امیر سرلشگر خلبان شهید علی اقبالی مقدم

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
امیر سرلشگر خلبان شهید علی اقبالی مقدم

شهیدامیر سرلشگر خلبان علی اقبالی مقدم معروف به بابایی ثانی

شهید سرلشکر خلبان علی اقبالی مقدم در اول فروردین ماه سال 1343 در شهر ری در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا اخذ دیپلم تجربی در سال 1361 در تهران پی گرفت و در همان سال به استخدام نیروی هوایی ارتش درآمد و در دانشکده پرواز به تحصیل پرداخت. ایشان سپس جهت طی دوره مقدماتی و تخصصی به کشور پاکستان اعزام شدندو پس از کسب مدرك ليسانس به کشور بازگشتند. ایشان پس از بازگشت به کشور ابتدا باهواپیمای F-5 مشغول پرواز شدند سپس باتوجه به استعداد و تبحری که داشتند برای خلبانی با هواپیمای اف 14 انتخاب شد.
وی در عملیات های مختلفی شرکت داشت تا اینکه سرانجام در روز هفتم اسفندماه 1370 در حین انجام یک مأموریت رزمی آموزشی، هواپیمایش در اصفهان سقوط کرد و به درجه رفیع شهادت رسید.
از این شهید بزرگوار یک فرزنددختر به یادگار مانده است.

وصیتنامه



بسم الله الرحمن الرحيم

كل نفس ذائقه الموت.

من بنده گنهكار و شرمنده شهادت ميدهم به رسالت حضرت رسول اكرم و12 امام و14 معصوم (ع) اميد شفاعت آنان دارم انشاءاله.
اميدوارم مرگم باعث عزت اسلام و قرآن شود بعد از مرگم كه سال نماز كامل و2سال شكسته قضا همچنين 2ماه روزه و2ماه كفاره 1مد بدهيد همچنين 10كفاره 61بپردازيد. خمس مالم را حساب كنيد و بپردازيد. و تنها فرزندم نزد مادرش باشد. از همسرم ميخواهم كه او را فردي مسلمان و با ايمان باز بياورد از همسرم ميخواهم كه بعد از سالگرد مرگم ازدواج كند در صورت ازدواج نيز فاطمه نزد مادرش بماند.
از پدر و مادرم خواهران و برادرانم و تمامي كساني كه به گردن من حق يا حقوقي دارند ميخواهم يا طلب حق كنند از وارثم يا به بزرگي خود مرا ببخشند.
مرضيه جان بعد از مرگم فرزندم را به ديدن پدر و مادرم ببر و آنها را از خود راضي نگه دار.
در آخر از همه شما عزيزان مخصوصاً همسرم و فرزندم ميخواهم كه مرا از آمرزش فراموش نكنند.
خدا نگهدار عصر نيمه شعبان 1412
69/12/11

ازدواج با مردی که سرباز امام بود

من نمیدونم باید از کجا شروع کنم. از روزهای جنگ یا از این روزهای شلوغ و دود گرفته. یه روز یه جنگی بود یه آدمهایی بودن همه چیز رو رها کردند و رفتند جنگیدند .زن .بچه .همه چی .
یادم نمیره رزمنده ای رو که در جبهه های همین مملکت می جنگید همسر وفرزندش تو همین شهر در حال التماس به صاحبخونشون بودن .دو روز دیگه مهلت بده شوهرم بر میگرده از جنگ به خدا کرایه خونه تون رو میده اگه نداد بعد اسبابای من رو بریز بیرون از این ور قسم و آیه از اون ور دل سنگی و قساوت بالاخره با وساطت اهالی محل اون زن چند روز مهلت گرفت. همسرش اومد اما خودش نه خبر شهادتش .خدای من حالا باید چیکار کنه؟
یک کم آن طرف تر یه خونه بود مثل قصر پر از روغن وشکر و چایی ،دختر صاحب باغ همکلاسیم بود ازش پرسیدم این همه چایی و... اینجا تو خونه شما چیکار میکنه؟
گفت بابام میگه جنگه هر روز قیمت ها بالاتر میره چند وقت نگه میداریم جنگ که اوج گرفت میفروشیم وپول زیادی گیرمون میاد.
یه عده هم زندگیشون رو میکردن. شب تو پناهگاه بودن وروز هم دنبال درس و زندگی چرا باید به چیزی که ربطی به اونها نداره اصلا فکر میکردن!

