روایت جانبازی که صورتش را داد اما از سیرتش نگذشت
تبهای اولیه
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
ساکن یکی از محلات پائین شهر مشهد است، منطقه ایثارگران، بهراستی که نام زیبندهای است، برای دیدنش لحظه شماری میکردم، مدتها بود پیگیر گفتوگو با جانباز 70 درصد مشهدی حاج رجب محمدزاده بودم و امروز همان روز است.
وارد منزل این جانباز که شدیم آقای محمدزاده و خانوادهاش به استقبالمان آمدند، تصورش را هم نمیکردم، اینهمه رشادت و از خودگذشتگی را از کمتر کسی دیدهام، مردی 74 ساله که 24 بار صورتش را جراحی کرده است اما با تمام این اوصاف هنوز هم نمیتواند بهدرستی صحبت کند، غذا بخورد، نفس بکشد، ببیند، استشمام کند و... .
مردی با چهرهای درهم اما با قلبی پاک و ساده به استقبالمان آمد، تصورش برایم سخت بود، برای نخستین بار بود که جانبازی را با چنین چهرهای میدیدم، تا امروز هر وقت سخن از جانباز به میان میآمد ویلچر و دست و پای قطعشده به ذهنم خطور میکرد، هیچگاه تصور نمیکردم جانبازی از ناحیه صورت آسیب دیده باشد.
حاج رجب سال 64 بهعنوان بسیجی، چهار مرحله به جبهه اعزام شده و آخرین باری که خاک جبهه را لمس کرده است، سال 66 و در مکانی بهنام ماهوت عراق بوده است، اینها را طوبی زرندی همسرش گفت و افزود: در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر میخورد، دوستش میگفت: یکدفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمیتوانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر همسنگریهایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد، هیچکس تصور نمیکرد حاج رجب زنده بماند.
حاج رجب با صدایی که بهسختی و کمی نامفهوم شنیده میشد، لحظه مجروحیت خود را اینگونه وصف کرد: زیاد یادم نیست، فقط اندازه یک ثانیه، در سنگر داشتم یخ میشکستم و دو نفر از همرزمانم کنارم بودند، ناگهان نیروهای عراقی خمپاره زدند و بعد از اینکه احساس کردم خون زیادی از من میرود، بیهوش شدم. همرزمانم فکر میکردند شهید شدهام، صورتم مانند یک تکه گوشت از بدنم جدا شده بود.
محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادیاش دیده، اظهار کرد: دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامهای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد برمیگردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از همرزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید: پدرت نیامده؟ من جواب دادم: نه، و او که باخبر از ماجرا بود، گفت: انشاءالله خبرش میآید.
[h=2]24 بار عمل جراحی[/h] بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده اما نمیدانستیم از چه ناحیهای، فکر میکردیم دست یا پایش قطع شده است، وقتی وارد بیمارستان فاطمة الزهرا(ع) تهران شدیم من و مادرم با صحنهای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود، پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهیم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود، پدرم 20 روز در بیمارستان تبریز بستری بود و 18 ماه در بیمارستان فاطمة الزهرای تهران و در این مدت ما حتی یک بار هم صدای او را نشنیدیم.
وی عنوان کرد: صورت پدر باندپیچی بود و نمیتوانست صحبت کند و تکلم او در این مدت تنها از طریق نوشتن بود، روزهای سختی بود، 24 بار عمل روی صورت پدر انجام شد، صورت پدر بعد از اینکه مرخص شد و به منزل آمد مدام عفونت میکرد، شرایط سختی را گذراندیم خصوصاً مادرم روزهای سختی داشت، در هر یک از این عملها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا میکردند و به صورتش پیوند میزدند، از پوست سرش محاسنش را درست کردند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد.
همسر محمدزاده از لحظهای که برای نخستین بار همسرش را دید، گفت: بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش بهراحتی دیده میشد. یک چشمش هم بهدلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصلههای نزدیک میبیند، بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آنقدر وضعیتش وخیم بود که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیبدیدگی همسرم میشوند، یک ملحفه سفید روی او میکشند، گوشه سالن رهایش میکنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد میشود، وضعیت او را میبیند و میگوید: او را مداوا میکنم.
