جانبازان و بغض هایی که تمام نمی شوند...

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
جانبازان و بغض هایی که تمام نمی شوند...

بسم الله الرحمن الرحیم

جانبازان و بغض هایی که تمام نمی شوند...

خبرگزاری دفاع مقدس: روز جمعه است، ولی مترو از همیشه شلوغ‌تر. این یعنی امروز یک روز خاص است. همه با عجله حرکت می‌کنند و می‌خواهند زودتر برسند. مردم می‌دانند «در کار خیر جای هیچ استخاره نیست» و باید هرچه زودتر خود را به خیابان‌های اصلی برسانند. فرقی نمی‌کند هوا گرم باشد، روزه باشند، پیر باشند یا جوان، زیر این آفتاب سوزان چادر مشکی پوشیده باشند یا مانتوی رنگی. کودک در بغلشان باشد یا عصا در دست داشته باشند. همه می خواهند در راهپیمایی روز جهانی قدس شرکت کنند.


به سمت میدان فلسطین می‌روم. گروهی از معلولین را می‌بینم که با نوشته‌هایی که در دست دارند، در حال حرکت به سمت دانشگاه تهران هستند.

کمی جلوتر یکی از جانبازان دفاع مقدس را می‌بینم که با ویلچر در میان جمعیت در حرکت است. پیش تر می‌روم و سلام می‌کنم. گرم سلامم را پاسخ می‌دهد. اسمش حسن صادقی و جانباز 70 درصد است. می‌گویم شما با این حالتان اذیت نمی‌شوید؟ می‌گوید: "این وظیفهٔ ماست که صدای مظلومان را به گوش مردم دنیا برسانیم. ما تا آخر عمر از مظلومان عالم دفاع می‌کنیم."

جانبازان قطع‌نخاعی باید جایشان خنک باشد، وگرنه زخم بستر می‌گیرند. زخم بستر بدترین عذابی است که یک جانباز و خانواده‌اش می‌توانند به آن گرفتار شوند. حالا او پیه همهٔ این‌ها را به تن خود مالیده و زیر آفتاب سوزان مردادماه به خیابان آمده است.

از او با لبخندی جدا می‌شوم. قدری آن‌طرف‌تر جانباز قطع نخاع دیگری را می‌بینم. خودش را «مدنی» معرفی می‌کند. او هم جانباز ۷۰ درصد است. می‌گوید عقلا و از سر وظیفه در راهپیمایی شرکت کرده است. می‌گویم شما که وظیفه‌تان را در دوران دفاع مقدس انجام دادید، دیگر لازم نیست در این گرما به خیابان بیایید. جوابش صریح است: "تا وقتی نفس می‌کشم، در راهپیمایی روز قدس حاضر می‌شوم."؛ او تلنگری هم می‌زند به همهٔ آن‌هایی که امروز را در خانه گذرانده‌اند و می‌گوید: "حضور ما با این وضعیت جسمانی برای برخی که حاضر نیستند تکانی به خودشان بدهند درس‌آموز است."

درحالی‌که دارم به خودم فکر می‌کنم از او جدا می‌شوم. دارم به این فکر می‌کنم اگر امروز قرار نبود خبرهای راهپیمایی را پوشش دهم، آیا باز هم در راهپیمایی شرکت می‌کردم؟!

حضور جانبازان در راهپیمایی پررنگ است. نمی‌توانم سراغ همهٔ آن‌ها بروم. «سیدعلی عمادی» جانباز قطع‌نخاع از گردن است. یعنی از گردن به پایین نمی‌تواند تکان بخورد. می‌گوید با زبان روزه به فرمان مقام معظم رهبری برای همبستگی با مردم فلسطین آمده است. می‌گویم شما با این وضعیت جسمانی‌تان چرا به راهپیمایی آمده‌اید؟ اذیت نمی‌شوید؟ شما که وظیفه خودتان در دوران دفاع مقدس انجام داده‌اید. می‌گوید: "ما تا زنده‌ایم در قبال اسلام تکلیف داریم و این حداقل کاری است که برای حمایت از مردم فلسطین و غزه از دستمان بر می‌آید."

