امیر سرتیپ شهيد مصطفي مشكيان

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
امیر سرتیپ شهيد مصطفي مشكيان


شهيد مصطفي مشكيان فرزند عباس به مورخه 1342/01/10 در نيشابور از يك خانواده معتقد به دين اسلام ديده به جهان هستي گشود. وي دوران كودكي خويش را در كنار خانواده سپري نمود تا اينكه در سن 7 سالگي جهت كسب دانش و معرفت به مدرسه رفت و تحصيلات خود را تا اخذ مدرك ديپلم در همان محل سكونت خود سپري نمود و سپس به قم عزيمت نمود و يك سال درس طلبگي خواند. در تاریخ 1360/07/01 از طریق شرکت در کنکور ورودی دانشکده افسری به استخدام ارتش در آمد. پس از طی دوران سه ساله دانشکده در تاریخ 1363/07/01 در رسته پیاده به درجه ستواندومی نائل آمد. پس از طی دوره مقدماتی رسته پیاده در مرکز آموزش پیاده شیراز به لشکر 1 مرکز اختصاص یافته و مشغول خدمت گردید.
با شروع جنگ تحميلي از طريق لشکر به جبهه هاي جنگ حق عليه باطل اعزام گرديد تا اينكه سرانجام در مورخه 1365/11/05 در منطقه زبيدات بر اثر اصابت تركش خمپاره به فيض شهادت نائل گرديد.
شهید در سال 1361 ازدواج نموده و از وی 2 فرزند بجای مانده است.



اقای کریمی (همرزم شهید):
خوب بهخاطر میآورم، در حالی که در تابستان سال 1363 مشغول طی دوره رنجر در شیراز بودیم، علیرغم خستگی مفرط جسمی و کوتاهی بیش از حد زمان استراحت، بچهها تمایل زیادی به شرکت در نماز جماعت ودعاهای توسل و کمیل داشتند. دریکی از شبهای جمعه که دعای کمیل با صوت دلنشین شهید مشکیان اجرا میشد،وقتی شهید دعا را شروع کرد، من دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه به یکباره باصلوات آخر دعا ازخواب پریدم. وقتی به اطرافم و سایرین نگاه کردم، دریافتم که اکثریت از فرط خستگی به خواب رفته بودند. فقط شهید مشکیان با همان صلابتی که دعا را شروع کرده بود، به اتفاق چند نفری در حال خاتمهدادن به دعای کمیل بودند. روحش شاد و یادش گرامی باد.



آقای گلفام (همرزم شهید):
بهراستی دوره سختی بود شاید کمتر کسی اگر اغراق نباشد در این اوقات غیر از واجبات به مستحبات بپردازد، و حاج آقا مصطفی که واقعاَ نقش یک روحانی را برای ما داشت در این ایام هم امام جماعت ما راعهدهدار بود وهم دعاهای قیدشده را در آن شرایط خاص میخواند. یادش گرامی باد

یکی از روزهای سرد زمستان در دوره آموزشی در دهه ۶٠، تهران را برف سنگینی پوشانیده بود. پس از خاتمه آموزش روزانه، با دیدن سنگینی برف و نبود وسائلنقلیه عمومی از رفتن به منزل که در شهرری (حضرت عبدالعظیم) بود منصرف شدم،شهید مشکیان مانند من متأهل و ساکن گوهردشت بود ظاهراً بهواسطه برفسنگین ایشان هم از رفتن به کرج منصرف شده بود، وقتی علت نرفتن به منزل رااز من جویا شد و من ماوقع راگفتم سریع کلید ماشین خود که یک پیکان قهوهای بود به من داد و گفت عذر من برای رفتن به کرج موجه است ولی شما باوجود این ماشین موجه نیست و با اصرار من را راهی منزل با ماشین خودش کرد.واقعاً روحیه ایثارگری ایشان از همان ابتدا زبانزد بود و چیزی جز شهادت حق ایشان نبود.

