ستاره درخشان

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ستاره درخشان

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید فرشید (حامد) فتح اللهی :Gol:


منبع عکس: تبیان

تولد یک پروانه

دومین فرزند ایوب در ارومیه به دنیا آمد و نامش را گذاشتند «فرشید». روز بیست و سوم مهر ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و دارای باورهای اصیل.
پدر به شدت به تربیت فرزندانش حساس بود و مادر زنی عفیفه و پاکدامن و مومن بود...
تاثیرات مراقبتهای پدر و دلسوزیهای مادر از همان اوان کودکی در حالات و رفتار فرشید بروز و ظهور پیدا می کرد و او را از تمام همسن و سالانش متمایز می نمود.


********************

من نمی توانم دروغ بگویم

آن موقع پدر شهردار سردشت بود و روزانه ارباب رجوع بسیاری داشت. فرشید سه ساله بود. پدر کسالتی داشت و آن روز نمی خواست ارباب رجوع ببیند. به فرشید گفت اگر کسی آمد بگویید من در خانه نیستم. فرشید گفت: من نمی توانم دروغ بگوییم. پدر گفت: پس تو برای باز کردن در نرو! و اصلا تعجب نکرد که یک کودک سه ساله با این قاطعیت از دروغ گفتن پرهیز می کند؛ چرا که با آنهمه دقت و وسواسی که او در انتخاب همسر و بعدها در تربیت فرزندانش داشت، جز این انتظار نمی رفت....


********************

نماز اول وقت

دوران ابتدایی را می گذراند که به خاطر شغل پدر رفتند میاندوآب. درس و مشقش خیلی خوب بود. از آن بچه هایی که در کلاس می خواند و می نوشت و یاد می گرفت.
اما خوبیهای او فقط در اخلاقش یا خوب درس خواندنش خلاصه نمی شد. از سن نه سالگی شروع کرد نماز خواندن و روزه گرفتن. یازده ساله که شد نمازهایش شدند نمازهای همیشه اول وقت. بموقع و سر وقت.

********************


ستاره درخشان

چهار، پنج سالی هم در میاندوآب ماندند و بعد از پنج سال به ارومیه آمدند. فرشید آن موقع در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد و برای همین بعد از آمدن به ارومیه وارد دبیرستان شهید چمران شد. مدرسه ای که بیشتر شهدای محصل و یا دانشجوی ارومیه از دانش آموزان آن بوده اند. نمرات خوب و استعداد بالای فرشید و حسن خلق او و روح بلندش باعث شد تا آنجا هم چونان ستاره ای درخشان بدرخشد...


********************

سالهای مدرسه

شرایط پدر خاص بود و نباید مطلقا سر و صدایی در خانه می بود. پدر در اتاق بزرگتر در بستر می خوابید. و بچه ها بدون کوچکترین سر و صدایی می رفتند و می آمدند و درس می خواندند. حتی لامپ هم نمی شد روشن کنند. فرشید با کاغذ کاهی بالای چراغ گرد سوزی را گرفته بود و سالها همینطوری و شبها در نور آن چراغ درس
می خواند.

********************
یک حدیث

به ورزش فوتبال و کوهنوردی خیلی علاقه داشت. در کوهنوردی مقام کسب کرده بود و به او یک کوله پشتی جایزه داده بودند. بعضی وقتها کوله را بر می داشت و راه
می افتاد. مادر می پرسید: شماها ساعت 4 صبح می روید کوهنوردی؟!
می گفت: نه، مربی کوهنوردی به هرکسی که زودتر برسد یک حدیث یاد می دهد!


دانشجوی برق (قدرت)

دانش آموز رشته ریاضی بود. استعداد فراوان و هوش سرشارش توجه همه را به او معطوف می کرد اما فرشید خودش چندان رضایتی نداشت و تقریبا هر روز می گفت من می خواهم به جبهه بروم. برادر بزرگترش در کنکور قبول شده بود. همان روز پدر سکته مغزی کرد و بعد از آن دیگر تا 23 سال در حالی که قدرت تکلم خود را هم از دست داده بود، زمینگیر شد. مادر گفت: فرشید حالا نه! حالا نرو. پدرت زمینگیر شده و برادرت که دانشگاه می رود. تو هم بروی، اینطوری باید غریبه ها بیایند و کمکمان کنند. فرشید به خاطر شرایط پیش آمده ماند و درسش را ادامه داد. دیپلمش را که گرفت اولین سال با رتبه خوبی در دانشگاه تبریز در رشته برق قدرت و دبیری ریاضی ارومیه و مخابرات مشهد پذیرفته شد، و برق (قدرت) را انتخاب کرد و به تبریز رفت. چون تبریز نزدیکتر بود و می توانست زود به زود بیاید و به پدر و مادرش سر بزند و هزینه مالی کمتری هم به خانواده تحمیل می شد.


