یادنامه شهید مدافع حرم "محمودرضا بیضایی"

تب‌های اولیه

52 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
یادنامه شهید مدافع حرم "محمودرضا بیضایی"

نامه شهید بیضایی به همسرش/ آل ‌الله دوباره اسیر آل سفیان نمی‌شود

align: center

این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه می‌اندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری (سلام الله علیها) و خانم رقیه (سلام الله علیها) [حفظ نخواهد کرد] که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.

شهید محمودرضا بیضائی که با توجه به تحولات میدانی کشور سوریه و هتک‌ حرمت‌های اخیر به حرم حضرت زینب کبری(س) به دست گروه‌های صهیونیستی ـ وهابی، برای دفاع از این حرم‌های شریف به سوریه رفته بود، روز یکشنبه 29 دی‌ماه مصادف با ولادت حضرت رسول (ص) به دست وهابیون تکفیری به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
از این شهید والامقام یک فرزند دختر 3 ساله به نام کوثر یادگار مانده تا بتواند در آینده همچون زینب کبری (س) و حضرت رقیه (س) نازدانه 3 ساله امام حسین (ع) در راه دفاع از اسلام و آرمان‌های والای شهیدان اسلام گام بردارد و ادامه دهنده راه پدر باشد.


برچسب: 

[="Tahoma"][="Blue"]

متن زیر نامه‌ای است از شهید مدافع حرم، «محمود رضا بیضائی» به همسر معزز، ولایی و صبور خود که آنرا در شب شهادت امیرالمؤمنین(ع) در ماه مبارک رمضان در سوریه نگاشته است.
قسمت‌هایی از نامه را که ایشان در ابتدا و انتها به احوالپرسی از خانواده و اظهار محبت به همسر و فرزند خود اختصاص داده و جنبه شخصی دارد حذف کرده‌ام و بقیه فرازهای نامه را در اینجا درج می‌کنم.
او در این نامه، انگیزه حضور خود در جبهه سوریه را به روشنی بیان کرده و در مورد اهداف تروریست‌ها و حامیان آنها از براه انداختن این معرکه و وضعیت حساس جهان اسلام و آینده این معرکه در صورت شکست خوردن جبهه مقاومت توضیحاتی داده است.

این نامه را با اجازه همسر معزز شهید منتشر می‌کنم، ان شاء الله که انتشار آن مرضی رضای خداوند قرار بگیرد و در تبیین راه و آرمان شهدای گمنام مدافع حرم قدمی کوچک باشد.
بسم الله الرحمن الرحیم
…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان به دنیا آمده‌ایم و شیعه هم به دنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً.
نمی‌خواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه! حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفته‌ایم. هم من، هم تو. بحمدالله. خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم. الان که این نامه را برایت می‌نویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (علیه السلام) و در فضای ملکوتی بین‌الحرمین ِ صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختی‌ها، بین‌الحرمین ِ دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (روحی فداها) و دیگری بنت‌الحسین، خانم رقیه (سلام الله علیها) هستم و به یادتم. نمی‌دانی بارگاه ملکوتی سه ساله امام حسین الان هم چقدر غریب است؛ در محل یهودی‌ها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابی‌های وحشی و آدمکش.


[/]

چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آل‌الله را محاصره کرده‌اند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار اجازه اسارت نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند.

[="Tahoma"][="Blue"]


واضح‌تر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطه‌ای ایستاده‌ایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم. اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آل‌الله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر می‌شماری.
معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنه‌ای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل.

و این خاکریز نباید فرو بریزد

؛

نباید.
خط مقدم
نبرد بین
حق (جبهه مقاومت) و

باطل در شام است.

تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس. و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین نا آگاه و افراطی نیز همراه شده‌اند تا این عَلَم و این نهضت زمینه‌ساز را به شکست بکشانند



[/]

که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند. شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است. و این خاکریز نباید فرو بریزد. این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه می‌اندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری (سلام الله علیها) و خانم رقیه (سلام الله علیها) [حفظ نخواهد کرد] که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.



[="Tahoma"][="Blue"]


جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و… به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است، هدف نهائیش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینه‌سازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور می‌باشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بی‌گناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور می‌توان مشاهده کرد و من دیده‌ام.


مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآئیم، شرمنده و خجل باید به حضور خداوند و نبی‌اش و ولی‌اش برسیم چرا که مقصریم. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا [تحقق] وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیماً
ان شاء الله
[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]دلاوری که شبی اقتدا به مولا کرد . . . قسم به عشق که در زینبیه غوغا کرد[/h]

امروز چهلم شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی بود و دو مراسم همزمان در تبریز و اسلامشهر برگزار شد . . .
مراسم طبق انتظار ، ازدحام بود .
شهادت محمود رضا ، خونی تازه در رگ های عاشقان عاشورایی تبریز دواند .
هر روز که می گذرد با برداشته شدن پرده های خاطرات توسط خانواده ، دوستان و همرزمانش ، ابعاد جدیدی از عشق پر مغز و شور پر نغز او به مکتب اهل بیت آشکار می شود .
خداوند او را غریق رحمت کند و ما را شهید .[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=1]خاطره ای از شهید محمودرضا بیضایی پروازگر باغ شهادت[/h]

class: rates

[TR="class: numeric"]
[/TD]
[TD]
[/TD]
[TD]
[/TD]
[TD="class: ratebutton"]
[/TR]
[TR="class: numeric"]
[/TD]
[TD]
[/TD]
[TD]
[TD][/TD]
[/TR]


خبرگزاری تسنیم: شهید بیضایی در ۲۳ دی ماه برای چندمین بار به جبهه برگشت اما ۴ روز بعد در روز ولادت باسعادت پیامبر اعظم(ص) به آرزوی دیرینه‌اش رسید، همراه با ملائک حرم به‌سوی آنها پرواز کرد و نامش در دفتر فدائیان حرم زینب(س) ثبت گردید و کربلایی شد.

متن خاطره اختصاصی تسنیم با عنوان «یادی از پروازگر باغ شهادت» به‌قلم یکی از همرزمان شهید محمودرضا بیضایی به‌شرح ذیل است:

اولین بار محمودرضا را اواخر تابستان در حوالی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) دیدم و با او آشنا شدم. رفتار و کردار او را که مشاهده می‌کردم مرا به فکر وا‌داشت که چگونه او و دوستان جوانش بعد از گذشت نزدیک سه دهه از سال‌های دفاع مقدس و عصر امام خمینی(ره)، همانند خط‌شکنان عملیات‌های فتح سوسنگرد و خرمشهر با ایمان و انگیزه قوی و شجاعت وصف ناشدنی در حمایت از اسلام و انقلاب اسلامی و دفاع از حریم اهل‌بیت(ع) مردانه ایستاده و مرگ را به بازیچه گرفته‌اند.
محرم در راه بود، قرار شده بود که با عملیات‌هایی اطراف حرم بی‌بی (سلام الله علیها) از اشغال دشمنان اسلام پاک‌سازی شده تا مردم محرم امسال بتوانند به‌راحتی و در امنیت کامل، در ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) عزاداری نمایند. محمودرضا نیز مانند بقیه برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کرد، خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. با شادی فوق‌العاده‌ای از حضورش بر بالای گلدسته‌های حرم جهت شناسایی دشمن تعریف می‌کرد و عکس‌های نابی که از حرم مطهر و گنبد و بارگاه حضرت زینب(س) برای خود تهیه کرده بود.
یادم می‌آید در مرحله سوم عملیات آزادسازی مناطق غرب حرم مطهر عملیات تا شب ادامه پیدا کرد، مدافعین حرم با مشکل کمبود نیرو برای ادامه عملیات مواجه شده بودند، محمودرضا به آنها گفته بود: من به‌همراه پنج نفر دیگر داوطلبان حاضرم کار دفاع از منطقه هم‌جوار نیروها را تا صبح به‌عهده بگیرم تا امنیت منطقه جدید متصرفی تأمین شده و عملیات متوقف نشود. این در حالی بود که محمودرضا و همرزمان عراقی‌اش از صبح مشغول عملیات و بسیار خسته بودند. کاری بود که باور قبول انجام آن ناشدنی بود. فرمانده منطقه از این پیشنهاد بسیار تعجب کرد و با حالتی خاص گفت: مگر می‌شود؟! مترجم به او گفت: حسین ایرانی است! یعنی اینکه ایرانی‌ها با بقیه فرق داشته و شجاعت فوق‌العاده‌ای دارند. فرمانده عرب سرش را به‌علامت رضایت تکان داد و گفته‌ او را تصدیق نمود.
وقتی به آن شهید خیره می‌شدید و رفتارش را زیر نظر می‌گرفتید، روحیه و شجاعت بچه‌های خط‌شکن عملیات کربلای5 را در او می‌دیدید، همیشه خندان بود و تبسم به چهره داشت. احترام خاصی به همرزمانش به‌خصوص پیشکسوتان می‌گذاشت.
این اواخر به‌طور مرتب او را می‌دیدم. پیگیری و تلاش بسیار جدی‌ای برای شناسایی منطقه دشمن و آماده سازی منطقه جهت عملیات داشت. دلش می‌خواست زودتر عملیات شروع شود و اطراف حرم نورانی عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب(س) از لوث وجود حرامیان پاک شود، روز عملیات هم در خط او را به‌همراه شهید حسین مرادی دیدم. هر دو مثل همیشه خندان و پرنشاط و فعال بودند. با تعداد دیگری از رزمندگان داوطلب مدافع حرم مطهر از دیگر کشورها روی زمین نشسته و مشغول صحبت و احتمالاً هماهنگی‌های لازم برای ادامه عملیات بودند. درگیری با تروریست‌های کافر به‌شدت ادامه داشت و آتش رزمندگان روی مواضع آنان باریدن گرفته بود. ساعتی بعد حسین مرادی در حین درگیری با دشمن هدف تک‌تیرانداز دشمن واقع و به‌شدت مجروح شد.حسین 2 هفته بعد در جوار حرم مطهر ام‌المصائب، حضرت زینب(س) پر کشید و هم‌پرواز شهدا کنار ملائک جنت شد.
بعد از عاشورا به مرخصی آمده بود، تلفنی احوالش را پرسیدم، می‌گفت: بچه‌هایی که مرخصی آمده بودند، اکثراً برای عملیات به سوریه برگشتند اما او چند روزی دیگر برمی‌گردد. انگار برای بار آخر و دیدن خانواده و کوثر، کودک معصوم شیرخوارش آمده بود، ولی برگشتنش طول کشیده بود، مثل اینکه می‌خواست همه را سیر ببیند و خداحافظی کند آن‌وقت برود.

پدر بزرگوار شهید حسین مرادی می‌گفت: نصرتی به‌تازگی به منزلشان سر زده بود و از آنها که حدود 2 ماهی از شهادت فرزندشان در همان عملیات زینبیه می‌گذشت، احوال‌پرسی کرده بود. شاید دلش می‌خواست از خانواده همرزم دیگرش شهید محمد جمالی هم در کرمان دیدن کند اما آدرسی از او نداشت. شهید جمالی با محمدرضا با هم در عملیات آزادسازی منطقه زینبیه حضور داشتند. شهید جمالی در یک صبح زود در مرحله دوم عملیات آزادسازی منطقه زینبیه کنار شهید بیضایی عاشورایی شد و پاداش حضور مخلصانه‌اش در جبهه‌های دوران دفاع مقدس را کنار حرم بی‌بی(س) از خدا گرفت.
شهید بیضایی در 23 دی ماه برای چندمین بار به جبهه برگشت اما 4 روز بعد در روز ولادت باسعادت پیامبر اعظم(ص) به آرزوی دیرینه‌اش رسید، همراه با ملائک حرم به‌سوی آنها پرواز کرد و نامش در دفتر فدائیان حرم زینبی ثبت گردید و کربلایی شد. یاد و خاطره‌اش برای همیشه در دل‌های همه مشتاقان و فدائیان حرم حضرت زینبی زنده و جاوید خواهد ماند.
همرزم شهید محمودرضا بیضایی[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=1]وحشت تکفیری‌ها از شعار «سپاه خمینی در سوریه»[/h] تراز: در عکسی یک ایرانی در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار بود؛ محمودرضا گفت: این فرد بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»... تنها به این دلیل که تکفیری‌ها از ایرانی‌ها خیلی می‌ترسند.

