من کیستم؟

تب‌های اولیه

20 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
من کیستم؟

سلام
لطفا در این تاپیک در مورد خودشناسی به تبادل اطلاعات بپردازیم لطفا دوستان اطلاعات خود را از دریغ نکنند

امام على عليه‏السلام :

أكثَرُ النّاسِ مَعرِفَةً لِنَفسِهِ أخوَفُهُم لِرَبهِ .

خودشناس‏ترين مردم ، خدا ترس‏ترين آنهاست.

غرر الحكم : 3126
منتخب ميزان الحكمة : 364

امام على عليه‏السلام :

مَن عَرَفَ نَفسَهُ عَرَفَ‏رَبَّهُ .

هر كه خود را شناخت ، پروردگارش را شناخت.

غرر الحكم : 7946
منتخب ميزان الحكمة : 364

امير المؤمنين عليٌّ عليه‏السلام :

مَعرِفَهُ النَّفسِ أنفَعُ المَعارِفِ .

خودشناسى سودمندترين شناختهاست .

غرر الحكم : 9865
منتخب ميزان الحكمة : 364

الإمامُ الباقرُ عليه‏السلام في وَصِيَّتِهِ لِجابِرٍالجُعفيِّ :
لا مَعرِفهَ كَمَعرِفَتِكَ بِنَفسِكَ .

امام باقر عليه‏السلام- در سفارش خود به جابر جعفى- :
هيچ شناختى چون شناخت تو از نفست نيست .

تحف العقول : 286
منتخب ميزان الحكمة : 364

من با این کلمات این بحث اغاز میکنم
خلق الله نشانه الله هستند و همانطور که یک گل زیبا می تواند نشانه زیبایی پروردگار باشد پس طبق امانت الهی انسان کامل نمود جمله زیبایی های خداست (من عرف نفسه فقد عرف ربه)
یعنی ما اینه های تمام نمای الهی هستیم که برای صیقل داده شدن به دنیا فرستاده شده ایم؟

همه گرگها صفت گرگی دارند و همه سگان صفت سگی و یک سگ نمیتواند خلق سگی را از خود دور کند ولی همه انسانها خصلت انسانیت ندارند این بخاطر چیست؟
شاید پاسخ دادن به سوال من کیستم به این دلیل دشوار شده که ما موجودات از پیش تعریف شده ای نیستیم یعنی خدا قلم ترسیم چهره هر انسانی را به خودش واگذار کرده و کتاب سفید زندگی را در دستانمان گذاشته تا ما بر این کتابچه زندگی به وسیله قلم اندیشه و جوهر احساسات خود ، خود را نقاشی کنیم
یعنی ما نقاشانی هستیم که صورتک خود را در بوم دنیا نقاشی میکنیم؟
د؟اگر من اینی هستم که فکر میکنم پس ان کس که گوش میکند کیست؟
ایا ان کس که با من سخن میگوید عقل من است؟ یا ان خود من هستم؟
حقیقت خود را مدیون خدا هستم و خدا مرا به من هدیه داده
این منم که با قلب خود احساس میکنم و حقیقت من نیز تقسیم ناپذیر است
من کیستم که به وسیله دو چشم خود میبینم یا صدا ها را میشنفم؟
ایا حقیقت من همان روح است ؟ اگر من به وسیله جسمم درد میکشم ایا این جسم من است که درد میکشد یا حقیقت من است که به وسیله جسمم درد میکشد؟
یا من در کجای جسم خود قرار دارم؟ معمولا میگویند که حقیقت هر انسانی در سر او و بین دو چشم او قرار دارد و کسی نمیگوید که من در نوک پاهایم یا انگشت دستانم هستم ؟ یا حقیقت من نیازمند مکان نیست و در مکان نمیگنجد چون موجودی مجرد است؟

قرآن کوشاست که انسان " خود " را کشف کند . این " خود " ، " خود " شناسنامه‏ای نیست ، که اسمت چیست ؟ اسم پدرت چیست و در چه سالی‏ متولد شده‏ای ؟ تابع چه کشوری هستی ؟ از کدام آب و خاکی و با چه کسی‏ زناشویی بر قرار کرده‏ای و چند فرزند داری ؟

آن " خود " همان چیزی است که " روح الهی " نامیده می‏شود و با شناختن آن " خود " ، است که انسان احساس شرافت و کرامت و تعالی‏ می‏کند و خویشتن را از تن دادن به پستیها برتر می‏شمارد ، به قداست خویش‏ پی می‏برد ، مقدسات اخلاقی و اجتماعی برایش معنی و ارزش پیدا می‏کند .:Sham:

خودشناسی به معنی این است که انسان مقام واقعی خویش را در عالم وجود درک کند ، بداند خاکی محض نیست ، پرتوی از روح الهی‏ در او هست ، بداند که در معرفت می‏تواند بر فرشتگان پیشی بگیرد ، بداند که او آزاد و مختار و مسؤول خویشتن و مسؤول افراد دیگر و مسؤول آباد کردن‏ جهان و بهتر کردن جهان است ( او شما را از زمین بیافرید و عمران آن را از شما خواست ) هو أنشأکم من الارض و استعمرکم فیها »( هود / 61 )بداند که او امانتدار الهی است ، بداند که بر حسب تصادف ، برتری نیافته است تا استبداد بورزد و همه چیز را برای‏ شخص خود تصاحب کند و مسؤولیت و تکلیفی برای خویشتن قائل نباشد .:Sham:

با سلام
بزرگوار بحث خوبی رو شروع کردید ، ولی بحث انسان شناسی بحث فوق العاده مبسوط و ذوالوجوهیه ، حقیر ابتدا قصد داشتم برای پایان نامه ی ارشد انسان شناسی صدرالمتالهین و فلوطین رو بردارم ، کمی که جلو رفتم دیدم این موضوع در حد یه رساله ی سنگین دکتراست و موضوع رو تغییر دادم . با توجه به این مطلب به نظرم یا موضوع تاپیک رو کوچیک بگیرید ، یا هم اونو براساس تقدم و تاخر به موضوعات کوچکتری تقسیم کنید تا بحث بهتر پیش بره (خود من با اولی موافقم ، مثلا با توجه به احادیثی که زحمتش رو کشیدید بحث رو به نسبت خودشناسی و خداشناسی تخصیص بزنید و برای مسائلی هم که بیرون می افتن تاپیکای دیگه ای رو اختصاص بدین)

بسم الله الرّحمن الرّحيم
ألحمدلله رب العالمين

اين صد كلمه كه صد دانه دانه در دانه در يك دانه است براي خاطر عاطر آن عزيزي كه شائق اعتلاي
به ذرو ة معرفت نفس است، از قلم اين كمترين : حسن حسن زاده آملي، به رش تة نوشته
درآمده است كه اگر مورد پسند افتد او را بسند است.

يك: !!!!!!!!

آن كه خود را نشناخت چگونه ديگري را مي شناسد؟!

دو: !!!!!!!!

آن كه از صحيفة نفس خود آگاهي ندارد، از كدام كتاب و رساله طرفي مي بندد؟!

سه: !!!!!!!!

آن كه گوهر ذات خود را تباه كرده است، چه بهره اي از زندگي برده است؟!

چهار: !!!!!!!!

آن كه خود را فراموش كرده است، از ياد چه چيز خرسند است؟!

پنج: !!!!!!!!

آن كه مي پندارد كاري برتر از خودشناسي و خداشناسي است، چيست؟!

شش: !!!!!!!!

آنكه در صقع ذات خود با تم ثّلات ملكي همدم و هم سخن نباشد، بايد با چه اشباح وخيالات هم دهن باشد؟!

هفت: !!!!!!!!

آن كه خود را براي هميشه درست نساخت، پس به چه كاري پرداخت؟!

هشت: !!!!!!!!

آن كه از سير انفسي به سير آفاقي نرسيده است, چه چشيده و چه ديده است؟!

نه: !!!!!!!!

آن كه مي انگارد در عوالم امكان، موجودي بزرگتر از انسان است، كدام است؟!

ده: !!!!!!!!

آن كه تن آراست و روان آلاست، به چه ارج و بهاست؟!

يازده: !!!!!!!!

آن كه معاش مادي را وسيلة مقامات معنوي نگيرد، سخت در خطاست.

دوازده: !!!!!!!!

آن كه به هر آرمان است، ارزش او همان است.

سيزده: !!!!!!!!

آن كه از مرگ مي ترسد، از خودش مي ترسد.

چهارده: !!!!!!!!

آن كه خداي را انكار دارد، منكر وجود خود است.

پانزده: !!!!!!!!