[h=2]28 سالی که...[/h] همسر محمدزاده از خوابی که زندگیاش را تغییر داد، گفت: خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبلالنور کوهسنگی ایستادهام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کردهاند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی را که کنارمان ایستاده بود نشان دادند و گفتند: مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است، گاهی با خود میگفتم کاش رجب قطع نخاع میشد ولی این اتفاق نمیافتاد، بچهها نیز کوچک بودند، نمیتوانستند با شرایط کنار بیایند.
دختر حاج رجب میگوید: آرزوی پدرم این است که بعد از 26 سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی بخورد بهویژه سالاد شیرازی که خیلی دوست دارد، پدرم تا یک سال فقط با سرنگ غذا میخورده است و الآن نیز با گذشت 28 سال فقط مایعات میخورد، حتی پدر بهخاطر اینکه اعضای خانواده در سختی نباشند جدا از دیگر اعضای خانواده غذا میخورد، همیشه آرزویم این بوده است که تمام اعضای خانواده سر یک سفره غذا بخوریم.
[h=2]
روزی چند بار شهادت[/h] همسرش تصریح کرد: تمام همسنگرهایش به شهادت رسیدند اما 28 سال است که حاج رجب جلوی چشمانم روزی چند بار شهید میشود، خیلی سخت است، در خیابان همه او را به یک چشم دیگر نگاه میکنند، کمتر کسی باور میکند که حاج رجب جانباز باشد، اکثر مردم فکر میکنند بر اثر سوختگی و یا جذام صورتش به این شکل در آمده است. قبلاً در آپارتمان زندگی میکردیم اما بهخاطر اینکه همسایهها میترسیدند مجبور شدیم جابهجا شویم، من که نمیتوانم همسرم را در خانه زندانی کنم، او چهرهاش را برای آزادی مردم ایران داده است، من نمیتوانم آزادیاش را بگیرم.
پسرش افزود: پدرم را بهخاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آیسییو مانیتورهایی برای ملاقاتکنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود، وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کردهاند، با پرسوجوهایی که کردم متوجه شدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، اینقدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان میدادند، پرستاران بیمارستان داروهای پدر را نمیدادند و میگفتند: خودتان این کار را انجام دهید، برخورد مردم برای من خیلی سنگین بود، به آنها میگفتم: پدر من ترسناک نیست، او یک جانباز است مثل همه جانبازان دیگر... .
همسرش میگوید: طاقت شنیدن حرفهای مردم را ندارم، وقتی بیرون میرویم و به حاج رجب توهینی میکنند، نمیتوانم ساکت باشم، جوابشان را میدهم و در نهایت دعوایی اتفاق میافتد و ترس از این دعواها ما را خانهنشین کرده است، چند سال است با همسرم بیرون نرفتهام، رفتن یک روز خارج از شهر بر دلمان مانده است، بچههایم بزرگ شدهاند و امروز 6 نوه دارم اما هنوز فرزندانم با پدرشان به تفریح نرفتهاند و این خیلی سخت است.
حاج رجب جانباز 70 درصد مشهدی هرچند صورت ندارد اما سیرت دارد، سیرتی که او را به درجه ایثارگری رسانده است بهراستی که او ایثارگری را به حد اعلی رسانده است.
حاج رجب تنها جایی را که خیلی دوست دارد حرم امام رضا(ع) است، انگار عهد و پیمانی با امام رضا(ع) بسته است، که هر روز برای زیارت به حرم میرود، با همان کلمات شکستهای که از دهانش بیرون میآید میگوید: میخواهم خدا از من راضی باشد، همین برایم اندازه تمام دنیا ارزش دارد، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند و بچهها میترسند، این موضوع خیلی ناراحتم میکند.
نمیدانم شاید محمدزادههای زیادی در گوشه و کنار این شهر باشند که تمام زندگی و جوانی خود را برای دفاع از میهن و انقلاب و اسلام گذاشتهاند و از خود گذشتهاند و امروز حتی یادی از آنها نمیشود، کسانی که از خود گذشتند تا ما امروز بتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم.
[h=2]تنها خواسته جانباز مشهد[/h] پدرم تنها آرزویش دیدار با مقام معظم رهبری است، در حالی که بنیاد شهید هر سال خانواده شهدا و جانبازان و ایثارگران را به دیدار رهبر میبرد اما دریغ از اینکه در این 28 سال یک بار پدر من به دیدار مقام معظم رهبری رفته باشد، تمام تفریح پدر شده است رفتن به حرم آن هم بیشتر وقتها تنهایی میرود، حتی راننده تاکسیها نیز پدر را سوار نمیکنند، میگویند مسافران میترسند.
