار ارزشمند تر هست ... اگر هم موضوع بالا گرفت خیلی راحت مساله رو قضایی میکردم و از دستش شکایت میکردم ... ببین دوست من ... من الان یک دختر خاله دارم تقریبا 17-18 سالش هست ... ایشون ( پرتغال ) نمیخوره ... میگه اسید پرتغال باعث میشه مینای دندون از بین بره ... آب پرتغال میخوره اون هم با "نی" ... پرهیز کردن به این معنی نیست که آدمها پذیرفتند که مریض هستند ... انسانهای موفق همشون پرهیز میکنن ... پس به نظره من قدم اول این هستش که مراقب مادرت باشی ... و پرهیزهای قضائیش رو جدی بگیری .

به نظر من هر کسی وظیفه ای داره و من نباید از وظیفه ام جلو تر برم و اگر پدرم کارشو درست انجام نمیده حداکثر نظرمو میتونم بهش بگم و نباید جلوش بایستم.
مسئله رو قضایی کنم؟ از پدر خودم شکایت کنم؟:Kaf: آیا با این کار آرامش نصیب من یا مادرم یا خانواده میشود؟

نقل قول:
2- در مورد قرص هاش ... همکنون دستگاههایی در درون بازار وجود داره که میتونی از لحاظ زمانی اون رو کوک بکنی که راس ساعت آژیر بکشه و اعلام کنه که وقت مصرف قرص هست . این دستگاهها به نحوی طراحی شدند که در درون آشپزخونه نصب میشن و به راحتی میتونی مدیریتی بر رویه قرص خوردن مادرت داشته باشی ... اینکه سره ساعت مادرت قرصهاش رو مصرف کنه خیلی خیلی مهم هست .

نقل قول:
3- من جایی خودنم که شخصی دچار مریضی شده بود که نمیتونست بخوابه ... این شخص پس از مدتی با مریضیش آشنا شد و یک روش مدیتیشن برای خودش ابداع کرد و تونست با مریضیش کنار بیاد ... من خودم معلم راهنمایی و ابتدایی بودم یادم هست یکی از معلمینی که با هم همکار بودیم داشت میرفت سره کلاس که بدن داشن آموزی بهش میخوره و از پشت به زمین میوفته ایشون استخون درد عجیبی میگیرن و در درون قفسه سینشون دردی رو احساس میکنند که هیچ جور خوب نمیشد ... پیش هر دکتری که میرفتند پس از عکس برداری میگفت شما هیچ مشگلی ندارید ... ولی درد ایشون تموم نمیشد ... تا اینکه یک روز اتفاقی ایشون مسیر زیادی رو پیاده روی میکنند ... میبینند که خبری از درد نیست ... فرداش باز هم امتحان میکنند ... میبینند باز هم از درد خبری نیست ... ایشون الان تقریبا 4-5 سال هست که روزی 1 تا 2 ساعت پیاده روی میکنه و اگر روزی پیاده رویش رو کنار بزاره ... درد ستون فقراتش برمیگرده ... باید مادرتون بتونن قلق مریضیشون رو یاد بگیرن و باهاش کنار بیان .

4- ما چیزی داریم به نام حرمت نفس ... حرمت نفس یعنی اینکه همونجور که من . من هستم و شما . شما هستید و از لحاظ پوست و استخوان از هم مستقل هستیم ... باید به این درک هم مبرسیم که ما انسانها باید از لحاظ روانی از یکدیگر مستقل باشیم ... حرمت نفس یعنی اینکه اگر عزیزترین کس من دچار بدترین مریضی شد ... من خونسردیم رو حفظ میکنم ... بهش نزدیک میشم ... سعی میکنم بهش کمک کنم ... ولی اگر دیدم که نخواست ... و یا اینکه نمیتونم بهش کمک کنم ... میرم دنبال کارم ... غصه نمیخورم ... تو سرم نمیزنم ... خودم رو مریض نمیکنم ... مادر شما مریض هست ... مقبول ... وظیفه شما این هست که به مادرتون نزدیک بشین ... بهش کمک کنین ... مهربانی کنین ... ولی اگر خودش نمیخواد ... مساله دیگه متفاوت میشه و شما باید مساله رو از دید حرمت نفس بهش نگاه کنید .

