ستاره ای از منظومه شیدایی

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ستاره ای از منظومه شیدایی

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید محمد امیری کیا :Gol:


منبع عکس: خبرگزاری دفاع مقس

محمد

نهمین روز فروردین ماه سال 1350 خداوند متعال فرزند پسری به حسین آقای امیری کیا و همسرش زهرا خانم عنایت کرد که اولین فرزند خانواده بود و بالطبع نور چشم و عزیز پدر و مادرش...
به خواست مادر نامش را «محمد» گذاشتند تا بر اثر تاثیر حسنه این نام نیکو خلق و خوی محمدی داشته باشد و مسلمانی تمام عیار باشد.
چهره ای زیبا و ملیح و معصوم داشت؛ آرام و ساکت و صبور. خانواده اش مذهبی بودند و متدین. پدر که خودش حسینی بود و اهل هیئت و مسجد، مادر هم بسیار عفیفه و پاکدامن و معتقد.

********************
نابغه کوچک

محمد از همان کودکی نبوغ خاصی داشت. هوشی سرشار و استعداد شگفت در آموختن و یادگیری...
از همان 4،3 سالگی مانند بزرگترها و ای بسا زیباتر و خالصانه تر نماز می خواند و روزه می گرفت واین نشات گرفته از علاقه وافر او به معنویات بود. از همان کودکی تا پایان عمر کوتاه اما پر برکتش چهره اش معصومیت خاصی داشت که آن هم به خاطر پاکی دل و صفای باطنش بود.


********************

ذکر صلوات

دیدن یک بچه چهار ساله با آن چهره معصوم و آن حالت عجیب لابلای صفوف نماز جماعت نشسته، هر شب همه نمازگزاران را به وجد می آورد؛ مخصوصا وقتی نماز تمام می شد و دستهایش را برای دعا به سمت آسمان بلند می کرد. معمولا اطرافش را می گرفتند و نگاهش کرده و لبخند ملیحی از لبهای همیشه مترنمش به ذکر صلوات دریافت می کردند...
محمد خیلی سحرخیز بود. از همان دوران کودکی صبحها زود از خواب بلند می شد و به نماز اول وقت اهمیت می داد. شبها هم به همراه پدر می رفتند مسجد. مسجد شفا در خیابان ژاله ( که الان شده خیابان مجاهدین )...

********************
حسینیه فاطمیون

مقابل منزلشان حسینیه ای بود به نام حسینیه «فاطمیون» در ماه محرم صبحها در آنجا عزاداری برگزار می شد. محمد 5 سال بیشتر نداشت. همراه پدر صبحها می رفت عزاداری. روضه که شروع می شد محمد 5 ساله به حدی گریه می کرد و اشک می ریخت که وقتی روضه تمام می شد همه جمع می شدند اطرافش و التماس دعا می گفتند. همه دوستش داشتند و برای حس و حال خوبی که داشت به او احترام می گذاشتند...


********************

بردارید بابا

محمد برنامه کودک تلویزیون را خیلی دوست داشت. برای همین یک تلویزیون خریده بودند اما چون آن زمان برنامه های تلویزیون مبتذل و غیر اسلامی بود فقط عصرها که برنامه کودک پخش می شد آن را روشن می کردند.
همان 6،5 سالگی محمد بود و ماه محرم... از حسینیه که بیرون آمدند پدر با دیدن حال خوب و معنوی محمد گفت: دیدی بابا مجلس روضه چه خوب بود... این تلویزیون که ما هم خریدیم میگن تماشا کردنش معصیت داره. کاش بشه برداریم که چشممون نخوره بهش... محمد بلافاصله و بدون مکث و تعلل محکم جواب داد: بردارید بابا! اگر که معصیته بردارید. بعد که برگشتند خانه خودش هم کمک کرد تلویزیون را برداشتند. چند روز بعد هم برای اینکه وسوسه نشود دوباره برنامه کودک ببیند کلا تلویزیون را از خانه بیرون بردند... محمد دیگر بعد از آن حتی حرف تلویزیون را هم نزد.

