بی قرار پرواز

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
بی قرار پرواز

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از

شهید حسین گلشنی آذر :Gol:


نان حلال و شیر با وضو

نان پدر حلال بود. زحمت زیادی برایش می کشید. مادر هم متدین بود و با خدا.... نامش را گذاشت «حسین» و بی وضو به او شیر نداد. قطرات اشکش برای حسین:doa(6):
می چکید بر گونه های طفل شیرخواره و حسین با گریه های جانسوز و بی صدای مادر انس گرفت...


********************

وقتی همه ندارند

چهار پنج سال بیشتر نداشت... تمام تعطیلات عید پول جمع کرده بود. مادرش پولها را گرفت و برایش شلوار نویی خرید. دو سه روز پوشید و بعد آن را به مادر داد و گفت: مادر، من شلوارو نمی خوام، پولمو پس بگیر! بعد همان شلوار کهنه خودش را پوشید. می گفت: وقتی همه ندارند و هیچ کس لباس نو نمی پوشد، من چرا بپوشم؟


********************

مواظب نمازتان باشید

از همان کودکی حساسیت بخصوصی به نماز اول وقت داشت. هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که نمازها را در اول وقت به جا می آورد و اگر تنها چند دقیقه همنشینش می شدی، فقط به نماز اول وقت توصیه می کرد و اگر هم سالها همنشینش بودی باز به تو می گفت: «مواظب نمازت باشی.»
خواهرهایش از خودش بزرگتر بودند اما مثل او به اوقات نماز دقیق نبودند. می گفت اگر نماز نخوانید یا اوقات نماز را مواظبت نکنید، بقیه کارهایتان هم مورد قبول نخواهد بود. مواظب نمازهایتان باشید... خیلی ها به عشق او نماز اول وقتی شدند!


********************

خدا ایمانتان را کامل کند

برادر بزرگش ازدواج کرده بود اما حسین هنوز سنی نداشت و کوچک بود. شش سال تمام که برادرش به همراه خانمش با حسین و پدر و مادر زندگی می کرد، حسین هرگز سربلند نکرد و به چهره زن برادرش نگاه هم نکرد. وقتی هم که خانه بود، دو زانو می نشست و به زمین زل می زد و اگر هم حرفی می زد یک جمله بیشتر
نمی گفت: «خدا ایمانتان را کامل کند.»
دیگر شده بود تیکه کلامش، نجابت و پاکی او برادر و زن برادرش را هم به تحسین وا می داشت. تقید عجیبی به مسائل شرعی داشت؛ از همان کودکی.

********************
نگو! به زحمت می افتد

خیلی اهل صله ارحام و سر زدن به بستگانش، مخصوصا خواهرها و خاله اش بود. وقتی می خواست به خانه خاله اش که فرزندی نداشت و حسین را خیلی دوست داشت برود، مادر می گفت: حسین جان، بذار حداقل خبر بدیم، بعد برو.
می گفت: نه، نگو! اینطوری به خاطر من به زحمت می افتد. غذا درست می کند و تشریفات می شود... می دونی که مادر، من از تشریفات متنفرم!

********************
دنیا را سه طلاقه کرده بود

آنچه از حسین تعریف می کنند، دقیقا یادآور تکه بریده هایی از زندگی علی:doa(6): است... او به راستی به امیرالمومنین:doa(6): تاسی کرده بود.. می گویند خیلی کم غذا می خورد و بعد از آشنایی با حضرت امام رضوان الله علیه و افتادن در خط مبارزه و انقلاب کمتر هم شده بود!
مخصوصا در ماه مبارک، هرچه غذا جلویش می گذاشتند لب نمی زد... می گویند نان را تکه تکه می کرد و به کره می زد و در دهان می گذاشت و با همان چند لقمه روزه می گرفت! یا می گویند هرگز روی تشک گرم و نرم و راحت نمی خوابید...


تحول

حسین از همان ابتدا هم که هنوز از انقلاب خبری نبود، نسبت به نماز و مسائل شرعی بسیار مقید بود اما خودش هم خیلی زحمت می کشید. آن زمانی که کمتر به این مسائل بها داده می شد او دقیق بود و مومن به باورهای که عمری با آنها زندگی کرده بود...
اما اوج رویش او در اثر تحولی بود که در دوران سربازی رخ داد. دوران سربازی و آشنایی با امام رضوان الله علیه و افکار انقلابی، حسین را موقن تر کرد... بعد از این تحول بزرگ، هر روز که می گذشت حسین آسمانی تر می شد و همه اطرافیانش این را از سیمای او و حالات و رفتار و گفتارش به خوبی متوجه می شدند.