5- چندین سال پیش بود که من کتابی رو خوندم با عنوان بازیها ... الان نام نویسندش رو یادم نمیاد ... شالوده کتاب بر این اساس بود که همه ما انسانها در درون زندگی نقشی رو پذیرفتیم و دوست دارم که در درون اون نقش زندگی کنیم ... دختری دوست داره نقش ضعیفه رو بازی کنه و مردی دوست داره نقش ضخیمه ای رو بازی کنه ... همه چیز خوب و عالی هست ... تا اینکه روزی فرا میرسه که مرد دیگه دنبال یک ضعیفه نیست بلکه به دنبال یک دوست و همدم برای زندگی هست ... یا اینکه زن به جایی میرسه که دیگه از نقش ضعیفه بودن بدش میاد ... اینجا هست که آدمها از نقشهاشون فاصله میگیرن ... شاید ( من مریضی اسکیزوفرنی رو نمیشناسم ) مادرتون از مریضیش داره لذت میبره ... دوست داره هر چند وقت یک بار این بازی رو انجام بده ... وشاید هم پدرتون دوست داره هر چند وقت یک بار مادرتون این نقش رو بازی کنه ... شما به نظره من باید قاطعانه وارد مساله بشین و بهشون بگین این بازی دیگه تماشاچی نداره ... و بازی کردن بس هست .


لازم میدونم چند مورد رو عرض کنم.
1- افسردگی شاید اما دیوانگی قلق ندارد! صحبت کردن با دیوانه مثل یاسین تو گوش خر خواندن است!(بلا نسبت همه) هیچ تاثیری ندارد.
2- ایشون خودش عاقل نیست که خواسته خودش رو اجرا کنیم مگر نه تا حالا معلوم نبود چه بلایی سرش آمده بود.
3- اگر فردی چند وقت یکبار سرما بخورد خودش دوست داشته است؟ و آیا از سرما خوردگی لذت میبرد؟ آیا اگر از شدت تب هذیان میگفت که بگذارید بمیرم باید به صحبتش گوش دهیم؟ و آیا پدم دوست داشته مادرم مریض شود؟
زندگی مثل اون کتاب و فیلم ها نیست و با جملات خوش ظاهر نمیشه مشکل رو حل کرد:"این بازی دیگه تماشاچی نداره"

6

نقل قول:
- نمیخوام بترسونمتون ... ولی اسکیزوفرنی ... یکی از بدترین مریضی های روانی هست ... روانشناسها مریضی اسکیزوفرنی رو بمب روانی میشناسن که ممکن هست در درون یک خانواده منفجر بشه و بازخوردهای اون در درون نسلها ادامه داشته باشه ... اینکه مادرتون همچین مساله ای رو دارند ... میتونه رویه خوده شما ... رویه فرزندتون ... رویه نوه تون و ... تاثیر بزاره ... الان من مشگل اساسی رو خوده شما میبینم ... شاید ... شاید خواهرتون داره کاره درستی رو انجام میده ...

اینکه خواهرم خونه رو مثل هتل میدونه. اینکه پدرم باید ظرف ها و لباس های خواهرم روهم بشوره. اینکه خواهرم میگه اینها وظیفه پدرم است.
خواهرم به اون دنیا و اسلام هم به نظر میاد اعتقادشو از دست داده. اینکه اگر یک قابلمه برای خونه بخره(البته با پول پدرم) میگه قابلمه مال خودمه و کسی نباید استفاده کنه!
به نظرم خود خواه است و دید مادی فقط داره. داره خیلی چاق میشه اما به خوردن به شدت علاقه داره. من اسم تفکر اینجور آدمارو گذاشتم "تفکر خسران". با اینکه میدونه باید کمتر بخوره و خوردن زیاد مضره اما میخوره و نتیجه ی کار هاشو نو میبینند که البته از همه ما بدور که بدون اصلاح خودمون نتیجه ی کارهای بدمونو ببینیم.
من به هیچ وجه کار خواهرمو درست نمیدونم. زندگی با نگاه سطحی و ضربتی جلو نمیرود.

نقل قول:
7- مریضی وسواس و افسردگی رو کاملا جدی بگیرین ... این نوع مریضی ها واقعا به جایی میرسن که دیگه نمیتونی خودت رو کنترل کنی ... و حتی نمیتونی خودت خودت رو شادکنی ... پس بنابراین ... باید زودتر مساله ات رو حل کنی .

حتماً. ممنون از نظرتون و وقتی که گذاشتین.

جناب سلامت ...
امیدوارم که مادرتون بهبود پیدا کنند و از صمیم دل براتون آرزوی خوشبختی و بهروزی میکنم ...
از اینکه پستم رو نقد کردین و فهمیدم که مریض های اسکیزوفرنی دیدشون به دنیا چجوری هست تشکر میکنم ...

ولی مادر ها همیشه و در همه حالت فرشته هستند ... مراقیش باش ...