********************
دوران تحصیل

دوران تحصیلش را تا کلاس سوم ابتدایی در مدرسه معرفت که مدرسه ای اسلامی بود و به منزلشان نزدیک بود گذراند. از کلاس چهارم به بعد را در مدرسه علوی، واقع در خیابان ایران تحصیل کرد و دوران راهنمایی را در مدرسه نیک پرور (وابسته به مدرسه علوی) و دوره دبیرستان را هم در دبیرستان علوی در رشته ریاضی سپری کرد. دوران تحصیل او مصادف بود با موج عالمگیر انقلاب اسلامی. محمد هم توامان با درس و تحصیل فعالیتهایی انقلابی داشت و علیرغم سن کم، خوب مسائل را تجزیه تحلیل می کرد...



چراغ قوه ای

انقلاب که پیروز شد محمد 9،8 ساله همه وقتش را در مسجد و بسیج می گذراند. بسیج مسجد شفا. شبها که بسیج گشت میگذاشت و ماشینها را وارسی می کردند، محمد هم یک چراغ قوه دست می گرفت و می رفت کمک بسیجی ها... معروف شده بود به «چراغ قوه ای» !


********************

دانش آموز طلبه

درسش که خوب بود. طاعت و عبادتش هم که همیشه بجا و بموقع بود. در بسیج هم که شبانه روزی فعالیت داشت. علاوه بر تمام اینها در حوزه علمیه (مدرسه علمیه شهید مطهری واقع در خیابان بهارستان) هم تحصیل می کرد. با آن سن کم برنامه خیلی فشرده ای داشت. از صبح که برای نماز بیدار می شد و بعد از نماز خارج می شد و می رفت مدرسه و بعد بسیج و مسجد و دعا... در تاریک روشن صبح می رفت و در تاریکی شب برمی گشت. یک لحظه در جایی بند نمی شد. پا به پای بزرگترها از همان پیروزی انقلاب فعالیت می کرد و شب و روزش را وقف انقلاب کرده بود.

********************
پاسخ عاشورایی!

شوهر خاله اش آمده بود دنبالشان. دنبال محمد و مادرش تا مثل بقیه مردم از تهران دور شوند و از موشکباران صدمه نبینند. محلی و باغی داشتند در رودهن. اصرار می کردند که محمد و مادرش را هم ببرند آنجا. محمد قبول نمی کرد. گفتند خود امام فرموده اند می توانید به خاطر موشکباران، از تهران دور شوید...
محمد بلافاصله جواب داد: بله! امام حسین:doa(6): هم شب عاشورا به اصحابشان فرمودند می توانید بروید. تهران رو نباید خالی کنیم. ما نمی آییم! جوابش آنهمه محکم و قاطع بود که دیگر کسی نتوانست در برابر دلیل قاطع و برهان محکمش چیزی بگوید.


********************

تقوای قلبی

13 ساله که بود رفته بودند سوریه. تابستان بود و بی حجابی در خیابانهای شهر و حتی در حرم بیداد می کرد. ساعت 5 صبح می رفتند زیارت حضرت رقیه:doa(8): و آفتاب که می زد برمی گشتند هتل. وقتی برمی گشتند هتل، دیگر محمد بیرون نمی رفت. تا شب که با اتومبیل می رفتند حرم حضرت زینب:doa(8):. دیدن بی حجابیها و یا بدحجابیها بسیار آزارش می داد و اصلا تقوای قلبی اش اجازه نمی داد که حتی شاهد بی حجابیها باشد. به پدر می گفت: اگر این دفعه خواستید برای سفر زیارتی ثبت نام کنید و اسم نویسی کنید اسم منو برای سوریه ننویسید اما اگر خواستید برای سفر حج ثبت نام کنید اسم منو هم بنویسید!