آن كه حق معرفت به نفس روزيش شده است، فيلسوف است، چه اينكه فلسفه، معرفت انسان به نفس خود است و معرفت نفس اُم حكمت است.

شانزده: !!!!!!!

آن كه در خود فرونرفته است و در بحار ملكوت سير نكرده است و از ديار جبروت سر در نياورده است، ديگر سباحت وسياحت را چه وزني نهاده است؟!

هفده: !!!!!!!!

آن كه خود را جدولي از درياي بيكران هستي نيافته است، در تحصيل معارف و ارتقايش چه مي انديشد؟!

هيجده: !!!!!!!!

آن كه خود را متسخّر در تحت تدبير متفرّد به جبروت نم ي يابد، در وحدت صنع صورت شگفتش چه مي گويد؟!

نوزده: !!!!!!!!

آن كه در وادي مقدس من كيستم؟ قدم ننهاده است، خرواري به خردلي.

بيست: !!!!!!!!

آن كه از اعتلاي فهم خطاب محمدي سر باز زده است، خود را به مفت باخته است.

بيست و يك: !!!!!!!!

آن كه طبيعتش را بر عقلش حاكم گردانيده است، در محكمة هر بخردي محكوم است.

بيست و دو: !!!!!!!!

آن كه در اطوار خلقتش نمي انديشد، سوداي او سراسر زيان است.

بيست و سه: !!!!!!!!

آن كه خود را زرع و زارع و مزرعة خويش نداند، از سعادت جاوداني با زبماند.

بيست و چهار: !!!!!!!!

آن كه غذا را مسانخ مغتذي نيابد، هرزه خوار مي گردد، و هرزه خوار هرزه گو و هرزه كار مي شود.

بيست و پنج: !!!!!!!!

آن كه كشتزارش را وجين نكند، از گياه هرزه آزار بيند.

بيست و شش: !!!!!!!!

آن كه « من عرف نفسه فقد عرف ربه »را درست فهم كند، جميع مسائل اصيل فلسفي و مطالب قويم حكمت متعالي و حقائق متين عرفاني را از آن استنباط تواند كرد، لذا معرفت نفس ر ا مفتاح خزائنملكوت فرموده اند.
پس برهان شرف اين گوهر يگانه، أعني جوهر نفس، همين مأثور شريف « من عرف » بس است.

بيست و هفت: !!!!!!!!

آن كه در كريمه (ولا تُجزَونَ إِلاَّ ما كُنْتُم تَعملُون) و (هلْ ثُوب الْكُفَّار ما كانُوا يفْعلُون ) و ( و كُلَّما رزِقُوا مِنْها مِنْ ثَمرَةٍ رِزقاً قالُوا هذَا الَّذِي رزِقْنا مِنْ قَبلُ و أُتُوا بِهِ متَشابِها ) و نظائر آنها به خوبي انديشه كند جزا را موافق اعمال و عقائد م ييابد.

بسم الله الرحمن الرحيم
اِقْرَأ بِاسْمِ ربَّكَ الَّذي خَلَق* خَلَقَ الانسانَ مِنْ عَلَق *اِقْرَأ وَ رَبُّكَ الَاكْرَمُ* اَلَّذي عَلَّمَ بِالقَلَم *عَلّمَ الِانسانَ ما لَمْ يَعلَم.** هُوَ الَّذي بَعَثَ في الاُمّيين رَسولاً مِنْهُم يَتلُوا عَلَيهِم آياتِهِ وَ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الكِتابَ وَ الحِكْمَهَ وَ اِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مبُين.

هر گاه محيط اطراف خود را مي نگريم. هستي و موجودات گوناگون آنرا مي بينيم،سپس در ديده هاي خود كاوش مي كنيم و گاه دست به قلم مي بريم و يافته ها و انديشه هاي خود را مي نگاريم،اين سوال پيش مي آيد: براستي اين كيست كه مينگرد و مينگارد؟براستي اين چه حقيقتي است كه كاوش مي كند و يافته ها را با يكديگر مقايسه مي كند، بعضي موجودات را ضعيف و بعضي را قوي تر و كاملتر مي يابد و انسان را از همه موجودات هوشمندتر و كاملتر مي يابد و در بين افراد بشر، انسان دانا را ازنادان برترمي داند؟
كيست كه دست به قلم ميبرد و اطلاعات را طبقه بندي مي كند و بعد از آنها بهره برداري مي كند؟ اين چه حقيقتي است كه در بين يافته هاي خود قدم برداشته و آنها را نسبت به يكديگر مقايسه مي كند؟ موجودات را شناسايي نموده و از يكديگر تفكيك مي كند وهمه هستي را به خدمت ميگيرد؟
چه خوب است بدانيم، اين كيست كه مي شنود و مي بيند و فكر مي كند ،آنگاه در شنيده ها و ديده ها و تفكرات خود سفر مي كند؟
گياه شناسي كه به شناسايي گياه، خاك و اصلاح بذرو... مي پردازد، تحقيق مي كند ،مي آموزد و اطلاعات خود را به دقت ثبت مي كند، چرا هرگز از حقيقت وجود خود، آن حقيقتي كه سالها آموخت و فهميد و تميز داد، سوال نكند؟از من كيستم كه مي فهمم ؟ و من كيستم كه تحقيق مي كنم؟
پزشكي كه بدن انسان و چگونگي رابطه بدن با محيط را شناسايي ميكند، به تحقيق در علل بيماري و درمان آن مي پردازد، چرا لحظه اي در فكر فرو نرود كه بگويد آنكس كه سالها در پي دانش و علم رفته است و اين علم پزشكي را آموخته است، كيست؟ دانشمند علوم تجربي كه بارها اعضا را بررسي كرده و بارها در آزمايشگاه آنها را موشكافي كرده است هر چه در تشريح دقيق شد، جايگاه انباشته شدن دانسته ها و اطلاعات را در هيچ عضوي نيافت. براستي دانايي از كجا به دست مي رسد و روي كاغذ ثبت ميشود؟ او در تشريح مغز كاوش
نمود، نوشته ها و مفهوم ها را در سلولهاي مغز نيافت، پس خاطرات، دانائيها و دانش ها در كجاست؟ در كجاي مغزانباشته شده است؟ اگرمغز نيز از سلولها و ذراتي مادي تشكيل شده كه محتويات سلولهاي آن نيز دائماً در حال تغيير و تجديد هستند. پس آن خاطرات قديم در كجا ثبت است؟ كه هر گاه اراده مي كنيم آن خاطرات را ازعمق وجود خود فرا مي خوانيم؟ اين دانائي من كه دارائي من است در كجاست؟
در محيط اطراف خود سفر كرديم همه چيز را ديديم و شنيديم و لمس كرديم و بوئيديم، انديشيديم ،در بيرون خود سير كرديم اكنون سفر در خود را آغاز كنيم كه حكايتها در درون ماست.

همه ما درابتداي امر مي دانيم كه هستيم و واقعيت داريم وديگر موجودات نيز هستند. اين قدرت ادراك هستي ،در وجود همه ما، به اندازه شعورما است ،آن كودك شيرخوار ادراك مي كند آنجا كه سينه مادر را به دهان مي گيرد و شير مي خورد، اگر از نهانٍِ وجود كودك بيرون بكشيد، خواهد گفت من مي دانم كه هستم و اين منبع شير نيز واقعيت و وجود دارد و چون هست به سوي آن رو مي كنم و آنرا مي طلبم. زيرا اگر شير وجود نداشت هرگز آنرا طلب نمي كردم . بنابراين اولين دريافت هرانساني كه پا به عرصه اين جهان مي گذارد ، درك هستي است. انسان در اولين مرتبه شهود ادراكي خود، در متنٍ هستي قرار مي گيرد.
از همان ابتدا قواي پنجگانه (حواس) كودك ، بخصوص دو قوه ادراكي بينايي و شنوايي كه بسيار قوي و وسيع عمل مي كنند، شروع به كار مي كند و كودك تا چشم باز مي كند، از خودش تا پدر و مادر و زمين و آسمان و ماه و خورشيد و جنگلها و درياها را مي بيند و با نظام هستي آشنا مي شود و مي يابد كه همه هستند، همه وجود دارند، منتهي از آنجا كه كودك است در آغاز الفاظ و اسامي را نمي داند، تا آنگاه كه از پدر و مادر خود، اسم موجوداتي را كه مي بينيد سوال مي كند و با الفاظ و عناوين آشنا مي شود، ‌اما حتي قبل ازآموختن اسم مادر، اسم شير، به وجود آن كاملاً آگاهي دارد.
ما مي خواهيم از ابتدائي ترين نقطه آغاز كنيم و بالا برويم؟ گويا كه اكنون براي اولين بار چشم و گوش خود را به روي جهان باز كرديم، به محض گشودن چشم و گوش چيزي به جز اينكه هستيم، نديديم و نشنيديم. با اعضا و جوارحمان همه را لمس كرديم و جز هستي، امر ديگري را نيافتيم، همه آفتاب و تاريكي شب، سرما، گرما همه را حس كرديم و فهميديم كه هستند و واقعيت دارند.
علامه حسن زاده آملي ازاين علم من كيستم؟اينگونه ياد مي كند:
معرفت نفس همان روان شناسي و خودشناسي است كه اقرب طرق به ماوراي طبيعت و صراط مستقيم خداشناسي است. انسان بزرگترين جدول بحر وجود، و جامع ترين دفتر غيب و شهود، و كاملترين مظهر واجب الوجود است.
اين جدول اگر درست تصفيه و لاي رو بي شود مجراي آب حيات و مجلاي ذات و صفات مي گردد. اين دفتر شايستگي لوح محفوظ شدن كلمات نوريه شجون حقائق اسماء و شئون رقائق طلّيه آنها را دارا ااست.
دفتر حق است دل به حق بنگارش
نيست روا پرنقوش باطله باشد