********************

مبارزه

بعد از آشنایی با امام رضوان الله علیه تمام لحظات حسین به مبارزه با رژیم ستمشاهی گذشت. روزی هراسان به خانه خاله اش آمد. از قضا مادرش هم آنجا بود. وقتی متوجه مادر شد که از پنجره طبقه بالا نگاه می کند که دیگر دیر شده بود. مثلا آمده بود خانه خاله اش تا مادر را نگران نکند، مادر هم آنجا بود! تمام دست و پاهایش خونی بودند. زانوهای شلوارش و آستینهای پیراهنش هم پاره شده بود. رفت سمت حوض وسط حیاط و دستمالی را که از مادر گرفته بود برای چنین موقعی که اگر گلوله خورد با آن ببندند. به سرعت دستمال خونی را شست و همانطور که نگاهش به پنجره های بالایی بود و پشت به پنجره کرده بود تا خون دست و پاهایش از تیررس نگاهای نگران مادر پنهان بماند، مشغول شستن زخم دست و پاهایش شد، مادر صدایش زد و گفت: حسین جان، بده من برات بشورم. گفت: نه مادر چیزی نیست. خوردم زمین، کمی لباسهایم خاکی شدن...
مادر بعدا فهمید حسین مشغول پخش اعلامیه بوده که گاردیها سر می رسند و تعقیبشان می کنند تا داخل مهدیه و حسین در حین دویدن می افتد داخل جوب و چند جا هم زمین می خورد... همه دستها و پاهایش زخمی شده بود اما نشان مادر نمی داد...

********************


امام که آمد

امام خمینی رضوان الله علیه که آمد، همه خوشحال بودند. همه سر از پا نمی شناختند اما حسین حالات عجیبی داشت. آنقدر خوشحال بود و حالت وجد و نشاط پیدا کرده بود که به وصف نمی آید... همه را به شیرینی میهمان کرده بود! باز به هر کسی که می رسید به صرف شیرینی میهمانشان می کرد! به اصطلاح روی پایش بند نبود. خیلی حال عجیبی داشت آن روز...

********************
آقا معلم

در دانشگاه تبریز پذیرفته شد، رشته ریاضی. درسش فوق العاده بود، مثل بقیه کارهایش. همیشه دقیق بود و مومن و این دو خصیصه آن همه در رفتار و گفتار حسین مشهود بود که نمی توانست پنهان کند. همزمان با تحصیل، تدریس هم می کرد. مربی امور تربیتی بود و کلی دانش آموز همیشه اطرافش بودند که عاشقانه دوستش داشتند. آقا معلم، برای آنها به معنای واقعی کلمه معلم بود.

********************
باز هم تاکید به نماز

مدرسه آهنگری، مربی امور تربیتی بود. شوهر خواهرش، آقای پژمانیان که نزدیکترین دوست و یارغارش بود نیز در همان مدرسه تدریس می کرد...
انجمن اسلامی را در مدرسه راه انداخت، تازه کارش شروع شد. علیرغم آن همه مشغله که داشت؛ تحصیل و تدریس دینی و امور تربیتی و کارهای تبلیغی که انجام می داد و حالا بچه هایی که با عطش او را می جستند تا حقیقت را از کلماتش بفهمند. بچه ها را برای نماز می برد مسجد بنی هاشم که هنوز قسمتی از آن در حال ساخت بود و هنوز حتی زیرانداز و یا موکتی نداشت. ظهرها بچه ها را می برد مسجد و نماز را می خواندند و از آنجا می رفتند خانه هایشان... علاوه بر این به بچه ها فقه و قرآن و حدیث هم درس می داد. از میان شاگردانش بسیارشان بعدها به جبهه رفتند و شهید شدند که شهید حداد و خالداری از آن دسته اند.


********************

با شهدا

علاقه عجیبی به شهدا داشت. با مشغله های فراوانی که داشت، باز قسمت اعظم وقتش را برای شهدا می گذاشت... روزی آمده بود دنبال دامادشان. گفت: اگر بیکاری بیا کمک من! خیلی سرم شلوغ است... چند روز دیگر آمد دنبالش و او را برد اطلاعات و جهانگردی آن زمان... عکس و تابلو نوشته و پارچه نوشته و خط و ... از شهدا کار می کرد. خیلی به کارهای تبلیغاتی و شهدا علاقه داشت. با چه عشقی عکس شهدا را نقاشی می کرد و نامشان را می نوشت. انس خیلی زیادی با شهدا پیدا کرده بود...