********************


بهار اعزام

محمد خیلی برای اعزام تلاش کرده بود اما به علت صغر سن موفق نشده بود اعزام شود و با شرکت در بسیج و فعالیتهای پشت جبهه و موضعگیری علیه مقدس نمایان
کج فهم و مرفهین بی درد و شرکت در تاسیس هیئت محبان الزهرا:doa(8): پشت جبهه فعالیتهای چشمگیری در راه اعتلای ارزشهای انقلاب کرده بود. محمد بعد از مدتها تلاش و انتظار، با سپاهیان حضرت محمد رسول الله:sallallah: جهت یادگیری فنون رزمی به پادگان رفت و پس از طی مراحل آموزش منتظر فرصتی بود تا در خط مقدم جبهه ها حضور پیدا کند. بلاخره هم در بهار سال 1367 در حالی که از شهادت دوستانش؛ باقری، احمدی، کربلائی، پسندیده، محمد و محسن حسامی، فرزانه و دیگر رفقای شهیدش می سوخت راهی جبهه شد و به گردان حبیب بن مظاهر پیوست و در رسته امدادگری مشغول به خدمت شد و در عملیاتهای بیت المقدس7 و فکه حماسه ها آفرید...

********************
امدادگر شجاع

در عملیات بیت المقدس 7 از نیروهای امداد بود. نیروها که به محاصره افتادند دستور عقب نشینی صادر شد. یکی از نیروها که داخل سنگر بود تیر خورد به ران پایش و رد شد و خورد به صورتش. همه رفتند اما محمد همراه فرمانده و فرهانی (که از همکاسی های محمد هم بود) ماند. بدون کوچکترین ترسی زیر آن آتش باران شدید دشمن،
بی معطلی کوله اش را زمین گذاشت و آن را خالی کرد و فورا زخم آن بسیجی را پانسمان کرد. آن هم در حالی که عراقیها داشتند از خاکریز بالا می آمدند. محمد آنقدر راحت و بی دغدغه، بدون آنکه بترسد کارش را تمام کرد که آن بسیجی زنده ماند.


هیئت محبان الزهرا:doa(8):

در مدرسه علوی که درس می خواند با چند تا از همکلاسی هایش هیئت محبان الزهرا:doa(8): را راه انداختند و شبها جلسات قرآن و حدیث و روضه و سینه زنی داشتند.
70،60 نفری هم می شدند و هر شب در منزل یکی از بچه ها جلسه را برگزار می کردند. آن شب هم جلسه در منزل یکی از بچه ها برگزار می شد و محمد شرکت نداشت اما پدرش حضور داشت. معلم و سخنرانشان آقای عاکفی که از حوزه بود آن شب نیامده بود و به جای او یکی از بچه ها داشت از قرآن می گفت. پدر از سطح بالای معلومات او شگفت زده شد و از اینکه می دید یک نوجوان 16 ساله اینطور خوب و استادانه دارد آیات و روایات را تطبیق می دهد و مسائل را حلاجی می کند با تعجب گفت: این پسر با این سن کم چه آقای پریه! چه باسواده!
جواب دادند: آقا! شما خبر نداری این شاگرد پسرتم نمی شه. پسر خودت از این هم باسوادتر و بامعلومات تره.


********************

در شهر

صبح تا شب و شب تا صبح وقتش پر بود. از ساعتها و دقیقه ها و حتی لحظه ها نهایت استفاده را می کرد. در ماه مبارک هم سحر می رفت مسجد و با دوستانش یک جزء قرآن تلاوت می کردند. هر وقت از جبهه برمی گشت با اینکه در تهران بود اما دیگر سخت در خانه پیدایش می شد. اکثر اوقاتش در مسجد و پایگاه و هیئت می گذشت. یا در مسجد بود یا می رفت پاس می داد یا می رفتند حرم حضرت عبدالعظیم حسنی:doa(6): و ...
شبهای جمعه هم که برنامه خاص خودش را داشت. عصر می رفتند بهشت زهرا:doa(8): به زیارت یاران شهیدشان و بعد برای نماز برمی گشتند مسجد و بعد هم دعای کمیل و صبح دعای ندبه و ظهر نماز جمعه و عصر هم می رفتند عیادت همرزمان مجروحشان در بیمارستان و دیدار خانواده شهدا و ...
دو، سه روز بعد هم که دوباره اعزام می شدند جبهه!