یه عده هم عکس بدست تو این بیمارستان و اون بیمارستان دنبال مجروح جنگیهایی بودند که از بس زیاد بودند تمام راهروهای بیمارستانها رو اشغال کرده بودند اینا ملاقات نیامده بودند اومده بودند دنبال بچه شون شوهرشون. برادر تو رو خدا بچه من رو ندیدی ؟ خدایی وضع این دو گروه از همه بدتر بود. البته یه عده هم اونطرف زیر چنگ و دندون بعثی های ... در حال پرپرشدن بودن نمیدونم یاد اونها که گیر گرگهای خون آشام افتاده بودن بیشتر عذابم میداد یا این خانواده هایی که اصلا معلوم نبود بچه هاشون تو کدوم دشت و بیابون زیر آفتاب سوزان در حال پرکشیدنند.

به هر حال گذشت اما عذاب وجدان رهام نمیکرد چطور میتونستم سرم رو روی بالشت نرم بگذارم وقتی که معلوم نیست اینها در چه وضعیند باید به کدومشون فکر میکردم البته ازبرادر هم مدتی خبری نبود خیلی دوره سختی بود وقتی کاملا از دیدنش ناامید شده بودم ،یه روز در رو باز کرد و خلاصه عمودی برگشت .

ولی این کافی نبود خدایا همه برادرهام رو سلامت برگردون تو یه همچین دوره ای تنها کاری که از دستم بر می اومد دعا بود و رفتن تو دوره های آموزش نظامی سپاه البته اگه مدرسه اجازه میداد ،خدا میدونه چقدر معلما مسخره مون میکردن وقتی نیرو از سپاه می اومد تا اجازه مون رو بگیره واز مدرسه بریم برا آموزش. این تنها چیزی بود که به دلم میچسبید و با اشتیاق انجامش میدادم. چه های پایگاه شمیرانات باید خوب یادشون مونده باشه اون روزا با چه عشقی کلاسهای بسیج رو میگذروندیم که اگه بهمون نیاز شد اعزام شیم واقعا آماده بودیم آخرهای جنگ دبیرستانی بودم تنها آرزوم رفتن به جنگ بود البته مردهای با غیرت سرزمینم این اجازه رو به ما بچه بسیجی ها ندادند


وقتی یکی در خونه ما رو میزد حتما جوابم نه بود چرا که اگر غیرت داشت الان باید اسلحه دستش بود و تو جبهه ها ،آدم بی غیرت مهمترین فاکتور رو برای ازدواج نداره قاطع جواب نه بود وبس همه هم میدونستن ولی خوب ایرانی جماعته و مهمان نوازی( مادرم میگفت )و به این بهونه مرتب مهمونهای ناخونده داشتیم. تا اینکه در روز عرفه در اوج جنگ در حسینیه شهید ماهروزاده از طرف سپاه مراسم روز عرفه رو بر گزار میکردیم که مادر شهید اقبالی مقدم(علی)از من آدرس و تلفن خواست خیلی احترامش رو حفظ کردم هیچی نگفتم و رفتم ولی توی دلم خیلی عصبی شدم که چه پسر بی غیرتی جونامون دارن پرپر میشن فکر ازدواجه .

مامان علی تلفن خونه مون رو از طریق دوستام پیدا کرده بود و با مادرم قرار گذاشته بود یه بار با خواهراشون اومدند ما هم خواب بودیم درس هم داشتم اما خوب به احترام مادرم اومدم سلامی کردم و ... رفتن چند روز بعد مامان علی تماس گرفت گفتن بچه ام از ماموریت اومده چند ساعت بیشتر طهران نیست و ما بیایم وبلافاصله اومدند میدونستم علی خلبانه اما فکر میکردم مسافربریه و خانواده اش هم توضیحی نداده بودند جوابم کاملا منفی بود که یکدفعه زنگ زدند شاید باور نکنید اما یک جوان قد بلند هیچ فاصله ای از لحاظ نور بالا زدن با شهدا نداشت بسیار بسیار ساده و مرتب قرار شد صحبت کنیم .شاید دودقیقه هم حرف نزدیم اما تفاهمی که بین ما وجود داشت گویا اگر سالها روی کره زمین را میگشتم این همه تفاهم را بین خودم و هیچکس پیدا نمیکردم. علی گفت من خلبان هواپیمای اف 14 هستم فرمانده ام امام است هر جا که او امر کند من آنجا هستم تو زندگی من حرف اول و آخر را امام میزند سرباز امام هستم هر جا او فرمان دهد هواپیمای من آنجا خواهد بود میتوانید با سرباز امام زندگی کنید بسم الله... شکه شدم خدای من این دیگر کیست تا چند دقیقه پیش به اینکه چطور باید خودم دست به سرش کنم فکر میکردم حالا اصلا از آسمان کسی آمده بود که حرف دلم را میزد ومن هیچ حرفی نداشتم از همان لحظه جوابم مثبت بود بلافاصله رفت آماده باش بودند و به اصرار مادرش آمده بود و رفت. ما با همان دو دقیقه توانستیم زندگی ای بسازیم که واقعا زبان زد خاص و عام بود.