سيرا انفسي غايت آن معرفت شهودي است كه لم اعبد ربالم اره، و سير آفاقي نهايت آن معرفت فكري كه اولئك ينادون من مكان بعيد انسان كاري مهمتر ازخودسازي ندارد، و آن مبتني بر خود شناسي است.
ايشان در كتاب معرفت نفس آورده اند:
«وجود است كه مشهود ما است؛ ما موجوديم و جز ما همه موجودند؛ ما جز وجود نيستيم و جز وجود را نداريم و جز وجود را نمي‌يابيم جز وجود را نمي‌بينيم. وجود را در فارسي به هست و هستي تعبير مي‌كنيم. در مقابل وجود عدم است كه از آن به نيست و نيستي تعبير مي‌شود. و چون عدم نيست و نيستي است پس عدم هيچ است و هيچ، چيزي نيست تا مشهود گردد و اگر بحثي از عدم پيش آيد به طفيل وجود خواهد بود. پس وجود است كه منشأ آثار گوناگون است و هرچه كه پديد مي‌آيد بايد از وجود باشد نه از عدم. و من بديهي‌تر از اين درس چيزي نمي‌دانم.»
خلاصه اينكه جز هستي چيزي نيست و همه هستند و هر اثري از هستي است.

حال كه وجداناً و عياناً مي‌دانيم كه اين مميّز و حاكم، هر يك از ما است و هر يك از ما داراي اين چيز تميز دهنده است كه در هر حال و در هر جا و در هر وقت داراي آن است، مي‌پرسيم كه ذات آن چيز يعني گوهر و سرشت آن چيست و چگونه موجودي است؟ و اگر گفتيم در بيرون ما است، چگونه با ما ربط دارد؟ وانگهي ما كيستيم كه او در بيرون ما است؟ و اگر گفتيم در ما است در كجاي ما است؟ و اگر گفتيم عضوي از اعضاي پيدا يا پنهان ما است كدام عضو است؟
آيا انسان مرده، كه تمام اعضا و جوارج ظاهر و باطن او صحيح و كامل است داراي «آن چيز» است كه انسان مرده هم مميّز است؟ مي‌بينيم كه نيست؛ و اگر آن چيز هيچ يك از اعضا و جوارح نيست، پس به مردن، انسان چه شده است؟ آيا معدوم شده است يا باز موجود است؟ و اگر معدوم شده است آيا خودش نابود شده است و ذات خود را نابود كرده است يا ديگري او را نابود كرده است؟ و دربارة ديگري مي‌پرسيم كه اين ديگري كيست كه او را نابود كرده است، و چرا او را نابود كرده است، و او چرا از خود دفاع نكرده است؟ و اصلاً نابود كردن « بود» چه معني دارد و چگونه «بود» «نابود» مي‌شود؟ آيا مي‌توان باور كرد كه خودش نابود شده است و يا خودش ذات خود را نابود كرده است؟ و اگر باز موجود است به كجا رفته است و به مردن چه شده است؟ چرا او را با چشم نمي‌بينيم؟ اصلاً خود مردن يعني چه؟ فرق آن با زيستن چيست؟ موت چيست؟ حيات چيست؟ آيا مردن به معني معدوم شدن است يا معناي ديگري دارد؟

و باز سؤال پيش مي‌آيد كه من كيستم كه داراي آن چيزم؟ آيا من غير از آن چيزم يا عين آنم؟ و اينكه مي‌گويم من تميز داده‌ام و من سنجيده‌ام، آيا گويندة اين مطلب يعني اين حاكم و مميّز و مقايس، غير از آن من است يا همان من است؟ و اگرگوئيم عين من نيست و جز من است، چگونه كاري را كه ديگري يعني آن چيز كرده است به خود نسبت مي‌دهم كه من كرده‌ام؛ و به همين منوال پرسشهاي بسياري پيش مي‌آيد. آيا نبايد در يك يك آنها بحث كرد؟ آيا نبايد اهل حساب بود؟ آيا نبايد بدانيم كيستيم؟ چگونه حكم مي‌فرمائيد؟
اينك تنها مطلب بي دغدغه‌اي كه بدان اعتراف داريم اين است كه هر يك از ما داراي چيزي هست كه بدان چيز تميز مي‌دهد و مقايسه مي‌كند و حكم مي‌نمايد و نتيجه مي‌گيرد. آن چيز را بايد به نامي بخوانيم؛ به هر اسمي بخواني مختاري، در نام‌گذاري دعوي نداريم؛ خواه قوة مميّزه‌اش خواني، خواه قوة عاقله‌اش نامي، خواه نفس ناطقه‌اش داني. خواه به روح يا به عقل يا به خرد يا به جان يا به روان يا به نيرو يا به «من» يا به «انا» يا به ديگر نامها بدان اشارت كني. و آنچه در اين مقام اهميّت بسيار بسزايي دارد اين است كه بايد كتاب وجود خود را فهميده ورق بزنيم، و كلمه كلمة آنرا ادراك كرده و يافته و رسيده پيش برويم كه اين قوة مميّزه چيست؟ و اين انسان كيست؟ و كجائي است؟ و به كجا مي‌رود؟ و آغاز و انجامش چه خواهد شد؟ آيا عاطل و باطل است و تركيب و مزاجي اتفاقي است و با تراكم ذرّات اتمها و نوترونها و پروتنها به چنين صورتي پديد آمده است؟ و مردن، اضمحلال و انحلال و از هم گسيختگي آنها است و با ويران شدن بدن و خرابي آن، ديگر انساني نيست و كسي باقي نمانده است؟ چنانكه كوزه‌ اي اتفاقي پديد آمد و پس از چندي شكست و ديگر كوزه‌اي نيست؟ ببينيم از روي منطق دليل و برهان به كجا مي‌رسيم و چه نتيجه مي‌گيريم.
در ديگر سخن به اين نكته خواهيم پرداخت:
آيا آنچه مشهود ما است واقعيتي دارد يا نه؟ به عبارت ديگر آيا هستي را حقيقتي است يا اينكه هيچ چيز، حقيقتي ندارد؟ في‌المثل، همة‌ اين جهان هستي چون سرابي است كه به صورت آب مي‌نمايد، و چون نقش دومين چشم، لوچ است كه به شكلي درآمده است كه در نتيجه حق و واقع را مطلقاً انكار كنيم و مدعي گرديم كه وجود موجود نيست و سراي هستي پنداري و خيالي از ما است.

منبع :معرفت نفس و شرح آن/ ج1/ علامه حسن زاده آملي

جايگاه من در هستي؟
آدمي پيش از آنكه قدم به دنيا گذارد و جهان و آنچه در آن است را بشناسد، در عالم رحم و جنيني به رشد و نمو اعضاي خود بسيار توجه داشت. در حاليكه با ورود به اين دنيا، محور توجه او به عالم بيرون خود، بيش از توجه به گوهر وجود و خويشتن خويش شده است.
آدمي از بدو تولد چشم به هستي باز كرده، مي يابد، مي بيند و مي شنود و با بيرون از خود ارتباط برقرار مي كند. و دنياي بيرون از خود را محور توجه و كنكاش قرار مي دهد، ولي از خود بي خبر است!!
براستي، چه دستگاههاي پيچيده اي در بدن ما در كار است تا رشته زندگي را برقرار نگه دارد!. براستي، انسان چقدر از آنچه كه در درون او مي گذرد را تدبير مي كند؟ و تا چه اندازه از آن آگاه است؟
گوارش: غذا را فرو مي بريم، در معده و روده با كمك اسيد معده و شيره لوزالمعده و صفرا و ........ تمام مواد غذايي تفكيك و هضم و آماده جذب و مازاد آن دفع مي شود.