از او جدا می‌شوم، هوا گرم شده و کم‌کم تشنگی فشار می‌آورد. دورادور جانبازی را می‌بینم که یک پایش از زانو قطع شده و با عصا به راهپیمایی آمده است. از احساس خستگی در مقابل صلابت این جانباز شرمنده می‌شوم. به سمتش می‌روم. خودش را «حسین حسینی» معرفی می‌کند. وقتی می‌پرسم درصد جانبازی‌تان چه قدر است، با لبخند می‌گوید "این چیزها مهم نیست"؛ فکر می‌کنم راهپیمایی کردن با عصا سخت‌تر از نشستن روی ویلچر باشد. می‌گویم این‌طور اذیت نمی‌شوید؟ باز هم لبخندی می‌زند و می‌گوید: "اذیت شدن ندارد! امروز همه باید به صحنه بیایند و ما هم هیچ‌وقت احساس خستگی نمی‌کنیم."

دیگر زمان اذان ظهر نزدیک است و گرمای خورشید به اوج خودش رسیده است. از میدان فلسطین به سمت دانشگاه تهران حرکت می‌کنم. از صبح که از خانه بیرون آمدم انتظار داشتم جانبازهای ویلچری و یا آن‌هایی که با عصا قدم برمی‌دارند را ببینم، اما حالا جانبازی را می‌بینم که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم؛ یک جانباز شیمیایی با کپسول اکسیژن!


به او نزدیک می‌شوم. سر و صورتش خیس عرق است. لولهٔ اکسیژن به بینی‌اش وصل است و یکی از همراهانش کپسول اکسیژنی که به چرخی متصل است را می‌کشد. سخت نفس می‌کشد و کم‌کم سرفه‌اش شروع می‌شود. می‌خواهم سؤالی بپرسم، اما حالش خوب نیست. نفس کشیدن برایش سخت‌تر می‌شد. صورتش زرد شده بود و سرفه‌ها تندتر می‌شدند. یک لحظه احساس کردم بی‌حال شده است. زیر بغلش را می‌گیرم و چند نفر جایی را برای نشستنش فراهم می‌کنند.

از پلاستیکی که به همراه دارد اسپری‌اش را بیرون می‌آورد؛ اولی، دومی، سومی... سه اسپری مختلف را بیرون می‌آورد و آن‌ها را توی دهانش فشار می‌دهد. سرفه‌ها از بین می‌روند و کم‌کم نفس کشیدنش هم بهتر می‌شود. چند دقیقه‌ای کنارش می‌نشینم تا حالش رو به راه شود. پیرمردی آب تعارف می‌کند و او به صدایی خفه می‌گوید روزه است. او روزه است و به دلیل وضعیت جسمانی‌اش تنها از اسپری‌های تنگی نفس استفاده می‌کند.

هرچه صبر می‌کنم نفس کشیدنش بهتر نمی‌شود و همچنان صدای خس‌خس نفس‌هایش را می‌شنوم. اسمش «محمد خدابخش» است. می‌گویم حاج آقا وقتی این همه مردم آمده‌اند، دیگر نیازی نبود شما خودتان را به زحمت اندازید. می‌گوید: "اگر من نیایم پس چه کسی بیاید؟ نفسم نمی‌آید، اما راه که می‌توانم بروم"؛ بریده بریده از خاطرات اعزام به جبهه‌اش برایم تعریف می‌کند و یاد رفقایش می‌افتد. بغض می‌کند و می‌گوید: "ما قابل نبودیم که برویم، آن‌ها که رفتند لیاقت داشتند."

به فکر فرو می‌روم و یاد رزمندگانی می‌افتم که در گرمای ۵۵ درجه جنوب روزه می‌گرفتند و می‌جنگیدند. توی همین فکرها هستم که می‌بینم بین جمعیت در حال قدم زدن هستم. از بلندگوها، صدای اذان بلند می‌شود؛ بشتابید به‌سوی بهترین عمل... .

گزارش از مهدی وفایی‌فرد
منبع: خبرگزاری دفاع مقدس