ستوان دوم پاسدار شهید محمد منتظرقائم (غلام نژاد)

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ستوان دوم پاسدار شهید محمد منتظرقائم (غلام نژاد)

محمد عزیزم! شهادتت مبارك...



"خیلی چیزها از ایمان (محمد) یاد گرفتم خونسردی و آرامش عجیبی داشت؛ یک بار از او پرسیدم درجه نظامی تو در سپاه چیست؟ گفت: هر درجه ای داشته باشم مهم نیست آخرش همان بسیجی ام و به این درجه افتخار میکنم."

این جملاتیست که پدر یک شهید درخصوص فرزندش می گوید.

محمد منتظرقائم (غلام نژاد) در تاریخ 25 شهریور 1363 در شهرستان نکا در استان مازندران به دنیا آمد و تولد او همزمان بود با میلاد نبی اکرم(ص).مادرش میگوید: باوجود اینکه پیشنهادهای کاری مختلفی داشت اما بخاطر علاقه به فعالیت در بسیج و ارادت زیادی که به رهبری داشت، تمام تلاش خود را کرد و 4 روز بعد از ازدواج، به یگان صابرین ملحق شد.
در دوران کودکی اش خوابی دیدم و حالا که شهید شده است تعبیر آن خواب را بیشتر درک میکنم . محمد امانتی در دست من بود که به صاحبش برگردانده شد و امیدوارم امانتدار خوبی بوده باشم.فرزند این خانواده سرانجام در تاریخ 12 شهریور 1390 در درگیری با گروهک تروریستی و جدایی طلب پژاک در منطقه جاسوسان سردشت به شهادت می رسد.


متن زیر گفتگویی است با همسر شهید محمد منتظر قائم:

* تغییر نام خانوادگی از غلام نژاد به منتظرقائم
در سال 1384 به پيشنهاد يكي از اقوام ( شوهر خواهرم) با ايشان آشنا شدم، اولين جلسه ديدار ما هم در منزل خواهرم در نكا بود.
اسم اصلي ايشان در شناسنامه محمد غلام نژاد بود اما يكسال قبل از اينكه به شهادت برسد، فاميلي اش را تغيير داد و جز من كسي از اين موضوع اطلاع نداشت. در واقع يك رازي بود بين من وشهيد. از آنجائيكه علاقه و ارادت زیادی به شهيد سيد محمد منتظر قائم فرمانده سپاه يزد وشهيد واقعه طبس داشت، تصميم گرفت اين كار را انجام دهد.
مي گفت:خيلي به اين فاميلي علاقه مندم. دوست دارم فاميلي ام را "منتظر قائم" بذارم.

احترام زيادي براي خانواده، مخصوصاً پدرش قائل بود. به ايشان گفتم: چطور مي خواهيد اين موضوع را به خانواده و پدرتان اطلاع دهيد؟ گفت: بالاخره يك روزي خودشان متوجه خواهند شد.
بعد از شهادت، روزي كه به پدر شهيد گفتند: محمد منتظر قائم شهيد شده، تعجب كرد و وقتي كه به منزل تشريف آوردند، موضوع را براي ايشان توضيح دادند.
روزی که برای خواستگاری آمدند، ابتدا ايشان از عقايد، روحيات و فعاليت هايي كه داشت صحبت كرد. مقداري هم در رابطه با آينده كاريش و از اينكه امكان دارد جذب سپاه شود و سختي ها و مشكلاتي كه شايد به همراه داشته باشد، مطالبي عنوان كرد.
بعد ازايشان من شروع به صحبت کردم و گفتم: معيار من براي ازدواج ايمان، تقوا و اخلاق است، ماديات براي من زياد مهم نيست اما معنويت خيلي اهميت دارد.
گفتم:من حتي حاضرم با شما در يك كلبه خرابه زندگي كنم اما در زندگيمان عشق به خدا و محبت اهل بيت فراموش نشود. ايشان بعد از عقد هميشه مي گفت: من از يك حرف شما در جلسه اول خيلي خوشم آمد. این که با عشق به خدا و اهل بيت زندگيمان را شروع كنيم و با اعمال و كردارمان توشه اي براي آخرت مهيا كنيم، تا فرداي قيامت شرمنده شهدا نباشيم.
از آنجائيكه ارادت خاصي به حجت السلام لائیني محمدی امام جمعه نكا داشتند، خطبه عقد در منزل ايشان توسط حاج آقا خوانده شد.در ضمن اين نكته را بايد يادآوري كنم كه شهيد علاقه زيادي داشت به اينكه مقام معظم رهبري خطبه عقد ما را بخواند اما متاسفانه قسمت نشد. مراسم بدون تشريفات، خيلي ساده و معنوي برگزار شد.

