از اشک علی تا راز برادری

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
از اشک علی تا راز برادری

.این حلقه های اشک بود که در دریای چشما ن علی (علیه السلام)می گزدید وبدون یافتن ساحلی خود را به اقیانوس خاک فرا می افکند.

نمی دانم این روزها چگونه تبسم کنم و شادباش بگویم. روزهایی که حجة الوداع پیغمبر در غدیر را به یادم می آورد.... به یادم می آورد که دستهایت را فشرد و با صحابه پیمان بست. شاید فرماندهی لشگر بزرگ مسلمانان را سپردن به اسامة بن یزید هجده نوزده ساله برای جنگ با رومیان، در آخرین مأموریت پیغمبر زمینه ساز رهبری تو بود. وحرفی که او به گونه ای دیگر ابراز نمود. می خواست بگوید که ای شیوخ قبایل، من با این عمل انقلابی سنت جاهلیت را کنار می زنم. و چنین می شود که ابوبکر و عمرتحت فرماندهی اسامة به پیش می روند. پیغمبر آگاهانه تصیم می گیرد که زمینه سازی کند برای عدالت تو، مولای شبگریه ها. و تو آشفته از راه می رسی و نیت این انتخاب را می پرسی. که در جواب می شنوی ازپیغمبر: آیا راضی نیستی که تو نسبت به من هارون باشی نسبت به موسی؟
این آغاز غربت تست پس از آنکه رسول به معراجی دیگر می رود. نخلهای سر به فلک کشیده هم می دانند که از اولین روز دعوت پیغمبر (یوم الدار) تا آخرین خطبه اش (حجة الوداع) و آخرین روز حیاتش با او همراه بوده ای و او به صراحت و اشارت بر این مهم توصیه کرده. اما انکار می کنند. شهادت خاص و عام بر این است که ابوبکر نخستین گرونده بوده است. دو سالِ ابوبکرگذشت. ده سال حکومت عمر به پایان رسید و در آخرین لحظات عمرش خلیفه را برمی گزیند. حالا تو مانده ای و یارانت.... همان میثم تمار خرما فروش که مؤاخده اش نمودی که چرا با جدا کردن خرماهای خوب و بد، مردم را در غذایشان به خوب و بد تقسیم می کنی که باید همه را با یک قیمت بفروشی. و سلمان فارسی بیگانه، از ایران، ابوذر غفاری غریب که از صحرا آمده و بلال که یک برده حبشی است. پس از 23 سال با پیغمبر بودن برای استقرار مکتب و 25 سال سکوت که همه در برابر این سکوت تو سکوت کرده اند. اما تو خاک در چشم و استخوان در حلقوم ماندی. دوره پنج ساله ات آغاز شد. آنگاه که طلحه و زبیر دو صحابه نزدیک پیغمبر که پیغمبر طلحه را طلحة الخیر توصیف کرد و گفت اگر دوست دارید شهیدی را روی خاک ببینید که زنده راه می رود به طلحة الخیر نگاه کنید. و زبیر هم که از نامی ترین نیزه داران به شمار می رفت و 23 سال با پیغمبر جهاد کرد. وقتی می بینند که در حکومت عدالتخواهانه تو از بذل و بخشش های عثمانی خبری نیست به سراغت می آیند که دست کم استانداری خطه ای را به آنان محول کنی که دست کم در امور مملکت با آنان شورا داشه باشی و تو می گویی که اگر احتیاجی بود در نظر می گیریم. و چراغ را خاموش می کنی که صحبت احتیاجی به نور ندارد. و همین جواب اینهاست. از تو اجازه حج می گیرند و می گویی که می دانم به کجا می روید اما بروید... آنگاه عایشه را برمیدارند و می آیند و جمل را به راه می اندازند. مولای من! تو بزرگی اما خیلی ها نمی دانند چرا بزرگی. آنان که متملق تو هستند نه شیعه تو. آنان که وقتی خبر ضربت خوردنت را در مسجد شنیدند گفتند علی در مسجد چه می کرد؟ کسی گفت: نماز می خواند. و در جواب گفتند مگر علی نماز هم می خواند؟! آنان که اگر ترا دوست می داشتند آتش خلق نمی شد. آنان که تو رودررویشان گفتی من کوچکتر از آنم که بر زبانتان می آرید و بزرگتر از آنم که در دلهای شما هستم. می گویند همه چیز را باید با اضدادش شناخت و تو را باید با دشمنانت شناخت. انسان به میزانی که به مرحله انسانیت نزدیک می شود بیشتر احساس تنهایی می کند. بقول یکی از نویسندگان روزها شیر نمی نالد. مولای شبگریه ها! شناختن محمد و ابوسفیان، علی و معاویه و حسین و یزید آسان است شناختن طلحه و زبیر دشوار است که پس از 50 سال سابقه با حالتی خشمناک از قتل خلیفه مظلوم سخن می رانند. از تو مولایم! تمام رنجهایت غرامت عظمتهایت بود. آنگاه که نخست پیغمبر ابوبکر را برای فتح قلعه خیبر می فرستد و موفق نمی شود فردای آنروز عمر را مأمور می کند و او هم شکست می خورد تا اینکه روز بعد تو را برمی گزیند. قلعه خیبر فتح می شود و مرحب چنان نقش بر زمین می گردد که آه از نهاد زمین برمی خیزد. و این احساس تحقیریست که چندیست در وجودشان نطفه بسته. مگر می شود فراموش کرد رقص شمشیرت را که آسمان بانگ لا فتی را سر داد و پیغمبر یک ضربه ات را که به فرار ابوسفیان و بتش هبل انجامید را با عبادات انس و ملک می سنجد. ابوسفیانی که مسلمان می شود و لات و هبل را می شکند و به حمایت از تو وقتی که خانه نشین می شوی می خواهد شهر را پر از سواره و پیاده کند. و تو خود را بی نیاز از هر حمایتی نشان می دهی. پیغمبر از دنیا رفته و حالا اسلام علیه اسلام برخاسته. اسلام ابوسفیانی ... که در احد بیرق به بت می بندد. و در صفین قرآن به نیزه. آنجا که لشگر مسلمین بر تو می تازند مولای من که اگر بر قرآن روی نیزه شمشیر بکشی بر تو شمشیر می کشیم. چهره هایی وجیه المذهب که در جنگ تبوک پیغمبر را تنها رها کردند چرا که در برابر چشمان ازرق دختران رومی دلشان تاب نداشت و از رسول خواستند که معافشان کند و او در جواب گفت: بمانید و خودتان را و دینتان را حفظ کنید تا گند تقوای پلیدتان مجاهدان را نیالاید.