[="Navy"]

اميدوار;572280 نوشت:
هر چند تحمل چنین وضعیتی طاقت فرسا است، اما مجوزی برای بی احترامی و تعرض فیزیکی به مادر نیست!! این کار علاوه بر ممنوعیت شرعی حال شما را نیز خراب و خرابتر می کند. بهتر است به هنگام عصبانیت و ...موقعیت فیزیکی خود را تغییر دهید و محیط را ترک کنید

بسم رب الحسین
سلام عرض میکنم
ببخشید یک سوالی برای بنده پیش اومد. ایشون میگن اگر مادرشون قرص نخوره حالشون بد میشه... پس آیا نمیتونیم بگیم این سیلی که متاسفانه مجبور میشن به صورت مادرشون بزنن فایده اش بیشتر از ضررشه و مجوزی میشه برای عمل؟ درسته حال ایشون رو خرابتر میکنه ولی به نفع مادرشون هست...
و اگر هم محیط یا موقعیتشون رو ترک کنند فایده ای به حال مادرشون نمیکنه. باز هم پیشنهاد میدین که برخورد فیزیکی با مادرشون نداشته باشن؟[/]

الهه خشم;575545 نوشت:
مساله رو قضایی میکردم

با سلام
کاربر گرامی این اصلاً دست نیست که انسان خانوادش رو به دادگاه بکوشونه. کاملاً غلطه و خانواده ای که به دادگاه کشیده شده در واقع از قبل از هم پاشیده شده
سپاس

سلام
دوست گرامی
اگر مشکل دارید
اگر با مادر و پدر خود مشکل دارید
اگر احساس شکست می کند
تن تاک. من تن تاک رو به شما پیشنهاد می کنم:Nishkhand:
شوخی کردم یکم فضا عوض بشه
دوست عزیز مل انسان ها معمولاً واسه خودمون یچیزای خیالی می سازیم، اگر بهشون رسیدیم خوشحال می شیم ولی اگر بهشون نرسیدیم باید بدونیم چجوری با این مشکل برخورد کنیم. براتون مثال می زنم:
ی نفر تو کلاس 5 گرفته، دوستش 19 گرفته ولی هر دو ناراضی هستن. اونیکه 5 گرفته میگه ای کاش من 19 می گرفتم دیگه هیچی نمی خواستم. بله در واقع شخصی که 19 گرفته برای 20 برنامه ریزی کرده بوده و الان ناراضیه اما حقیقتاً نباید اینجور باشه. آیا نمره اون با 5 برابره؟ پس چرا باید به اندازه اون غمگین باشه؟ 19 هم خیلی خوبه.
ی شخصی بود که کفش نداشت، می گفت ای خداااااا من چرا کفش ندارم و گله می کرد، تو خیابون شخص دیگه رو میبینه که پا نداشت بعد شکر می کنه میگه خدایا پاهامو ازم نگیر کفش نمی خوام.
شما احتمالاً مثل بقیه ما واسه خودتون یک سری اهداف دارید که بازم مثل بقیه ما بهشون نرسیدین، عیبی نداره در مرحله اول سعی کنید توقعات خودتونو کم کنید بعد سعی کنید تلاش کنید اما اگر یا شکست های مقطعی و احتمالی روبرو شدید نباید خودتونو ببازید.
من خودم قبلاً کنکور نمی دادم، الانم الکی و شانسی کنکور نمیدم، چون حتی اگر شانسی هم بخوام کنکور بدم ی کورسو امید پیدا می کنم به قبولی، بعد هی چک می کنم که جواب کی میاد... بعد که جواب بیاد اگه رد شده باشم حالم گرفته میشه. بخاطر همین الکی تو خودم امید ایجاد نمی کنم
شما هم دوست گرامی در مرحله اول توقعات خودتون رو بیارید پایین
ضمناً امام علی میگه بنگرید به پایین از خودتان که این باعث شکرگذاری شما می شود.

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
شاد باشید

و در اینجا لازم می دونم از مولای متقیان، مولی الموحدین، امیرمومنین امام علی (ع) مطلبی را ذکر نمایم:
بعد از حمد و ثنای الهی، بدان تو هرگز بر اجل و سرآمدت پیشی نمی گیری، (و نیز) آنچه قسمت تو نیست روزی تو نخواهد شد. بدان دنیا دو روز است: روزی به سود توست و روزی به زیان تو. این دنیا سرای متغیر و متحولی است ( و هر روز به دست گروهی می افتد) آنچه ار مواهب دنیا قسمت توست به سراغت می آید هر چند ضعیف باشی و آنچه بر زیان توست گریبانت را خواهد کرفت (هر چند قوی باشی) و نمی توانی آنرا با قدرتت از خود دور سازی.

نامه امام علی (ع) به عبدا... بن عباس

البته دوستان منظور این نیست که بشینم یکجا و هر چی بخواد بشه میشه. بدون شک منظور امام اینه که وقتی تلاشمونو می کنیم و نتیجه نمیده حتماً این به نفع ماست و نباید دیگه خودمونو بخاطر اون اذیت کنیم!
اگر دوست دارید خودتون نهج البلاغه را به همراه تفسیر زیبای آیت ا... مکارم شیرازی را بصورت رایگان از اینترنت دانلود کنید و لذت ببرید. 15 جلد است.