اندامهاي حركتي: چه مراحل پيچيده اي براي حركت دادن ، در بدن انسان طي مي شود. به محض اراده انسان، از قشر خاكستري جلوي مغز، فرمان به بخشهاي زيرين مخابره شده و از طريق نرونهاي عصبي به واسطه مواد شيميايي فرمان را به نرونهاي عصبي ديگر انتقال مي دهند و اين جريان الكتريكي پس از عبور از مغز و نخاع و اعصاب محيطي دست ،به عضلات فرمان انقباض هماهنگ را مي دهد و شما مي توانيد قلم را در دست حركت دهيد و پيچيده تر اينكه انديشه و تفكرات چگونه از مركز حافظه و تعقل به قلم و كاغذ مي رسد؟
ديدن :انتقال پرتوهاي نور از محيط اطراف پس از عبور از قرنيه و عدسي و مايع اتاق هاي تاريك، به سلولهاي استوانه اي و مخروطي شبكه برخورد مي كند و پيام دريافت نور از راه اعصاب دوم مغزي به مركز بينايي مي رود. چگونه انتقال نور به چشم منجر به پديده عظيم ديدن مي شود؟
شنيدن: چگونه اصوات و امواج پس از عبور از كانال گوش و برخورد به پرده گوش و ارتعاش سه استخوانچه و انتقال به جسم حلزوني و انتقال به عصب 8 مغز منجر به شنيدن مي شود؟
تنها مي دانيم كه غذايي را مي خوريم، اشياء را مي بينيم، صدا را مي شنويم. و بالاتر اينكه مي انديشيم و به خاطر مي آوريم اما چگونه؟ همه ما قبول داريم كه بدن، جسمي است كه تحت نيرو و حقيقتي اداره مي شود كه تمام اعمال ما ديدن و شنيدن و ...... به تدبير آن حقيقت است چشم و گوش همچون ابزار در اختيار آن نيرو و حقيقت است.
اكنون براي شناسايي گوهر گرانبهاي وجود خود، سفري در مشهودات خود مي نماييم تا ببينيم آثار وجودي كداميك بيشتر است و جايگاه انسان در اين نظام هستي كجاست؟

در اطراف ما جماد، گياه و حيوان و انسان وجود دارد كه همه در بعضي خصوصيات مشترك هستند ولي در بعضي جهات كاملاً اختصاصي هستند: حجم و وزن و شكل كه از ويژگيهاي جمادات است در ساير انواع موجودات همچون گياه و حيوان و انسان هم مشترك است. گياه از جهتي قويتر است و علاوه بر ويژگي اجسام (وزن و حجم) رشد و نمو دارد، بطوريكه رشد و نمو موجب برتري گياه نسبت به اجسام است. و حيوان نيز ويژگي كلي جمادات (وزن و حجم) و نباتات (حس و رشد) را دارد و علاوه بر آن، در رشد و نمو و حركت قويتر و صاحب اراده و اختيار و قوه وهم (درك محبت و دشمني) است و در مقايسه، حيوان بيشتر از گياه و گياه بيشتر از جماد (اجسام بي جان) آثار و برتري دارد و انسان علاوه بر ويژگيهاي كلي جماد، گياه و حيوان داراي قوايي است كه او را از همه برتر كرده و همه عالم را مسخّر او كرده است و در ميان انسانها، دانا برتر از نادان است و همه اكتشافات و اختراعات و كاوشگريها و صنايع و تكنولوژيها از دانشمندان است كه همه موجودات تحت فرمان انسان دانا مي باشند. پس آنچه موجب برتري انسان دانا به انسان نادان مي شود علم است كه نتيجه مي گيريم علم برترين موجود است

اگر سوال شود كه انسان صاحب عقل قوا و حواس قويتري دارد يا حواس 5 گانه حيوانات ؟چرا كه مي دانيم حيواناتي هستند كه قدرت شنوايي آنها دهها برابر انسان است و قادر به تعقيب شكار،با قوه بويايي قوي خود ، هستند ولي انسان چون داراي عقل است تمام قواي او برتر از ساير حيوانات است كه ديدن حيوان ديدن وهماني است ولي ديدن انسان ديدني عقلاني است و حكومت عقل بر همه قوا، موجب برتري همه قواي انسان نسبت به حيوان است.
صدرالمتالمين اكثر آنهايي را كه ما انسان مي دانيم، انسان بالقوه مي داند به اين معني كه استعداد انسان شدن دارد ولي انسان نشده اند. نهايت رشد و نمو انسان بالقوه كه در حد حيوان كمال دارد، انسان بالفعل شدن است فرق او با حيوان در اين است كه اگر تمام استعداد حيوان پرورده شود تا سر حد وهم تكامل خواهد يافت و دانه گندم همان جماد بي حس و حركت است كه استعداد رشد و نمو دارد اگر تا سر حد نهايت شكوفا شود، تبديل به خوشه مي شود و اين استعداد است كه موجودات هر مرتبه را را از يكديگر متمايز و متفاوت مي كند انسان همان حيواني است كه استعداد انسان شدن است و گياه همان جماد است كه استعداد رشد و نمو دارد.

نطفه انسان در مسير خود استعداد انسان كامل شدن را دارد اگرچه يك سلول است ولي با حركت جوهري دم به دم در حال تغيير و تكامل است.با بحث در جايگاه وجودي انواع موجودات جماد، نبات، حيوان و انسان روشن مي شود كه انسان تمام كمالات نوع جماد، نبات، حيوان را دارد و در بحثهاي آينده روشن خواهيم كرد كه همه موجودات در حركت به سوي جايگاه برتر خود هستند.

علامه حسن زاده آملي دركتاب معرفت نفس آورده اند:‌
اينك كه در مشهودات خود كاوش مي‌كنيم تا ببينيم آثار وجودي كدام يك از آنها بيشتر است:
يك قسم از مشهودات خود را مي‌بينيم كه به ظاهر هيچ حس و حركت ندارند و آنها را رشد و نموّ نيست، چون: انواع سنگها و خاكها و مانند آنها كه اين قسم را جماد مي‌گوئيم.
و يك قسم ديگر را مي‌بينيم كه تا حدّي حس و حركت دارند و رشد و نموّ مي‌كنند، چون: انواع نباتات كه رستنيها باشند؛ از گياه گرفته تا درخت. و چون جماد و نبات را با يكديگر بسنجيم مي‌بينيم كه هر دو در اصل وجود داشتن مشتركند، و جماد حجم دارد، نبات هم حجيم است. آن وزن دارد و اين نيز وز ين است تا كم كم به جائي مي‌رسيم كه مي‌بينيم نبات رشد و نموّ دارد و او را تا اندازه‌اي حسّ و تا حدّي حركت است ولي جماد فاقد اين كمال است و صاحب اين كمال آثار وجودي بيشتر دارد پس نبات در رتبه برتر از جماد است.
و يك قسم ديگر را مي‌بينيم كه آنها را حركات گوناگون است و حسّ آنها به مراتب شديدتر و قويتر از حسّ نباتات است و افعال گوناگون از آنها بروز مي‌كند و همه از اراده‌ آنها است كه انواع حيوانات برّي و بحري‌اند و چون اين قسم را با نبات مقايسه كنيم مي‌بينيم كه هردو در وجود داشتن و جسم بودن و در لوازم جسم شريكند و نيز نبات را رشد و نموّ است يعني داراي قوّه‌اي كه بدان قوّه غذا مي‌گيرد و مي‌بالد و اين قوّه را در اين قسم كه حيوان است نيز مي‌يابيم تا اندك اندك به جائي مي‌رسيم كه مي‌بينيم حيوان واجد كمالاتي است كه نبات فاقد آنها است كه همان حركات ارادي و افعال گوناگون است كه ناچار شعور و قوّه و بينش بيشتر و قويتر موجب آنگونه امور مختلف است، پس آثار وجودي و حياتي حيوان بيشتر از نبات است؛ پس حيوان در رتبه، برتر از نبات است.
و يك قسم ديگر را مي‌بينيم كه تمام آثار وجودي حيوان را دارا است با اضافه اين معني و اين حقيقت كه موجودي است داراي رشد و نموّ و حس و حركت ارادي و ديگر قواي حيواني، ولي افعالي از او صادر مي‌شود كه از هيچ حيواني ساخته نيست. و مي‌بينيم كه همه‌ حيوانات و نباتات و جمادات مسخّر اويند و او بر همه حاكم و غالب؛ اين موجود عجيب انسان است. پس ناچار قواي حياتي و وجودي او بيشتر از حيوانات است، پس انسان در رتبه والاتر از حيوان است.
و باز اگر در افراد اين نوع، فحص و كاوش كنيم مي‌بينيم كه آثار وجودي دانا به مراتب بيش از نادان است و همه‌ اكتشافات و اختراعات و … از دانشمند است نه از نادان، و انسان نادان، محكوم دانا و تابع او است و در حقيقت دانش است كه محور جميع محاسن است. پس انسان دانا، اشرف از انسان نادان و حيوان و نبات و جماد است. پس در حقيقت، علم، موجود اشرف، و در رتبه، فزون‌تر از همه است تا زمان بحث در گوهر علم فرا رسد كه ببينيم چگونه گوهري است