به گزارش تراز به نقل از فارس، احمدرضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی شهید مدافع حرم حضرت زینب(س) بخشی از خاطرات برادر خود را در وبلاگ اسکالپل آورده است:

*او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس بود

شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد؛ علی‌رغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می‌زنند، بعنوان برادر محمودرضا می‌گویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتاب‌ها و خاطرات، گفتن‌ها، نوشتن‌ها و مستندها بود.

دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکس‌هایش سراغش می‌رفت؛ نخستین ریشه‌های علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود؛ همان سال‌ها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعه‌ای از خاطراتشان را گردآوری کرد.

کتابخانه‌ای که از او بجا مانده تمام کتاب‌های منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ۱۰ سال گذشته را در خود گنجانده است؛ مثل همه بچه‌های بسیج به یاد و نام و عکس‌های سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین‌الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت؛ این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود؛ گاهی از من می‌پرسید فلان کتاب را خوانده‌ای؟ و اگر می‌گفتم نه، نمی‌گفت بخوان؛ می‌خرید و هدیه می‌کرد و می‌گفت بخوان.

یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد؛ بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر می‌شد؛ چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم می‌آیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود؛ قبل اربعین می‌گفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من می‌برمت کربلا.

به من هم گفت بیا این سفر را برویم؛ حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد.

*شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند!

با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت؛ یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعه‌های لبنان مطیع‌ترند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهل‌بیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را می‌بری طاقتشان را از دست می‌دهند.

گفتم شیعه‌های ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعه‌ها؛ این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم؛ موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد!

*شهادت‌هایی که خیلی‌ها را خجالت زده کرد

بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش بیچاره شدم؛ بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازه‌اش رفتم و او را در لباس رزم که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکش‌ها پاره پاره بود دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست‌های مردم بالا رفت.

فکرش را نمی‌کردم برادری که ۳ سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دست‌های مردم همه ابهتم را بشکند.

دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر می‌رفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلی‌ها را خجالت زده کرد»؛ نپرسیدم چرا اینطور می‌گوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتاً مرا خجالت زده کرده.

*وحشت تکفیری‌ها از شعار «سپاه خمینی در سوریه»

یکبار عکس‌هایی را که آنجا از دیوار نوشته‌های تکفیری‌ها گرفته بود نشانم داد؛ توی عکس‌ها یک عکس هم از یکی از بچه‌های خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان می‌داد.

به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده.

گفتم به چی می‌خندی؟ گفت تکفیری‌ها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت می‌ترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف می‌دوید؛ رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟

گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد؛ با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل خانه‌اش و دیدیم پسرش یکی از تکفیری‌های مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود.

تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علوی‌ها و سوری‌هایی کرد که با آنها می‌جنگند؛ همینطور که داشت فریاد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم؛ این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!

*به مجاهدت ما نیاز هست

یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچه‌های بسیج می‌آیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا؛ آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من.

در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم؛ تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد؛ قبل از میدان تیر رفتن گفت: «۱۰ تا تیر به هر نفر می‌دهیم؛ سعی کنید استفاده کنید از این فرصت؛ استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.»

در میدان تیر حالش این بود؛ حکما در جبهه‌ای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شده‌اند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…

*مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟

اهل‌ بیتی بود و اصلاً از همان اول مال اهل‌ بیت (ع) بود؛ در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ (از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر می‌شدند) گرفته بود و توی خانه گاهی گوش می‌داد؛ آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت می‌گذاشتم و به تبعش کاست تلاوت‌های قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش می‌دادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمی‌کردم!

یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم؛ هر چه اصرار می‌کردم اینها را در خانه گوش ندهد می‌گفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد.

اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمی‌دانم چه بلایی سرشان آورد؛ یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که می‌گفتی اینها از ارشاد مجوز گرفته‌اند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟! ۱۶ سال داشت آن موقع.

*شوخ طبع بود اما هیچوقت با من شوخی نکرد

رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم می‌شد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطه‌ای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطه‌ای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگ‌تر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود.

این ارتباط دوم خیلی خاص بود؛ از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچک‌تر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی‌توانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا می‌کردم.

با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار می‌گذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد.

یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود؛ هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش، این اواخر وقتی معانقه می‌کردیم، شانه‌ام را می‌بوسید. آب می‌شدم از این حرکتش.

*خیلی مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم!

تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت؛ بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش می‌شدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد؛ همه‌اش هم تماس‌های کاری.

چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد؛ گاهی هم خیلی خسته و بی‌خواب بود اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست؛ با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی.

من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم؛ همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند؛ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛ توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!»

*وصیت نامه

همه جا را سپردم دنبال وصیتنامه‌اش گشتند؛ حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامه‌ای در کار نیست انگار؛ تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامه‌ای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، چند روز پیش از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است».

روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم».[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]کلنا عباسک یا زینب[/h]

تهران – میدان آرژانتین (پایانه بیهقی) – غروب
تلفنم دارد زنگ می‌خورد. گوشی را از توی جیبم در می‌آورم و جواب می‌دهم. محمودرضا است. خوش و بش می‌کند و می‌پرسد کجا هستم. از صبح برای کاری تهرانم؛ می‌گویم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر می‌گردم تبریز. می‌گوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. می‌گویم الان، بگو. می‌گوید الان نمی‌شود و باید هر وقت که کاملا وقتم آزاد است بگوید. اصرار می‌کنم که بگوید. می‌گوید می‌توانی بیایی خانه؟ می‌گویم من فردا باید تبریز باشم، کار دارم اگر می‌شود تلفنی بگویی، بگو. می‌گوید من دوباره عازمم اما قبل از رفتن حرف‌هایی هست که باید به تو بزنم. می‌گویم مثلا؟ می‌گوید اگر من شهید شدم می‌ترسم پدر نتواند تحمل بکند؛ پدر را داشته باش. می‌گویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. می‌گوید مگر تبریز نمی‌روی؟ می‌گویم نه، امشب می‌مانم. می‌گوید بخاطر این چیزی که گفتم؟ می‌گویم خودم می‌خواهم که بیایم، حالا ول کن. و راه می‌افتم سمت اسلامشهر. اسلامشهر – خانه محمودرضا همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو ساله‌اش، بساط چایی، شام روی گاز، تلویزیون روشن، پتوهای ساده‌ای که کنار دیوار پهن هستند و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش، همه چیز مثل همیشه توی این خانه معمولی، معمولی و عادی است و سر جای خودش. هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمی‌خورد. می‌نشینیم. منتظر می‌مانم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمی‌زند. دو سه ساعت تمام منتظر می‌مانم اما حرف‌هایمان کاملا عادی پیش می‌روند. سعی می‌کنم صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام می‌شود و می‌گویم بگو! می‌گوید من شهید شدم، بنظر تو محل دفنم تبریز باشد یا تهران؟! می‌گویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت می‌کنم! بدون اینکه تغییری در چهره‌اش ایجاد بشود با آرامش شروع می‌کند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین کلوخ مقابلش پخش می‌شوم وقتی دارد اینطور عادی درباره دفن شدنش حرف می‌زند. جدی نمی‌گیرم. هر چند همیشه در مأموریت‌هایش احتمال شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمی‌دهد. –

محمودرضا بیضائی (نام مستعار: حسین نصرتی)
ولادت: ۱۸ آذر ۱۳۶۰، تبریز
شهادت: ۲۹ دی ۱۳۹۲، زینبیه – در اثر اصابت ترکش به ناحیه سر
[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]برای محمودرضا[/h]