سلام جناب آقای سلامت (ان شاالله شما و خانواده محترمتون همیشه سلامت باشین)
راستش تایپیک شما بیشتر آموزنده بود تا اینکه نیاز به پاسخ افرادی مثل من داشته باشه (دور از جون کارشناسان و دوستان )
من فقط میخواستم بگم با خوندن تایپیک شما شرمنده شدم... واقعا خدا چجوری میخواد درباره من قضاوت کنه...

اما یک حرف شاید تکراری برای خالی نبودن عریضه خدمتتون میگم: طب سنتی خیلی خوبه و میتونه تمرکز و اعصاب شمارو بهتر کنه، اما روانشناسی بالینی (البته اگر فرد متخصص و درستی باشه) میتونه روحیه شمارو پاک سازی کنه و باقیمونده اثرات کودکی رو از بین ببره و در زندگی خانوادگیتون موفقترتون کنه و ان شاالله در زندگی مشترک آیندتون کمک کنه تا بتونین اشکالاتی که احتمالا دارینو از بین ببرین.
فکر میکنم ماهی یکبار اگر برین کافی باشه و اینجوری شاید هزینه زیادی هم نبره.
در هرحال براتون آرزوی موفقیت روز افزون دارم:Gol:

مسـافر;575810 نوشت:
بسم رب الحسین
سلام عرض میکنم
ببخشید یک سوالی برای بنده پیش اومد. ایشون میگن اگر مادرشون قرص نخوره حالشون بد میشه... پس آیا نمیتونیم بگیم این سیلی که متاسفانه مجبور میشن به صورت مادرشون بزنن فایده اش بیشتر از ضررشه و مجوزی میشه برای عمل؟ درسته حال ایشون رو خرابتر میکنه ولی به نفع مادرشون هست...
و اگر هم محیط یا موقعیتشون رو ترک کنند فایده ای به حال مادرشون نمیکنه. باز هم پیشنهاد میدین که برخورد فیزیکی با مادرشون نداشته باشن؟

بسمه تعالی
با سلام و عرض تحیت
ضمن تشکر بابت دقت و توجه حضرتعالی، در صورتی که چنین رفتاری توهین به مادر تلقی شود و موجبات دلشکستگی و ترس مادر را فراهم آورد جایز نیست...
جهت دریافت پاسخ دقیقتر پیشنهاد می شود این موضوع را از کارشناسان محترم احکام و اخلاق جویا شوید

سلامت;571473 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام علیکم
اگر افسردگی دارید نخوانید گرچه دوست دارم پاسخ بدید اما اگر خودتان افسرده هستید این متن ممکنه شما رو دوباره افسرده کنه و من راضی به این نیستم.
28تم وارد 22 سالگی میشم. چند ساله که افسردگی دارم از تقریبا 13.14 سالگی(تقریبا همزمان با مادرم). مادرم اسکیزوفرنی داره. دوم و سوم هنرستان نتونستم درس بخونم به خاطر افسردگی و ناراحتی زیاد تمرکز نداشتم کتاب که میومد دستم هرچی میخوندم تومخم نمیرفت و خیلی حس بدی پیدا میکردم تا همین الان هم اینطوریم. و مادرم چند وقت یک بار حالش بد میشه و من هم اعصابم خورد میشه به خاطر اون. وقتی دیوانه میشه میگه همه آدم فضایی اند یا حیوانها آدمند، شما زهنی حرف میزنید و یک صداهایی میشنوه که باهاش حرف میزنند و یک چیزهایی میبینه و... طی چند سال که کمکم اطلاعاتم رفت بالا احتمال میدم دیوانگیش به خاطر مشکل فیزیکی در مغزش(چون بعضی مواقع داغ میکرد قبلاً) که باعث شده ضعیف بشه(شاید روحش) و این ضعف باعث شده شیاطین نسبت بهش تسلط نسبی پیدا کنند و هروقت قرص نمیخوره چون مغز و منطقش ضعیف میشه شیاطین میتونند کمی افکارش رو کنترل کنند ولی وقتی قرص میخوره تقریباً عادیه گرچه ساده لوحه و یکمی همیشه به اون تفکرات دیوانگیش اعتقاد داره. لعنت برشیطان و شیاطین.
بابام بعضی مواقع شله توی قرص دادن بهش و مامانم مقاومت میکنه(مخصوصاً اگر یک قضای بدی بخوره مقاومت میکنه تو قرص خوردن همچنین وقتی دیوانه شده) و اگر نخوره حالش بد میشه من مجبور میشم بیام دو تا سیلی بزنم توی گوش مادرم تا بخوره بعدش میام توی اتاقم 4 تا سیلی بخودم بزنم و کلی خودزنی و گریه کنم. نابود میشم وقتی ماردم رو میزنم یا داد میزنم سرش.
هرچی به بابام میگم خوب نزار باقالا بخوره حالش بدمیشه میگه اشکال نداره یک بار بعد فرداش حالش بد میشه. هرچی میگم نزار ترشی سیر درست کنه که خیلی واسش بده میگه میدونم اما یکم اشکال نداره و دوباره فردا دیوونه میشه و از چند روز تا یکی دو هفته خوب شدنش با زیاد کردن قرص طول میکشه. باز فردا میگم نزار فالوده بخوره و روز از نو روزی از نو. چندین ساله همینه وضعیت. درس هم نمیگیره به هیچ وجه. بعضی مواقع خیلی دیوانه میشه میبرتش بیمارستان پرستارها هم گول میخورن و قرص ها رو نمیخوره میگن خوب نمیشه بهش با مجوز پدرم شک میدن نفسش(با نفس من) زیر شک میگیره میگه داشتم میمردم زیر شک با این وجود بابام دوباره کوتاهی میکنه تو قرص دادن و غذا خوردنشو... و باز هم میره بیمارستان شک میخوره. بابام هم دوست نداره سر مامانم داد بزنم حاظره بره بیمارستان اما نه خودش سرش داد میزنه نه من رو میزاره.
با توجه به اینکه قبلا سرش داغ میکرد و دیوانه هم هست در زمانی که حالش خوبه میگم ببرش حجامت سر مامانم نمیاد میگه مغزمو عوض میکنن! شوهر هم نمیتونه زن مریضشو زور کنه ببره.(قرص نمیتونه بش بده میتونه ببرتش حجامت سر؟؟)

