........الهام -----کوچولو

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
........الهام -----کوچولو

مدت زیادی از تولد برادر الهام کوچولو نگذشته بود . الهام مدام اصرار می کرد به پدر و

مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند .

پدر و مادر می ترسیدند الهام هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی

کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار الهام

هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن

با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .

الهام با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . اما لای در باز مانده بود و

پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها الهام کوچولو را دیدند

که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی

گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره !:Sham:

این متن مو رو به تن آدم راست میکنه
الهام راست میگه ما واقعا داره خدا فراموشمون میشه
اگر نماز نبود چی میشدیم؟؟؟

موضوع قفل شده است