وقتی بود آنقدر بودنش کوتاه بود که ترجیح میدادیم تا صبح بنشینم چون وقتی میرفت معلوم نبود چند وقت دیگر برمیگردد همیشه دلتنگش بودم .تا به خود میآمدیم ویک جا مستقر میشدیم دستور میامد مامور شدی فلانجا . خدا میداند وقتی دخترم بدنیا آمد اصلا فکر این نبودم که بچه ای بدنیا آمده فقط در فکر این بودم علی را که مدت زیادی بود ندیده ام میبینم و میتوانم دیگر همراه او باشم حدودا سه روز بعد از بدنیا آمدن دخترم خودش را به طهران رساند اما فردایش دوباره رفت آن زمان شیراز بودیم روی اف 5 پرواز میکرد تا توانست منزلی تهیه کند رفتیم البته آنقدر پروازهای پیاپی داشت معمولا بعد اذان صبح گردان بودند و شب مثل یک آدمی که کوه کنده به خانه میامد.

یه موتور گازی داشت کارهای توی پایگاه مثل خرید و ... را همیشه با آن انجام میداد .مرتب از طرف بعضی از خلبانها مورد نکوهش قرار میگرفت میگفتن علی شان یک خلبان را رعایت نمیکند ولی او کاری با این کارها نداشت تا کار بود و پرواز و گردان ماشین وراننده در اختیارش بود برای کار شخصی حتی اگر در مسیر حرکت ماشین گردان بود هرگز توقف نمیکرد میگفت بر میگردم با همون موتورم میرم نمیخوام با پول بیت المال حتی یک ترمز برای من زده بشه.هر اتفاقی در گردان می افتاد سقوطی ترکیدن لاستیکی یا هرچی هرگز کلامی حرف نمیزد همیشه از خانمهای دوستاش میشنیدم یا وقتی بلند گو در پایگاه میچرخید و میگفت تشریف بیاورید برای تشییع پیکر شهید...میگفتم چرا به من نگفتی میگفت من یه سربازم گفتن نگو یعنی اگر گفتم خلف وعده کرده ام .

خیلی دغدغه بیت المال داشت اما نمیتوانست جایی بازگو کند همه را مینوشت بعد هم پاره میکرد اینطوری هم تخلیه میشد هم باکسی در میان نگذاشته بود که خدایی نکرده غیبت شود.

پدرشان راننده کامیون بودند علی هم گواهینامه پایه یک داشت . مادرشان اعتراض میکرد دو روز اومدی اون هم می خوای بزنی به بیابان علی میگفت باید به پدرم کمک کنم یک روز میرفت روز بعد هم در اختیار مادرشان بودندحالا هر کاری داشتند .توی محله شون اگر کسی همسرش را از دست داده بود یا به هر حال از نظر علی نیاز به محبت مادی یا معنوی داشتند هر چند کم اما برایشان حتما چیزی در نظر میگرفت.

خیلی مقید بود سرخاک دوستای شهیدش بره اما به قول خودش اونایی که اول جنگ شهید شدن یه جور دیگه اند. انگار عاشقشون بود یه دوستی داشت خیلی باهم دوست بودند می شست حساب میکرد میگفت من که انسان مفیدی نیستم تنها فرقم با(مهدی یونسی زاده)اینه که تا الان 2سال و یک ماه و 4 ساعت و 9دقیقه بیشتر از اوگناه کردم ارقام رو مثال زدم ولی واقعا اینطوری تا ثانیه های عمرش رو حساب میکرد.خونه همه فامیل ریز و درشت میرفت مگر اینکه فامیلهایی که حجاب نداشتن میگفت رعایت نمیکردن دفعه بعد نمی رفت.