حاج رجب محمدزاده که تنها آرزویش دیدار با مقام معظم رهبری بود چند روز گذشته در منزلش میزبان نماینده ولی فقیه در بنیاد شهید و امور ایثارگران کشور بود و علاوه بر دلجویی از این جانباز به وی وعده داده شد تا نیمه شهریورماه در دیداری که جانبازان با مقام معظم رهبری دارند این جانباز بتواند بعد از 28 سال به آرزوی خود برسد.
قطعاً از امروز حاج رجب محمدزاده برای نیمه شهریورماه و دیدار رهبر معظم انقلاب لحظه شماری میکند، عشق که باشد یک سال که سهل است کسانی هستند که 28 سال با صبر و استقامت انتظار بکشند.
[="Arial"][="Navy"] حاج رجب محمدزاده نانوای بسیجی که سال 1366 در منطقه حور عراق بر اثر اصابت خمپاره صورت خود را از دست داد و امروز با 70 درصد جانبازی در هیاهوی شهر به فراموشی سپرده شده است تنها برای اینکه سیرت دارد اما صورت ندارد. 24 بار عمل جراحی صورت در یک سال همسرش تصریح کرد: تمام هم سنگرهایش به شهادت رسیدند اما 28 سال است که حاج رجب جلوی چشمانم روزی چند بار شهید میشود خیلی سخت است، در خیابان همه او را به یک چشم دیگر نگاه میکنند کمتر کسی باور میکند که حاج رجب جانباز باشد اکثر مردم فکر میکنند بر اثر سوختگی و یا جذام صورتش به این شکل در آمده است. قبلا در آپارتمان زندگی میکردیم اما به خاطر اینکه همسایهها می ترسیدند مجبور شدیم جابه جا شویم من که نمیتوانم همسرم را در خانه زندانی کنم او چهره اش را برای آزادی مردم ایران داده است من نمیتوانم آزادیاش را بگیرم. انگار عهد و پیمانی با امام رضا (ع) بسته است که هر روز برای زیارت به حرم میرود با همان کلمات شکستهای که از دهانش بیرون میآید میگوید میخواهم خدا از من راضی باشد همین برایم اندازه تمام دنیا ارزش دارد روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند و بچه ها میترسند این موضوع خیلی ناراحتم میکند. حاج رجب جانباز 70 درصد مشهدی هر چند صورت ندارد اما سیرت دارد سیرتی که او را به درجه ایثارگری رسانده است به راستی که او ایثارگری را به حد اعلا رسانده است.
28 سال است نتوانسته سر سفره با خانواده غذا بخورد
حاج رجب تنها جایی را که خیلی دوست دارد حرم امام رضا(ع) است،
[="Arial"][="Navy"] طوبی زرندی، همسر حاج رجب به کمکش میآید، همزمان که او برایمان از لحظه مجروح شدنش میگوید، همسرش هم جملات نامفهوم حاج رجب را برایمان بازگو میکند. در آن لحظه چهار نفر در سنگر حضور داشتند، یک سرباز رفته بود تا از تانکر آب بیاورد، حاج آقا هم در حال شکستن یخ بوده و بقیه هم خواب بودند که خمپاره جلوی سنگر میخورد. دوست همسنگرش میگفت، یک دفعه دیدم آقا رجب افتاد، تا آمدم از جایم بلند شوم و به او کمک کنم دیدم نمیتوانم، یک دست و یک پایم قطع شده بود و دیگر همسنگریهایش هم شهید شده بودند، آن جانباز نیز چند سال پیش بر اثر جراحاتش شهید شد. خانم حاج رجب که زمان جانباز شدن همسر نانوایش ۳۰ ساله بود و چهار فرزند داشت، میگوید: همسرم همیشه میگفت اگر نماز و روزه واجب است، جبهه رفتن هم، حق و واجب است. پرسیدم چگونه خبر مجروحیت حاج آقا را به شما دادند، محمدرضا محمدزاده، فرزند بزرگ حاج رجب که تنها هشت سال پدرش را با صورت عادیاش دیده، میگوید: آن موقع من دوم دبستان بودم، قبل از اینکه خبر جانباز شدن پدر را به ما بدهند، او نامهای نوشته بود که مرخصی گرفته و به مشهد بر میگردد، ما هنوز از چیزی خبر نداشتیم تا اینکه یکی از همرزمان پدرم من را در کوچه دید و پرسید، پدرت نیامده؟ من جواب دادم نه و او که با خبر از ماجرا بود گفت که «انشاء الله خبرش میآید.»بعد از آن بود که متوجه شدیم جانباز شده ولی نمیدانستیم از چه ناحیهای، فکر میکردیم دست یا پایش قطع شده است، اما وقتی وارد بیمارستان فاطمهالزهرا تهران شدیم من و مادرم با صحنهای مواجه شدیم که برایمان قابل درک نبود. پدرم را فقط از پشت سر توانستم تشخیص دهم، ترکشی که به او خورده بود تمام صورتش را از بین برده بود. از همسر حاج رجب خواستیم تا برایمان روزهای قبل از مجروحیت و لحظهای که خبر جانباز شدن همسرش را به او میدهند، بازگو کند. وقتی با پسر هشت سالهام و دختر کوچکم که در بغلم بود وارد بیمارستان فاطمهالزهرا شدم، با دیدنش فهمیدم این مجروحیت ساده نیست و اتفاق بزرگی برایش افتاده است.
[="Arial"][="Navy"]نزدیکتر شدم، صورتش کاملا باندپیچی شده بود، بعد از اینکه باندهای صورتش را برداشتند دیدم فک بالای همسرم از بین رفته، صورتش صاف صاف شده بود و زبان کوچک ته گلویش به راحتی دیده میشد. یک چشمش هم به دلیل افتادگی نابینا شده بود و تنها چشم دیگرش آن هم از فاصلههای نزدیک میبیند.
بعد از دیدن آن صحنه از حال رفتم و در اتاق دیگری بستری شدم، آنقدر وضعیتش وخیم بوده که در همان ابتدا وقتی متوجه میزان آسیبدیدگی همسرم میشوند، یک ملحفه سفید روی او میکشند، گوشه سالن رهایش میکنند تا تمام کند، ولی گویا یک پزشک جراح خارجی از کنارش رد میشود، وضعیت او را میبیند و میگوید او را مداوا میکنم.
فرزند بزرگ حاج رجب یادآور میشود: گویا در همان لحظهها هم فکر میکردند که حاج آقا شهید شده، چون صدای خرخر مثل قطع شدن سر شنیده میشد، او را به تبریز و شیراز اعزام میکنند، ولی گفته میشود که درمان چنین مصدومی کار آنها نیست و به تهران میبرند.
حاج رجب در این مدت ۲۶ بار زیر عمل جراحی قرار گرفته تا به شکل امروز درآمده، هر بار در این عملها یک تکه پوست از دست، پا یا سرش جدا میکردند و به صورتش پیوند میزدند، از پوست سرش برایش ریش و سبیل ساختند، ولی استخوان دماغش جوش نخورد، خانوادهاش میگویند در چهرهای که شما از حاج رجب میبینید، همه چیز ساخته دست پزشکان است.
وضعیت حاج رجب بعد از مجروحتیش باعث شده بود تا زندگی خودش و خانوادهاش هم مثل صورتش از حالت عادی و طبیعی خارج شود، بچههایی که تا مدتی قبل از سر و کول پدر بالا میرفتند حالا با دیدنش جیغ میکشیدند و فرار میکردند.
او بعد از هر عمل صورتی جدید پیدا میکرد و همین باعث شده بود تا خانوادهاش نتوانند به راحتی با این وضعیت کنار بیایند، از همسرش که میپرسم چگونه با این وضعیت کنار آمدید، پاسخ میدهد: کارم شده بود گریه و تا دو سال هر شب با بغضی میخوابیدم که رهایم نمیکرد، یک شب که قبل از خواب بسیار گریه کرده بودم خوابی دیدم که بعد از دو سال خداوند صبری به من داد که تا همین حالا ادامه دارد. خواب دیدم در پایین جایی شبیه به جبلالنور کوهسنگی ایستادهام، مقام معظم رهبری در بالای این کوه دستشان را دراز کردهاند و مرا به بالای بلندی آوردند، مادر شهیدی که در کنارمان ایستاده بود را نشان دادند و گفتند مقام شما با مقام این مادر شهید یکی است.