بعد از عقد يك خوابي ديدم، خواب ديدم قطاري با سرعت بسيار زياد از مقابل من در حال عبور است، توي قطار پر بود از عكس شهدا، محمدآقا كنار شهدا ايستاده بود، كم كم داشت با لبخند از كنارم دور مي شد كه همان لحظه از خواب بيدار شدم، وقتي كه خواب را برايش تعريف كردم، گفت:خوب معلومه تعبيرش چيه؟ من بالاخره يك روزي شهيد مي شم...!
چهار سالي كه بنده با ايشان زندگی کردم، در حقیقت فقط دو سال با هم زندگي كرديم چون محمد آقا وقتي دو سال بعد از عقد جذب سپاه شد، هم در دوره هاي آموزشي شركت مي كرد و هم در ماموريت هاي مختلف حضور داشت. به همين جهت كمتر همديگر را ميديديم.

در اين مدتي كه با هم زندگي كرديم سعي مان بر اين بود به همه آن چيزهايي كه در جلسه اول به آن اشاره شد، پايبند باشيم و به آن عمل كنيم.
بعد از ازدواج ديگر راحت تر در رابطه با شهادت و سختي هاي كارش صحبت مي كرد.
مي گفت: بايد توكل به خدا داشته باشيم. اگر خدا بخواهد به آرزويمان كه شهادت است مي رسيم.
با صحبت هايي كه ميكرد و با انگيزه اي كه داشت، باور كنيد ميدانستم يك روزي به آرزوي خود كه همان شهادت است خواهد رسيد. اكثر مواقع دوست داشت كه بنده را براي شهادت خودش آماده كند.
يادم مي آيد يك روز به ايشان گفتم از اينكه خواهر شهيدم افتخار ميكنم (شهيد شهرام شعباني سال 65 درعمليات غرور آفرین كربلاي5 به شهادت رسیدند) گفت: اگر شما خواهر شهيد هستيد من خود شهيد هستم.

بعدش گفت: باعث افتخار بنده است كه با خواهر شهيد وصلت كردم. گاهي از اوقات وقتي با هم حرف مي زديم مي گفتم: من از فشار قبر و تنهايي و تاريكي قبر مي ترسم.
با خنده مي گفت: نترس وقتي شهيد شدم جايگاه من پيش خدا باارزش مي شود. آن وقت خودم مي آيم و كمكت مي كنم. خيلي به آينده اميدوار بود.
هميشه سعي ميكرد اين روحيه را به بنده منتقل كند.

بعد از شهادت ايشان يك روز خيلي دلم گرفته بود و با عكسش درد و دل كردم. باز هم از آن حرفاي قديمي زدم، از تنهايي قبر و قيامت گفتم. همان شب خواب ديدم در يك جاي تاريكي قراردارم، به سمت جلو شروع به حركت كردم، يكدفعه به داخل يك چاه بزرگ افتادم و تنه يك درخت هم به سمت من پرتاب شد. همان لحظه ديدم محمدآقا با لبخندي كه به لب داشت دستم را گرفت و من را از چاه بيرون كشيد.
محمد آقا به لحاظ اخلاقي، فردي صبور، مهربان و با اخلاق بود. هميشه بنده را شرمنده اخلاق و رفتارش مي كرد. در طول مدتي كه با هم زندگي كرديم حتي يك بار هم خشم و عصبانيتش را نديدم، جز يك بار، وقتي يكي از اقوام مطلب نادرستي را در خصوص مقام معظم رهبري عنوان كردند ديدم خيلي عصباني شد و همان لحظه يك جواب محكم، درست و دندان شكن به ايشان داد و خيلي خوب و به جا از رهبري دفاع كرد.

اهل نماز شب و گريه هاي نيمه شب بود طوري كه گاهي از اوقات با گريه هاي نماز شب ايشان بنده براي نماز بيدار مي شدم، ميديدم دارد با خدا راز و نياز مي كند و اشك ميريزد. يك قرآن توجيبي داشت كه هميشه همراهش بود و آنرا قرائت ميكرد.
معمولاً هر زماني كه در زندگي با مشكلي مواجه ميشد، با ذكر صلوات حلش مي كرد. با اين ذكر زياد مانوس و محشور بود. يک روز برادر ايشان تصادف خيلي سختي داشتند. طوري كه همه فاميل از اين موضوع ناراحت بودند. اما محمدآقا خيلي صبور و خونسرد بود. مي گفت تا خدا نخواد هيچ اتفاقي نمي افتد.