حاضر بود تو همه کارهای خونه کمک کنه تا باهم سه تایمون بریم نماز جمعه خیلی براش مهم بود از گردان میبردنشون اما خیلی بدش میاومد میگفت با اونا برم باید برم اون جلو پشت نرده ها نرده هایی که فاصله بین مردم وامام جمعه و مسولین ایجاد میکنه فقط نرده نیست خیلی حرف توشه .آینده این فاصله رو این میدید که اگه ظلمی به کسی بشه این نرده ها نمیگذارند صدای ظلم به گوش مسولین برسه این نرده ها رو نماد جدا شدن مردم از مسولین میدونست و این رو برا جمهوری اسلامی خطرناک میدونست .میگفتم ترورشون میکنن اینها مجبورند که اینطوری حفاظت بشه ازشون میگفت حکومت علوی شهید میده همینه دیگه اگه حکومت علوی میخوایم خوب همینه دشمن داریم دفاع میکنیم مراقب هم میشیم ولی مراقبت اینطوری و بنز ضد گلوله و ... ظلم میاره صداش رو هم کسی نمیشنونه .

هفتم اسفند ماه بود مثل همیشه از زیر قرآن ردش کردم صدقه گذاشتم بچه رو به زور ازش جدا کردم رفت صبح خیلی زود رفت ولی خوب بچه من با باباش میخوابید وپامیشد همیشه باید در میرفت اگر فاطمه میفهمید که باباش رفته هیچ جوری آروم نمیگرفت مثل بقیه روزا همسایه ها رو که همه خلبانهایی از دوستامون بودن رو بیدار میکرد اون روز با همه این جیغ و دادو گریه های فاطمه رفت .من صدای بلند شدن هواپیما رو خیلی دیرتر از همیشه شنیدم پروازشون تاخیر خورده بود ولی چون صدای نشستنش رو نشنیدم خیلی نگران بودم دیگه ظهر بود.زنگ زدم گردان گفتن هنوز نشسته بلافاصله تلفن خونه مون قطع شد .اما نیمتونستم تحمل کنم انگار واقعا چیزی شده بود بچه رو لباس پوشوندم رفتم بیرون آخه پایین هر بلوکی یه تلفن بود .دوباره زنگ زدم خیلی طرف پت پت میکرد گفت نه نشستن .بازم یک کم پایین وایستادم از خونه ما هواپیما معلوم نبود فقط من از روی صدا تشخیص میدادم اما تو محوطه پایین خود هواپیما هم معلوم بود پس برام خیلی بهتر بود همانجا وایستم .بچه ام هم تو بغلم دیگه از ظهر گذشته بود و صبرم تموم شده بود یه مدت بود بنا به عللی که در حد من نیست راجع به اونها حرف بزنم سقوطها زیاد شده بود و این باعث شده بود من هرروز نگران تر بشوم اون روز که دیگه بدتر کمی صبر کردم دوباره زنگ زدم که متوجه شدم تلفن پایین بلوک هم قطع شده رفتم یه بلوکه دیگه هم از سرما یخ زده بودم خیلی سرد بود هم دخترم یخ کرده بود اما توان بالا رفتن نداشتم انتظار خیلی بده توان رو از آدم میگیره تو این 2سال همیشه منتظر بودم اما خوب امروز دیگه یه جور دیگه بود از بلوک کناری زنگ زدم کسی که تلفن رو بر داشت گفت بفرمایید تا سلام کردم دهنه گوشی رو گرفت گفت خانم آقای اقبالی اونای دیگه گفتن بازم و دیگه نمیشنیدم گوشی دستم بود متوجه پیچیدن ماشین آقای هادیزاده(از خلبانهای ا ف14) به طرف بلوکمون شدم گوشی رو رها کردم به طرفشون دویدم