********************

امام دستور داده

دوستانش که به استعداد فراوان او غبطه می خوردند می دیدند خودش رضایتی ندارد. دلیلش را که جویا می شدند می گفت: هر کتابی را که باز می کنم جبهه را می بینم و افسوس می خورم و جبهه برابر چشمانم مجسم می شود...
سال سوم بود که آمد به خانه. دیگر صبرش تمام شده بود! به مادر گفت: الان دیگر می خواهم بروم جبهه. شما هم نه می تونی بیماری پدرم رو بهونه کنی و نه بی کسی خودت رو! الان دیگه امام دستور داده.
مادر نمی دانست چه بگوید، به پدر که یک سمت بدنش فلج بود و قدرت تکلم نیز نداشت اشاره کرد و گفت: فرشید پدرت، درست، دانشگاهت...
فرشید جواب داد: نمی تونید اینها رو بهانه قرار بدید. دکتر چمران از آن سر دنیا دکترا گرفته و با اینهمه آمده جبهه، شما هی این سه کلاس سواد منو می گید؟! مادر دیگر جوابی نداشت. به فرشید و حال و هوای عجیبش که نگاه کرد دید نمی تواند مانعش شود و فرشید دیگر نمی ماند، رضایت داد.


********************

الگو

الگویش در زندگی و درس و اخلاق، شهید چمران بود. علاقه و ارادت و اعتقاد زیادی به دکتر چمران داشت. زیاد از او می گفت و خوب که دقت می کردی در تمام جوانب چمران را الگوی خود قرار داده بود.


********************

نمی خواستم با پول بیت المال بروم

مادر همراهش رفت و برای رفتن بدرقه اش کرد و برگشت. شب، فرشید آمد! مادر پرسید: پس تو با آنها نرفتی؟ گفت: نه!
مادر پرسید آخه جا می مانی! چیزی نگفت. مادر پرسید: یعنی دیگه نمی ری؟! همانطور که در وصیتنامه اش هم نوشته هرگز در عمرش دروغ نگفت. اگر بنا بود جایی
بهانه ای بیاورد و یا حرفی که می زند راست نباشد سکوت می کرد و اصلا چیزی نمی گفت. سکوت کرد و جواب مادر را نداد. فقط نگاهش کرد.
سه روز بعد گفت: من می روم جبهه! مادر گفت: پس چرا اون روز که آمدم بدرقه ات کردم با بقیه نرفتی؟ گفت: نمی خواستم با پول بیت المال بروم! می خواهم با هزینه شخصی خودم بروم! مادر گفت: ولی تو که اوضاع ما رو می دونی. نداریم که الان. گفت: سیصد تومن لازم دارم برای رفتن و از خانه بیرون رفت. سه شب و روزی که فرصت داشت بی وقفه کار کرد و هزینه رفتنش را تامین کرد. بعداز ظهر با مادر خداحافظی کرد و رفت.

********************
نمازهای تماشایی

می گویند نمازهای فرشید تماشایی بود. خیلی زیبا نماز می خواند و نمازهایش دیدن داشت. به تلاوت قرآن علاقه بسیاری داشت و با جلسات قرآن انس بسیاری داشت. چهارشنبه ها هفت غروب که از تبریز می آمد، پدرش را که می دید می رفت مسجد دادخواه و آنجا نمازش را می خواند. اگر در جبهه نبود در خانه هم نمی شد پیدایش کرد. یا در دانشگاه بود یا در پایگاهها و مساجد. آنی بیکار نمی نشست. مادر عمدا به او کلید نداده بود تا فرشید در بزند و مادر بتواند ببیندش اما باز هم نمی شد و فرشید یک سلام و یک خداحافظی به خانه وقت می کرد به خانه بیاید.


دلم نیامد برای من شد حرف؟!

سه روز رفتنش طول کشیده بود و سه روز برگشتنش. عملیات لو رفته بود و برگشته بودند. وقتی آمد خیلی خسته بود. فقط شش روز رفتن و برگشتنشان طول کشیده بود. هم خسته بود و هم گرسنه مخصوصا با لو رفتن عملیات خستگی به جانش مانده بود. از غذا کمی مانده بود. همان را خورد و خوابید. ظهر که خوابید صبح فردا مادر بیدارش کرد! گفت: چرا الان بیدارم می کنی؟ داره آفتاب می زنه. نماز صبحم داره قضا می شه. مادر گفت: تو از دیروز خوابیدی. نماز مغرب و عشات قضا شده. ناراحت شد. انگار دنیا آوار شده باشد روی سرش، گفت: پس چرا بیدارم نکردی؟ مادر گفت: دلم نیامد، گفت: مادر، دلم نیامد برای من شد حرف؟ خیلی ناراحت بود. تا مدتها ناراحتی و تاثر این قضیه آزرده خاطرش می کرد، با آنکه آنقدر خسته بود که اصلا نفهمیده بود چه موقع خوابیده و چه موقع بیدار شده است...