********************
محبت مسیحا

همیشه دلشوره و دغدغه انقلاب داشت. همه هم و غمش انقلاب بود و عمل به فرامین امام روح الله و این هم فقط در حرف نبود. با عمل پای باورهایش می ایستاد و در این راه از هیچ کوششی فروگذار نمی کرد. شب و روزش را برای انقلاب گذاشته بود. بلند می اندیشید و محکم عمل می کرد. انجام تکلیف در هر زمان و هر حالت و هر شرایطی برایش اولویت اول بود. برای همین اصلا نمی شد باور کرد یک نوجوان محصل باشد. تو گویی که مردی جاافتاده و دنیا دیده باشد با کوله باری از تجربه و باور و یقین به راهش. او هم از آن شیداییان امام بود که با محبت مسیحا به سرعت قد کشیده و به رشد و کمال و تعالی رسیده بود...

********************
آخرین اعزام

ایندفعه که قرار بود اعزام شود از دفعه های قبلی متفاوت بود... قرار بود برود پادگان ولیعصر عجل الله فرجه واقع در میدان سپاه و همان جا سوار ماشین شده و برود.
ساعت دو سه بعد از ظهر بود. پدر نشسته بود روی پله های حیاط و محمد را نگاه می کرد که با آن قد بلند و رشید داشت در حیاط قدم می زد و منتظر دوستش بود تا بیاید و بروند. محمد به پدر نگاه کرد و گفت داره دیر می شه. دوستم قرار بود بیاد اما نیومده...
پدر از خدا خواسته که بتواند کمی بیشتر با محمد باشد. ماشین را روشن کرد تا خودش او را برساند که زنگ در به صدا درآمد و محمد گفت: آقای مقدم اومد. ما با موتور میریم! پدر باز هم از پشت سر به محمد که داشت می رفت نگاه کردو ناخوداگاه روضه وداع علی اکبر و امام حسین:doa(4): برایش تداعی شد. انگار به دلش الهام شده بود که این آخرین رفتن محمد است و حالتش وداع بود. برای همین صدایش کرد و وقتی محمد چند قدم رفته را برگشت پدر او را در آغوش گرفت و سر و صورتش را بوسه باران کرد. محمد که رفت دل پدر طاقت نیاورد، رفت دم در پادگان. اتوبوس ایستاده بود و محمد یکی یکی بچه ها را سوار می کرد. او آنقدر لطف و احترام به افراد قائل بود که صبر کرد و وقتی همه سوار شدند خودش بالا رفت و سوار اتوبوس شد.


*********************

درست وسط پیشانی

فرمانده گردانش تعریف کرده بود که شب تا صبح راه رفتیم. همه بچه ها کمابیش می پرسیدند کی می رسیم و چقدر راه طولانی شد و ... اما محمد حتی یک کلمه هم اعتراض و شکایتی نکرد. صبورانه و بی ترس و واهمه می رفت، بدون آنکه ابراز خستگی کند. 5 صبح هم رسیدند نزدیک عراقیها. 30 نفری می شدند و محمد هم امدادگر بود. تا کسی مجروح می شد بلافاصله دست به کار می شد و کوله اش را زمین می گذاشت و مشغول پانسمان می شد...
درگیری که شروع شد همه آن 30 نفر شهید شدند جز سعید آلادپوش. محمد هم تیر خورد به پیشانی اش. انگار که تک تیراندازهای عراقی زده بودند درست وسط
پیشانی اش. عراقیها که پیشتر آمدند پیکر شهدا هم ماند آنجا...