گفتن تو این سرما اینجا چیکار میکنی بچه مریض میشه بریم بالا دیگه همه چی رو فهمیده بودم فقط نمیدونستم زنده است یا نه مطمإن بودم بهوش نیست اگر بهوش بود محال بود هر جا که بود بخواد اجازه بده کسی بامن تماس بگیره میدونست حرف هیچکس را نخواهم پذیرفت اونها یه چیزایی میگفتند اما من گوش نمیدادم مثلا باباش حالش بد شده رفته نشسته طهران و ...بهشون گفتم این حرفهای محال رونزنید تمام راپله ها رو میدویدم طبقه چهارم بودیم نمیدونم بچه بغل چطوری رسیدم فقط در رو باز کردم قرآن رو برداشتم گفتم صبح از زیر همین قرآن ردش کردم به این قرآن قسم بخور زنده است هر جا بگید میام خانم آقای هادیزاده دست روی قرآن گذاشت گفت به همین قرآن زنده است (بچه ها ی گردان به اون هم دروغ گفته بودن ترسیده بودن نتونه به من بگه گفته بودن مجروح شده)ساکت رو جمع کن یه هواپیما منتظرته بریم طهران الکی یه ساک بر داشتم خالی نمیتونستم تمرکز کنم چی لازم دارم راه افتادیم رفتیم سوار هواپیما شدیم با یکسری از بچه های خلبان گردان و یه همکار دیگه اش به اسم آقای کاوه هیچی نمیپرسیدم برام سقوط روشن بود اما زنده بودن یا نبودن رو هم باید خودم میفهمیدم گفتم اگه از هواپیما پیاده شدیم و رفتیم بیمارستان پس زنده است اگه نه تمومه. وقتی پیاده شدم سوار یه سواری شدیم دوست علی بهش گفت برو کاشونک (خانه پدری من) و آدرس گرفت دیگه نیاز به توضیح کسی نبود بین پایگاه مهرآباد که هواپیما نشست تا منزل ما آنقدر زمان کند میگذشت هنوز هم یادم میاد انگار هفته ها در راه بودیم هنوز شب نشده بود رسیدم خونه از خود اصفهان با هیچکس دیگه حرف نزدم تا رسیدم منزلمون گوشی رو برداشتم زنگ زدم دفتر فرماندهی گردان اف14 گفتم شما چرا من رو فرستادید طهران به من بگید علی کجاست اون بنده خدا انتظار نداشت من بهش زنگ بزنم من رو فرستاده بود طهران تا بامن روبرو نشوند بهش گفتم من مطمإن هستم علی زنده نیست فقط بگو کجاست بغضش ترکید و گفت متاسفم گفتم من رو برمیگردونید پایگاه این تصمیم کی بوده که من رو بیارید طهران من روبرمیگردونید جایی که علی رو منتقل کردید همین.

دیگه مغرب بودرفتم نمازم رو خوندم میدونید همه چیزم همه چیزم رو از دست داده بودم شاید اون لحظه معنی واقعی انالله و اناالیه راجعون رو باتمام وجودم درک کردم . فردا صبح دوباره برم گردوندن پایگاه .وقتی علی رو تشییع کردن عکسش هست من فقط دنبال تابوت بودم آخه معمولا اجسادخلبانها ازبین میروند اما علی همیشه غسل جمعه و شهادت میکرد این بهم دلگرمی میداد که حتما توی تابوت چیزی هست اونموقع فقط بیست سالم بود ولی قدرتم تو پذیرش اینجور مسایل زیاد بود .( به خدا گفتم خدایا من از تو خواستم اگه قراره کسی جانباز بشه ... خدایا منظورم حداکثر تا 70% بود نه صددرصد اما خوب خداوند الاحسان بالاتمام انجام داده بود) تنها چیزی که یادمه اینه که با کفش پاشنه ده سانتی دخترم تو بغلم یه عروسک تو بغلش دنبال تابوت بودم فقط همین نه خیلی کسی رو میدیدم نه میفهمیدم از پشت در سی 130 داشتند تابوتها رو داخل هواپیما میگذاشتند نمیدونم در پشتی این هواپیما رو دیدید هم شیب داره هم ریل برا سوار و پیاده کردن تجهیزات جنگی. نیروها معمولااز در کناری بالا میآیند البته با پوتین میشه روی این ریلها را رفت اما بچه بغل با کفش پاشنه بلند محاله دویدم از روی این ریلها که به تابوتها برسم و نکنه نگذارن این دقایق آخر کنار علی باشم آخه هم مسافر داشت هم نیرو بود هم یه عده باهامون بودن هم تابوت خلبان کابین عقبش با خانواده و...بودند .

علی وصیت کرده بود در قطعه 27 بین شهدای اول جنگ دفن شود.


سلام و عرض ادب

من واقعا از زحماتتون ممنونم

همین که گاهی وقت ها اگه خواب باشیم از غفلت یا بیدار باشیم اما بازهم غفلت یا گاهی فراموش میکنیم یاد شهدا رو

و این که شما و دیگر دوستان با ایجاد چنین تایپک هایی دوباره اونا رو تو قلبمون زنده میکنید تا شاید عده ای از خواب و غفلت بیدار شوند سپاسگزارم

ان شاالله که همه ی اون کسانیکه آروزی شهادت دارند به به آروزشون برسند

نگیم لیاقت نداریم همین که تا آخرین لحظه ی مرگ آرزوش رو داشته باشیم به نوعی خودش یه شهادته

ان شاالله که موفق باشید :Gol: