جراحی 660 فک در دو عملیات‌

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
جراحی 660 فک در دو عملیات‌

[h=1][/h]


[/HR]
دکتر «کرامت یوسفی» فوق تخصص جراحی پلاستیک و ترمیمی است، او
جزو اولین گروه پزشکان ایرانی است که در نخستین روزهای جنگ ایران و عراق، به صورت داوطلب اضطراری به جبهه‌های جنگ اعزام شد و حضور فعال و موثر و مستمر خود به عنوان جرّاح را در سرتاسر دوران هشت ساله جنگ ادامه داد.


[/HR]

جراحی 660 فک در طول چهار ماه طی عملیات کربلای 4 و 5 تنها یک نمونه از فعالیت‌های جراحی او در طی جنگ ایران و عراق است. وی که در حال حاضر رئیس بیمارستان خصوصی مهرگان است، در "4 اسفند" سال 1389 به گونه‌ای منحصر به فرد، و ضمن انجام ظریف ترین جراحی میکروسکوپی جهان بر روی دست یک جوان عنبرآبادی، انگشتان قطع شدهء دست وی را در جای خود پیوند زد.
کتاب جراحی در خاکریز برگرفته از خاطرات دوران دفاع مقدس کرامت یوسفی فوق‌تخصص جراحی ترمیمی در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است.
کرامت یوسفی که در 7مهر سال 59 از ساعت 10 شب تا 8 صبح 261 جنازه و 570 زخمی را دیده است در بخشی از خاطرات خود در کتاب جراحی در خاکریز آورده است:
[h=2]
شریانی که مثل کتاب باز بود[/h] یک روز مجروحی را به بیمارستان طالقانی آوردند که ترکش به شریان اصلی گردن او خورده بود. سریعاً گردن را باز کردم و دیدم شریان مثل یک کتاب باز شده است. یکی از شاخه‌های آن را برداشتیم، وصله کردیم به جریان اصلی و خوشبختانه مجروح نجات پیدا کرد.
[h=2]مداوای مجروحی که جناق سینه نداشت[/h] یک روز صبح هواپیماهای عراقی پادگان سوسنگرد را بمباران کردند. ابتدا در ارتفاع پایین، ستادها را زده و وقتی پرسنل به محوطه آمده بودند، نفرات را به رگبار بسته بودند. در این عملیات 600 کشته و مجروح داشتیم. در این گونه مواقع سعی می‌کردیم از تراکم انسانی و دخالت‌های غیر پزشکی در محوطه کاسته بشه. راهروها را می‌بستیم که کسی به عنوان همراه وارد نشه. همان طور که یک مجروح در اتاق عمل در حال جراحی بود، مجروح بعدی در اتاق مجاور، آماده‌ی عمل می‌شد.
در این اثنی، راننده‌ی آمبولانس با سرعت پرید توی اتاق عمل و گفت: دکتر بیا یک مجروح داریم که از همه جای بدنش هوا می‌آد بیرون. رفتم دیدم ترکش‌های متعددی به ریه‌اش خورده، وقتی نفس می‌کشه، از همه جاش حباب می‌زنه بالا. جناق سینه‌اش هم کنده شده بود، به طوری که قلب و عروق و ریه‌ها دیده می‌شد. او را به ریکاوری بردیم و نشسته بدون بی‌هوشی با سرعت زیاد تراکستمی کردم. یک لوله تنفسی توی تراشه‌اش و بلافاصله چستیو گذاشتم و او را به اتاق عمل بردیم. ریه و پرده‌ی جنب آن را دوختیم. قسمت میانی قفسه‌ی صدری فاقد هر گونه پوست و گوشت و استخوان بود. پوست شکم را به صورت یک کمربند در آوردم، آزاد کردم واز ناف تا زیر دنده‌ها، مثل یک کشو آوردم بالا روی جناق گذاشتم و پوششی به ناحیه‌ی قلب و عروق دادم. سپس از پوست ران برداشته و روی شکم گذاشتم و بعد از 24 ساعت او را اعزام کردیم.
بعدها یک روز در سال 68 در بیمارستان شفا در کرمان نشسته بودم. دیدم یک پدر و پسری وارد بخش ترمیمی بیمارستان شدند و سراغ دکتر یوسفی را گرفتند. آن‌ها یک مدرک پزشکی اولیه که معمولاً هنگام اعزام مجروح با او همراه می‌کردیم، با خود داشتند. چون معمولاً شرح عمل مجروحین هنگام اعزام گم می‌شد، من معمولاً دو تا شرح عمل می‌نوشتم. یکی را همراه دیگر مدارک مجروح می‌گذاشتم و یکی را به خود مجروح می‌دادم یا در جیب لباسش می‌گذاشتم. این شخص شرح عملی که من در لباس خودش گذاشته بودم، نگه داشته بود. وقتی خود را معرفی کرد، دیدم همان مجروحی است که پیش از این وصف کردم. گفت: وقتی زیاد تحرک دارم احساس تنگی نفس می‌کنم. گفتم: این طبیعی است. او جناق سینه نداشت. آن‌ها برای تشکر آمده بودند.
[h=2]حمله‌ی 45 میگ و میراژ فرانسوی[/h] یک روز 45 هواپیمای میگ و میراژهای فرانسوی برای بمباران اهواز وارد آسمان ایران شدند و بی وقفه شهر را کوبیدند. این هواپیماها به صورت کمربند از منطقه‌ی گلستان شروع به بمباران کردند و هر چه به ما نزدیک‌تر می‌شدند، صدای آن‌ها واضح‌تر می‌شد. من از اتاق عمل پریدم بیرون و وارد محوطه‌ی بیمارستان شدم،‌ خانم وزیری که پرستار بود، حدوداً 70 سال سن داشت،‌ وقتی دید من می‌خواهم وارد محوطه‌ی بیمارستان شوم،‌ در راهرو، برای حفظ جان من نشست روی زمین و پاهای مرا محکم گرفت و اصرار می‌کرد که دکتر بیرون نرو. دو دستم را روی شانه‌های او گذاشتم محکم فشار دادم و پاهای خودم را آزاد کردم. رفتم به پرسنل سفارشات لازم را دادم که نظم و انضباطی برقرار شود. آن روز 106 کشته و زخمی داشتیم.

چند مجروح خیلی اورژانسی داشتیم که این قطع شریانی، نفر چهارم یا پنجم بود. یک امدادگر را گذاشتم کنار او و گفتم با انگشت محل قطع شریان را فشار دهد که جلو خونریزی گرفته شود. وقتی انگشت را بر می‌داشتیم به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد. ممکن بود در اثر خونریزی زیاد، شهید شود.

[h=2]وای زن و بچه‌ام![/h] یک روز در بمباران هوایی شهر اهواز، گفتند که مرکز شهر و خیابان نادری بمباران شده است. من به اتفاق دکتر نادری که دکتر بی هوشی بود، در اتاق عمل نشسته بودیم. که یک مرتبه خبر دادند که خیابان نادری و پل سفید (پل معلق اهواز) بمباران شده است. دکتر نادری دو دستی زد توی سرش و گفت: وای زن و بچه‌ام کشته شدند.
با سرعت بلند شد، لباس اتاق عمل را در آورد. پیراهن سفید راه راهی پوشید و بدون این که شلوار بپوشد،‌ با پیراهن و شورت و شلوار دوید به طرف در خروجی. رفتم توی راهرو او را صدام زدم و گفتم: دکتر، نگاهی به قیافه‌ی خودت بینداز. نگاه کرد و برگشت شلوارش را پوشید و رفت. خوشبختانه خانواده‌ی او آسیب ندیده بودند.
[h=2]شیر و نسکافه[/h] در عملیات کربلای 5، یک روز آقای دکتر اخوان آذری و آقای دکتر حبیبی از تهران و مشهد اعزام شده بودند. آقای پارسا ما را به هم معرفی کرد. بعد از حال و احوال، گفتم: باید به اتاق عمل بروم.دکتر اخوان گفت: صبر کنید، آقای دکتر! من صبح و بعد از ظهر باید حتماً شیر و نسکافه بخورم. ضمناً برای اسکان به اتاق شما هم نمی‌آیم چون شلوغ است، بگویید یک اتاق در طبقه‌ی بالای بیمارستان برایم آماده کنند.
ما 10-12 نفر پزشک و تکنسین با هم در یک سوئیت زندگی می‌کردیم. به دکتر اخوان گفتم چشم.به آقای پارسا هم گفتم یکی از اتاق‌های بالا را برای ایشان آماده کنند. دکتر اخوان رفت یک اتاق که نور مناسبی داشت، انتخاب کرد. بعد هم درخواست کرد که جلو پنجره‌ها را با گونی شن، حصار کنند. درب اتاق هم به درخواست ایشان در حد عبور یک نفر باز بود و بقیه‌اش را با کیسه‌های شن بسته بودند. اتاق مثل تاریکخانه شده بود. گفتم برایش شیر و نسکافه هم بردند.
من رفتم اتاق عمل. وقتی برگشتم، گفتند دکتر اخوان جلو اتاقش منتظر من است. رفتم دیدم جلو همان جایی که با گونی‌های شن، سنگر درست کرده‌اند، صندلی گذاشته و در حال نوشیدن شیر و نسکافه منتظر من است. قدری راجع به اوضاع صحبت کردیم.
[h=2]
شوخی با دکتر اخوان[/h] بعداً با دکتر ابوالحسن امامی که الان مدیر جراحی‌های فک و صورت هستند و حقیقتاً خیلی در زمان جنگ خدمت کردند، تصمیم گرفتیم با دکتر اخوان شوخی کنیم.
شب دکتر اخوان را به اتاق خودمان دعوت کردیم و در مورد موشک باران دشمن برایش توضیح دادیم و خلاصه گفتیم با چنین صدایی می‌آید و در خاموشی اصابت می‌کند. کلی صغری و کبری چیدیم.
قرار شد سر ساعت 8 که هوا تاریک شد، دکتر امامی چراغ‌ها را خاموش کند و ما پروژه‌ای که در نظر داشتیم، اجرا کنیم. یک وسیله‌ای داریم در پزشکی به نام "درن" که لاستیکی و دراز است. بعد از عمل برای تخلیه خونابه از آن استفاده می‌شود. یک طرفش را می‌بستیم و آن را باد می‌کردیم و هنگام رها شدن مثل یک موشک عمل می‌کرد.
دکتر کیهانی، دکتر امامی، من و چند نفر دیگر و معاون وزیر در امور بهداشتی که برای بازدید از جبهه‌ها آمده بود، همه در اتاق بودیم. دکتر اخوان را در جای مناسبی که محل عبور موشک مورد نظر باشد، نشاندیم.
در موعد مقرر، چراغ خاموش و موشک رها شد. وقتی چراغ را روشن کردیم، دیدیم رنگ و روی دکتر اخوان مثل گچ سفید شده و معاون وزیر هم سرپا و وحشت زده ایستاده روی تخت و دکتر کیهانی هم از اتاق فرار کرده است.
خلاصه به آن‌ها گفتیم: این یک شوخی بود. من به دکتر اخوان گفتم: من هم مثل شما داوطلب خدمت به مجروحین هستم، لذا این جا نباید جوّ دستوری حاکم باشد و باید همه صمیمانه خدمت کنیم.
[h=2]دیواری که روی دکتر دخانچی ریخت[/h] یک روز عصر دکتر دخانچی پاتولوژیست، چایی درست کرده بود. از من و دکتر شریف دعوت کرد با هم چایی بخوریم. بعد از صرف چای، من به اتاق عمل رفتم.
بیست دقیقه بعد بمباران هوایی شروع شد و مرتب مجروح می‌آوردند. دیدم یک نفر خاک آلود از دور می‌آید که قیافه‌اش به نظر آشناست. جلوتر که آمد، دیدم دکتر دخانچی است. او به آزمایشگاه پاتولوژی کیان پارس متعلق به دانشگاه علوم پزشکی اهواز رفته بود که هواپیماهای عراقی آزمایشگاه را زده بودند و دیوار ریخته بود روی دکتر.
یکی از تکنسین‌ها که به اتفاق چند نفر دیگر در محوطه فوتبال بازی می‌کردند، مورد اصابت ترکش واقع شده و به شدت مجروح شده بود. او در اثر این جراحات شهید شد. اما دکتر دخانچی به حمدالله آسیب جدی ندیده بود. یک ترکش به بازو و یکی به ران او خورده بود که مورد مداوا قرار گرفت.
[h=2]به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد[/h] جوان 25 ساله‌ای را آوردند که روده‌ی بزرگ و ناحیه‌ی مقعدش تیر خورده بود. او را به اتاق عمل بردم. شکم را تمیز کردم و روده را گذاشتم بیرون و او را کلاستمی و زخم‌هایش را تمیز کردم.
مجروحی را آوردند که شریان رانش قطع شده بود و خون به شدت بیرون می‌ریخت. آن روز من در اورژانس مسئول تفکیک مجروحین بودم. چند مجروح خیلی اورژانسی داشتیم که این قطع شریانی، نفر چهارم یا پنجم بود. یک امدادگر را گذاشتم کنار او و گفتم با انگشت محل قطع شریان را فشار دهد که جلو خونریزی گرفته شود. وقتی انگشت را بر می‌داشتیم به بلندی قد انسان، خون فواره می‌زد. ممکن بود در اثر خونریزی زیاد، شهید شود.
مجروح وارد حالت شوک شده بود. من داشتم مجروحین را کنترل می‌کردم که دیدم امدادگر آن مجروح قطع شریان را رها کرده و به سراغ مجروحی که صورتش خونی بود، رفته است. خیلی عصبانی شدم. بر سر او داد زدم و گفتم چرا این مجروح را رها کردی؟! او فکر می‌کرد این مجروح سرو صورتش سالم است و فقط ران او خونریزی دارد، پس خیلی مشکل ندارد. لذا به سراغ مجروحی رفته بود که سرو صورتش خونی بود. این‌ها به دلیل بی تجربگی امدادگر اتفاق می‌افتاد. خیلی عصبانی بودم، دنبال امدادگر دویدم که او را بزنم.
مجروح را به اتاق عمل بردم و خودم مشغول شدم. 10 واحد خون و چندین سرم به او تزریق کردیم تا توانستیم فشار خون را به 10 ـ 8 برسانیم و سپس او را عمل کردم و پیوند شریان زدم.
[h=2]نگاه ملتمسانه‌ی مجروح[/h] در یکی از عملیات‌ها، دزفول بودم. به من گفتند سریع خود را به اندیمشک برسان که پادگان دو کوهه را زده‌اند و تعداد مجروحین و شهدا خیلی زیاد است.
انبارهای مهمات دو کوهه را زده بودند و آمار مجروحین و شهدا بالا بود. خود را به بیمارستان راه آهن اندیمشک رساندم. اورژانس لبالب پر از زخمی بود. همانطور که مجروحین را می‌دیدم، یک جوانی را مشاهده کردم که در اثر انفجار، ریه‌اش آبکش شده بود. نفس که می‌کشید از سوراخ ها هوا و حباب بیرون می‌زد.
داشتم به او رسیدگی می‌کردم، گفته بودم یک نفر دست روی تراشه‌اش بگذارد و من لوله توی ریه‌اش بگذارم. متأسفانه بقدری حال او وخیم بود که من نتوانستم برایش کاری انجام دهم و او به شهادت رسید. حالت نگاه این جوان را هیچگاه فراموش نمی‌کنم. با نگاه از من می‌خواست که او را نجات دهم. او می‌خواست زنده بماند، ولی نشد.
با شهادت او، از این که نتوانستم کاری برایش بکنم، مستأصل شدم. یک حالت رخوت و بی حالی به من دست داد. در همین حال یک نفر مرا صدا زد، برگشتم دیدم یکی از همشهریان و هم محله‌ای هاست. با دیدن او روحیه‌ام قدری عوض شد.