یقین داشتم که رفتنی است اما وقتی برای خداحافظی زنگ زد گمان نمی‌کردم روزهای آخرش باشد. شاید هم دلم نمی‌خواست روزهای آخرش باشد. فردای رفتنش در صفحه فیس بوکم نوشتم: باز هم رفت سوریه که بجنگد. دفعه قبل که برگشته بود پرچم القاعده را از یکی از مقرهاشان کنده بود با خودش آورده بود! خدایا! ریشه القاعده را بدست این شیر بچه‌های جیش الخمینی (ره) از بیخ بنیان کن بنما! «…و خلاف آنچه بسیاری می‌پندارند آخرین مقاتله ما به مثابه سپاه عدالت نه با دموکراسی غربی که با اسلام آمریکایی است که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیرپاتر است.» (شهید سید مرتضی آوینی) حالا اینهم چند یادداشت کوتاه که بعد از شهادتش، در روزهای اخیر در فیس بوک برای محمودرضا منتشر کرد‌ه‌ام و ان شاء الله انتشارشان ادامه دارد. اینها را در پاسخ به اصرار دوستان برای انتشار مطالب و خاطرات محمودرضا اینجا درج می‌کنم یک: انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفته‌ام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمده‌اند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمید‌ام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بوده‌اند. دو: هیچوقت «التماس دعا» نمی‌گفت، هیچوقت «قبول باشه» نمی‌گفت، می‌دانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائیکه می‌توانست آدم را می‌پیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معامله‌ای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت! سه: شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یکساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیری‌ها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیری‌ها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب (س) را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود. قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد. آنرا از وقتی که رفت زده‌ام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب» چهار: درون خودش کلنجاری داشت با خودش. برای کسی آشکار نمی‌کرد اما گاهی توی حرفهایش، می‌زد بیرون. هر بار که بر می‌گشت و می‌نشستیم به حرف زدن، حرف‌هایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرف‌هایش دقیق می‌شدی می‌توانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل می‌کند. آن اوایل، یکبار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطه‌ای باید فاصله‌ای چند متری را در تیررس تکفیری‌ها می‌دوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش. بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرین‌های زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید. این بار که می‌رفت به کسی گفته بود «ایندفعه از کوثر بریدم». پنج: وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه‌ای که از آقا گرفته با او دفن شود. جا خوردم. نمی‌دانستم از آقا چفیه گرفته. رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند. مانده بودم با پیکرش چه بگویم. همیشه در ارادت به آقا (زید عزه) خودم را بالاتر از او می‌دانستم. چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام در این چند وقت. یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمی‌کنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتاده‌ایم. شش: شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد. روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور دو شب متوالی را نمی‌خوابد یا خوابش از دو – سه ساعت بیشتر تجاوز نمی‌کند. تماسهای کاریش شبها گاهی تا ۲ صبح طول می کشید و از صبح خیلی زود هم شروع به زنگ زدن به نفرات مختلف برای هماهنگی کارهای آنروز میکرد. چشمهای همیشه سرخ و تن همیشه خسته‌اش بارزترین خصوصیتش بود. دفعه قبل که بعد از شهادت شهید محمد حسین مرادی برگشته بود کمردرد شدیدی داشت و نمی‌توانست رانندگی کند. می‌گفت آنطرف برای این کمردرد رفتم دکتر، مسکنی زد که گفت این فیل را از پا می‌اندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. با همین کمردرد هم سفر آخر را رفت. روزی هم که شهید شد، از دو شب قبل بیدار بود. توی اتاقش پوستری از حاج همت روی کمد لباسهایش زده بود که این جمله حاج همت روی آن به چشم می‌خورد: «با خدای خود پیمان بسته‌ام که در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم» و از این لحاظ به حاج همت اقتدا کرده بود. هفت: اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم می‌خواند. در سه – چهار سال گذشته هر وقت فرصتی می‌کرد می‌رفت کتابفروشی‌های انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز می‌کرد و با یک بغل کتاب جدید بر می‌گشت. پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی بیداری اسلامی متمرکز کرده بود. اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر می‌رفتیم، من سر بحث را باز می‌کردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها می‌رفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه. اما اظهار نظرهای سیاسی‌اش مثل تحلیل‌های ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشه‌ای اهالی سیاست نبود. اعتقادی به بحث‌های تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و می‌گفت اینها حرف‌های رسانه‌ای هستند و واقعیتی که در آنجا می‌گذرد غیر از این حرف‌هاست. هر چند تحلیل‌های مطبوعاتی را می‌خواند و به من هم خواندن تحلیل‌های سعد الله زارعی، مهدی محمدی – و چند تای دیگر را که الان یادم نیست – توصیه می‌کرد ولی بیشترین استناد را به سخنرانی‌های آقا می‌کرد و در آخر هم نظر خودش را می‌گفت. جهت همه حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی می‌زد بی استثناء در نسبت با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و فرج آنحضرت بود. یکبار گفت: «بنظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر میدارد تا مسیر باز شود» این را که می‌گفت انگشتهایش را به حالتی که انگار می‌خواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربه‌ای به روی فرمان ماشین زد. بعنوان کسی که ساعت‌ها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین می‌گویم که حکومت جهانی امام عصر (عج) و مبارزه مسلمانان برای آن، اصلی‌ترین آرمانش بود. هشت: اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمی‌شود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد رفته بود دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا می‌خواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعه‌های قبل زنگ زد گفت که دارد می‌رود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد می‌رود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر می‌گردی؟ بر خلاف همیشه که می‌گفت کی می‌آید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف می‌زدیم اما ایندفعه مکالمه‌مان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت… نه (خاطره‌ای از یکی از همرزمان محمودرضا که «خبرگزاری تسنیم» آنرا منتشر کرده است): اولین بار محمودرضا را اواخر تابستان در حوالی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) دیدم و با او آشنا شدم. رفتار و کردار او را که مشاهده می‌کردم مرا به فکر وا‌داشت که چگونه او و دوستان جوانش بعد از گذشت نزدیک سه دهه از سال‌های دفاع مقدس و عصر امام خمینی(ره)، همانند خط‌ شکنان عملیات‌های فتح سوسنگرد و خرمشهر با ایمان و انگیزه قوی و شجاعت وصف ناشدنی در حمایت از اسلام و انقلاب اسلامی و دفاع از حریم اهل‌بیت (ع) مردانه ایستاده و مرگ را به بازیچه گرفته‌اند. محرم در راه بود، قرار شده بود که با عملیات‌هایی، اطراف حرم بی‌بی (سلام الله علیها) از اشغال دشمنان اسلام پاک‌سازی شده تا مردم، محرم امسال بتوانند به‌ راحتی و در امنیت کامل، در ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عزاداری نمایند. محمودرضا نیز مانند بقیه برای شروع عملیات لحظه شماری می‌کرد. خیلی خوشحال به نظر می‌رسید. با شادی فوق‌العاده‌ای از حضورش بر بالای گلدسته‌های حرم جهت شناسایی دشمن تعریف می‌کرد و عکس‌های نابی که از حرم مطهر و گنبد و بارگاه حضرت زینب(س) برای خود تهیه کرده بود. یادم می‌آید در مرحله سوم عملیات آزادسازی مناطق غرب حرم مطهر عملیات تا شب ادامه پیدا کرد، مدافعین حرم با مشکل کمبود نیرو برای ادامه عملیات مواجه شده بودند، محمودرضا به آنها گفته بود: من به‌ همراه پنج نفر دیگر داوطلبان حاضرم کار دفاع از منطقه هم‌جوار نیروها را تا صبح به‌عهده بگیرم تا امنیت منطقه جدید متصرفی، تأمین شده و عملیات متوقف نشود. این در حالی بود که محمودرضا و همرزمان عراقی‌اش از صبح مشغول عملیات و بسیار خسته بودند. کاری بود که باور قبول انجام آن ناشدنی بود. فرمانده منطقه از این پیشنهاد بسیار تعجب کرد و با حالتی خاص گفت: مگر می‌شود؟! مترجم به او گفت: حسین ایرانی است! یعنی اینکه ایرانی‌ها با بقیه فرق داشته و شجاعت فوق‌العاده‌ای دارند. فرمانده عرب سرش را به‌علامت رضایت تکان داد و گفته‌ او را تصدیق نمود. وقتی به آن شهید خیره می‌شدید و رفتارش را زیر نظر می‌گرفتید، روحیه و شجاعت بچه‌های خط‌ شکن عملیات کربلای ۵ را در او می‌دیدید، همیشه خندان بود و تبسم به چهره داشت. احترام خاصی به همرزمانش بخصوص پیشکسوتان می‌گذاشت. این اواخر به‌طور مرتب او را می‌دیدم. پیگیری و تلاش بسیار جدی‌ای برای شناسایی منطقه دشمن و آماده سازی منطقه جهت عملیات داشت. دلش می‌خواست زودتر عملیات شروع شود و اطراف حرم نورانی عقیله بنی‌هاشم، حضرت زینب (س) از لوث وجود حرامیان پاک شود، روز عملیات هم در خط او را به‌ همراه شهید حسین مرادی دیدم. هر دو مثل همیشه خندان و پرنشاط و فعال بودند. با تعداد دیگری از رزمندگان داوطلب مدافع حرم مطهر از دیگر کشورها، روی زمین نشسته و مشغول صحبت و احتمالاً هماهنگی‌های لازم برای ادامه عملیات بودند. درگیری با تروریست‌های کافر به‌ شدت ادامه داشت و آتش رزمندگان روی مواضع آنان باریدن گرفته بود. ساعتی بعد محمد حسین مرادی در حین درگیری با دشمن هدف تک‌تیرانداز دشمن واقع و به‌ شدت مجروح شد. محمد حسین ۲ هفته بعد در جوار حرم مطهر ام‌المصائب، حضرت زینب (س) پر کشید و هم‌ پرواز شهدا کنار ملائک جنت شد.
بعد از عاشورا به مرخصی آمده بود، تلفنی احوالش را پرسیدم، می‌گفت: بچه‌هایی که مرخصی آمده بودند، اکثراً برای عملیات به سوریه برگشتند اما او چند روزی دیگر برمی‌گردد. انگار برای بار آخر و دیدن خانواده و کوثر، کودک معصوم شیرخوارش، آمده بود ولی برگشتنش طول کشیده بود، مثل اینکه می‌خواست همه را سیر ببیند و خداحافظی کند، آن‌ وقت برود.[/]

[="Tahoma"][="Blue"][h=2]وصیت من این است![/h]

شهید محمودرضا بیضائی

ده: شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد. علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ ازجبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می‌زنند، بعنوان برادر محمودرضا می‌گویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات و گفتن‌ها و نوشتن‌ها و مستندها بود. دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکس‌هایش سراغش می‌رفت. اولین ریشه‌های علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود. همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعه‌ای از خاطراتشان را گردآوری کرد. کتابخانه‌ای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ده سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه بچه‌های بسیج به یاد و نام و عکس‌های سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت. این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من می‌پرسید فلان کتاب را خوانده‌ای؟ و اگر می‌گفتم نه، نمی‌گفت بخوان؛ می‌خرید و هدیه میکرد و می‌گفت بخوان. یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد. بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر می‌شد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم می‌آیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود. قبل اربعین می‌گفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من می‌برمت کربلا. به من هم گفت بیا این سفر را برویم. حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد. یازده: با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت. یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعه‌های لبنان مطیع‌ترند ولی شیعه‌های عراق دچار دسته‌بندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بی‌نظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را می‌بری طاقتشان را از دست می‌دهند. گفتم شیعه‌های ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعه‌های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی‌شوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعه‌ها. این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم. موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد! دوازده: بعد از شهادتش دو جا عمیقا در مقابلش بیچاره شدم. بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازه‌اش رفتم و او را در لباس رزم – که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکش‌ها پاره پاره بود – دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دستهای مردم بالا رفت. فکرش را نمی‌کردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دستهای مردم همه ابهتم (!) را بشکند. دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر می‌رفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلی‌ها را خجالت زده کرد». نپرسیدم چرا اینطور می‌گوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتا مرا خجالت زده کرده… سیزده: یکبار عکس‌هایی را که آنجا از دیوار نوشته‌های تکفیری‌ها گرفته بود نشانم داد. توی عکس‌ها یک عکس هم از یکی از بچه‌های خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان می‌داد. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده. گفتم به چی می‌خندی؟ گفت تکفیری‌ها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت می‌ترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف می‌دوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد. با تعدادی از بچه‌ها رفتیم داخل خانه‌اش و دیدیم پسرش یکی از تکفیری‌های مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علوی‌ها و سوری‌هایی کرد که با آنها می‌جنگند. همینطور که داشت فریاد می‌زد و بد و بیراه می‌گفت، یکی از بچه‌ها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد! چهارده: یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچه‌های بسیج می‌آیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا. آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من. در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم. تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد. قبل از میدان تیر رفتن گفت: «ده تا تیر به هر نفر می‌دهیم. سعی کنید استفاده کنید از این فرصت. استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.» در میدان تیر حالش این بود. حکما در جبهه‌ای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شده‌اند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده… پانزده: اهلبیتی بود و اصلا از همان اول مال اهلبیت (ع) بود. در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ – از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر می‌شدند – گرفته بود و توی خانه گاهی گوش می‌داد. آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت می‌گذاشتم و به تبعش کاست تلاوتهای قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش میدادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمی‌کردم! یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم. هر چه اصرار می‌کردم اینها را در خانه گوش ندهد می‌گفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد. اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمی‌دانم چه بلایی سرشان آورد. یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که می‌گفتی اینها از ارشاد مجوز گرفته‌اند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟!!! شانزده سال داشت آن موقع. شانزده: رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم می‌شد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطه‌ای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطه‌ای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگ‌تر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود. از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچک‌تر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمی‌توانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا می‌کردم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار می‌گذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد. یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش. این اواخر وقتی معانقه می‌کردیم، شانه‌ام را می‌بوسید. آب می‌شدم از این حرکتش. هفده: تهران که بود، با ماشین خیلی اینطرف و آنطرف می‌رفت. بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد. همه‌اش هم تماس‌های کاری. چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد. گاهی هم خیلی خسته و بی‌خواب بود اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست. با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی. من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول می‌راند. لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم. توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد، تا می‌نشست کمربند را می‌بست. یکبار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!» هجده: همه جا را سپردم دنبال وصیتنامه‌اش گشتند. حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامه‌ای در کار نیست انگار. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامه‌ای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، چند روز پیش از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است». روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.»[/]

احمدرضا برادر شهید محمودرضا بیضایی که در دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (س) به شهادت رسید، متنی را منتشر کرد:



به گزارش باشگاه خبرنگاران،
به بچه‌های بسیج خیلی اعتقاد داشت. یکبار در مورد عملکرد بچه‌های بسیج در فتنه 88 صحبت می‌کردیم، با هیجان تمام در مورد بسیجی‌های اسلامشهری و اینکه سخت پای کار اسلام و انقلابند گفت. خیلی این بچه‌ها را دوست داشت.

خودش هم یک بسیجی تمام عیار بود؛ بسیجی وسط معرکه بود و مثل من نبود که فقط توی پستوی خانه بسیجی باشد. در ایام آشوب خیابانهای تهران، گاهی تنهایی می‌رفت توی شلوغی. چند بار بشدت خودش را به خطر انداخته بود برای همین آنروزها خیلی نگرانش می‌شدم.

در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟ گفت: توی خیابان! گفتم: چه خبر است آنجا؟ گفت: امن و امان. گفتم: این کجایش امن و امان است؟ بعد به او گفتم که توی خبرگزاری‌ها دارم اخبار را می‌خوانم و اوضاع خوب نیست اصلا. گفت: نگران نباش. گفتم: چرا؟ گفت: بسیجی زیاد است!