[=Book Antiqua]در صفین قیافه های شناخته شده و پلید بنی امیه، در نهروان ناشناخته های مقدس نما، اما در جمل چه کسی پیش رویت قرار می گیرد؟ عایشه همسر پیغمبر- امّ المؤمنین- طلحة الخیر و زبیر نواده عبدالمطلب.
زبیر که پسر عمه ات بود و زمانی که خلافت در سقیفه به دست ابوبکر افتاد و تو محروم شدی به دفاع از تو در خانه ات متحصن شد. به نفع تو با عثمان جنگید اما نمی تواند با تو بماند چون یکهزار برده خریده است تا برایش کار کنند. عبدالرحمن بن عوف در عقیق کاخ می سازد و رییس مجلس می شود وهزار حقه می زند که عثمان روی کار بیاید چون اگر تو روی کار می آمدی کاخ را روی سرش خراب می کردی و آنوقت برای تقسیم طلاهایی که به ارث گذاشته بود تبر نمی آوردند. طلحه روزی هزار دینار از درآمد املاک را به جیب می زند و عثمان سخاوتمند گردنبند زنش به اندازه مالیات شمال آفریقا قیمت دارد.
پس از غدیر چه بر تو چه گذشت مولای من؟ ای کاش همانقدر که از نقطه ب بسم ا.. می گوییم کمی از خودت بگوییم. از اینکه درد تو درد شمشیر ابن ملجم نیست دردت از مردمی ست که دین دارند و عقل ندارند. تو بزرگتر از آنی که از رنجهایت رنج ببری. بنی امیه دشمن رویایت هستند و طلحه و زبیر هم پیمانهای تو که در برابر بنی امیه در جبهه تواند و در نیمه راه کنار می روند اما نه به گوشه خانقاهی برای سکوت که با عایشه پیش روی تو می جنگند. طلحه کشته می شود و زبیر با یادآوری های تو از گذشته پر اخلاصش بیدار می شود و به سمت مدینه ره می سپارد تو فرمان می دهی که با فراری ها کاری نداشته باشند اما ابن جرموز که جنگ را پیش بینی کرده و گریخته برای خودشیرینی هم شده کشته زبیر را برایت می آورد و از لبان تو نفرین بر خود می شنود. چرا که پیغمبر فرموده: قاتل زبیر در آتش است. عایشه را با احترام به دست برادرش می سپاری و پیروز از جمل بازمی گردی اما چه بر تو گذشته بود که آرزو کردی کاش بیست سال پیش مرده بودم. تو آنقدر رشد کردی که بودنت جرم شده بود و غرامت آنرا هم به دشمن دادی هم به دوست.
... و خوارج گوسفندانی که در زیر دست گرگی که در لباس چوپان درآمده رام هستند و علیه چوپانی که تمام عمر برای نجات آنها درگیر بوده بسیج می شوند. به قول دکتر شریعتی زخم های تن حسین همیشه به رخ کشیده می شود و مستمعان به عمق این فاجعه می اندیشند که چه صحنه هولناکی در کربلا پدید آمده است. اما که می داند بر حسینت چه گذشت؟
که می داند پس از غدیر بر تو چه گذشت که وقتی زهرایت در آخرین لحظات زندگی می گرید از او می پرسی چرا گریه می کنی می گوید: من برای مظلومیت تو گریه می کنم...
مولای شب گریه ها! ای کاش آنقدر که از تو تجلیل کردیم عدالتت و زندگی ات را تحلیل می کردیم. مولای من! تو درد شمشیر را احساس نمی کنی و ما درد تو را!