یک خواهر هم دارم 27-8 سالش که زیاد خودشو درگیر مسائل مادرم نمیکنه.
بابام ظرف هارو خودش میشوره غذا معمولا خودش درست میکنه بعضی مواقع خواهرم .نظافت بابام خودش میکنه. بازنشسته است اما سر کار میره هفته ای 2-3 بار. خونمون مثل طویله است. خواهرم هرچی داره همونجای استفاده میزاره مادر و پدرم همینطور اصلاً عادت ندادند زیر پاشونو تمیز کنند حداقل من تو خدمت یاد گرفتم! مبل و زمین پر از خورده وسایله یک نفر خیالش نیست. از بچگی خجالت میکشیدم دوستامو بیارم خونه. من هم چند بار تلاش کردم تمیز نگه دارم اما یک ساعته دوباره به هم میریزند خونه رو خوب من که مستخدم خواهرم نیستم! اما حداقل اتاق خودم تقریباً همیشه مرتبه گرچه هرچی وسایل اضافه دارن میزارن اونجا تقریباً انباریه! خواهرم غذا میخوره سینی با نمکدون و ظرفش رو ول میکنه رو کابینت میره. حالا این خوبه مادرم رو زمین ول میکنه!(مگه رستورانه؟) من که سه چهار ماهه از بعد خدمت یک قاشق کثیف هم نمیزارم از خودم همه ظرفامو همون لحظه استفاده میشورم. به پدرم میگم این روشش نیست بابا بچتو زور کن نوبتی خونه رو تمیز کنیم ظرف ها هم ما بشوریم نوبتی. میگه با زور نمیشه. خواهرم نتنها سالی یک بار خونه رو تمیز نمیکنه بلکه ظرف هم نمیشوره و هیچ کار نمیکنه(همون هتل). بابام باید یکم زور بکار ببره چه برای بچه ها چه زنش چه زندگیش.
مسافرت که میریم چند روز خونه ی یک نفر میمونیم از خجالت آب میشم چون دوست ندارند ما بمونیم و رفتار خوبی هم ندارند اما ما با پررویی میمونیم!
میگم بابا خونه ی این فامیل ها باید هر کدام دو ساعت موند اینطوری خودمون کوچیک نمیشیم و مارو بیشتر دوست دارند اما گوش نمیکنه!
با تمام این موارد ما یک خوانواده ی بی فرهنگ و بی ادبیم!