شهید محمودرضا بیضایی در آذر ماه سال 1360 در خانوادهای مذهبی و متدین در شهر تبریز دیده به جهان گشود. او با 32 سال سن ساکن اسلامشهر تهران بود. که با توجه به تحولات میدانی کشور سوریه بهدست گروههای تکفیری، برای دفاع از حرم خاندان اهلبیت(ع) به سوریه رفته بود، ظهر روز یکشنبه 29 دی ماه 92 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) توسط تروریستهای تکفیری و مخالفان حکومت بشار اسد در سوریه به مقام رفیع شهادت نائل آمد.از این شهید والامقام یک دختربانام کوثر به یادگار مانده است

متن زیر نامهای است از شهید مدافع حرم، «محمودرضا بیضائی» به همسر معزز، ولایی و صبور خود که آنرا در شب شهادت امیرالمؤمنین (ع) در ماه مبارک رمضان در سوریه نگاشته است. قسمتهایی از نامه را که ایشان در ابتدا و انتها به احوالپرسی از خانواده و اظهار محبت به همسر و فرزند خود اختصاص داده و جنبه شخصی دارد حذف کردهام و بقیه فرازهای نامه را در اینجا درج میکنم. او در این نامه، انگیزه حضور خود در جبهه سوریه را به روشنی بیان کرده و در مورد اهداف تروریستها و حامیان آنها از براه انداختن این معرکه و وضعیت حساس جهان اسلام و آینده این معرکه در صورت شکست خوردن جبهه مقاومت توضیحاتی داده است. این نامه را با اجازه همسر معزز شهید منتشر میکنم، ان شاء الله که انتشار آن مرضی رضای خداوند قرار بگیرد و در تبیین راه و آرمان شهدای گمنام مدافع حرم قدمی کوچک باشد.

بسم الله الرحمن الرحیم

…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آمدهایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختیها، غربتها و دوریهاست و جز با فدا شدن محقق نمیشود حقیقتاً.

نمیخواهم حرفهای آرمانگرایانه بزنم و یا غیر واقعی صحبت بکنم؛ نه! حقیقتاً در مسیر تحقق وعده بزرگ الهی قرار گرفتهایم. هم من، هم تو. بحمدالله. خدا را باید بخاطر این شرایط و این توفیق بزرگ شاکر باشیم. الان که این نامه را برایت مینویسم، شب قدر است و شب شهادت حیدر کرار (علیه السلام) و در فضای ملکوتی بینالحرمین ِ صبر و مصیبت و تحمل مشکلات و سختیها، بینالحرمین ِ دو مظلومه، دو شهیده، یکی خانم زینب کبری (روحی فداها) و دیگری بنتالحسین، خانم رقیه (سلام الله علیها) هستم و به یادتم. نمیدانی بارگاه ملکوتی سه ساله امام حسین الان هم چقدر غریب است؛ در محل یهودیها، در مجاورت کاخ ملعون معاویه و در محاصره وهابیهای وحشی و آدمکش.

چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آلالله را محاصره کردهاند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آلالله نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند.
واضحتر بگویم؛ نبرد شام، مطلع تحقق وعده آخرالزمانی ظهور است و من و تو دقیقاً در نقطهای ایستادهایم که با لطف خداوند و ائمه اطهار نقشی بر گردنمان نهاده شده است و باید به سرانجام برسانیمش با هم تا بار دیگر شاهد مظلومیت و غربت فرزندان زهرای مرضیه (سلام الله علیها) نباشیم. اگر بدانی صبرت چقدر در این زمان حساس در حفظ و صیانت از حریم آلالله قیمت دارد، لحظه به لحظه آنرا قدر میشماری.
معرکه شام میدان عجیبی است. بقول امام خامنهای: «بحران سوریه الان مقابله جبهه کفر و استکبار و ارهاب با تمام قوا، در برابر جبهه مقاومت و اسلام حقیقی است.» در واقع جنگ بین حق و باطل. و این خاکریز نباید فرو بریزد؛ نباید. خط مقدم نبرد بین حق (جبهه مقاومت) و باطل در شام است. تمام دنیا جمع شدهاند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیون آدمکش بیشرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل دادهاند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینهسازان ظهور است و بس. و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین نا آگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند. شام نقطه شروع حرکت ابناء ابوسفیان ملعون است. و این خاکریز نباید فرو بریزد. این حرکت خطرناک و این تفکر آدمکش ارهابی، پر و بال گرفته و حمام خون بین شیعیان و سایر مسلمین راه میاندازد و هیچ حرمتی از حرمین شریفین زینب کبری (سلام الله علیها) و خانم رقیه (سلام الله علیها) [حفظ نخواهد کرد] که هیچ، حرمت عتبات مقدسه کربلا، نجف، سامرا، کاظمین و… را هم خواهد شکست.

جبهه جدیدی که از تفکر اسلام آمریکایی، صهیونیسم و ارهاب از کشورهای مختلف از جمله افغانستان، پاکستان، آمریکا، اروپا، یمن، ترکیه، عربستان، قطر، آذربایجان، امارات، کویت، لیبی، فلسطین، مصر، اردن و… به نام جهاد فی سبیل الله تشکیل شده است، هدف نهائیش فقط و فقط جلوگیری از نهضت زمینهسازان ظهور و در نهایت مقابله با تحقق وعده الهی ظهور میباشد و هیچ ابایی هم از کشتن و مثله کردن و سر بریدن زنان و کودکان بیگناه شیعه ندارد، کما اینکه این اتفاق را الان به وفور میتوان مشاهده کرد و من دیدهام.

مسئولیت سنگینی بر دوشمان گذاشته شده است و اگر نتوانیم از پسش برآئیم، شرمنده و خجل باید به حضور خدوند و نبیاش و ولیاش برسیم چرا که مقصریم. کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و بقول سید مرتضی آوینی این یعنی اینکه همه ما شب انتخابی خواهیم داشت که به صف عاشورائیان بپیوندیم و یا از معرکه جهاد بگریزیم و در خون ولی خدا شریک باشیم. ان شاء الله در پناه حق و تا [تحقق] وعده الهی و یاری دولت ایشان خواهیم جنگید.


اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیماً

ان شاء الله


یک: انقلاب، سر کارگر جنوبی قرار داشتیم. با پرایدش آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. همیشه می نشستم توی ماشین بعد روبوسی می کردیم. موقع روبوسی دیدم چشم هایش خون است و سر و ریشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. گفتم چرا اینطوری هستی؟ گفت چهار روز است خانه نرفتهام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمدهاند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان کاپشنش را فروخته آمده. به خاطر چنین آدم هایی شب و روز نداشت. یکبار گفت من یک چیزی فهمیدام؛ خدا شهادت را همیشه به آدم هایی داده که در کار سختکوش بودهاند.

دو: هیچوقت «التماس دعا» نمیگفت، هیچوقت «قبول باشه» نمیگفت، میدانستم شهادتش حتمی است برای همین یکی دو باری از او طلب شفاعت کردم اما سکوت کرد و هیچوقت از سر شکسته نفسی نگفت «ما لایق نیستیم» یا «ما را چه به این حرفها»، هیچوقت در مورد معنویات حرف نزد، اهل ادا نبود، تا جائیکه میتوانست آدم را میپیچاند که حرفی از زبانش راجع به معنویات نکشی، سلوک معنویش بسیار مکتوم بود و از هر حرف یا هر حرکتی که کوچکترین حکایتی از تقوای او داشته باشد همیشه پرهیز کرد. معاملهای که با خدا کرده بود را تا آخر برای همه کتمان کرد و زهدی به کسی نفروخت. و بالاخره اینکه همه را رنگ کرد و رفت!

سه: شب «تاسوعا» پیامک زده بود که «سلام. در بهترین ساعت عمرم به یادت هستم؛ جایت خالی.» یکساعت بعدش زنگ زد و گفت که امروز منطقه اطراف حرم را بطور کامل از دست تکفیریها که تا پانصد متری حرم پیش آمده بودند درآوردیم و از سمتی که دست تکفیریها بود وارد حرم شدیم، از امشب هم چراغهای حرم را شبها روشن نگه خواهیم داشت. از اینکه در شب تاسوعا اطراف حرم حضرت زینب (س) را پاکسازی کرده بودند خیلی خوشحال بود. قبل از آخرین سفرش پرچم قرمز رنگی را بعنوان یادگاری داد. آنرا از وقتی که رفت زدهام روی دیوار. رویش نوشته است: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا – لبیک یا زینب»

چهار: درون خودش کلنجاری داشت با خودش. برای کسی آشکار نمیکرد اما گاهی توی حرفهایش، میزد بیرون. هر بار که بر میگشت و مینشستیم به حرف زدن، حرفهایش بیشتر بوی رفتن میداد و اگر توی حرفهایش دقیق میشدی میتوانستی بفهمی که انگار هر روز دارد قدمی را کامل میکند. آن اوایل، یکبار که از معرکه برگشته بود، وسط حرفهایش خیلی محکم گفت: «جانفشانی اصلا کار آسانی نیست» بعد تعریف کرد که آنجا در نقطهای باید فاصلهای چند متری را در تیررس تکفیریها میدوید و توی همین چند متر، دخترش آمده جلوی چشمش. بعد توضیح داد که تعلقات چطور مانع شهادت شهید است… تمرینهای زیادی توی یکی دو سال گذشته برای بریدن رشته تعلقاتش انجام داده بود و همه را هم برید. این بار که میرفت به کسی گفته بود «ایندفعه از کوثر بریدم».

پنج: وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم، از طرف همسر معززش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیهای که از آقا گرفته با او دفن شود. جا خوردم. نمیدانستم از آقا چفیه گرفته. رفتند چفیه را از داخل ماشین آوردند. مانده بودم با پیکرش چه بگویم. همیشه در ارادت به آقا (زید عزه) خودم را بالاتر از او میدانستم. چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیدهام در این چند وقت. یادم هست یکبار چند سال پیش گفت شیعیان در بعضی از کشورها بدون وضو تصویر آقا را مس نمیکنند و گفت ما اینجا از شیعیان عقب افتادهایم.

شش: شهادتش، مزد پر کاریش بود و با شهادتش «الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» را ثابت کرد. روزهایی که تهران با او بودم شاهد بودم که چطور دو شب متوالی را نمیخوابد یا خوابش از دو – سه ساعت بیشتر تجاوز نمیکند. تماسهای کاریش شبها گاهی تا ۲ صبح طول می کشید و از صبح خیلی زود هم شروع به زنگ زدن به نفرات مختلف برای هماهنگی کارهای آنروز میکرد. چشمهای همیشه سرخ و تن همیشه خستهاش بارزترین خصوصیتش بود. دفعه قبل که بعد از شهادت شهید محمد حسین مرادی برگشته بود کمردرد شدیدی داشت و نمیتوانست رانندگی کند. میگفت آنطرف برای این کمردرد رفتم دکتر، مسکنی زد که گفت این فیل را از پا میاندازد ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد. با همین کمردرد هم سفر آخر را رفت. روزی هم که شهید شد، از دو شب قبل بیدار بود. توی اتاقش پوستری از حاج همت روی کمد لباسهایش زده بود که این جمله حاج همت روی آن به چشم میخورد: «با خدای خود پیمان بستهام که در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم» و از این لحاظ به حاج همت اقتدا کرده بود.

هفت: اهل مطالعه سیاسی بود. خوب هم میخواند. در سه – چهار سال گذشته هر وقت فرصتی میکرد میرفت کتابفروشیهای انقلاب، بخصوص فروشگاه انتشارات کیهان را گز میکرد و با یک بغل کتاب جدید بر میگشت. پای مرا هم به این فروشگاه محمودرضا باز کرد. اخیرا مطالعاتش را روی بیداری اسلامی متمرکز کرده بود. اکثر وقتهایی که دو تایی توی ماشینش از تهران بسمت اسلامشهر میرفتیم، من سر بحث را باز میکردم تا حرف بزند و مثل همیشه، حرفها میرفت سمت بیداری اسلامی و تحولات کشورهای منطقه، بخصوص سوریه. اما اظهار نظرهای سیاسیاش مثل تحلیلهای ژورنالیستی یا تلویزیونی یا حرفهای کلیشهای اهالی سیاست نبود. اعتقادی به بحثهای تلویزیون هم در مورد سوریه نداشت و میگفت اینها حرفهای رسانهای هستند و واقعیتی که در آنجا میگذرد غیر از این حرفهاست. هر چند تحلیلهای مطبوعاتی را میخواند و به من هم خواندن تحلیلهای سعد الله زارعی، مهدی محمدی – و چند تای دیگر را که الان یادم نیست – توصیه میکرد ولی بیشترین استناد را به سخنرانیهای آقا میکرد و در آخر هم نظر خودش را میگفت. جهت همه حرفهایی که در مورد بیداری اسلامی میزد بی استثناء در نسبت با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و فرج آنحضرت بود. یکبار گفت: «بنظر من این دست خداست که ظاهر شده و این دیکتاتورها را که حکومتشان مانع ظهور است یکی یکی از سر راه بر میدارد تا مسیر باز شود» این را که میگفت انگشتهایش را به حالتی که انگار میخواهد یک چیزی را با ضربه انگشت وسطش شوت کند در آورد و ضربهای به روی فرمان ماشین زد. بعنوان کسی که ساعتها به حرفهایش در مورد تحولات اخیر منطقه گوش داده بودم، به یقین میگویم که حکومت جهانی امام عصر (عج) و مبارزه مسلمانان برای آن، اصلیترین آرمانش بود.