بی تعلق

می گویند حسین به هیچ چیز تعلق خاطری نداشت. پای اعتقادش هم که به میان می آمد دیگر برای تقدیم دار و ندارش سر از پا نمی شناخت. با آنکه خودش معلم بود و حقوق دریافت می کرد اما حتی یک ریال را برای خودش خرج نمی کرد و همه آن را برای افراد بی بضاعت اختصاص داده بود؛ طوری که برای گذران زندگی و نیازهای اولیه هم گاه گاه از مادر قرض می گرفت! روزهای جمعه را هم می گذاشت اضافه کاری! می دیدی ساعتهاست که نماز جمعه تمام شده اما حسین هنوز دارد کتابها را با خودش این طرف و آن طرف می کشد! باز از این جمعه تا جمعه بعدی دوره می افتاد و از مغازه ها کتابهای استاد مطهری و شهید دستغیب را می خرید و با دوچرخه اش به خانه
می آورد و کارتن کارتن جمع می کرد و می برد مقابل مسجد جامع و می فروخت و تمام درآمدش را هم خرج ایتام و فقرا می کرد.

********************
دیدار محبوب

سال 59، که سمینار حوزه و دانشگاه برگزار شد حسین هم آمده بود. با تعدادی از دانشجویان در مدرسه کرمانیها مستقر شده بودند. شوهر خواهرش هم آمده بود. در حیاط مدرسه فیضیه با هم برخورد کردند و به گفت و گو نشستند.... چهره حسین و حالاتش و حرفهایش همه خبر از اشتیاق غیر قابل وصفش به دیدار یار داشت. انگار هر قدم که به دیدار نزدیکتر می شد عاشق تر می شد. افکار بسیار بلندی داشت، انگار که سالها پیش تر از زمانه خویش زندگی کند... کم کم مبانی انقلاب فرهنگی پایه ریزی شد... اولین سخنرانی امام رضوان الله علیه بعد از ناراحتی قلبی شان و بستری شدن در بیمارستان قلب تهران، همان دیداری بود که حسین انتظار می کشید. حالا در 10 _ 20 قدمی آن دیدار بود که حسین شیدای یار شده بود و دیگر آرام و قرار نداشت.

********************
همیشه حاضر

بعد از پیروزی انقلاب دیگر نمی شد پیدایش کرد. اگر می خواستی او را ببینی باید ساعتها به دنبالش می گشتی! یک پای ثابت همه کارهای تبلیغاتی _ انقلابی بود.
با وجودی که همزمان هم باید درس می خواند و هم درس می داد، آن هم با آن شاگردان بسیار که او داشت. تازه! در انجمن اسلامی هم بود و کلاسهایی که خودش برای بچه ها گذاشته بود. اما انگار خدا به وقتش برکت داده بود. به همه کارهایش می رسید.


********************

هیئت هفت نفره

از اعضای هیئت هفت نفره اردبیل بود؛ هیئتی در استانها که موظف بودند افراد کارشکن و سلطنت طلب را در ادارات شناسایی کرده و برکنار نمایند و افراد متدین و انقلابی را جایگزین کنند.

********************
فقط به خاطر شما

هیچ وقت لباس تازه نمی پوشید. اینکه تازگی نداشت! اما مادر دلگیر بود. حسین یک جفت کتانی پوشیده بود که دیگر کهنه و از بین رفته بودند. یک روز مادر با ناراحتی گفت: حسین جان، ببین فلانی و بهمانی که همسن و سال تو هستند چقدر قشنگ لباس می پوشند، تو نمی پوشی، می دانم! اما برو یک جفت کفش بخر عزیزم. اینها چیه به پا داری؟! مردد مانده بود. انگار بخواهد تصمیم سختی بگیرد. شب که برگشت یک جفت کتانی نو بپا داشت. به مادر گفت: «فقط به خاطر شما، وگرنه دلم نمی خواست در این اوضاع و احوال مملکت تشریفات کنم!»