- مادرمو دوست دارم. پدرمو خیلی دوست دارم- اون هم منو همینطور.
- درس دوست دارم بخونم حالا که خدمته رو رفتم اما این افکار خیلی آزار میده.
- کی شوهر خواهر تنبل با مادر دیوونش با خونه ی بهم ریخته میشه؟(حتی با اینکه خواهرم فوق لیسانس زبان داره میخونه)
- کی زن پسری با چنین خوانواده ای و مدرک سیکل میشه؟(جالبه پدر و مادرم دیپلم دارند!) (و میدونم مدرک همه چیز نیست اما ادامشو بخونید) زنه باید مادر شوهر دیوونه و خوانواده ی بی فرهنگ رو تحمل کنه؟ یا باید یک زنی با خونواده ای مثل مال خودم بگیرم مشکل بشه دو تا؟(حاضرم بمیرم اما زن بد نگیرم)
- با مدرک سیکل کاری گیرم نمیاد خودمم خیلی آدم بی عرضه ای هستم و الی شاید گیر میومد اصلاً اراده و اعتماد بنفس و امید ندارم و الی گیر میومد. یک روز که دنبال کار رفتم گیر نیومد خیلی ناراحت بودم. تو چشمام اشک جمع شده بود و کفر گفتم و شروع کردم به کافر شدن. شب قبلش چند ساعت کلی گریه و التماس خدا و توسل به امام ها کرده بودم که کار گیرم بیاد و از این افسردگی و وضعیت در بیام اما نشد. بی ایمان و کافر و از همه چیز نا امید شدم. انگار بعد از چند سال و چندین بار دیگه واقعاً از ته قلب تصمیم خودکشی گرفته بودم و گفتم فردا صبح میرم رو پل غدیر(اهواز) و خودکشی میکنم. زودتر از اتوبوس پیاده شدم و یک مسیر طولانی رو تا خونه دویدم. یکم آرومتر شدم. اومدم توی اسکدین در مورد خودکشی برای بار چندم خوندم. نوشته بود اول آدم کافر میشه بعد خودکشی میکنه اما من نمیخواستم کافر بمیرم. دیدم میرم اون دنیا بدتر زجر میکشم. شک داشتم اما نمازمو به زور هم که شده خوندم. اون موقع نسبت به معصومین هم بددل شده بودم اما هنوز امام زمان رو دوست داشتم. چون یاری نداره، هر شب اشک میریزه و نمیتونه واسه ما غیر از دعا کاری کنه. اون هم مثل من ناراحته. به خاطر اینکه ثابت کنم و مطمئن بشم کافر نیستم چندین بار گفتم خدایا دوستت دارم، یا امام زمان دوستت دارم،امام حسین دوستت دارم.
چون خیلی دویده بودم و خسته بودم بر عکس همه ی شبها که تا 3 بیدار بودم اون شب اگر اشتباه نکنم ده و نیم یازده خوابیدم. ساعت چهار از خواب بیدار شدم و خواب از سرم پرید و بیدارموندم. حس خوبی داشتم و دلم تاریک و غمگین نبود. 5.30 اذان گفت. رفتم مسجد نماز رو خوندم و موندم تا تعقیبات تموم بشه چون مسجد ما هر روز زیارت عاشورا داره. قرآن رو باز کردم چیزی نوشته بود که حس خوبی بهم داد و از خودکشی پشیمان شدم.

این ها رو بیشتر واسه درد دل نوشتم. اما این ها مشکلات منه و بعضی مواقع به خدا بدبین میشم و فکر های کفر آمیز میاد تو سرم.

لطفاً کمک کنید.

به نام خدای مهربون
عرض و سلام و ادب

هیچ وقت ناامید نشین.البته میدونم گاهی وقتا فشار مشکلات و غم ها اینقدر زیاد میشه که آدم توش می مونه و نمیتونه حس ناامیدی نداشته باشه. اما همون در حین ناامیدی هم خدا رو صدا بزنید. خدا خودش توی قرآن گفته از صبر ونماز کمک بگیرین.حتما این جمله ی قرآن حکمتی داشته پس بهش اعتماد کنید و خودش گفته فقط به من توکل کنید. پس فقط به خدا تکیه کنید و از خودش کمک بخواین و از هیچکس توقع کمک نداشته باشین حتی از خواهر یا پدر، خودتون تلاش کنید وقتی مادرتون با خوردن بعضی چیزها حالش بدتر میشه شما نباید بگین این جزء وظایف من نیست.خانواده مثل یه جامعه است همه ی افرادش باید تلاش کنن تا سالم بمونه ولی اگه بعضی ها بی تفاوت بودند توجیهی نمیشه برای افراد دیگه که وظایف ما نیست. خودتون تلاش کنید بدون اینکه از بقیه توقعی داشته باشین. مواد خوراکی که باعث بدتر شدن حال مادرتون میشه به شدت از دسترسش دور نگه ارین اصلا توی خونه سعی کنید استفاده نشه. مواظبش باشین.
زندگی کوتاهه،البته کوتاهیی که به دید ما خیلی طول میکشه. بعضی وقتا آدم اینقدر خسته میشه که آرزو میکنه کاش نبود اما وقتی فکر کنیم همه چیز توی این دنیا یه امتحانه و خدا پاداش این امتحان رو یه جای دیگه توی یه دنیای دیگه برای ما کنار گذاشته،اون وقت مبارزه با مشکلات هم برای ما آسون میشه.
جملات مثبت،چیزایی که دوست دارین و آیات قرآن که باعث امیدواری و آرامش میشه رو روی برگه ی سفید بنویسین و به در و دیوار خونه یا اتاقتون بچسبونین. و هر بار نگاهتون بهشون افتاد بخونینشون.
نگید که اراده ندارین. خدا در وجود همه توانایی و استعداد قرار داده فقط باید تلاش کنید با تمام نیرو دنبال کار بگردین و اصلا هم ناامید نشین از کارهای کوچک شروع کنین کارهایی که مدرک نخواد. خیلی ها رو دیدم که مدرک سیکل دارن و سرکار هم میرن ازدواج هم کردن،بچه هم دارند. پس این مشکل خودتون رو بزرگ نبینین. قوی باشین مثل یه مرد محکم و استوار. شما مردین اگه دختر بودین این شرایط براتون خیلی سخت تر بود. دخترا نیاز به مادر و همدم دارند و من فکر میکنم خواهر شما چون از بچگی کسی رو نداشته واسه همین به اینجا رسیده.
شما تنها نیستین.همه مشکلات دارن شاید از نوع متفاوتش ولی اگه شما محکم باشین و ایمان داشته باشین که توانایی های شما کمتر از بقیه نیست مطمئنم میتونید همه ی مشکلات رو که جز حکمت خدا نیست رو تحمل کنید.و همه شون رو پشت سر بذارین. فقط کافیه بخواین.
ببخشید پستم طولانی شد.ان شاء الله همه ی مشکلاتتون حل میشه.