1- معرفت نفس/ ج 1/ علامه حسن زاده آملي

2- شرح معرفت نفس / داود صمدي

شناخت هستي

جهان و آنچه در آن است واقعيت دارند. ما از طريق حواس پنجگانه با جهان و واقعيات موجود در آن ، ارتباط برقرار مي كنيم ولي آيا براي شناخت جهان علاوه بر حواس ظاهري چون: بينايي، شنوايي، بويايي، چشايي و لامسه قواي ديگري در كار است؟ (چه اينكه مي دانيم احتمال خطا در حواس ما ، درك صحيح واقعيات را مخدوش مي كند) حق اينست كه انسان براي شناخت عالم علاوه بر حواس پنجگانه، داراي قوه خيال كه كارش صورتگري است و قوه وهم كه شادي و غم و دوستي و دشمني را درك مي كند، و ذهن و عقل ميباشد. گاه با اموري سروكار داريم كه خارج از قلمرو قواي پنجگانه عمل ميكنند. به عنوان نمونه:رؤياها
براستي چگونه است كه من مي خوابم و بدن در خواب است و چشم و گوش نيز بسته است؟وچه بسا در خواب شهرها طي ميكنم،افرادي را ملاقات مي كنم و مطالب و علوم را مي آموزم و گاه از رويدادهاي آينده و رويداد پنهان در گذشته مطلع ميشوم كه در بيداري برايم مقدور نبود!! اگر بدن ما تمام حقيقت ما باشد،چگونه در خواب كه تمام حواس ما تعطيل است در آينده و گذشته سفر مي كند،آنهم خارج از بعد زمان ؟در يك شب مسافرتي را كه در بيداري يك ماه به درازا مي كشيد مي رود و باز مي گردد،در حاليكه بدن در رختخواب بي حركت است؟ اينكه در رؤيا،از واقعه اي در آينده مطلع مي شويم،و بعد از مدتي در آينده پياده مي شود ،چگونه است؟

اعتراف مي كنيم كه حواس و قواي ظاهري، در حالت خواب از كار خود دست كشيده اند و تعطيل مي باشند. پديده شگفت انگيز خواب ديدن را چگونه ارزيابي مي كنيد؟ خواب چيست؟ بايد به غير از حواس پنجگانه قواي ديگري نيز در كار باشند. اكنون همينقدر دربارة خواب ديدن گوئيم كه انسان بسياري از انديشه‌ها و پندارها و خواسته‌هاي بيداريش را در خواب مي‌بيند؛ ولي آيا هر خوابي كه مي‌بيند بدينسان است يا خواب ديدنهاي بي سابقه هم دارد كه در بيداري به وقوع مي‌پيوندد؟ و بسياري از خوابها اطلاع به نهانيها و اخبار از گذشته‌ها و اعلام به امور آينده است كه اصلاً هيچ يك از آنها در دل خواب بيننده خطور نمي‌كرد. كمتر كسي باشد كه براي او در دوران زندگانيش كم و بيش اين گونه خوابها پيش نيامده باشد.اين خواب ديدن مطابق واقع چيست؟ وقايع آينده آنچنان كه در خواب مشاهده شد و سپس در بيداري پديد مي آيد چگونه است؟
شايد كساني باشند كه با اصول ثابت علمي، عالمي را، غير از اين عالم حسي ثابت كنند و خواب را دري و راهي بدان عالم بدانند، ‌چرا كه هنگام خواب حواس ظاهري دست از كار كشيده اند.

در درون ما قواي خيال و وهم و عقل ما را در شناخت هستي ياري مي كند. ما در جهاني شگفت بسر مي بريم و در اين ميان انسان بيش از همه موجودات شگفتي آور است. ما از ابتداي نطفگي تاكنون تدريجاً با طبيعت انس گرفتيم و از ديدن تغييرات و رويدادهاي آن متعجب نمي شويم، ولي چنانچه از عادت به در آييم و با قوا و سلامت كامل ناگهان چشم به سوي جهان هستي بگشاييم، حيرت و شگفتي همه وجودمان را فرا مي گيرد و همه آنچه عادي به نظر مي رسد، سوال برانگيز مي شود و در درون ما غوغا برپا مي نمايد!!!

حركت و نظم هستي و استواري آن ........اينكه همه چيز در حركت است، گياه در رشد، زمين و آسمان در حركت و ......... براي درك بهترحقايق پيچيده هستيمتحول كننده و ضروري مي دانند .ايشان مي فرمايند: است، علامه حسن زاده در كتاب معرفت نفس، نگرشي با خروج از عادت را
آري، هستي است و هستي حقيقت است و حقيقت است كه گردانندة نظام بلكه عين نظام است.
آيا اختراعات حيرت‌آور از انديشة بشر پديد نيامده است و اكتشافات گوناگون شگفت زائيدة فكر انسان نيست؟ آيا اين همه حقائق از هستي بروز كرده‌اند يا از نيستي؟ و آيا از تأليف و تركيب همين هستيها نيستند؟ و جز اين است كه از تلفيق و تنظيم همين اشيا كه در دسترس ما هستند بوقوع پيوستند؟ پس همة اين آثار در دل همين موجودات نهفته بودند و پديد آمدند.
اين صنايع است و ساختة افكار بشر، اينك قدمي بسوي طبايع برداريم. بديهي است كه ما تدريجاً از نطفگي تا كنون با جهان طبيعت هم آغوش بوديم و كم كم با آنها انس گرفتيم و دريا و صحرا و زمين و آسمان و گردش ستارگان و آمد و شد شب و روز و تغيير و تبديل فصول سال و وزيدن بادها و آمدن برف و بارانها و چهره‌هاي گوناگون حيوانات و نباتات و ديگر چيزها را بسيار ديده‌ايم، و بدين جهت از ديدن آنها چندان تعجّب نمي‌كنيم و يا اينكه از خودمان كه از هر موجودي عجيب‌تريم غافليم و هيچ گاه كتاب وجود خودمان را نخوانده‌ايم كه كيستيم.

اكنون مي‌پرسيم كه اگر بفرض با اين اندام و اعضا و جوارح و سلامت حواس و مشاعر دفعهً بوجود مي‌آمديم نه تدريجاً و در آنحال چشم به سوي جهان هستي مي‌گشوديم و حركت و هيأت و نظم و ترتيب و آمد و شد اين پيكر زيباي هستي را مي‌ديديم در آن حال چگونه بوديم و چه حالي براي ما بود و در بارة اين همه و نيز در بارة خود چه فكر مي‌كرديم و چه بهت و حيرت و وحشت و دهشتي داشتيم؟ در آن حال چه مي‌خواستيم و چه مي‌نموديم و چه كسي را ندا مي‌كرديم و چه مي‌انديشيديم و چه مي‌گفتيم؟ البتّه در پاسخ اين پرسش بايد نيك تدبّر كرد و با عنايت و توجه تام سخن گفت و از سر فكرت و تأمل جواب داد. اينك از عادت بدرآئيم و با همان ديدة ايجاد دفعي جهان را بنگريم هر آينه در اين نگريستن چيزهائي عائد ما خواهد شد و به فكر ما خواهد رسيد و حالاتي براي ما خواهد بود.
وقتي خروج از عادت برايم پيش آمد، مدتي در وضعي عجيب بودم كه نمي‌توانم آن را به بيان و قلم درآورم و بقول شيخ شبستري در گلشن راز:
كه وصف آن به گفت و گو محال است كه صاحب حال داند كان چه حال است