همسر این جانباز ۷۰ درصد بیان میکند: هیچ وقت پیش خدا و بنده خدا از این وضعیت گلایه نکردم، ولی فشار این اتفاق آنقدر بود که تا مدتها صبحها به یک دکتر مراجعه میکردم و بعد از ظهرها به یک دکتر دیگر، این اتفاق برای من بسیار سنگین تمام شد، گاهی میگفتم کاش رجب قطع نخاع میشد ولی این اتفاق نمیافتاد، بچهها نیز کوچک بودند، نمیتوانستند با شرایط کنار بیایند و با دیدن چهره پدرشان میترسیدند.
فرزند بزرگ حاج رجب هم میگوید: برای یک کودک دبستانی سخت بود که پدرش در این وضعیت باشد ولی شاید معجزه خدا بود، اینکه هیچ حس بدی نداشتم، پدر را خودم حمام میبردم، لباسهایش را تنش میکردم و با همان سن کم، همه جا با او میرفتم.
حاج رجبی که نه دهان دارد، نه فکی و نه دندانی، حالا آرزویش شده تا بعد از ۲۶ سال لقمه نانی را در دهانش بگذارد و غذاهای خانگی را بخورد، همسرش میگوید تا یک سال فقط با سرنگ به حاج آقا غذا میدادم. او ۲۷ سال است که فقط مایعات میخورد. در طول تمام این سالها کسی پیدا نشد که درد دل ما را بفهمد، فقط میگفتند خدا اجرتان دهد، حاج رجب تنها ۳۰ درصد سلامتی داشت که آن هم دو سال گذشته سکته قلبی کرد و مجبور به انجام عمل قلب باز شد، همیشه میگویم خوشبحال شهدا که شهید شدند، رفتند و راحت شدند، شوهر من جلوی چشمانمان روزی چند بار شهید میشود.
در این لحظه فرزند بزرگ حاج رجب دو سال گذشته را به یاد آورد که پدرش را به خاطر عمل قلب باز در بیمارستان بستری کرده بودند، او میگوید: سکتهای که پدرم دو سال پیش کرد از سنگینی همین حرفهای مردم بود، زمانی که حاج آقا عمل قلب باز در بیمارستان داشتند، در بخش آیسییو مانیتورهایی برای ملاقاتکنندگان جهت آگاهی از وضعیت بیمارشان نصب شده بود. وقتی برای ملاقات پدر به بیمارستان آمدیم، متوجه شدیم که مانیتور اتاق حاج آقا را قطع کردهاند، با پرسوجوهایی که کردم فهمیدم مردم شکایت کرده و از تصویر پدرم ترسیده بودند، به همین دلیل مانیتور اتاقش را قطع کردند، این قدر رفت و آمد کردم تا پس از مدتی تصویر وصل شد ولی از دور پدرم را نشان میدادند.
او تصریح میکند: پرستار اتاق پدرم برای دادن قرصهایش با حالتی خاص دم در اتاق میایستاد، در حالیکه صورتش را به سمت دیگری میبرد تا پدر را نبیند، قرصها را دست من میداد تا به او بدهم، درحالی که اینها وظیفه پرستار است، من به آن پرستار گفتم، پدرم ترس ندارد، او فقط یک جانباز است، همین.
ما غرق سوال و جواب و نگاه به صورت نداشته حاج رجب بودیم و او نگران دهان خشک مهمانانش، در طول مصاحبه بارها صحبتهای فرزند و همسرش را قطع میکرد و با دستانش به سمت میوه و چایهایی که مقابلمان بود اشاره میکرد، به اصرار حاج رجب گلویی تازه میکردیم و دوباره سوال و جوابهایمان را از سر میگرفتیم.[/]
[="Arial"][="Navy"]اگر حاج رجب را از نزدیک میدیدی، کنار آمدن با این جمله که دو سال است کسی به او سر نزده، برایت بسیار سخت میشد، خواستم سوال کنم در طول این ۲۶ سال چه کسانی به دیدن حاج آقا آمدند، آیا ایشان دیداری با مقام معظم رهبری و امام جمعه مشهد داشتهاند که پسرش با خندهای حرفم را قطع کرد و گفت: دو سال گذشته قرار بود پدرم در حرم امام رضا دیداری با رهبری داشته باشند، ولی وقتی در صحن حرم برخی مسوولان با چهره پدرم روبهرو شدند طور دیگری برخورد کردند. من نمیتوانستم پدرم را با این وضعیت تنها در میان آن جمعیت رها کنم، با او از حرم برگشتم در حالیکه آرزوی دیدار با مقام معظم رهبری همچنان بر دلش مانده است.