********************
نماز، امام، حجاب

آشنا بودی یا غریبه، فرقی نمی کرد! کنارش که می نشستی و هم صحبتش می شدی به سه چیز تاکید می کرد و آنقدر با یقین می گفت که حتما موثر واقع می شد و بر دلت اثر می کرد: نماز، امام، حجاب.
نماز اول وقتش که ترک نمی شد هرگز و بقیه را هم تشویق می کرد نماز اول وقتی باشند. امام رضوان الله علیه را هم که عاشقانه دوست داشت. به حجاب خیلی پافشاری داشت. بسیار روی مسئله حجاب تاکید داشت و رعایتش را فقط مخصوص زنان نمی دانست و معتقد بود که همه موظفند به رعایت مسئله حجاب. وقتی دوستش فیلمها و عکسهای غواصی را آورد و به مادر داد، گفت که فرشید خواسته این عکسها و فیلمها منتشر نشود. گفته بود: لباسهای غواصی لباسهای مناسبی نیستند و دوست ندارم کسی عکسهایم را ببیند!


********************

دعوت به صبر

دبیرستان می خواند که به مادر گفت: مادر، نماز غفیله بخوان!
بعدها که به جبهه رفته بود برای مادر نامه نوشت و معانی نماز را توضیح داده بود و از حضرت زینب:doa(8): نوشته بود و صبرش و مادر را به صبوری دعوت کرده بود...

********************
حامد

زیاد از اسمش راضی نبود! فرماندهشان خیلی دوستش داشت. آنقدر دوستش داشت که تا فهمید پدر فرشید بیمار است و ممکن است با شهادت فرشید حالش بدتر شود دستور داد فرشید برگردد. تا آن موقع در تمام حمله ها بود. حالا کربلای 5 در راه بود... اما مگر شدنی بود؟ فرشید برنمی گشت که!
قرعه کشی که کردند هر سه دفعه نام فرشید به عنوان پیشقراول و خط شکن آمد که برود جلو. دیگر همه قانع شدند که فرشید بماند. این علاقه تا بدانجا بود که فرماندهشان با خواست و تایید خود فرشید، نام حامد را برای او انتخاب کرده بود و از آن به بعد همه حامد صدایش می زدند...


********************

باید حسینی زیست

عاشق امام حسین:doa(6): بود. حضرت امیر:doa(6): را هم خیلی دوست داشت اما ارتباطش با سیدالشهدا:doa(6): عجیب بود...
در هر جمله اش چندین بار نام سیدالشهدا:doa(6): را می برد. تکیه کلامش هم این بود که می گفت: باید حسینی زندگی کرد و حسینی به استقبال شهادت رفت.


این لباس بیت الماله

حساسیت زیادی به بیت المال داشت. روزی آمد و گفت که باید برود تبریز برای مراسم ایرج خلوتی (همان کسی که بسیار با او صمیمی بود و مشوق وی برای فعالیتهای انقلابی شده بود و حالا از مسئولین جهاد دانشگاهی تبریز بود و در بمباران همراه چند نفر دیگر به شهادت رسیده بود) مادر گفت: خب برو. جواب داد: آخه لباس مناسبی ندارم. مادر گفت: همین لباس بسیجی خوبه که. همینو بپوش.
گفت: این لباس مال بیت الماله. نداده اند که من در مرخصی استفاده کنم. از آن فقط در منطقه باید استفاده کنم! مادر رفت برایش پیراهنی خرید و آن را پوشید و رفت.

********************
انگار رفته ای ماه عسل!

آنقدر از جبهه تعریف می کرد و با حظ و لذت از آنجا سخن می گفت که مادر می گفت: فرشید جان طوری از جبهه تعریف می کنی انگار رفته ای ماه عسل!
بعد می گفت: اما نمی گویی آنجا چکار می کنی؟ اصلا در این فیلمها که از جبهه نشان می دهند تو نیستی! فرشید جواب می داد: مادر، من بدم می آد از این کارها! هرگز نخواهی دید من بروم جلوی دوربین و برایت دست تکان دهم! اما وقتی عازم عملیات بود و یکی از دوستانش پیشانی بندش را می بست از او بدون آنکه بفهمد فیلمبرداری کرده بودند که حالا هر سال هفته دفاع مقدس تلویزیون آن را پخش می کند...
خیلی از ریا بدش می آمد. هیچوقت از خودش و کارهایی که در جبهه می کرد چیزی نمی گفت... آخرین عکسش را که عکس حجله اش هم شد مجتبی کریم زاده آورد داد به مادر و گفت یک روز از صبح تا غروب اصرار و خواهش کردم تا غروب فرشید راضی شد من این عکس را از او بگیرم!