[=Book Antiqua]دل داده شمشیرم وقتی سپرت باشم :Sham:


[=Book Antiqua]در رهگذر تیرم تا در گذرت باشم :Sham:

[=Book Antiqua]چون سایه به دلخواهت در بند تو همراهت :Sham:

[=Book Antiqua]همپای تو می آیم تا دربه درت باشم:Sham:

[=Book Antiqua]از پای نمی افتم در پای تو می افتم:Sham:

[=Book Antiqua]چون برگ به روی خاک تا در گذرت باشم :Sham:

[=Book Antiqua]چون چشمه سر راهت مشتاق رخ ماهت:Sham:

[=Book Antiqua]جوشیده ام از هر کوی تا در نظرت باشم:Sham:

[=Book Antiqua]با آه تو می سوزم با اشک تو می جوشم :Sham:

[=Book Antiqua]چون چاه به سر دارم با چشم ترت باشم:Sham:

[=Book Antiqua]می سوخت زمین از تب، خم شد کمر مرحب :Sham:

[=Book Antiqua]او نقش زمین می شد تا شعر ترت باشم:Sham:

[=Book Antiqua]پنهان مشو از دیده ای شمس نتابیده :Sham:

[=Book Antiqua]چندین شب یلدا را فکر سحرت باشم:Sham:

[=Book Antiqua]در دام تو نخجیرم بر دار تو حلاجم:Sham:

[=Book Antiqua]گردن به لب تیغم تا هم خطرت باشم:Sham:

[=Book Antiqua]من مست ولای تو، در پای خدای تو :Sham:

[=Book Antiqua]در من ندمید آنشب تا پشت سرت باشم :Sham:

[=Book Antiqua]شمشیر فرود آمد دنیا به سجود آمد :Sham:

[=Book Antiqua]من ماه نبودم تا شق القمرت باشم :Sham:


موضوع قفل شده است