فرزند این جانباز ۷۰ درصدی میگوید: حاج آقا خیلی مظلوم است، به دنبال جایگاه نیست، ولی داشتن یک دیدار با رهبری فکر نمیکنم برای چنین جانبازی خواسته بزرگی باشد.
سخن گفتن از ۲۶ سال تنهایی حاج رجب و فرزندانی که یک بیرونشهر رفتن با پدر، بزرگترین آرزویشان شده تمامی نداشت، وقتی یکی از عکسهای او در اینترنت و برخی شبکههای اجتماعی منتشر میشود، عدهای نظر مینویسند «خدا به این مرد اجر دهد، اما دلیل نمیشود که فرزندانش با سهمیه به دانشگاه بروند.»
این حرفها بر دل دختر کوچک حاج رجب که از وقتی به دنیا آمده صورت پدر را به همین شکل دیده، سنگینی میکند، او با بغضی که سعی در فرو بردن آن دارد، میگوید: به پدرم افتخار میکنم، او سایه سر ماست، اما طاقت نگاهها و حرفهای مردم را ندارم. باور کنید حسرت یک پارک رفتن یا زیارت رفتن برای یک کودک آنقدر بزرگ است که با یک سهیمه کنکور نمیتوان آن را جبران کرد، من درس خواندم و امسال بدون استفاده از سهمیه به دانشگاه رفتم.
دلم میخواست بنشینم کنار حاج رجب تا جواب همه سوالاتم را از دهان نداشته خودش بشنوم، زبان او برای حرف زدن خیلی سخت میچرخید، اما دیگر طاقت نیاوردم، کنارش نشستم، پرسیدم حاج آقا حرم امام رضا که میروی از او چه میخواهی؟ آرزویت چیست؟ دور گوشهایش باندپیچی بود و صدایم را به سختی میشنید، سوالم را بلندتر تکرار کردم و گوشهایم را تیزتر، خودکارم را آماده در دستانم گرفتم تا از آرزوهای حاج رجب کلمهای را جا نیندازم، دیدم دو دستش را به سوی آسمان دراز کرد و گفت « میخواهم خدا از من راضی باشد» منتظر بودم تا حرفش را ادامه دهد، اما با دستمالی که در دستش بود گوشه همان چشم کوچکی که در صورتش کمی سالم مانده بود را پاک کرد و دیگر چیزی نگفت.
حالا حاج رجب با سیرت است و بیصورت، در میان مردمی راه میرود که همه آنها بیآنکه بدانند این صورت را چه کسی و برای چه چیزی از او گرفته، نگاهشان را از حاج رجب میدزدند، شاید حق دارند، نمیدانند که او صورت داده برای نترسیدن ما، برای آرامشی که هنگام غذا خوردن در یک رستوران به آن نیاز داریم، رستورانی که روزی گذر حاج رجب و فرزندش به آنجا افتاد و صاحبش به خاطر آرامش مشتریهایش او را به آنجا راه نداد.
خودش زبانی برای گلایه کردن ندارد، اما دل همسرش سخت شکسته، دلگیر است از وقتی که با شوهرش بیرون رفته بود، مادری که فرزندش گریه میکرد آنها را میبیند، انگشت اشارهاش را سمت حاج رجب دراز میکند و میگوید «پسرم اگر گریه کنی میگم این آقا تو رو بخوره».
برای همسرش سخت است تا به مادر آن کودک بفهماند شوهرش صورتش را فدا کرده تا دیگر هیچ کسی جرات نکند در خاک وطنش به فرزندان این کشور نگاه چپ بیندازد.
نمیدانم چگونه، اما آسان نیست جبران زخم زبانها و نگاههایی که باعث شده تا آخرین خاطره بیرون رفتن دو نفره این زن و مرد به دو سال قبل باز گردد و آنها دو سال از اینکه نمیتوانند با هم به پابوسی امام رضا(ع) بروند حسرت بخورند.
همسرش میگوید: طاقت شنیدن حرفهای مردم را ندارم، وقتی بیرون میرویم و به حاج رجب توهینی میکنند، نمیتوانم ساکت باشم، جوابشان را میدهم و در نهایت دعوایی بلند میشود، حالا ترس از همین دعواها دو سال است ما را خانهنشین کرده است.
به حاج رجب میگویم دلت که میگیرد چکار میکنی، در این سالها خسته نشدی، با همان صدایی که حالا شنیدنش برایمان عادی شده بود، پاسخ داد: خستگی از حد گذشته، در هر حالتی خستهام، چه وقتهایی که در میان جمعیت و شلوغی هستم، یا وقتهایی که استراحت میکنم، روزی هزار بار عذاب وجدان دارم که چقدر مردم با دیدن من اذیت و ناراحت میشوند. این صورت برای من عادی شده ولی برای مردم نه.
حاج رجب نوههایی هم دارد که بودنشان او را کمی از تنهایی درآورده، در طول مصاحبه شنیدن غصههای پدربزرگ برایشان آسان نبود، دور او میگشتند و هوایش را داشتند، نادیا، نوه بزرگش کلاس پنجم دبستان است، او میگوید: جشن تولدهایمان را اینجا در خانه پدربزرگ میگیریم، عیدها پیش او میمانیم و پدربزرگ به ما عیدی میدهد، دوست داریم با او بیرون برویم اما طاقت حرفهای دیگران را نداریم.
اما عشق که باشد، خلاصه شدن زندگی برایت در یک چهار دیواری آنقدرها هم تلخ نمیشود، کنار همسرش نشستم، آرام به او گفتم در این ۲۶ سال فکر جدایی به سرتان نزد، خندید و گفت: چند سال پیش همسر یکی از جانبازان که دوست من هم بود، زنگ زد، گفت «اگر شوهر من وضعیت حاج رجب را داشت حتما از او جدا میشدم»، بعد از این تماس تلفنی تا چهار سال نتوانستم با این دوستم ارتباط برقرار کنم، حرفش به دلم سنگین آمد و به شدت مرا ناراحت کرد.
از حاج خانم میپرسم شما که اکثرا در خانهاید، با آقا رجب دعوایتان هم میشود، صورتش غرق تبسم میشود و میگوید «بله، چرا دعوا نکنیم» گفتم آخرین بار کی دعوایتان شد، با لبخندی که حال و هوای ما را هم عوض کرد، گفت «قبل از آمدن شما»، پرسیدم سر چه چیزی، پاسخ داد: داشتم برای آمدن شما خانه را آماده میکردم که حاج آقا با فلاسک چاییاش آمده بود بالای سرم و اصرار داشت تا همان لحظه برایش چایی درست کنم.
به صورت نگران حاج رجب نگاه میکنم که گویا این روزها در هیاهو و کشمکشهای سیاسی گم شده، او روزگاری برای این نگرانی جانش را کف دستانش گذاشت، بیسر و صدا رفت، بیسر و صدا و بیصورت هم بازگشت تا امروز منافع ملی و صورت نداشتهاش در میان دلواپسیهای نابهجای عدهای به فراموشی سپرده شود.
حاج رجب نقاب نمیزند، برخلاف خیلی از آدمهایی که چهره واقعیشان را پشت شعارها و نگرانیهای ساختگیشان پنهان میکنند، او با همین حالش هم از فضای سیاسی کشور بیخبر نیست، از میانبرنامههای تلویزیونی فقط اخبار را نگاه میکند و از هیچ راهپیمایی یا انتخاباتی جا نمیماند.
حاج رجب خودش است، بیهیچ نقابی، حتی میتوانی لبخند خدا را بر روی لبهای نداشته او ببینی، صورت حاج رجب جایی جا مانده که هرگاه خواستی روی ماه خدا را ببینی، میتوانی به اینجا بیایی، اینجا میتوانی امضا و دست خط خدا را ببینی که بدون هیچ پردهای بر صورت او به یادگار مانده .
منبع: ایسنا[/]
درود خدا بر این مردان بزرگ خدا
ما که از این قافله جا مانده ایم ...
فقط می توانم بگویم شرمنده ایم ...