در آن حال به نوشتن جزوه‌اي به نام «من كيستم» خويشتن را تسكين مي‌دادم، اكنون پاره‌اي از آن جزوه را به حضور شما بازگو مي‌كنم:
من كيستم من كجا بودم من كجا هستم من به كجا مي‌روم آيا كسي هست بگويد من كيستم؟!
آيا هميشه در اينجا بودم، كه نبودم؛ آيا هميشه در اينجا هستم، كه نيستم؛ آيا به اختيار خودم آمدم، كه نيامدم؛ آيا به اختيار خودم هستم، كه نيستم؛ آيا به اختيار خودم مي‌روم، كه نمي‌روم؛ از كجا آمدم و به كجا مي‌روم؛ كيست اين گره را بگشايد؟!
چرا گاهي شاد و گاهي ناشادم، از أمري خندان و از ديگري گريانم؛ شادي چيست و اندوه چيست، خنده چيست و گريه چيست؟!
مي‌بينم، مي‌شنوم، حرف مي‌زنم، حفظ مي‌كنم، ياد مي‌گيرم، فراموش مي‌شود، به ياد مي‌آورم، ضبط مي‌شود، احساسات گوناگون دارم، ادراكات جورواجور دارم، مي‌بويم، مي‌جويم، مي‌پويم، ردّ مي‌كنم، طلب مي‌كنم؛ اينها چيست چرا اين حالات به من دست مي‌دهد، از كجا مي‌آيد، و چرا مي‌آيد، كيست اين معمّا را حلّ‌ كند؟!

چرا خوابم مي‌آيد خواب چيست بيدار مي‌شوم بيداري چيست چرا بيدار مي‌شوم چرا خوابم مي‌آيد نه آن از دست من است و نه اين؛ خواب مي‌بينم خواب ديدن چيست تشنه مي‌شوم آب مي‌خواهم، تشنگي چيست آب چيست؟!
اكنون كه دارم مي‌نويسم به فكر فرو رفتم كه من كيستم اين كيست كه اينجا نشسته و مي‌نويسد نطفه بود و رشد كرد و بدين صورت درآمد آن نطفه از كجا بود چرا به اين صورت درآمد صورتي حيرت‌آور در آن نطفه چه بود تا بدينجا رسيد در چه كارخانه‌اي صورتگري شد و صورتگر چه كسي بود آيا موزونتر از اين اندام و صورت مي‌شد يا بهتر از اين و زيباتر از اين نمي‌شد اين نقشه از كيست و خود آن نقاش چيره‌دست كيست و چگونه بر آبي به نام نطفه اينچنين صورتگري كرد، آنهم صورت و نقشه‌اي كه اگر بنا و ساختمان آن، و غرفه‌ها و طبقات اتاقهاي آن، و قوا و عمّال وي، و ساكنان در اتاقها و غرفه‌هايش، و دستگاه گوارش و بينش، و طرح نقشه و پياده شدن آن، و عروض احوال و اطوار و شؤون گوناگون آن شرح داده شود هزاران هزار و يكشب مي‌شود ولي آن افسانه است و اين حقيقت؟!

وانگهي تنها من نيستم، جز من اين همه صورتهاي شگرفت و نقشه‌هاي بوالعجب از جانداران دريائي و صحرائي و از رستنيها و زمين و آسمان و ماه و خورشيد و ستارگان و نظم و ترتيب حكم‌فرماي بر كشور وجود و وحدت صنع، و چهرة زيبا و قد و قامت دلرباي پيكر هستي نيز هست كه در هر يك آنها چه بايد گفت و چه توان گفت و چه پرسشهائي بيش از پيش كه در يك يك آنها پيش مي‌آيد و در مجموع آنها عنوان مي‌توان كرد، حيرت اندر حيرت، حيرت اندر حيرت؟!
هرچه مي‌بينم متحرك و حركت مي‌بينم، همه در حركتند، زمين در حركت و آسمان در حركت، ماه و خورشيد و ستارگان در حركت، رستنيها در حركت، شايد آب و هوا و خاك و ديگر جمادات هم در حركت باشند و من بي خبر از حركت آنها، چرا همه در حركتند، چرا؟ محرّك آنها كيست؟ آيا احتياج به محرّك دارند يا خود بخود بدون محرّك در حركتند؟ اگر محرّك داشته باشند آن محرّك كيست و چگونه موجودي است و تا چه قدر قدرت و استطاعت دارد كه محرّك اين همه موجودات عظيم است؟! آيا خودش هم متحرك است يا نه، اگر متحرك باشد محرّك مي‌خواهد يا نه و اگر بخواهد محرّك او چه كسي خواهد بود و همچنين سخن در آن محرّك پيش مي‌آيد و همچنين؟!

وانگهي اين همه چرا در حركتند اگر احتياج نباشد حركت نيست احتياج اين همه چيست آيا همه را يك حاجت است و يا داراي حاجتهاي گوناگونند و چون احتياج است عجز و نقص است كه به حركت بدنبال كمال مي‌روند و در پي رفع نقص خودند آيا اين همة موجودات مشهود ما ناقص‌اند و كامل نيستند چرا ناقص‌اند كامل‌تر از آنها كيست و خود آن كمال چيست؟!
و چون به دنبال كمال مي‌روند ناچار ادراك عجز و نقص و احتياج خود كرده‌اند پس شعور دارند، توجّه دارند، قوة درّاكه دارند، جان دارند، حقيقتي دارند كه بدين فكر افتاده‌اند.
كودكان به مدرسه مي‌روند در حركتند، خواهان علمند و به دنبال علم مي‌روند، درختان رشد مي‌كنند پس در حركتند و به دنبال حقيقتي و كمالي رهسپارند، حيوانات همچنين، شايد جمادات هم اينچنين باشند كه سنگي در رحم كوه كم كم گوهري كاني گرانبها مي‌شود.

زمين را مي‌نگرم، ستارگان را مي‌بينم، بني آدم را مشاهده مي‌كنم، حيوانات جورواجور كه به چشم مي‌خورد، درختهاي گوناگون كه ديده مي‌شود گلهاي رنگارنگ كه به نظر مي‌آيد، در همه مات و متحيّر؛ با همه حرفهاي بسيار دارم.
هرگاه در مقابل آينه مي‌ايستم سخت در خود مي‌نگرم و به فكر فرو مي‌روم كه تو كيستي و به كجا مي‌روي چه كسي تو را به اين صورت شگفت درآورده است؟!
در پيرامون همين حال و موضوع قصيده‌اي به نام قصيدة اطواريه گفتم كه برخي از ابيات آن اين است:

من چـــرا بيخبر از خـــــويشتنم من كيم تا كه بگويم كه منـــم
من بــــدينجا ز چه رو آمــــده‌ام كيست تا كو بنمايد وطنــــــم
آخــــرالأمر كجا خواهــــــم شد چيست مرگ من و قبر و كفنـم
بـــاز از خـــويشتن اندر عجــبم چيست اين الفــت جانم به تنـم
گاه بينــم كه در ايـــن دار وجود با همه همدمـم و همسخنــــم
گاه انســــانــم و گه حيــــوانم گاه افـــرشته و گه اهـــرمنــم
گاه افســــرده چـــو بــوتيمارم گاه چــون طــوطي شكّر شكنم
گاه چون بـــا قلمــــاندر گنگي گاه سحبـــان فصيــح زمنـــم
گاه صد بار فــروتر ز خـــــزف گاه پـــــيـــرايه درّ عـــدنــم
گاه در چينــم و در مــــاچينم گاه در ملــــك ختــــاوختنــم
گاه بنشسته ســر كـــــوه بلند گاه در دامــــــن دشت و دمنم
گاه چون جغــدك ويرانه نشين گاه چـــون بلبل مـــست چمنم
گاه در نكبــت خود غوطـه‌ ورم گاه بينم حســــن انـــدر حسنم

در ديگر سخن از پيوستگي نظام هستي و اينكه خارج شدن از هستي براي هيچ موجودي راه ندارد، به گفتگو مي نشينيم.