********************
خورشید از کدام طرف درآمده

حسین که آمد یک عالمه پسته خریده بود. مادر هاج و واج مانده بود. گفت: حسین جان، خورشید از کدوم طرف دراومده؟! گفت: برای خودم خریده ام مادر. خودم می خورم.
مادر که به پسته ها نگاه کرد دید همه شان یا پوسیده اند یا خرابند و مغز ندارند! گفت: حسین، پولتو دادی بابت اینا؟ اینا دور انداختی اند. گفت: من که از اولش گفتم. اینا رو برای خودم خریده ام. خودم می خورمشون! مادر قانع نمی شد. گفت: آخه چه فرقی می کنه کی بخوره؟ من میگم اینا دور انداختنی اند... مجبور شد دلیل کارش را بگوید تا مادر قانع شود، گفت: مادر جان، اینها رو می فروختند تا پولش رو بفرستند کمک به جبهه ها. هر چی داشتم دادم و اینا رو خریدم! مادر سالم هایش را سوا کرد و شکست و با کشمش و گردو قاطی کرد و ریخت داخل کیسه ای تا جمعه ها که می رود مسجد اعظم برای فروختن کتاب بخورد اما همان ها را هم نخورده بود. به هر کسی رسیده بود یک مشت داده بود تا تمام شوند!


میل نداشتم مادر

خانه که پیدایش نمی شد. فقط شبها خانه بود. به خانه هم که می رسید بیشتر وقتش صرف مطالعه می شد. مادر برایش میوه می آورد و می گفت حالا که تا دیر وقت
می نشینی به کتاب خواندن، حداقل چیزی بخور که جان بگیری. صبح که نگاه می کرد می دید یا به میوه ها دست نزده یا یک خیار یا یک سیب کوچک خورده و به بقیه اش دست نزده، می پرسید: بازهم که چیزی نخوردی حسین جان... می گفت: میل نداشتن مادر... دو میوه را که یک جا نمی خورند مادر! خیلی ها یکی اش را هم ندارند...

********************
من پاسدارم

برادرش یک کاپشن چرم برایش هدیه فرستاده بود. برد و داد به کسی! گفت این گران است. من نمی توانم آن را بپوشم... پدر گفت: بابا جان، تو معلمی، پاسداری، بسیجی هستی، نباید سر و وضعت خوب باشه؟ گفت: بله پدر جان، من پاسدارم. پس چه هستم؟ چون پاسدارم خدمتگزارم. لباسم هم همین لباسی است که به تن دارم نه آن لباس!


********************

روضه خوان بچه ها

تاثیر کلامی بخصوصی روی بچه ها و نوجوانها داشت. محال ممکن بود برای بچه ای حرف بزند و او متاثر نشوند.
برادرش که در روستایی درس می داد و پیش تر ها تاثیر کلام حسین را بر روی نوجوانها دیده بود و از عشق و علاقه حسین به بچه ها خبر داشت تاسوعا و عاشوراها می آمد دنبالش تا برود و برای بچه ها حرف بزند و روضه بخواند. دل بچه ها را با دو سه جمله زیر و رو می کرد...


********************

هنوز عادت نکردی؟

اواخر شبها خیلی دیر به خانه بر می گشت. بعضی اوقات ساعت از 12 هم گذشته پیدایش نبود. مادر زنگ می زد مسجد اعظم، می گفتند: حاج خانم! خیلی وقته رفته. وقتی می آمد مادر هنوز بیدار بود. می گفت: حسین جان، قبول باشه! نمی گویی من نگران می شم مادر؟ می گفت:می خوام عادت کنی! در فکرش بود که رفتنی است، به همین زودیها و دلش می خواست مادر را آماده کند... نگاه عجیب و معنا داری به مادر می کرد و می گفت: هنوز به دیر آمدن من عادت نکردی؟!


********************

شبها...

شبها تا صبح می نشست نوارهای سخنرانی آیت الله مطهری و دستغیب را گوش می داد و می نوشت. از روی کتابهای امام رضوان الله علیه یاداشت برداری می کرد و
می نوشت تا برای بچه ها بگوید. بچه هایی که عاشقش بودند و به شدت از او حرف شنوی داشتند و عشق امام از سخنان حسین به دل آنها هم سرایت کرده بود و عطش فهم حقیقت یافته بودند...
عکس شهدا را می آورد خانه، شبها تا صبح نقاشی می کشید. خط می نوشت. آگهی می نوشت... تا خود صبح.

********************
خنده های زیبا

می گویند علیرغم آن همه مشغله ای که حسین داشت و علیرغم آن روحیه بخصوص و منحصر بفردی که داشت، بسیار شوخ طبع و بذله گو بود. اگر چه شوخی کردنهایش هم با رعایت دقیق مسائل شرعی بود و کاملا احتیاط می کرد که غیبت و ایذاء مومنی نباشد.
بچه ها را روی شانه هایش سوار می کرد و راه می برد یا روی شانه هایش می نشاند و چهار دست و پا راه می رفت که بچه ها را بخنداند. بسیار هم گشاده رو بود.
خنده های بسیار زیبایی داشت. وقتی می خندید تو گویی عالم می خندید. لبخند هم که می زد زیباتر می شد؛ آن چهره معصوم و با صفایش.