********************
او می رود دامن کشان

همیشه (حتی زمانی که هنوز جنگی نبود تا شهادتی متصور و مفروض باشد) می گفت دلم می خواهد مثل مولا و اربابم امام حسین:doa(6): شهید شوم!
قبول و باور و درک و تجزیه و تحلیل این آرزوی محمد برای همه سنگین می آمد اما وقتی شهید شد دیگر باورش سخت نبود و پرده از معمای آرزوی بزرگ و عجیب برداشته شد! چون شبی که حرکت می کردند و جلو می رفتند آب تمام شد. گرمای بیابان های شلمچه، آن هم در مرداد ماه که تشنگی را مضاعف می کرد. درگیری هم که شد و محمد شهید شد (روز دوم مردادماه سال 67) و عراقیها جلو آمدند و پیکرش ماند همان جا؛ روی خاکهای داغ بیابانهای شلمچه؛ آن هم سه روز!
دقیقا مثل امام حسین:doa(6): چقدر زیبا و درست خداوند متعال آرزوی بزرگ محمد را برآورده کرد. به دستور امام که نیروها پیشروی کردند جنازه محمد هم که افتاده بود پشت خاکریز ها پیدا شد و برگشت عقب. پیکرش در اثر گرمای 55 _ 60 درجه مرداد ماه سوخته بود. بردند اهواز و از آنجا هم معراج شهدا اما هنوز خانواده اش خبر نداشتند!
خبر شهادت را گفتند آقای پسندیده مسئول بسیج - که پسر خودش هم در ارتفاعات ماووت شهید شده بود - به حسین آقا بدهد. آنجا هم پدر باز با شنیدن خبر شهادت محمد به یاد امام حسین:doa(6): افتاد. کمرش درد گرفت و به خاطر آورد روضه ای را که سالها در هیئت شنیده بود و حال اباعبدالله الحسین:doa(6): وقتی کنار
پیکر علی اکبرش آمد و نشست و نتوانست برخیزد و ...


برگزیده ای از سخنان شهید

بسم رب الشهدا و الصدیقین. ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص. بار خدایا من تو را شکر می گویم که به من چنین پدر و مادری گرامی عطا کردی و بر من منت نهادی که رسولم را حضرت محمد:sallallah: قرار دادی و در یک کشور اسلامی چشم گشودم. در آخر اینکه توفیق شرکت در جهادش را به من عطا کردی و از خداوند متعال تقاضای عاجلانه دارم تا توفیق جهاد و شهادت برای ما هست این موهبت را نیز نصیب من کند. پدر جان چیزی که از شما می خواهم این است که در عزاداریها شرکت کنید زیرا ما هرچه داریم از این عزاداریهاست. (67/3/6)، اندیمشک


********************

ولی راهمان را فراموش نکنید

(قسمتی از نامه شهید به یکی از دوستانش در جبهه)
دلم نمی آید یادی از برادرانی که با هم درس می خواندیم، شهید باقری، احمدی و کربلایی و دیگر عزیزان نکنیم و ما باید در فراق آنان سعی کنیم که دین آنها را ادا کنیم و چنانکه گفته اند و می گویند و خواهند گفت اگر می خواهید ما را فراموش کنید، فراموش کنید ولی راهمان را فراموش نکنید.



********************

درس بی معرفت

(قسمتی از سخنان شهید قبل از عملیات بیت المقدس 7)
هدف و انگیزه ام از شرکت در جنگ وظیفه شرعی است که از طرف فقیهان به ما محول شده و جهت حفظ اسلام و حراست از دین مبین اسلام. بهترین دعائی که می توانم بکنم این است خداوند توفیق بدهد به آن چیزی که واقعا وظیفه ماست بتوانیم عمل کنیم. ممکن است یک زمان وظیفه جنگیدن باشد و بجنگیم، یک زمان درس خواندن. در زمانی که درس خواندن وظیفه است، آدم باید درسش را به نحو احسن بخواند، ولی در زمانی که جنگیدن وظیفه است اگر شخصی بخواهد درس بخواند اگر چه درس خواندن ثواب زیادی دارد ولی این درس، درس بی معرفتی است و درسی که از روی کمال و معرفت و شناخت نخواند این درس هیچ ارزشی ندارد. دوستانم بدانید همانطور که خیلی ها رفتند و خیلی ها می روند و خیلی ها خواهند رفت، تا ما چه جور برخورد کنیم و خدا به ما توفیق بدهد یا نه و اگر شرکت نکنیم کلاهی است که سر خودمان گذاشته ایم و نه تنها هیچ فایده ای برای ما نداشته بلکه ضرر آن را هم خواهیم دید.



منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 654