ـ معرفت نفس /ج1/علامه حسن زاده آملي

seyedziya;18351 نوشت:
با سلام
بزرگوار بحث خوبی رو شروع کردید ، ولی بحث انسان شناسی بحث فوق العاده مبسوط و ذوالوجوهیه ، حقیر ابتدا قصد داشتم برای پایان نامه ی ارشد انسان شناسی صدرالمتالهین و فلوطین رو بردارم ، کمی که جلو رفتم دیدم این موضوع در حد یه رساله ی سنگین دکتراست و موضوع رو تغییر دادم . با توجه به این مطلب به نظرم یا موضوع تاپیک رو کوچیک بگیرید ، یا هم اونو براساس تقدم و تاخر به موضوعات کوچکتری تقسیم کنید تا بحث بهتر پیش بره (خود من با اولی موافقم ، مثلا با توجه به احادیثی که زحمتش رو کشیدید بحث رو به نسبت خودشناسی و خداشناسی تخصیص بزنید و برای مسائلی هم که بیرون می افتن تاپیکای دیگه ای رو اختصاص بدین)

به نظر شما این مبحث به چه شاخه هایی تقسیم کنیم؟ به نظر من دو شاخه اصلی وچود دارد
شناختن جایگاه انسان از بحث خودشناسی
یا
شناختن حقیقت خود انسان و مسایلی نظیر ارتباط روح با جسم و ارکان حقیقت من و ارتباطهای انها نسبت به هم؟
به نظر من دو شاخه مهم خودشناسی به این تقسیم بندی منجر میشود

kiuhnmgtrdcv;18438 نوشت:
به نظر شما این مبحث به چه شاخه هایی تقسیم کنیم؟ به نظر من دو شاخه اصلی وچود دارد
شناختن جایگاه انسان از بحث خودشناسی
یا
شناختن حقیقت خود انسان و مسایلی نظیر ارتباط روح با جسم و ارکان حقیقت من و ارتباطهای انها نسبت به هم؟
به نظر من دو شاخه مهم خودشناسی به این تقسیم بندی منجر میشود

بنده در حال حاضر به منابع دست اول دسترسی ندارم.بحث انسان شناسی رو از منظرهای مختلفی میشه دنبال کرد.مباحث خاص دین و عرفان دینی ، حیث هستی شناختی ، حیث معرفت شناختی ، و هرمنوتیکی ، و زبانشناختی ، حیث فلسفه ی اخلاق سیاست فقه و حقوق ، حیث زیبا شناختی ، مباحث مورد علاقه ی روانشناسی و جامعه شناسی ووو
بنده از حافظه به بعضی سرفصل های نفس شناسی حکمای مسلمان و بررسی هستی شناختی نفس اشاره می کنم: مباحثی مثل ماهیت انسان و نفس انسانی ، جوهریت نفس ، مراتب نفس انسانی و قوای مختلف هرکدام از این مراتب ، حدوث یا قدم نفس ،مراحل مختلف نفس انسانی و منتها و غایت نفس ،
رابطه ی نفس وبدن ،بررسی تجرد مراتب مختلف نفس و بقای هر کدوم از اون مراتب ، انسان کامل (از حیث هستی شناختی ، بحث انسان کامل رو از حیث فلسفه ی اخلاق هم میشه پیگیری کرد که در اون باید از جمله راجع به سعادت حقیقی انسان هم بحث کنیم). جناب توحید صمدی مطالب مفصلی رو به نقل از آیت الله حسن زاده ،که نوصدرایی هستن، آوردن که بنده فرصت نکردم مطالعه کنم و نمی دونم چقدر آنچه مورد نظر شماست رو پوشش میده ، نظرات حقیر هم در این باره بطورکلی در پارادیم عرفان اسلامی و حکمت متعالیه قرار می گیره ، اگر چه نقد های فراوان و جدی هم به بعضی از اون مباحث دارم. برای آشنایی بیشتر با انسان شناسی حکمت متعالیه ، می تونید به مجموعه مقالات انسان و حکمت متعالیه ، در همایش بزرگداشت مرحوم صدرالمتالهین (چاپ انتشارات صدرا) مراجعه کنید ...

من كيستم؟

بسم الله الرحمن الرحيم


اِقْرَأ بِاسْمِ ربَّكَ الَّذي خَلَق* خَلَقَ الانسانَ مِنْ عَلَق *اِقْرَأ وَ رَبُّكَ الَاكْرَمُ* اَلَّذي عَلَّمَ بِالقَلَم *عَلّمَ الِانسانَ ما لَمْ يَعلَم.** هُوَ الَّذي بَعَثَ في الاُمّيين رَسولاً مِنْهُم يَتلُوا عَلَيهِم آياتِهِ وَ يُزَكّيهِمْ وَ يُعَلِّمُهُمُ الكِتابَ وَ الحِكْمَهَ وَ اِنْ كانُوا مِنْ قَبْلُ لَفي ضَلالٍ مبُين.

من كيستم؟
هر گاه محيط اطراف خود را مي نگريم. هستي و موجودات گوناگون آنرا مي بينيم،سپس در ديده هاي خود كاوش مي كنيم و گاه دست به قلم مي بريم و يافته ها و انديشه هاي خود را مي نگاريم،اين سوال پيش مي آيد: براستي اين كيست كه مينگرد و مينگارد؟براستي اين چه حقيقتي است كه كاوش مي كند و يافته ها را با يكديگر مقايسه مي كند، بعضي موجودات را ضعيف و بعضي را قوي تر و كاملتر مي يابد و انسان را از همه موجودات هوشمندتر و كاملتر مي يابد و در بين افراد بشر، انسان دانا را ازنادان برترمي داند؟
كيست كه دست به قلم ميبرد و اطلاعات را طبقه بندي مي كند و بعد از آنها بهره برداري مي كند؟ اين چه حقيقتي است كه در بين يافته هاي خود قدم برداشته و آنها را نسبت به يكديگر مقايسه مي كند؟ موجودات را شناسايي نموده و از يكديگر تفكيك مي كند وهمه هستي را به خدمت ميگيرد؟
چه خوب است بدانيم، اين كيست كه مي شنود و مي بيند و فكر مي كند ،آنگاه در شنيده ها و ديده ها و تفكرات خود سفر مي كند؟
گياه شناسي كه به شناسايي گياه، خاك و اصلاح بذرو... مي پردازد، تحقيق مي كند ،مي آموزد و اطلاعات خود را به دقت ثبت مي كند، چرا هرگز از حقيقت وجود خود، آن حقيقتي كه سالها آموخت و فهميد و تميز داد، سوال نكند؟از من كيستم كه مي فهمم ؟ و من كيستم كه تحقيق مي كنم؟
پزشكي كه بدن انسان و چگونگي رابطه بدن با محيط را شناسايي ميكند، به تحقيق در علل بيماري و درمان آن مي پردازد، چرا لحظه اي در فكر فرو نرود كه بگويد آنكس كه سالها در پي دانش و علم رفته است و اين علم پزشكي را آموخته است، كيست؟ دانشمند علوم تجربي كه بارها اعضا را بررسي كرده و بارها در آزمايشگاه آنها را موشكافي كرده است هر چه در تشريح دقيق شد، جايگاه انباشته شدن دانسته ها و اطلاعات را در هيچ عضوي نيافت. براستي دانايي از كجا به دست مي رسد و روي كاغذ ثبت ميشود؟ او در تشريح مغز كاوش
نمود، نوشته ها و مفهوم ها را در سلولهاي مغز نيافت، پس خاطرات، دانائيها و دانش ها در كجاست؟ در كجاي مغزانباشته شده است؟ اگرمغز نيز از سلولها و ذراتي مادي تشكيل شده كه محتويات سلولهاي آن نيز دائماً در حال تغيير و تجديد هستند. پس آن خاطرات قديم در كجا ثبت است؟ كه هر گاه اراده مي كنيم آن خاطرات را ازعمق وجود خود فرا مي خوانيم؟ اين دانائي من كه دارائي من است در كجاست؟