هشت: اینبار برای رفتن بی تاب بود. تازه برگشته بود، اما رفته بود رو انداخته بود که دوباره برود. مطیع بود. وقتی گفته بودند نه نمیشود، سرش را انداخته بود پایین و رفته بود. اما چند روز بعد رفته بود دوباره اصرار کرده بود که برود. چهار روزی فرستاده بودندش دنبال کاری که از سوریه رفتن منصرف بشود. کار چهار روز را در سه روز تمام کرده بود و آمده بود گفته بود که حالا میخواهد برود. بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود… شب رفتنش، مثل دفعههای قبل زنگ زد گفت که دارد میرود. لحن آرامش هنوز توی گوشم هست. توی دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر میگردی؟ بر خلاف همیشه که میگفت کی میآید، گفت: معلوم نیست. مثل همیشه گفتم خدا حافظ است ان شاء الله. همیشه موقع رفتنش زنگ که میزد حداقل یک ربعی حرف میزدیم اما ایندفعه مکالمهمان خیلی کوتاه بود؛ یک دقیقه یا کمتر شاید. حتی نگذاشت مثل همیشه بگویم رفتی آنطرف، اس ام اس بده! تلفن را که قطع کرد، بلافاصله پیغام زدم: «اس ام اس بده گاهگاهی!» یک کلمه نوشت: «حتما.» ولی رفت که رفت…

نه (خاطرهای از یکی از همرزمان محمودرضا که «خبرگزاری تسنیم» آنرا منتشر کرده است):
اولین بار محمودرضا را اواخر تابستان در حوالی حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) دیدم و با او آشنا شدم. رفتار و کردار او را که مشاهده میکردم مرا به فکر واداشت که چگونه او و دوستان جوانش بعد از گذشت نزدیک سه دهه از سالهای دفاع مقدس و عصر امام خمینی(ره)، همانند خط شکنان عملیاتهای فتح سوسنگرد و خرمشهر با ایمان و انگیزه قوی و شجاعت وصف ناشدنی در حمایت از اسلام و انقلاب اسلامی و دفاع از حریم اهلبیت (ع) مردانه ایستاده و مرگ را به بازیچه گرفتهاند. محرم در راه بود، قرار شده بود که با عملیاتهایی، اطراف حرم بیبی (سلام الله علیها) از اشغال دشمنان اسلام پاکسازی شده تا مردم، محرم امسال بتوانند به راحتی و در امنیت کامل، در ایام شهادت سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) عزاداری نمایند. محمودرضا نیز مانند بقیه برای شروع عملیات لحظه شماری میکرد. خیلی خوشحال به نظر میرسید. با شادی فوقالعادهای از حضورش بر بالای گلدستههای حرم جهت شناسایی دشمن تعریف میکرد و عکسهای نابی که از حرم مطهر و گنبد و بارگاه حضرت زینب(س) برای خود تهیه کرده بود. یادم میآید در مرحله سوم عملیات آزادسازی مناطق غرب حرم مطهر عملیات تا شب ادامه پیدا کرد، مدافعین حرم با مشکل کمبود نیرو برای ادامه عملیات مواجه شده بودند، محمودرضا به آنها گفته بود: من به همراه پنج نفر دیگر داوطلبان حاضرم کار دفاع از منطقه همجوار نیروها را تا صبح بهعهده بگیرم تا امنیت منطقه جدید متصرفی، تأمین شده و عملیات متوقف نشود. این در حالی بود که محمودرضا و همرزمان عراقیاش از صبح مشغول عملیات و بسیار خسته بودند. کاری بود که باور قبول انجام آن ناشدنی بود. فرمانده منطقه از این پیشنهاد بسیار تعجب کرد و با حالتی خاص گفت: مگر میشود؟! مترجم به او گفت: حسین ایرانی است! یعنی اینکه ایرانیها با بقیه فرق داشته و شجاعت فوقالعادهای دارند. فرمانده عرب سرش را بهعلامت رضایت تکان داد و گفته او را تصدیق نمود. وقتی به آن شهید خیره میشدید و رفتارش را زیر نظر میگرفتید، روحیه و شجاعت بچههای خط شکن عملیات کربلای ۵ را در او میدیدید، همیشه خندان بود و تبسم به چهره داشت. احترام خاصی به همرزمانش بخصوص پیشکسوتان میگذاشت. این اواخر بهطور مرتب او را میدیدم. پیگیری و تلاش بسیار جدیای برای شناسایی منطقه دشمن و آماده سازی منطقه جهت عملیات داشت. دلش میخواست زودتر عملیات شروع شود و اطراف حرم نورانی عقیله بنیهاشم، حضرت زینب (س) از لوث وجود حرامیان پاک شود، روز عملیات هم در خط او را به همراه شهید حسین مرادی دیدم. هر دو مثل همیشه خندان و پرنشاط و فعال بودند. با تعداد دیگری از رزمندگان داوطلب مدافع حرم مطهر از دیگر کشورها، روی زمین نشسته و مشغول صحبت و احتمالاً هماهنگیهای لازم برای ادامه عملیات بودند. درگیری با تروریستهای کافر به شدت ادامه داشت و آتش رزمندگان روی مواضع آنان باریدن گرفته بود. ساعتی بعد محمد حسین مرادی در حین درگیری با دشمن هدف تکتیرانداز دشمن واقع و به شدت مجروح شد. محمد حسین ۲ هفته بعد در جوار حرم مطهر امالمصائب، حضرت زینب (س) پر کشید و هم پرواز شهدا کنار ملائک جنت شد.
بعد از عاشورا به مرخصی آمده بود، تلفنی احوالش را پرسیدم، میگفت: بچههایی که مرخصی آمده بودند، اکثراً برای عملیات به سوریه برگشتند اما او چند روزی دیگر برمیگردد. انگار برای بار آخر و دیدن خانواده و کوثر، کودک معصوم شیرخوارش، آمده بود ولی برگشتنش طول کشیده بود، مثل اینکه میخواست همه را سیر ببیند و خداحافظی کند، آن وقت برود

ده: شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد. علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس میزنند، بعنوان برادر محمودرضا میگویم که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات و گفتنها و نوشتنها و مستندها بود. دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکسهایش سراغش میرفت. اولین ریشههای علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود. همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعهای از خاطراتشان را گردآوری کرد. کتابخانهای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ده سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه بچههای بسیج به یاد و نام و عکسهای سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت. این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من میپرسید فلان کتاب را خواندهای؟ و اگر میگفتم نه، نمیگفت بخوان؛ میخرید و هدیه میکرد و میگفت بخوان. یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد. بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر میشد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم میآیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود. قبل اربعین میگفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من میبرمت کربلا. به من هم گفت بیا این سفر را برویم. حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به صف عاشورائیان بپیوندد.

یازده: با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین، سوریه و… آشنایی داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم: شیعیان لبنان بهترند یا شیعیان عراق؟ گفت: شیعههای لبنان مطیعترند ولی شیعههای عراق دچار دستهبندی و تشتت هستند اما در جنگیدن و شجاعت بینظیرند؛ دلشان هم خیلی با اهلبیت (ع) است طوریکه تا پیششان نام «حسین» و «زینب» و… را میبری طاقتشان را از دست میدهند. گفتم شیعههای ایران کجای کارند؟ با لحن خاصی گفت: شیعههای ایران هیچ جای دنیا پیدا نمیشوند! خیلی عشق خدمت داشت به بچه شیعهها. این را از فیلمی که یکبار نشانم داد، فهمیدم. موقع دفن پیکرش، داخل قبر بودم که کسی آمد بالای سرم و گفت: محمودرضا یک دوست عراقی به اسم … دارد که پیغام داده به برادرش بگویید صورت محمودرضا را داخل قبر از طرف من ببوسد!

دوازده: بعد از شهادتش دو جا عمیقا در مقابلش بیچاره شدم. بار اول وقتی در معراج شهدا بالای سر جنازهاش رفتم و او را در لباس رزم – که سر تا پا خون و در اثر اصابت ترکشها پاره پاره بود – دیدم و بار دوم وقتی تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دستهای مردم بالا رفت. فکرش را نمیکردم برادری که سه سال از خودم کوچکتر بود یک روز کاری کند که اینطور در برابرش احساس حقارت کنم و تابوتش روی دستهای مردم همه ابهتم (!) را بشکند. دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی، وقتی توی ماشینش بطرف گلزار شهدای چیذر میرفتیم گفت: «شهادت شهید مرادی خیلیها را خجالت زده کرد». نپرسیدم چرا اینطور میگوید و منظورش چیست ولی شهادت محمودرضا حقیقتا مرا خجالت زده کرده…

سیزده: یکبار عکسهایی را که آنجا از دیوار نوشتههای تکفیریها گرفته بود نشانم داد. توی عکسها یک عکس هم از یکی از بچههای خودشان بود که او را در حال نوشتن شعاری به زبان عربی روی دیوار نشان میداد. به این عکس که رسیدیم محمودرضا گفت: این بعد از نوشتن شعار زیرش نوشت «جیش الخمینی فی سوریا»… این را که گفت زد زیر خنده. گفتم به چی میخندی؟ گفت تکفیریها از ما و نام امام خمینی (ره) بشدت میترسند! بعد تعریف کرد که یک روز در یکی از مناطقی که آزاد شده بود، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به اینطرف و آنطرف میدوید. رفتیم جلو و پرسیدیم چه شده؟ گفت پسرش مجروح در خانه افتاده اما کسی از اهالی محل اینجا نیست که از او کمک بخواهد. با تعدادی از بچهها رفتیم داخل خانهاش و دیدیم پسرش یکی از تکفیریهای مسلح است؛ با هیکل درشت و ریش بلند و لباس چریکی که یک گوشه افتاده بود و خون زیادی از او رفته بود. تا متوجه حضور ما در خانه شد شروع کرد به رجز خواندن و داد و فریاد کردن و هر چه از در دهانش درآمد نثار علویها و سوریهایی کرد که با آنها میجنگند. همینطور که داشت فریاد میزد و بد و بیراه میگفت، یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش به عربی گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد!

چهارده: یک روز تهران بودم که زنگ زد و گفت فردا تعدادی از بچههای بسیج میآیند برای یک دوره دو روزه آموزشی، اگر وقت داری فرصت خوبی است برای یاد گرفتن بعضی مسائل نظامی؛ پاشو بیا. آن دو روز را رفتم و نشستم پای آموزشش و شد مربی من. در آن دو شب و روز خوابی از او ندیدم. تمام آن دو روز را صرف برگزار شدن دوره به بهترین نحو کرد. قبل از میدان تیر رفتن گفت: «ده تا تیر به هر نفر میدهیم. سعی کنید استفاده کنید از این فرصت. استفاده هم به این است که در این وضعیت حساسی که جهان اسلام دارد و به مجاهدت ما نیاز هست، اینجا بدون نیت نباشید؛ بنابراین نیت کنید و بزنید.» در میدان تیر حالش این بود. حکما در جبههای که خودش نوشته تمام استکبار، تمام کفار، صهیونیستها، مدعیان اسلام آمریکایی و وهابیون آدمکش جمع شدهاند تا اسلام حقیقی و عاشورایی را بشکنند، حالش بهتر بوده…

پانزده: اهلبیتی بود و اصلا از همان اول مال اهلبیت (ع) بود. در ایام نوجوانیش چند تا نوار کاست پاپ – از اینهایی که با مجوز ارشاد منتشر میشدند – گرفته بود و توی خانه گاهی گوش میداد. آن موقع من برای یاد گرفتن نغمات و مقامات قرآنی و کار روی صوت و لحن در خانه وقت میگذاشتم و به تبعش کاست تلاوتهای قراء مشهور جهان اسلام را در خانه زیاد گوش میدادم و پخش شدن موسیقی پاپ را در خانه تحمل نمیکردم! یکبار گفتم اینها مصداق لغو است و به استناد آیه «و الذین هم عن اللغو معرضون» به گوش دادنشان اشکال کردم. هر چه اصرار میکردم اینها را در خانه گوش ندهد میگفت این موسیقی، مجاز است و مجوز ارشاد دارد. اما یکروز خودش هر چه کاست داشت جمع کرد و برد و نمیدانم چه بلایی سرشان آورد. یکی دو روز گذشت و از او پرسیدم: نوارها را چکارشان کردی؟! گفت ریختمشان دور! گفتم: تو که میگفتی اینها از ارشاد مجوز گرفتهاند و مجازند…؟ گفت: فکر کردم دیدم مگر مهر امام زمان (عج) خورده پشتشان که مجاز باشد؟!!! شانزده سال داشت آن موقع.