[=georgia,times new roman,times,serif]روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم. شغلم را دوستانم را، مذهبم را زندگی ام را !
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آیا می توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب او مرا شگفت زده كرد.
او گفت : آیادرخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفریدم، به خوبی از آنها مراقبت نمودم. به آنها نور و غذای كافی دادم. دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نكردم. در دومین سال سرخسها بیشتر رشد كردند و زیبایی خیره كننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود. من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند. اما من باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی كه بامبو را قوی می ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می كردند.
خداوند در ادامه فرمود: آیا می دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ساختی؟ من در تمامی این مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.
هرگز خودت را با دیگران مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می كنند. زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می كنی و قد می كشی!
از او پرسیدم : من چقدر قد می كشم.
در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می كند؟
جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.
گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی، هر اندازه كه بتوانی.

خوب. برای دوستانی که شاید وقتی تاپیک رو خوندند دوست داشتند بدونند بعدش وضعیتم چی شد. چند روز بعد از زدن این تاپیک یک کار پیدا کردم که کار کردن توی شرکت پخش یک جای گرم و با فعالیت بدنی بسیار. گفتم هر طور شده باید این کار رو نگه دارم و ضعیف نباشم شب قبلش یکهو شدیدا سرما خوردم اما تسلیم نشدم. صبح سینه ام تنگ شده بود به خاطر سرما خوردگی و نفس کشیدنم کمی صدای خس خس میداد و سخت بود. باز هم گفتم نه باید هر جور شده برم. تازه شب قبلش هم با توجه به اینکه بیکار بودم ساعت خوابم درست نبود و صبح میخوابیدم فقط یکی دو ساعت مثل خواب ظهر خوابیده بودم و وقت رفتن تازه وقت خوابم بود و خوابم میومد. خلاصه با همه اینها رفتم ظهر شد سر پا نمیتونستم وایسم بعد از نهار تو یک اتاق 4 - 5 مکتری که 7 - 8 نفر بودن یکم خوابیدم. کارش از 8 صبح تا زمانی که کار بود، بود. مثلا تا 5 یا 9 شب. ساعت سه صحاب کا گفت می خوای فردا هم بیای گفتم نه و با اجازش رفتم!
باز یک مدت بی کار بودم تا یکی از دوستان در همین انجمن دکتر فرهنگ رو معرفی کرد. ما هم چند تا از سخنرانی هاش رو گوش کردم. یک روش برای رسیدن به هدف گفت که روی برگه باید اهداف رو بنویسیم تا 5 تا بیشتر نباشه و تاریخ بزنیم تا مثلا یک ماه دیگه خدا کمکمون کنه برای اون هدف. من هم کار مرتبط کامپیوتری نوشتم تا یک ماه دیگش سر 5 روز یک فست فودی پیدا شد من همدیگه همونجا رفتم و موندم گفتم حتما خدا خواسته و شاید کار بهتر از این واسم نبوده. ساعات کاریش خیلی زیاده فرصت هیچی ندارم اما خوبه تا حدود زیادی افسردگیم کم شده و حالم خیلی بهتره اما هنوز خوب نشده میخوام برم روانشناس دیگه کم کم درمان کاملش کنم.
متن رو زیاد وقت نداشتم تنظیم کنم همینجوری تند تند نوشتم. دکتر فرهنگ هم به همه پیشنهاد میکنم از صحبتهاش استفاده کنید. اینم لینک دانلود مجموعه اش http://p30download.com/fa/entry/44500
خدا انشا الله همه رو کمک کنه.