زماني كه در منزل بود خودش را در باغ با كاشتن درخت توت و تمشك سرگرم ميكرد.
در كارهاي منزل هم فعاليت زيادي داشت و كمك حال خانواده بود. يك روز توي اتاق دراز كشيد و چفيه اي را روي صورتش قرار داد. گفت: فرض كن من شهيد شدم، توام اومدي بالاي سرم، ميخواهم ببينم عكس العملت چيه؟ گفتم: محمدآقا! بازم از اين حرفا زدي؟ خيلي اصرار كرد. پيش خودم گفتم: دلش را نشكنم. اومدم بالاي سرش، چفيه را كنار زدم. دست روي محاسنش كشيدم و گفتم: محمد عزيزم! شهادتت مبارك بالاخره به آرزویت رسيدي! وقتي اين جمله رو به زبان آوردم خيلي خوشحال شد.

اين خاطره دوباره تکرار شد. آنروزي كه جنازه شهيد را آوردند، وقتی وارد سردخانه شدم، چند لحظه بعد خودم رو با شهيد توي سردخانه تنها ديدم، رفتم بالاي سرش و به صورتش نگاه كردم و به ياد آنروزي افتادم كه محمدآقا خواست عکسالعمل من را بعد از شهادت اش ببيند، همان جمله اي كه آن روز گفتم را تكرار كردم: محمد عزیزم! شهادتت مبارك، بالاخره به آرزويت رسيدي!

از شهید یک فرزند دو ساله به نام محمدطاها به یادگار مانده است، محمدطاها را زياد نمي ديد. وقتي هم كه به مرخصي مي آمد زياد در آغوشش نميگرفت. مي ترسيد وابستگي و تعلق ايجاد شود. شهيد محمد منتظر قائم زندگي و بچه اش را دوست داشت اما هدفش را بیشتر دوست داشت و به خاطر هدفش كه رضاي خدا و حفظ دين و وطن و ناموسش بود به شهادت رسيد.


آخرين باري كه به مرخصي آمد قرار بود يك هفته پيش ما بماند اما يك روز بيشتر از مرخصي اش نگذشته بود كه ديدم روي مبل نشسته و دارد لباس مي پوشد گفتم: كجا ميخواي بري؟ گفت:بايد برم. گفتم: تو كه تازه اومدي ؟ گفت: دشمن يك درگيري سختي در منطقه ايجاد كرده دعا كن به خير بگذره.
یكي از همرزم هاي محمدآقا بعد از شهادت ايشان مي گفت: زماني كه به منطقه آمد به ايشان گفتيم: براي چي اينقدر زود آمدي؟ مگر مرخصي نداشتي؟ گفت: من بايد توي اين عمليات حضور داشته باشم.
وقتي داشت مي رفت لحظه آخر برگشت بهم گفت: شايد توي اين عمليات شهيد بشم اگر برگشتم با هم ميريم تهران زندگيمان را شروع ميكنيم. اگر برنگشتم توكل به خدا را فراموش نكن، مواظب حجابت باش، محمدطاها را خوب تربيت كن. مرگ حقه، همه ما يك روزي از اين دنيا ميرويم.ما توي اين دنيا مسافريم، دستهايش را رو به آسمان دراز كرد و گفت: خدايا توي اين عمليات قسمت من را شهادت قرار بده.
چند روزي گوشيش خاموش بود يك روز ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره بهش گفتم قطع كن من زنگ ميزنم. گفت:نه، اين جايي كه من هستم به سختي آنتن ميده. صداي تيراندازي به خوبي از پشت تلفن مشخص بود. گفتم: محمدآقا چيه؟ چه خبره؟ خنديد و گفت: بچه ها اينجا درگيري سختي داشتند. بعضي از اونها هم شهيد شدند. گفت: اگه شهيد شدم و برنگشتم توكلت به خدا باشه. مواظب خودت و محمد طاها باش. منم گفتم: شما را به خدا ميسپارم هرچه خدا بخواهد همان مي شود.