********************
مخلص و بی ریا

بعد از عملیات فاو بود. دوستانش او را به خانه آوردند. استراحت کرد و تمام روزه هایش را هم گرفت. اصلا حرف نمی زد و به دندانش اشاره می کرد که یعنی به خاطر دندانم نمی توانم حرف بزنم. وقتی آمدند دنبالش و رفتند جبهه، مادر گفت: فرشید دارد دندان عقل درمی آورد اما خودش متوجه نیست. فکر می کند دندانش درد می کند!
برادر فرشید گفت: نه مادر. ترکش خورده بود. ندیدی گوش و فکش رو، پر شده بود از خال های سیاه!
مادر گفت: من نمی دونستم ترکش بخوره اون شکلی می شه! حتی به مادر هم نگفته بود ترکش خورده است! خیلی مخلص و بی ریا بود.


********************

جنگ ما اصلا به خاطر سیدالشهداست

دوستش محرم مصطفوی تعریف می کرد. می گفت: فرشید دوازده تا اسیر گرفته بود. دیده بود یکی از عراقیها خم شد و یک چیزی را داخل خاک پنهان کرد. فرشید جلو رفته و کمی فارسی و کمی عربی پرسیده بود: چه قایم کردی؟ عراقی جواب نداده بود. فرشید اصرار کرده بود عراقی گفته بود: آخه اگر بگم می کشید ما رو! فرشید گفته بود: نه، نمی کشیم. بگو. عراقی تربت سیدالشهدا:doa(6): را که در خاک پنهان کرده بود بیرون آورده و داده بود به فرشید. فرشید تربت را بوسیده و روی چشم گذاشته بود و برگردانده بود به عراقی، عراقی که تعجب کرده بود به فرشید گفته بود: آخه به ما گفته بودن اگه ایرانیها اینو ببینند ما رو می کشند! فرشید جواب داده بود: نه، ما اصلا به خاطر این می جنگیم. جنگ ما اصلا به خاطر سیدالشهدا علیه السلامه.
عراقی وقتی حقیقت را فهمیده بود و دانسته بود هر آنچه درباره ایرانیها شنیده دروغ بوده فرشید رو برده بود و دو تا انبار مهمات و اسلحه را نشانش داده بود که در جایی شبیه تنور یا کوره کنده و مهمات را پنهان کرده بودند، که همان مهمات را علیه عراقیها استفاده کردند.

********************
از خود ما می ترسند

وقتی حزب دمکرات علیه نظام جمهوری اسلامی تبلیغات گسترده ای در شمال غرب می کرد و یا با ایجاد وحشت و رعب فضای شهرها را ناامن می کرد، بچه های انقلابی شهر به نوبت نگهبانی می دادند تا مردم تامین جانی داشته باشند. مادر از فرشید می پرسید: فرشید جان، با این چیزهایی که از دمکراتها تعریف می کنند چطور با دست خالی مقابلشان می ایستید؟ با یک اسلحه؟ فرشید جواب داد: مادر، اینها از اسلحه های ما نمی ترسند، از خود ما می ترسند؛ از ایمان ما می ترسند؛ از باورمان
می ترسند.


وقت کنم بازم می خونم

به کتابهای شهید مطهری و شهید دستغیب خیلی علاقه داشت. کتاب «محمد، پیامبری که باید از نو شناخت» (اثر کنستان ویرژیل گئورگیو) را هم خیلی دوست داشت. به مادر می گفت: حالا سه دفعه این کتاب را خوانده ام اما اگر وقت کنم باز هم می خوانم!
کتابهایش را بعد از شهادتش، نادر سرباززاده که از دوستانش بود آورد و به مادر داد. مادر هم خواست تا آنها را به دانشگاهی که خود فرشید آنجا درس می خواند اهدا کند.