شانزده:
رابطه من با محمودرضا به دو نوع تقسیم میشد؛ یکی رابطه برادری که به لحاظ انتساب خونی وجود داشت، یکی هم رابطهای که به لحاظ بسیجی بودنش بین ما برقرار بود و رابطهای که به عنوان یک بسیجی با او داشتم به مراتب پررنگتر از ارتباطی بود که به لحاظ برادری بین من و او برقرار بود. این ارتباط دوم خیلی خاص بود. از نظر برادری خونی هم با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت برای خودش که من زیاد نمیتوانستم از آن عبور کنم و به او نزدیک شوم و از او حیا میکردم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود و عالم و آدم را سرکار میگذاشت و با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار خیلی شوخی داشت، هیچوقت با من شوخی نکرد. یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، سرکارم نگذاشت… ادبش چیزی بود برای خودش. این اواخر وقتی معانقه میکردیم، شانهام را میبوسید. آب میشدم از این حرکتش.

هفده: تهران که بود، با ماشین خیلی اینطرف و آنطرف میرفت. بقول همسر معززش، بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود! گاهی که با هم بودیم نگرانش میشدم؛ دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ میخورد. همهاش هم تماسهای کاری. چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است! ولی بخاطر ضرورتهای کاری انگار نمیشد. گاهی هم خیلی خسته و بیخواب بود اما ساعتهای زیادی پشت فرمان مینشست. با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی. من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم. همیشه کمربندش بسته بود و با سرعت معقول میراند. لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود! یکی از همرزمانش میگوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم. توی سوریه هم که رانندگی میکرد، تا مینشست کمربند را میبست. یکبار در سوریه به من گفت: محسن! میدانی چقدر مواظب بودهام که با تصادف نمیرم؟!»

هجده: همه جا را سپردم دنبال وصیتنامهاش گشتند. حتی توی وسایلش که در سوریه بود؛ اما وصیتنامهای در کار نیست انگار. تنها چیز مکتوبی که از او موجود است، همان نامهای است که برای همسر معزز خود نوشته که منتشرش کردم. اما دوباره محض اطمینان، چند روز پیش از همسر معززش در مورد وصیتنامه سؤال کردم فرمودند: یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر «حاج همت» روی کمدش اشاره کرد و گفت: «وصیت من این است». روی این پوستر که هنوز هم آنجاست، نوشته: «با خدای خود پیمان بستهام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم.

نوزده: آن روز کلاس کنکور را پیچانده بود و با بچههای پایگاه رفته بود اردو! عصری که از اردو برگشت، انگشت شصت دستش باند پیچی شده بود. کاشف بعمل آمد که توی اردو هدفی را گذاشته بودند تا با تفنگ بادی بزنند؛ یکی از بچهها گفته بود جابجا کنید. محمودرضا رفته بود هدف را گرفته بود توی دستش و چند قدم جلو یا عقب رفته بود و گفته بود حالا بزنید! رفیقش هم زده بود روی شصت محمودرضا. عکس رادیوگرافی که گرفتیم، ساچمه، کنار بند انگشتش پیدا بود. رفت زیر عمل و ساچمه خارج شد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد. چهارده سال بعد، وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم، هنوز لباسهای رزمش تنش بود و زخمهای پیکرش را نمیدیدم. قبل از انتقال پیکر به داخل تابوت، زخمها را که دیدم یاد ساچمهای که آن روز از توی شصتش خارج کردند افتادم. این بار ترکشی که سینهاش را سوراخ کرده بود و سر آن از زیر کتف چپش بیرون زده بود، او را به عرش برده بود.

بیست: دو روز بود از سوریه برگشته بود که محمد حسین مرادی از همرزمانش در سوریه به شهادت رسید و پیکر مطهرش را به ایران آوردند. روز تشییع در تهران، بعد از شرکت در مراسم، رفتم و برای برگشتن به تبریز بلیط قطار گرفتم. شام را آن شب مهمان محمودرضا بودم و بعد شام، محمودرضا با ماشینش آورد و رساندم راه آهن. برادر خانمش هم با ما آمد. نیم ساعتی تا حرکت قطار وقت داشتیم و توی ماشین این نیم ساعت را نشستیم و حرف زدیم. وقتی داشتیم برای خداحافظی از ماشین پیاده میشدیم، گوشی محمودرضا زنگ خورد. جواب داد و ده دوازده قدم از ماشین فاصله گرفت و رفت آنطرفتر ایستاد و مشغول صحبت شد. وقتی صحبتش تمام شد و داشت بر میگشت دیدم سرش را انداخته پایین و عمیقا به فکر رفته. نزدیک که آمد پرسیدم کی بود؟ گفت: فردا ساعت ۱۰ صبح باید فرودگاه باشم. گفتم: سوریه؟ گفت: بله. گفتم: تو که همش دو روز است برگشتهای. گفت: خط را از دست دادهایم و منطقهای را که آزاد کرده بودیم دوباره آمدهاند جلو و گرفتهاند؛ وضعیت خیلی وخیم است. گفتم: واقعا میخواهی فردا بروی؟ لااقل یک مدتی بمان بعد برو. توجیهم هم این بود که یک مدت تهران باشد و به خانواده رسیدگی کند و بعد برود. با اینکه مرد خانواده و عاشق خانوادهاش بود و خودش توجیه تر از من بود، این را که گفتم اخمهایش رفت توی هم. چند دقیقهای با او صحبت کردم و سعی کردم مجابش کنم که فردا نرود. گفتم با عجله تصمیم گیری نکن و امشب را فکر کن و فردا برو صحبت کن شخص دیگری جای تو برود. کاملا توی قیافهاش معلوم بود که با خودش کشمکشی پیدا کرده سر رفتن و جنگیدن و ماندن و رسیدگی کردن به خانواده. با اینکه با نظر من و رسیدگی به خانواده کاملا موافق بود، اما آنجا برای رفتن یا ماندن به نتیجه نرسید ولی قبول کرد که برود و با دوستانش صحبت کند تا شخص دیگری جای او برود که همینطور هم شد.
بعد شهادتش، برادر خانمش راجع به آن شب میگفت: بعد از اینکه تو رفتی، توی راه به او گفتم: «اصلا سیمکارتت را دربیاور و گوشی را خاموش کن! فردا هم دست زن و بچهات را بگیر چند وقتی برو تبریز؛ کاری هم با کسی نداشته باش. بچههای آنطرف که نمیتوانند برای تو حکم مأموریت بزنند؛ اینطرف هم که کسی کاری با تو ندارد. بالاخره هم یکی را پیدا میکنند جای تو میفرستند. اینها را که گفتم، محمودرضا برگشت در جوابم گفت: حاج علی! هیچکس نمیتواند مرا سوریه بفرستد؛ من خودم میروم.»

بیست و یک:
چند بار پیش آمد وقتی عکسهای سوریهاش را در لپ تاپش نشان میداد، از او خواستم یکی دو تا عکس به من بدهد اما هیچوقت نداد! نمیخواست عکسی از او یا بچههایی که آنجا هستند جایی منتشر بشود. یکی از عکسهایش که خیلی اصرار کردم برای داشتنش، عکسی بود که بعد از عملیات آزادسازی «حُجیرة» و ورود به حرم از این منطقه، با لباس نظامی در صحن حرم مطهر حضرت زینب (س) گرفته بود. بشدت به این عکس افتخار میکرد. میگفت خیلی دوست داشت که هر جور شده در حرم حضرت زینب (س) یک عکس با لباس نظامی بگیرد و بالاخره با تمام محدودیتها برای ورود به حرم با این لباس، به عشق خانم زینب (س) دل را زده بود به دریا و چند نفری با لباس رفته بودند داخل. بعد شهادتش نگاه به این عکس کوهی از حسرت روی دوشم میگذارد. یک عمر زیارت عاشورا را لقلقه زبان کردیم و در پیشگاه امام حسین (ع) و اولاد و اصحابش ادعا کردیم که «یا لیتنا کنا معکم» و به زبان گفتیم «لبیک یا حسین» و این اواخر باز هم با ادعا گفتیم «کلنا عباسک یا زینب» و در گفتنمان ماندیم که ماندیم…

بیست و دو: این دو سال آخر وقتی از او عکس میگرفتم، آنقدر به شهادتش یقین داشتم که پشت لنز که توی چهرهاش نگاه میکردم با خودم میگفتم این عکس آخر است! شش ماه آخر قبل شهادتش، هر چه عکس از او میگرفتم چند دقیقه بعد از حافظه دوربین دیلیت میکردم! با خودم میگفتم ان شاء الله هنوز هم هست و دفعه بعد که دیدمش باز هم از او عکس میگیرم. دوست داشتم که هنوز باشد، اما یقین داشتم که رفتنی است. بابت حذف عکسهایی که این اواخر از او گرفته بودم تأسفی ندارم و این را با افتخار میگویم که این دو سه سال آخر، همه ساعاتی که در کنارش بودم، لحظات را با یقین کامل به شهادتش در کنارش میگذراندم. محمودرضا امکان این تجربه را برای من فراهم کرد که از شهید عکس بگیرم و با شهید حرف بزنم و با شهید روبوسی و معانقه کنم و با شهید راه بروم…

بیست و سه:
آبانماه ۹۲ بود. برای شرکت در مراسم تدفین پیکر مطهر شهید مدافع حرم، محمد حسین مرادی، با محمودرضا به گلزار شهدای چیذر در امامزاده علی اکبر رفته بودیم. تراکم جمعیتی که برای تدفین آمده بودند زیاد بود و نمیشد زیاد جلو رفت اما من سعی کردم تا جایی که میتوانم به محل تدفین نزدیک شوم و لحظاتی از محمودرضا جدا شدم… اما فایدهای نداشت و نمیشد به آن نقطه نزدیک شد. چند دقیقهای در حال تکاپو برای جلوتر رفتن بودم که وقتی دیدم نمیشود، منصرف شدم و به عقب برگشتم. محمودرضا عقبتر رفته بود و تنها به دیوار تکیه زده بود و زیپ کاپشنش را بخاطر سرمای هوا تا زیر گلو کشیده بود و سرش را انداخته بود پایین و دستهایش را کرده بود توی جیبش و کف یکی از پاهایش را هم گذاشته بود روی دیوار. جلوی امامزاده یک سماور بزرگ گذاشته بودند؛ رفتم و دو تا چایی ریختم و آمدم پیش محمودرضا. یکی از چاییها را به او تعارف کردم اما محمودرضا اشاره کرد که نمیخواهد و چایی را از من نگرفت. با کمی فاصله ایستادم کنارش. چند دقیقهای محمودرضا به همین حال بود. سرش را کاملا پایین انداخته بود طوریکه نگاهش به زمین هم نبود و انگار داشت روی لباس خودش را نگاه میکرد. نمیدانم چرا احساس کردم در درونش دارد با شهید مرادی حرف میزند. در آن لحظه چیزی مثل برق از ذهنم عبور کرد… نکند شهید بعدی محمودرضا باشد؟! دو ماه بعد محمودرضا به شهادت رسید و وقتی برای تحویل گرفتن پیکرش به تهران رسیدیم، حالت آنروز محمودرضا در گلزار شهدای چیذر مدام جلوی چشمم بود.