من و آقای فلاحدوست که هردو متأهل بودیم به ترتیب در طبقه سوم و اول ساختمانی در کرج مستأجر بودیمو تصادفاً در یک نوبت بازگشت از منطقه عملیاتی در کرج به هم رسیده بودیم،من به آقای فلاحدوست گفتم حمیدجان برو ببین اگر آقای مشکیان هم از منطقه برگشته تا به اتفاق و بهصورت خانوادگی برویم دیدنشان، ایشان قبول کرد وسریعاً به گوهردشت رفت و آمد، من آمدن ایشان را از طبقه سوم دیدم ولی هرقدر صبرکردم ایشان بیاید من را خبر کند نیامد، با گلهمندی پس از گذشت زمانی به طبقه پایین رفتم و دیدم ایشان در گوشهای نشسته و زار زار در حالگریه است! مو بر تنم سیخ شد آب دهنم خشک شد با نگرانی تمام پرسیدم؛ حمیدچی شده؟ مرد مؤمن من چند ساعتی است منتظر تو هستم تا بروی و خبر بیاری کهبرویم منزل ایشان یا نه، با شنیدن این جملات صدای گریه حمید بیشتر شد سرشرا بلند کرد و صورتش که با اشکهای زیادکاملاً خیس شده بود گفت: حسین خیلی دیر شده ، گفتم منظورت چیه ، گفت مصطفی شهید شده و ادامه داد؛ وقتیپلاکارد شهادت را جلوی منزلشان دیدم طاقت رفتن و مواجه شدن با همسر شهیدرا نداشتم و سراسیمه به خانه آمدم، جملات ایشان هنوز به اتمام نرسیده بودکه که احساس ضعف شدید در زانوهای خود کردم انگار طاقت ایستادن را ندارم نمیخواستم این واقعیت را قبول کنم آخر ما هنوز خیلی به مصطفی احتیاج داشتیم، ایشان مرشد ما، پیش نماز ما، راهنمای ما و . . . بود. توی ذهن خودم داشتم تمام خوبیهای آن بزرگوار را به سرعت مرور میکردم کهناخوداگاه بغضم ترکید و عین برادر از دست داده کنار حمیدنشستم و هایهای گریستم.




آقاي فلاحدوست (همرزم شهید):

ازمنطقه به مرخصی آمده بودم، تقریباً بدون هر بهانهای و فقط شاید بهدلیلدلتنگی تصمیم گرفتم که به خانة دوست بسیار عزیزم مصطفی (مشکیان) سری بزنمتا اگر او هم احتمالاً در مرخصی بهسر میبرد، زیارتش کنم و اگر نه جویایاحوال خود و خانوادهاش که با هم رفت و آمدی داشتیم بشوم. تقریباً به سر کوچهاشان رسیده بودم که چشمم از دور به پارچة مشکی که بر سر در یکی از خانهها نصب شده بود افتاد، دلم لرزید ولی بلافاصله به خودم دلداری دادم که ممکن نیست ... چند قدم دیگر باشک و تردید در کوچه برداشتم، نه ... پارچهمشکی جلوی سر در خانة مصطفی زده شده بود. خدایا یعنی ...؟وقتی به جلوخانه رسیدم و چشمم نوشتههای روی پارچة مشکی را کلمه به کلمه دنبال میکرد، ... شهادت سردار دلاور اسلام ...، اشکهایم که بیاختیار شروع بهآمدن کرده بود امانم نداد که نزدیکتر شوم و از همانجا با دلی پردرد وحسرتی جانکاه به خانه برگشتم.
قطعة زیر را که به گمانم همانروزها گفتم به روح بلند شهيد مصطفی مشکیان و همة دوستان شهیدم و همة مردان مردی که سرودبودن سروگونه را قامت به خون تپیدهشان در همیشة تاریخ نجوا کرده است
تقدیم میکنم.

در خون تپیده قامت آن سرو نازنین
آن آیت صلاح
همچون تبسم گل در نسیم صبح
همچون هلال ماه
او را نگه کنید
قامت تکیده و در خون شناور است
همچون امام خود
بر سبز قامتش آن غنچههای زخم
هر یک زبان به تظلم گشودهاند
او را نگه کنید!
لبهای بسته و حلق بریدهاش
یادآور حدیث شکفتن است