گاهي از اوقات وقتي تو زندگي با مشكلي مواجه مي شوم صداش مي كنم، خدا را شكر زود ازش حاجت مي گيرم، باور كنيد از وقتي خبر شهادتش رو شنيدم، تا به امروز چون اعتقادم اين بود. محمدآقا براي رضاي خدا به شهادت رسيد پيش خودم مي گفتم: اجري كه با صبر وتحمل به دست آوردم نبايد با گريه از دست بدم.
زماني كه به ماموريت اعزام مي شد، مدت ها منزل نمي آمد، گاهي از اوقات دلم مي گرفت، احساس تنهايي مي كردم، گريه ام ميگرفت، اما زماني كه خبر شهادتش را براي من آوردند و اين مدت يك سالي كه از شهادتش گذشت الحمدلله خدا يك صبر و روحيه اي به من داده كه بتوانم همه مشكلات را تحمل كنم. خواهرزاده ام می گفت: وقتي خواستيم خبر شهادت محمدآقا را به شما بديم خيلي ترسيديم، گفتيم:شايد شما طاقت نياريد، وقتي ديديم سکوت كرديد، خيلي تعجب كرديم.


مرگ در بستر با شهادت خیلی تفاوت دارد، خدا رو شكر مي كنم از اينكه كسي را دارم كه فرداي قيامت به فريادم برسد، خدا را شكر كه محمدآقا در راه خدا و براي رضاي او به شهادت رسيده است و جمله آخر، همانطور كه شهيد فرمودند: همه ما در اين دنيا مسافريم و بايد يك روزي از اين دنيا برويم. اگر توكل به خدا داشته باشيم به آرزويمان كه همان شهادت است مي رسيم.



تقدیم به شهید عزیز منتظر قائم

به حوالی نور ....

می شمارم ثانیه های زندگیم را ...

می بینم تمام شدن روحم را ....

من در مرداب گناه دنیا غرق شده ام محمدجان ...

میدانی محمد!! دلم نور می خواهد...دلم عبور می خواهد...دلم هوائی پرواز شده...

آیا با خود قرار گذاشته اید که مرا دریابید؟؟

می دانم که میدانی اینهمه نیستم محمد جان ...

من در قفس هوای نفسانی دنیا گرفتار شده ام ....فقط همین ..و این حرف کمی نیست ..

امروز در الفبای لبخند و نگاه تان مبهوت و شرمسار مانده ام ...

این روزها، بی بهانه ، بهانه گیرتان شده ام....فقط همین ...

حتی نمی دانم چرا؟؟

چگونه در افق بیکرانه ی نگاه آسمانی تان گم شده ام ؟؟؟

چرا این گونه خواسته اید برایم ؟؟

محمد جان دل من هم هوای حوالی نور به سرش زده ....فقط همین ....

گذر زمان را به نظاره می نشینم ...تو خود میدانی که اینهمه نبوده و نیستم...

توخود می دانی که کجای زندگی م مانده ام؟؟

می دانی اینجا سرزمین عبور شده ..تو از خودت ،از دنیا ،از طه ی عزیز و از همه ی بودنت گذشتی

و من هم عبور کردم ....با تفاوتی از جنس زمین تا آسمان...

من هم عبور کردم ،می دانی از چه ؟

آری عبور کردم از رضایت پروردگارم در قبال نگذشتنم از دنیا....من از ارزان فروختن زندگیم به شیطان به خود

هراسی به راه ندادم....و امروز میدانم که باخته ام ...و چه آسان باخته ام ....!!! و چه دردناک ...

هنوز فقط نشسته ام به نظاره...

می دانی ...نگاهتان را تاب تحملی عظیم نیازمند است ....

محمد جان ،هوای شهر مسموم شده ....من به ملکوت نگاه تو نیازمندم ...

برایم بگو محمد...سرّ اینهمه دلتنگی وامدار کدام لحظات زندگی مان بوده ....

این دلتنگی ها مرا به حرم شش گوشه ی ارباب پیوند داده ...

محمد جان...در محضر ارباب بخواه برای همه ی بندگان ضعیف و ناتوان پروردگار ...

بخواه تا راهی بیابیم برای پرواز روحمان از قفس تنگ دنیا....

محمد جان ...از ارباب بخواه که بخواهیم ....

از ارباب بخواه که بتوانیم ....

از ارباب بخواه ...

محمد جان حلالمان کن ....فقط همین ...

شادی روح شهدا صلوات

محمدطاهافرزندشهید