سلامت;585145 نوشت:
خدا انشا الله همه رو کمک کنه.

ان شاء الله :Gol:

با خدا باش پادشاهی کن

هعی روزگار !
دل منم گرفت با خوندن متن
از خودم بدم اومد ، واسه چیزای کوچیک از خدا شکایت میکنیم !
قدر زندگی رو نمیدونم ...
ان شاء الله که خدا با بلا های سنگین ما رو امتحان نکنه .....
دعا میکنم ، واسه منم دعا کن
موفق باشییییییید [emoji108]

سـلام دوستان .. وقتتون بخیر
راستش عموی دوستم 3 4 روز میشه رفته تو کمــا و حالش خیلی خیلی بده
حال دوستمم تعریفی نداره .. نمیدونم چجوری بهش امیــد بدمو چی بهش بگم بیچاره آروم شه
خیلی داغون شده .. میشه کمکم کنـــید .. ممنون میشم از همگی

Ṃᾄʀẓἷἔ;572807 نوشت:
تا خوش گذرونی چی باشه!
اگه این آدمایه ظاهرا خوش منظورتونه ، اینا که بی قید و بند خوشن ،فک نمی کنم دلایه خوشی داشته باشن به هر حال من که حاضر نیستم یک لحظه خوشیایه اونا رو داشته باشم

اگه خوشی دیگه ای منظورتونه ، من هیچ کسی رو نمی شناسم که بدون غم و مشکل باشه ، هر کسی فکر می کنه مشکل خودش بزرگترین مشکل دنیاست ، ولی بعضی آدما انقدر روحیه بالایی دارن و انقدر خوب بلدن مدیریت کردن رفتارشون و زندگیشون رو که نمی زارن کسی از مشکلاتشون باخبر بشه ، اینجور آدما همونایین که همیشه لبخند رو لبشونه و سنگ صبور بقیه می شن ، به نظر من که خیلی ایمان بالایی می خواد به اینجا رسیدن ، ولی یکی که از بیرون می بینتشون فک می کنه اینا هیچ مشکلی ندارن

نشنیدین هرکه بامش بیش برفش بیشتر؟

درسته بعضی مشکلات واقعا طاقت فرسان ولی اگه خود آدما تو به وجود آوردنش نقشی نداشته باشن پس یعنی امتحان خداست و برا بالا بردن ارزش آدماست

کربن چیز با ارزشی نیست ولی وقتی تحت فشار خیلی زیاد قرار می گیرهالماس میشه

آدم باید پیش خدا ارزش زیادی داشته باشه که برا الماس شدن انتخاب شده باشه ، درسته فوق العاده زجری که شما میکشی سخته ولی اگه ایمانتون رو تو این شرایط حفظ کنید آینده ی فوق العاده ای در انتظارتونه ان شاء الله

ول کنید این حرف هارو -______-
راسته دیگه بعضی ها از خوشی میمیرند بعضی ها در حسرت 1 ساعت دلخوشی و آرامش دارند Sad
یه بار دیدی همون هایی که کلی خوشی دارند رفتند بهشت ، ما هم ( ان شالله ) رفتیم ؛ این موقع هست که آدم احساس پوچی میکنه تو خودش

یا مهـدی;586487 نوشت:
ول کنید این حرف هارو -______-
راسته دیگه بعضی ها از خوشی میمیرند بعضی ها در حسرت 1 ساعت دلخوشی و آرامش دارند Sad
یه بار دیدی همون هایی که کلی خوشی دارند رفتند بهشت ، ما هم ( ان شالله ) رفتیم ؛ این موقع هست که آدم احساس پوچی میکنه تو خودش

می تونید با این تفکر زندگی کنید و هر روز انواع بلاها رو بکشید سمت خودتون و هر روز بدبختتر بشید و اون آدمایی که می گید الکی خوش هر روز به قول شما خوش تر بشن ، این انتخاب شماست

در ضمن این حرفتون یعنی به عدالت خدا شک دارید ، البته اگه خودتون مقصر این اوضاع نباشید!

Ṃᾄʀẓἷἔ;586524 نوشت:
می تونید با این تفکر زندگی کنید و هر روز انواع بلاها رو بکشید سمت خودتون و هر روز بدبختتر بشید و اون آدمایی که می گید الکی خوش هر روز به قول شما خوش تر بشن ، این انتخاب شماست

در ضمن این حرفتون یعنی به عدالت خدا شک دارید ، البته اگه خودتون مقصر این اوضاع نباشید!

چ ربطی داره آخه :/ همیشه خوش بختی دست خود آدم نیست ...

موضوع قفل شده است