در محيط اطراف خود سفر كرديم همه چيز را ديديم و شنيديم و لمس كرديم و بوئيديم، انديشيديم ،در بيرون خود سير كرديم اكنون سفر در خود را آغاز كنيم كه حكايتها در درون ماست.
همه ما درابتداي امر مي دانيم كه هستيم و واقعيت داريم وديگر موجودات نيز هستند. اين قدرت ادراك هستي ،در وجود همه ما، به اندازه شعورما است ،آن كودك شيرخوار ادراك مي كند آنجا كه سينه مادر را به دهان مي گيرد و شير مي خورد، اگر از نهانٍِ وجود كودك بيرون بكشيد، خواهد گفت من مي دانم كه هستم و اين منبع شير نيز واقعيت و وجود دارد و چون هست به سوي آن رو مي كنم و آنرا مي طلبم. زيرا اگر شير وجود نداشت هرگز آنرا طلب نمي كردم . بنابراين اولين دريافت هرانساني كه پا به عرصه اين جهان مي گذارد ، درك هستي است. انسان در اولين مرتبه شهود ادراكي خود، در متنٍ هستي قرار مي گيرد.
از همان ابتدا قواي پنجگانه (حواس) كودك ، بخصوص دو قوه ادراكي بينايي و شنوايي كه بسيار قوي و وسيع عمل مي كنند، شروع به كار مي كند و كودك تا چشم باز مي كند، از خودش تا پدر و مادر و زمين و آسمان و ماه و خورشيد و جنگلها و درياها را مي بيند و با نظام هستي آشنا مي شود و مي يابد كه همه هستند، همه وجود دارند، منتهي از آنجا كه كودك است در آغاز الفاظ و اسامي را نمي داند، تا آنگاه كه از پدر و مادر خود، اسم موجوداتي را كه مي بينيد سوال مي كند و با الفاظ و عناوين آشنا مي شود، ‌اما حتي قبل ازآموختن اسم مادر، اسم شير، به وجود آن كاملاً آگاهي دارد.
ما مي خواهيم از ابتدائي ترين نقطه آغاز كنيم و بالا برويم؟ گويا كه اكنون براي اولين بار چشم و گوش خود را به روي جهان باز كرديم، به محض گشودن چشم و گوش چيزي به جز اينكه هستيم، نديديم و نشنيديم. با اعضا و جوارحمان همه را لمس كرديم و جز هستي، امر ديگري را نيافتيم، همه آفتاب و تاريكي شب، سرما، گرما همه را حس كرديم و فهميديم كه هستند و واقعيت دارند.
علامه حسن زاده آملي ازاين علم من كيستم؟اينگونه ياد مي كند:
معرفت نفس همان روان شناسي و خودشناسي است كه اقرب طرق به ماوراي طبيعت و صراط مستقيم خداشناسي است. انسان بزرگترين جدول بحر وجود، و جامع ترين دفتر غيب و شهود، و كاملترين مظهر واجب الوجود است.

اين جدول اگر درست تصفيه و لاي رو بي شود مجراي آب حيات و مجلاي ذات و صفات مي گردد. اين دفتر شايستگي لوح محفوظ شدن كلمات نوريه شجون حقائق اسماء و شئون رقائق طلّيه آنها را دارا ااست.
دفتر حق است دل به حق بنگارش
نيست روا پرنقوش باطله باشد
سيرا انفسي غايت آن معرفت شهودي است كه لم اعبد ربالم اره، و سير آفاقي نهايت آن معرفت فكري كه اولئك ينادون من مكان بعيد انسان كاري مهمتر ازخودسازي ندارد، و آن مبتني بر خود شناسي است.
ايشان در كتاب معرفت نفس آورده اند:
«وجود است كه مشهود ما است؛ ما موجوديم و جز ما همه موجودند؛ ما جز وجود نيستيم و جز وجود را نداريم و جز وجود را نمي‌يابيم جز وجود را نمي‌بينيم. وجود را در فارسي به هست و هستي تعبير مي‌كنيم. در مقابل وجود عدم است كه از آن به نيست و نيستي تعبير مي‌شود. و چون عدم نيست و نيستي است پس عدم هيچ است و هيچ، چيزي نيست تا مشهود گردد و اگر بحثي از عدم پيش آيد به طفيل وجود خواهد بود. پس وجود است كه منشأ آثار گوناگون است و هرچه كه پديد مي‌آيد بايد از وجود باشد نه از عدم. و من بديهي‌تر از اين درس چيزي نمي‌دانم.»
خلاصه اينكه جز هستي چيزي نيست و همه هستند و هر اثري از هستي است.

حال كه وجداناً و عياناً مي‌دانيم كه اين مميّز و حاكم، هر يك از ما است و هر يك از ما داراي اين چيز تميز دهنده است كه در هر حال و در هر جا و در هر وقت داراي آن است، مي‌پرسيم كه ذات آن چيز يعني گوهر و سرشت آن چيست و چگونه موجودي است؟ و اگر گفتيم در بيرون ما است، چگونه با ما ربط دارد؟ وانگهي ما كيستيم كه او در بيرون ما است؟ و اگر گفتيم در ما است در كجاي ما است؟ و اگر گفتيم عضوي از اعضاي پيدا يا پنهان ما است كدام عضو است؟

آيا انسان مرده، كه تمام اعضا و جوارج ظاهر و باطن او صحيح و كامل است داراي «آن چيز» است كه انسان مرده هم مميّز است؟ مي‌بينيم كه نيست؛ و اگر آن چيز هيچ يك از اعضا و جوارح نيست، پس به مردن، انسان چه شده است؟ آيا معدوم شده است يا باز موجود است؟ و اگر معدوم شده است آيا خودش نابود شده است و ذات خود را نابود كرده است يا ديگري او را نابود كرده است؟ و دربارة ديگري مي‌پرسيم كه اين ديگري كيست كه او را نابود كرده است، و چرا او را نابود كرده است، و او چرا از خود دفاع نكرده است؟ و اصلاً نابود كردن « بود» چه معني دارد و چگونه «بود» «نابود» مي‌شود؟ آيا مي‌توان باور كرد كه خودش نابود شده است و يا خودش ذات خود را نابود كرده است؟ و اگر باز موجود است به كجا رفته است و به مردن چه شده است؟ چرا او را با چشم نمي‌بينيم؟ اصلاً خود مردن يعني چه؟ فرق آن با زيستن چيست؟ موت چيست؟ حيات چيست؟ آيا مردن به معني معدوم شدن است يا معناي ديگري دارد؟
و باز سؤال پيش مي‌آيد كه من كيستم كه داراي آن چيزم؟ آيا من غير از آن چيزم يا عين آنم؟ و اينكه مي‌گويم من تميز داده‌ام و من سنجيده‌ام، آيا گويندة اين مطلب يعني اين حاكم و مميّز و مقايس، غير از آن من است يا همان من است؟ و اگرگوئيم عين من نيست و جز من است، چگونه كاري را كه ديگري يعني آن چيز كرده است به خود نسبت مي‌دهم كه من كرده‌ام؛ و به همين منوال پرسشهاي بسياري پيش مي‌آيد. آيا نبايد در يك يك آنها بحث كرد؟ آيا نبايد اهل حساب بود؟ آيا نبايد بدانيم كيستيم؟ چگونه حكم مي‌فرمائيد؟

اينك تنها مطلب بي دغدغه‌اي كه بدان اعتراف داريم اين است كه هر يك از ما داراي چيزي هست كه بدان چيز تميز مي‌دهد و مقايسه مي‌كند و حكم مي‌نمايد و نتيجه مي‌گيرد. آن چيز را بايد به نامي بخوانيم؛ به هر اسمي بخواني مختاري، در نام‌گذاري دعوي نداريم؛ خواه قوة مميّزه‌اش خواني، خواه قوة عاقله‌اش نامي، خواه نفس ناطقه‌اش داني. خواه به روح يا به عقل يا به خرد يا به جان يا به روان يا به نيرو يا به «من» يا به «انا» يا به ديگر نامها بدان اشارت كني. و آنچه در اين مقام اهميّت بسيار بسزايي دارد اين است كه بايد كتاب وجود خود را فهميده ورق بزنيم، و كلمه كلمة آنرا ادراك كرده و يافته و رسيده پيش برويم كه اين قوة مميّزه چيست؟ و اين انسان كيست؟ و كجائي است؟ و به كجا مي‌رود؟ و آغاز و انجامش چه خواهد شد؟ آيا عاطل و باطل است و تركيب و مزاجي اتفاقي است و با تراكم ذرّات اتمها و نوترونها و پروتنها به چنين صورتي پديد آمده است؟ و مردن، اضمحلال و انحلال و از هم گسيختگي آنها است و با ويران شدن بدن و خرابي آن، ديگر انساني نيست و كسي باقي نمانده است؟ چنانكه كوزه‌ اي اتفاقي پديد آمد و پس از چندي شكست و ديگر كوزه‌اي نيست؟ ببينيم از روي منطق دليل و برهان به كجا مي‌رسيم و چه نتيجه مي‌گيريم.
در ديگر سخن به اين نكته خواهيم پرداخت:
آيا آنچه مشهود ما است واقعيتي دارد يا نه؟ به عبارت ديگر آيا هستي را حقيقتي است يا اينكه هيچ چيز، حقيقتي ندارد؟ في‌المثل، همة‌ اين جهان هستي چون سرابي است كه به صورت آب مي‌نمايد، و چون نقش دومين چشم، لوچ است كه به شكلي درآمده است كه در نتيجه حق و واقع را مطلقاً انكار كنيم و مدعي گرديم كه وجود موجود نيست و سراي هستي پنداري و خيالي از ما است.
منبع :معرفت نفس و شرح آن/ ج1/ علامه حسن زاده آملي

موضوع قفل شده است