********************

آن طرفش را هم بگو

دم دمهای آغاز عملیات کربلای 5 بود که زنگ زد تا با مادر صحبت کند. به مادر گفت: دعایمان کن. مادر گفت: دعا می کنم در بزرگترین عملیات شرکت کنید. فرشید گفت: این نصفش. آن طرفش را هم بگو! مادر گفت: نه! اونطرفش رو نمی گم! فرشید حال عجیبی داشت. صدایش مبین آن بود که رفتنی است. همان هم شد. در پنجم اسفند 1365 همراه دیگر غواص ها به شهادت رسید و در دوازدهم اسفند هم پیکر پاکش تشییع و تدفین شد.

********************
آخرین وداع

تلویزیون نام 17 شهید از شهدای کربلای 5 را اعلام کرد. مادر همه شان را می شناخت. از دوستان فرشید بودند. چون قبلا که زنگ زده می زد نام دوستانش را یکی یکی می گفت و از مادر می خواست که به خانواده هایشان اطلاع دهد سالمند و حالشان خوب است. نام فرشید بین اسمها نبود. فردایش برای مادر خبر آوردند و چون پسر بزرگترش جبهه بود و پسر کوچکترش هم پایش شکسته بود و نمی توانست راه برود، خودش رفت معراج شهدا...
صورت فرشید سالم بود؛ با تبسمی دلنشین. پایش مجروح شده بود و سر و گردنش که مادر تا آمد بلندش کند نگاهش افتاد به زخم سرش. صورتش را بوسید و آخرین وداعش را کرد...


********************

حتی آلبوم تمبر

به مادر وصیت کرده بود: از نظام توقعی نداشته باشید. اوضاع شما خوب است. مادر گفت: توقع نداریم. ولی فرشید تو فکر می کنی اوضاع ما خوب است؟ فرشید جواب داد: خوب است! به همین خاطر بعد از شهادتش هر چه دادند مادر داد به جبهه ها. حتی وسایل و کتابهای فرشید در تبریز را فروختند و دادند جبهه و حتی آلبوم تمبری که فرشید از کودکی جمع کرده بود را فروختند و پول آن را هم دادند به جبهه ها...


********************

غواصهای خط شکن

اکثر شهدای کربلای پنج از دوستانش بودند. 17 نفر بودند که با هم به شهادت رسیدند. همه هم غواص خط شکن؛ مرتضی میلانی، رسول تعاون... یک سر طناب را
می بستند به کمرشان و به همدیگر و یک سر طناب آزاد می ماند که می گفتند امام زمان:doa(3): می گیرد که کمکمان کند...


وصیت نامه شهید فرشید(حامد) فتح اللهی آنقدر زیباست و پر محتوا که تو گویی پیر طی طریق کرده و واصلی سطر به سطرش را نگاشته باشد...
گلچینی از کلمات و جملاتش...

«... خداوندا، انجام دادن حسنات چقدر آسان است و نگه داشتن آن چقدر مشکل. خداوندا آنقدر فرصتم نده تا این جهادی که به کمک تو در راه تو انجام داده ام، با ریا و دورویی از بین ببرم. خداوندا گامهایم را در میدان نبرد استوار گردان. آن ایمان را به من عطا کن که هنگامی که زمین زیر غرش انفجار گلوله های توپ و خمپاره ها و کاتیوشاها به لرزه در می آید، هنگامی که زمین در اثر عبور تانکهای دشمن می لرزد، دل من نلرزد. خداوندا مرا شهید بمیران. خداوندا کمک کن تا دشمن هرگز پشت مرا نبیند مگر در آن هنگامی که در محاصره باشم...
خداوندا سردارت امام حسین را سردار سپاه ما و علمدارت حضرت ابوالفضل را علمدار لشکر اسلام قرار ده. این بار نیز بر لشکرت منت گذار و کمکشان کن. کمک کن تا قهرت و شعله های خشمت را به دشمن نشان بدهند و کمک کن تا ضربه نهایی را به صدام ملعون بزنند.
خداوندا پیر روشن ضمیر عصر، امام خمینی را حفظ فرما. ملت اسلام را از نعمات وجودی ایشان بهره مند فرما و مسئولین را در اطاعت ایشان و ملت را در اطاعت ایشان بگمار...
خواهرم انشاالله از سال جدید که قدم به مدرسه می گذاری با حجاب بهتر و سیاه که کوبنده تر از سرخی خون من است به مدرسه می روی تا چشم دشمن کور باشد و از منحرف کردن جوانهای ایران منصرف شود و بداند که دیگر برای او جایی باقی نمانده است. متین و باوقار باش...
امام را فراموش نکنید. راه شهیدان را تداوم ببخشید. والسلام علی من اتبع الهدی. »
ظهر جمعه هنگام اذان ظهر
مورخه 65/11/17 الاحقر
فرشید(حامد) فتح اللهی



منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 611