سودای پرواز

شوق رفتن به جبهه داشت و تمام تلاشش را می کرد تا اعزام شود. پیش مدیر مدرسه می رفت، پیش رئیس وقت آموزش و پرورش که یک روحانی بود می رفت و اصرار
می کرد تا اعزامش کنند اما هر دفعه قبول نمی کردند و می گفتند بمان، تیر ماه که برسد اعزامتان می کنیم. مگر گوش می داد؟! معلمها تعجب می کردند و می گفتند: قدری صبر کن، تیرماه که از راه برسد با هم می رویم، قبول نمی کرد. فقط سودای پرواز در سر داشت.


********************

ولی من می روم

برای چندمین بار تلاش کرده بود و باز نگذاشته بودند برود جبهه. گفته بودند اینجا به تو احتیاج داریم. بچه ها حرف تو را می خوانند. در کارهای تبلیغاتی هم که بی نظیری.
کلاسهای قرآنت را چکار کنیم؟...
خواهرش سراغ مادر رفت و گفت: حسین نرفته، آمده خانه ملحفه را روی سرش کشیده. مادر گفت: حتما باز هم نگذاشته اند برود! رفت سراغش و پرسید: حسین جان! چرا ناراحتی؟ از شدت ناراحتی و اندوه چهره اش در هم رفته بود و غمگین بود. گفت: هیچی! نذاشتن برم ولی من می رم! خیلی طول نکشید. چند روز بعد دوباره تلاش کرد و این دفعه اعزام شد.


********************

پیراهن کهنه

وقتی می خواست برود گفت: مادر یک پیراهن کهنه به من بده! مادر نخواست اشاره کلام حسین را متوجه شود و گفت: حسین جان، چرا کهنه؟ بذار یک لباس خوب و نو بدم بپوشی... خودش رفت و گشت و پیدا کرد. مادر گفت: حالا نرو حسین. بذار تیرماه با معلما برو. گفت: نه مادر، نمی شه. دوست من (مجید امینی فر) از خارج آمده و رفته سوسنگرد که بجنگد، من نروم؟! بعد یک لحظه به یاد خرف مادر افتاد که در عاشورایی گفته بود حسین، کاش من هم زمان امام حسین:doa(6): بودم تا کمکش کنم... گفت: مادر، یادته این حرف رو به من زدی؟ مادر باز هم نمی خواست اشاره کلام حسین را بگیرد. گفت: حسین، من زمان آقا را می گفتم. حسین با همان آرامش طوفانی اش گفت: مادر جان، از قضا اصل کمک الان است. الان زمان امام و یاری امام است... بگذار بروم. مادر گفت: حسین تو می گویی بروم من بغضم می گیرد. گفت: مادر، تو هم که به من می گویی نرو بغض راه گلویم را می گیرد. مادر پیشانی حسین را بوسید و گفت: برو حسین.


********************

کربلای حسین

چه کسی باور می کند عاشقی این چنین صادق باشد که بی معطلی محبوب لبیکش بگوید؟ حسین همه اش 11 روز در جبهه بود. تنها عملیاتی هم که شرکت داشت، عملیات رمضان بود. خدا خیلی زود جوابش را داد.. بلافاصله بعد از آنکه پایش به جبهه رسید، خط شکن شد!

********************
خط شکنی از لشکر عاشورا

بی سیم چی شده بود اما روزی که به شهادت رسید، روی نفربر بود. سنگرهای مثلثی یا خاکریز های مثلثی در شلمچه قتلگاه خیلی از بچه ها شده بود و خیلی از آنها هم مفقودالجسد شده بودند؛ مثل حسین. با بی سیم روی نفربر بود که خمپاره خورده بود... چندتا از شاگردانش هم همراهش رفته بودند. معلم و شاگرد با هم در جبهه حضور داشتند... سالهای سال هیچ خبری از حسین نبود، تا این که سال 72 تکه ای استخوان آمد که می گفتند حسین است... چه کسی باور می کند عاشقی، چنین صادق باشد که 11 شب و روز بیشتر پشت در نمانده باشد و محبوب این سان زود پاسخش را به دعوتی داده باشد؟



نوشته م.آشنا
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 609