تهران – میدان آرژانتین (پایانه بیهقی) – غروب

تلفنم دارد زنگ میخورد. گوشی را از توی جیبم در میآورم و جواب میدهم. محمودرضا است. خوش و بش میکند و میپرسد کجا هستم. از صبح برای کاری تهرانم؛ میگویم کارم تمام شده، ترمینالم، دارم بر میگردم تبریز. میگوید کی وقت داری؟… حرف مهمی دارم. میگویم الان، بگو. میگوید الان نمیشود و باید هر وقت که کاملا وقتم آزاد است بگوید. اصرار میکنم که بگوید. میگوید میتوانی بیایی خانه؟ میگویم من فردا باید تبریز باشم، کار دارم اگر میشود تلفنی بگویی، بگو. میگوید من دوباره عازمم اما قبل از رفتن حرفهایی هست که باید به تو بزنم. میگویم مثلا؟ میگوید اگر من شهید شدم میترسم پدر نتواند تحمل بکند؛ پدر را داشته باش. میگویم خداحافظ! من تا یکساعت دیگر خانه شما هستم. میگوید مگر تبریز نمیروی؟ میگویم نه، امشب میمانم. میگوید بخاطر این چیزی که گفتم؟ میگویم خودم میخواهم که بیایم، حالا ول کن. و راه میافتم سمت اسلامشهر.


اسلامشهر – خانه محمودرضا

همه چیز در خانه عادی است. پذیرایی همسرش، بازی دختر دو سالهاش، بساط چایی، شام روی گاز، تلویزیون روشن، پتوهای سادهای که کنار دیوار پهن هستند و خود محمودرضا، چهره همیشه آرامش، همه چیز مثل همیشه توی این خانه معمولی، معمولی و عادی است و سر جای خودش. هیچ علامتی از خبر خاصی به چشم نمیخورد. مینشینیم. منتظر میمانم تا سر صحبت را باز کند ولی حرفی نمیزند. دو سه ساعت تمام منتظر میمانم اما حرفهایمان کاملا عادی پیش میروند. سعی میکنم صبور باشم تا سر صحبت را باز کند ولی او حاضر نیست چیزی به زبان بیاورد. بالاخره صبرم تمام میشود و میگویم بگو! میگوید من شهید شدم، بنظر تو محل دفنم تبریز باشد یا تهران؟! میگویم این حرفها را بگذار کنار و مثل همیشه بلند شو برو مأموریتت را انجام بده، شهید شدی، من یک فکری برایت میکنم! بدون اینکه تغییری در چهرهاش ایجاد بشود با آرامش شروع میکند به توضیح دادن در مورد اینکه اگر تبریز دفن بشود چطور میشود و اگر تهران دفن بشود چطور؟ عین کلوخ مقابلش پخش میشوم وقتی دارد اینطور عادی درباره دفن شدنش حرف میزند. جدی نمیگیرم. هر چند همیشه در مأموریتهایش احتمال شهادت روی شاخش است. تلاشش برای جواب گرفتن از من درباره انتخاب محل دفنش و فهماندن قضیه به من که شهادتش در این سفر قطعی است نتیجه نمیدهد.



محمودرضا بیضائی (نام مستعار: حسین نصرتی)

ولادت: ۱۸ آذر ۱۳۶۰، تبریز

شهادت: ۲۹ دی ۱۳۹۲، زینبیه – در اثر اصابت ترکش به ناحیه سر


تپق های شهید در کلاس درس

احمد رضا بیضایی برادر شهید محمودرضا بیضایی که در دفاع از حرم بانوی مقاومت، حضرت زینب (س) به شهادت رسید، نوشت:
به زبان عربی مسلط بود و به دو لهجه عراقی و سوری آشنایی داشت. یکبار با جمع بسیجیهای اسلامشهری در کلاسش حاضر شده بودم. اسلحه m16 را تدریس میکرد. بعد از کلاس از من پرسید تدریسم چطور بود؟! گفتم خیلی تپق زدی؛ روان نبود. گفت من تا حالا به فارسی تدریس نکرده بودم، خیلی سخت بود!
با بسیجیهای نهضت جهانی اسلام مدتی طولانی کار کرده بود و نه تنها اصطلاحات نظامی را به عربی میدانست بلکه عربی محاورهای را بخوبی صحبت میکرد و میفهمید.
پارسال در ایام ماه مبارک رمضان قسمتهایی از یک سریال خانوادگی را از تلویزیون الشرقیة عراق ضبط کرده بودم که یکبار وقتی به تبریز آمده بود برایش باز کردم و از او خواستم برایم ترجمه کند. دقایقی از فیلم را برایم ترجمه کرد و چند تا اصطلاح هم از عربی محلی عراقی یاد داد که آنها را به خاطر سپردهام. یکبار به او گفتم عربی محلی عراق را خیلی دوست دارم و کم و بیش میفهمم ولی عربی محلی لبنانیها را نمیفهمم و علاقهای هم به یاد گیریش ندارم.
گفت: عربی لبنانیها و سوریها «شیرین» است و بعد تعریف کرد که یکبار با تقلید لهجه آنها از ایست بازرسیشان در یکی از مناطق در سوریه براحتی گذشته است! مدتی را که در سوریه بود تسلطش به زبان عربی خیلی به کار او آمده بود. یکی از همرزمهایش برایم تعریف می کرد که محمودرضا بخاطر ارتباط گیری خوبش با مردم سوریه، اهل سنت را هم در یکی از مناطقی که کار میکرد به خدمت گرفته بود و در شناسایی استفاده می کرد.
یکبار کتابی را که برای آموزش عربی فصیح در مدارس سوریه بود برایم آورده بود که با یکی از کتابهایم معاوضه کردیم! این اواخر هم قرار بود مرا به یکی از دوستانش برای یادگیری محاورات محلی عربی معرفی کند که شهادتش این باب را بست.

بسیجی زیاد است!

به بچههای بسیج خیلی اعتقاد داشت. یکبار در مورد عملکرد بچههای بسیج در فتنه 88 صحبت میکردیم، با هیجان تمام در مورد بسیجیهای اسلامشهری و اینکه سخت پای کار اسلام و انقلابند گفت. خیلی این بچهها را دوست داشت.
خودش هم یک بسیجی تمام عیار بود؛ بسیجی وسط معرکه بود و مثل من نبود که فقط توی پستوی خانه بسیجی باشد. در ایام آشوب خیابانهای تهران، گاهی تنهایی میرفت توی شلوغی. چند بار بشدت خودش را به خطر انداخته بود برای همین آنروزها خیلی نگرانش میشدم.
در یکی دو هفته اول بعد از اعلام نتایج انتخابات که آشوبگرها خیابان آزادی را شلوغ کرده بودند با او تماس گرفتم و گفتم کجایی؟ گفت: توی خیابان! گفتم: چه خبر است آنجا؟ گفت: امن و امان. گفتم: این کجایش امن و امان است؟ بعد به او گفتم که توی خبرگزاریها دارم اخبار را میخوانم و اوضاع خوب نیست اصلا. گفت: نگران نباش. گفتم: چرا؟ گفت: بسیجی زیاد است!

همیشه چشمهایش سرخ و بدنش خسته بود

خیلی پرکار بود و یک مجاهده دائمی داشت. افرادی هستند مانند شهید محمودرضا که دغدغه دین و انقلاب و جبهه مقاومت در آنان بسیار پررنگ است و درک آنان از فضا و تحلیلهایشان مسیر زندگی آنان را به گونهای دیگر رقم میزند. من به یقین میتوانم بگویم پرکاریاش در این مسیرهای گفتمانی و عجین شدنش با این روحیه مقاومت و نگاه جهانی و فرامرزیاش، شهیدش کرد. تا آنجایی که میدانم آن شبی که فردایش شهید شد، را هم تا صبح نخوابیده بود. البته تهران هم که بود غالباً همینطور بود و در جمع بچههای بسیج و هیئت و ... بسیار پرکار و پرتلاش بود. همیشه چشمهایش سرخ و بدنش خسته بود. میگفت بارها شده پشت فرمان مسیری را در تهران میروم و چند دقیقه بعد میبینم که دوباره همان مسیر را دارم میروم و بعد میفهمم پشت فرمان خوابم برده بود. بدون اغراق میگویم؛ بسیار پرکار بود. آنجا هم تا جایی که شنیدم وضعیتش همینطور بود.

کار فرهنگی او در مورد شهدا ریشهدار بود

خود محمودرضا یک وجهه فرهنگی پررنگی داشت. یادم هست در کلاس دوم دبیرستان؛ یک روز دفترچهای را که برای ثبت خاطرات شهدا بود و از بنیاد شهید گرفته بود، به خانه آورد. دو شهید را انتخاب کرده بود برای کار جمع آوری خاطرات؛ یکی شهید «عبدالمجید شریف زاده» که دانش آموز و هم محلهای بود و دیگری شهید «احد مقیمی» بیسیمچی شهید باکری که در کربلای پنج شهید شد. خیلی جدی برای اینکار وقت گذاشت. این دو دفترچه را پر کرد. با مادر شهید شریف زاده یک نوار کاست کامل مصاحبه کرد و با برادر شهید مقیمی و همینطور با حاج بهزاد پروینقدس که عکاس جنگ و مستند ساز هستند کار کرده بود در این مورد. با حاج بهزاد رابطهای نزدیک برقرار کرده بود و این بخاطر تعلقاتی بود که بود که از زمان نوجوانی به فرهنگ جبهه داشت. کار فرهنگی و کار او در مورد شهدا ریشهدار بود، همکاریش با مستند آقای سهیل کریمی هم ادامه همین مسیر بود. آقای سهیل کریمی بخاطر شهادت او خیلی بیتاب و ناراحت است. خیلی با هم رفیق شده بودند. چندین بار محمودرضا در لپتاپش فیلمهای سهیل کریمی را به من نشان داده بود و من بعضی از آنها را دیده بودم؛ بعضی چیزها را در فیلمها نشانم میداد و توضیحاتی را در مورد بعضی چیزها روی فیلم میداد.

ماجرای رعب سلفیون و تکفیریها از شیعیان ایرانی

محمودرضا از رعب سلفیون و تکفیریها از شیعیان ایرانی چندین بار برای من روایت کرده بود. میگفت در یکی از محلهها دیدیم پیرمردی در کوچهای داد و بیداد میکند. رفتیم نزدیک و علت را پرسیدیم؛ گفت پسرم مجروح است و من هیچ دارو و درمان یا کمکی اینجا پیدا نمیکنم. با بچهها به داخل خانه رفتیم و دیدیم پسرش از تکفیریها است و ریش بلند و تیپ سلفیها را داشت. پایش مجروح بود و خون زیادی از او رفته بود. تا ما را دید شروع کرد به فحش و ناسزا و با صدای بلند حرفهای ناشایست میگفت. به یکی دوتا از رزمندههای ارتش سوریه بی احترامیهای بدی کرد. یکی از بچههای ما که عربی بلد بود، به عربی به او گفت میدانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. تا این را گفت، او رنگش پرید و سکوت کرد و دیگر از داد و فریاد و ناسزایش خبری نشد. آنها با اینکه می دانند حضور ایرانیها آنجا داوطلبانه است اما درباره شیعیان ایرانی جور دیگری فکر میکنند.

میگفت تکفیریها از نام «خمینی» وحشت دارند

یک بار محمودرضا عکسی به من نشان داد که دیوارنوشتهای را در پاسخ به دیوار نوشتههای تکفیریها نشان میداد. میگفت تکفیریها برای ایجاد رعب و وحشت میان مردم بر روی دیوارها شعار مینویسند. در عکسی که به من نشان داد شخصی در حال نوشتن چیزی در زیر شعاری بود که تکفیریها نوشته بودند. پرسیدم: این دارد چه مینویسد؟ گفت: از دوستان ماست و در زیر نوشته آن ها نوشته «جیشالخمینی فی سوریا». میگفت تکفیریها از نام «خمینی» و از شیعیان ایرانی وحشت دارند

میگفت: منطقهای بود که مدتها ارتش سوریه برای آزادسازیاش کار کرده بود یعنی منطقه ‫القصیر. رزمندگانی که داوطلبانه، نیروهای نظامی سوریه را همراهی میکردند خیلی سریع کاری را که ارتش در مدتی طولانی موفق به انجام آن نشده بود، در عرض مدت کمی انجام دادند و آن منطقه آزاد شد. این رزمندهها توسط بشار اسد از برخی مناطق دعوت شده بودند. حدود 50 نفر از آنها به ملاقات اسد رفته بودند. محمودرضا میگفت: دشمنان قصدشان این است که الگوی مقاومت شیعی را به الگوی تکفیری در برابر اسرائیل تبدیل کنند. هدفشان از اینکه این همه سلاح، تروریست، امکانات و پول به آنجا ریختهاند، این است که مقاومت شیعی را با مقاومت تکفیری-سلفی جایگزین کنند.

میگفت شهید مرادی قبل از شهادت تا نفس داشت میگفت: "لبیک یا زینب (س)! لبیک یا حسین (ع)!"

از روحیه شیعیانی که آنجا بودند حرفهای عجیبی میزد. میگفت نمیشود به گرد پای شیعیان عراق رسید. نام حسین (ع) و زینب (س) را نمیشود پیش رویشان آورد، طاقتشان را از دست میدهند. میگفت: شهید محمدحسین مرادی جلوی چشم ما شهید شد، وقتی برای منتقل کردنش بالای سرش رفتیم، تا نفس داشت و چشمهایش باز بود میگفت: "لبیک یا زینب (س)! لبیک یا حسین (ع)!". آن چیزی که بر زبان انسان در لحظات آخر میآید مهم است. این لبیکها آرمان این بچهها را تعریف میکند.

ماجرای آزادی منطقه زینبیه در روز تاسوعا

محمودرضا شب عاشورای امسال به من زنگ زد، بسیار هیجانزده و خوشحال بود. اول پیامک زد، نوشته بود: «در بهترین ساعت عمر و زندگیام به یادت هستم؛ جایت خالی». یکساعت بعد زنگ زد و گفت: جایت خالی. گفتم: چه خبرها؟ گفت: "از امشب چراغهای منارهها و گنبد حرم زینب(س) را روشن نگه میداریم؛ قبلاً شبها خاموش میکردند که تکفیریها حرم را نزنند. امروز که تاسوعا بود، کل منطقه زینبیه را از دستشان درآوردیم. شعاری که روی پرچم مدافعان حرم است «کلنا عباسک یا زینب» است. محمودرضا میگفت اینکه روز تاسوعا این توفیق به دست آمد و موفق شدند منطقه زینبیه را از وجود تکفیریها و سلفیون پاکسازی کنند، از مسیری که همیشه آنها به سمت حرم هجوم میبردند از همان مسیر پاکسازی کرده و وارد حرم شده بودند، برایش بسیار خوشحال کننده است. این خیلی برایش مهم بود. بزرگترین آرمانش همین دفاع از حریم اهلبیت (ع) بود. آرمان اول و آخر این بچهها همین "کلنا عباسک یا زینب" بود.

به کرات خم میشد و دست پدر و مادر را میبوسید/مؤدب و با تقوا بود

محمودرضا با اینکه از نظر سنی از من کوچکتر بود ولی حریمی داشت که من زیاد نمیتوانستم از این حریم عبور کنم و به او نزدیک شوم. با اینکه بسیار اهل شوخی بود؛ با دوستان، همرزمان و همکارانش در محیط کار بسیار شوخی میکرد ولی هیچوقت با من شوخی نکرد و یکی از چیزهایی که درمورد او برایم عجیب بود، همین مورد بود. هیچوقت برای من لطیفه تعریف نکرد، شوخی نکرد، ادب خاصی داشت... البته این ادب فقط نسبت به من نبود. نسبت به همه بزرگترها، خصوصا پدر و مادرمان همینطور بود. پدرم گاهی گلایه داشت که چرا او به کرات در حالتی که نزدیک به رکوع بود، خم میشد و دستشان را میبوسید. پدرم بارها به او گفته بود این کار را نکند. مؤدب و با تقوا بود و حریم خاصی داشت که من به عنوان برادرش تا حدی میتوانستم به او نزدیک شوم و بیشتر از آن از او حیا میکردم. از نظر معنوی سلوک دائمی داشت که البته کاملاً مکتوم بود و آن را کتمان میکرد اما این سلوک در حرکات، سکنات و گفتارش ظهور کرده بود، حریمی که دورش ایجاد شده بود به خاطر همین سلوک معنوی بود که داشت. چیزی که موجب ظهور شخصیت معنوی او بشود، در گفتار و رفتارش به هیچ وجه نمود نمیکرد. تا حدی که وقتی از مسائل معنوی صحبتی میشد، به شوخی میگرفت و یا سکوت میکرد.

از شهادت قریبالوقوعش مطمئن بودم

این رفتوآمدها به سوریه و به نوعی فکر کردنش درباره مقاومت اسلامی روحیات او را جور دیگری کرده بود. این اواخر من از اینکه آدمی مثل او عاقبت در این مسیر شهید میشود و این شهادت قریبالوقوع است، مطمئن شده بودم. چیزهایی در حرکات و سکناتش در این اواخر ظاهر شده بود که مشخص بود حالش متفاوت است. من حتی دو مرتبه در میان زیارت از او طلب شفاعت کردم اما پاسخم را به سکوت گذراند. نه جواب منفی و نه جواب مثبت، هیچکدام را نداد؛ میتوانست از سر شکسته نفسی یا تواضع بگوید مثلا «ای بابا ما که لیاقت نداریم» یا «ما کجا، این حرفها کجا؟!» اما حتی این را هم نگفت. فوقالعاده مکتوم بود. اما این اواخر برای من و اطرافیان معلوم بود که او بالأخره روزی در این مسیر شهید میشود. این اواخر یک روز به تبریز آمده بود و در منزل پدر مهمان بودیم همه. همسرم آنجا به من گفت که مطمئن است محمودرضا شهید میشود و این در چهرهاش پیداست. من این را به یقین میگویم که استعداد شهادت پیدا کرده بود. او از همان اول که در مسیر جهاد فیسبیلالله فکر و حرکت کرد هدفش جهاد در راه خدا تا نائل شدن به شهادت بوده و غیر از آن، هدف دیگری نداشته است. تمام کارها و برنامهریزیهایی که در این مدت کرده بود، فقط در این مسیر بوده است. صرفاً برای جهاد و شهادت در راه خدا کار میکرد و البته این را تا لحظه شهادت کتمان کرد.

این اواخر، اگر کسی حواسش جمع بود میتوانست بفهمد که این مورد دیگر پوشیده نیست. مثلا چند ماه قبل از شهادتش، ما عمه بزرگوارمان را از دست دادیم، محمودرضا سریع آمد و در مراسم ختم حضور پیدا کرد. از آنجاییکه سرش بسیار شلوغ بود کسی از او توقع نداشت که برای ختم، از تهران به شهرستان بیاید، اما ما بعدا فهمیدیم که او آمده بود تا ظرفیت پدر را در تحمل مصیبت بسنجد و در ضمن با همه خداحافظی کند. در منطقهای که برای کارشان حضور پیدا کرده بود، خطر زیاد بود. خبر شهادت برخی از بچههای مدافع حرم و دیگر مستندسازان هم در این مدت زیاد شنیده میشد. فکر کنم به خاطر همین مسائل بود که به من وصیت کرده بود بعد از شهادتش مراقب پدر باشم اما در مورد مادر چنین وصیتی نداشت. من بعد از شهادتش وقتی مقاومت مادر را دیدم علت آنرا فهمیدم. مادرم بعد از شهادت محمودرضا در اوایل بیتاب بود اما الان مقاوم است. چند روز پیش وقتی داشتیم برای شرکت در مراسم ختمی که در اسلامشهر برگزار شد به اسلامشهر میرفتیم، از تبریز تا تهران در ماشین همهاش صحبت محمودرضا بود، من مرتب در آینه مادرم را نگاه میکردم تا ببینم حالش چطور است؛ ایشان با وقار تمام تا رسیدن به مقصد نشست و من هیچ اثری از بیتابی در او ندیدم. من یقین دارم که محمودرضا میدانست شهادتش قریبالوقوع است و لذا آمده بود و از نزدیک آستانه تحمل پدر و مادر را سنجیده بود.

ماجرای آخرین دیدار با برادر/در مورد محل تدفینش با من صحبت کرده بود

یکی از مسائل خیلی عجیبی که هنوز هم برایم جالب است، این بود که آنقدر در فضای مقاومت و شهادت بچه های این جبهه چرخیده بود که برای خودش هم عینی بود. حتی در مورد محل تدفینش با من صحبت کرده بود. ماجرا اینطور بود که یکبار من برای کاری به تهران آمده بودم... بعضی اوقات که تهران بودم، قرار میگذاشتیم همدیگر را میدیدیم. عصر بود و من میخواستم به تبریز برگردم. به پایانه بیهقی در میدان آرژانتین رفته بودم تا بلیط اتوبوس بگیرم. آنجا بودم که با من تماس گرفت و گفت مسألهای هست اگر فرصتی داری باید با تو صحبت کنم. گفتم الان بگو. گفت صحبت در این مورد به وقت کافی احتیاج دارد. اصرار کردم که الان بگو، اما گفت باشد برای بعد. کمی که گذشت به او زنگ زدم و گفتم ذهنم درگیر شد، حداقل اشارهای بکن تا من آمادگی ذهنی داشته باشم برای وقتی که میخواهیم صحبت کنیم. اصرار کردم که پشت تلفن حرفش را بزند. او هم اصرار میکرد که اینطور نمیشود، و باید حرفهایم را به دقت بشنوی. من اصلا نمیتوانستم حدس بزنم قضیه چیست. به محمودرضا گفتم میخواهی بنشینیم حرف بزنیم؟ گفت نه برو بعداً حرف میزنیم و من هم اصرار نکردم. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم و گفتم دارم میآیم خانهتان. گفت برای همین مسأله داری میآیی؟ گفتم بله نگرانت شدم و تا وقتی به منزلتان برسم نگرانتر هم میشوم و خواهش کردم که موضوع را پشت تلفن بگوید. گفت میخواستم بگویم میخواهم با رفقا به سوریه بروم. اینبار وضعیت کمی متفاوت است. داشت مرا میپیچاند. گفت من اگر شهید شدم تو مواظب پدر باش که تحملش را از دست ندهد. جا خوردم گفتم: چرا داری این توصیه را میکنی؟ و به او گفتم که تو پیش از این هم چند بار رفته بودی و من انتظار خبر شهادتت را داشتم. گفت: این بار متفاوت است. تلفن را قطع کردیم و به خانهشان رفتم. بچههایی که علاقه به جبهه و جنگ و روزهای دفاع مقدس دارند عموماً این حرفها زیاد میانشان رد و بدل میشود.

خیلی مرگ آگاهانه صحبت میکرد

شب بود. دو سه ساعتی فقط منتظر بودم تا حرفش را شروع کند. طول کشید، حرفهای عادی میزدیم؛ بحث و تحلیل سیاسی میکردیم، تلویزیون نگاه میکردیم که من آخرش خسته شدم و گفتم نمیخواهی بگویی قضیه چیست؟ که اینجا گفت: "بنظرت اگر من شهید شدم باید تهران دفن بشوم یا تبریز؟" چیزی که برای من جالب بود این است که وقتی اینها را میگفت حالش خیلی عادی بود. هیچ تغییری در لحن و سیمایش ایجاد نمیشد؛ جوری که انگار مثلاً دارد در مورد یک کتاب حرف میزند. من خیلی از حرفهایش در مورد محل دفنش جا خوردم. دیدم حالش کاملاً متفاوت است. به شوخی گرفتم و چیزهایی گفتم و گفتم که اگر بنا بود شهدای زمان جنگ هم فکر این چیزها را بکنند، دشمن آمده بود به تهران رسیده بود. گفتم: تو شهید بشو من این مورد را حل میکنم. گفت: قول میدهی؟ گفتم: نگران نباش. نگران این بود که اگر در بهشت زهرا (س) در تهران دفن شود، پدر و مادر باید رنج مسیر طولانی را برای سر مزار آمدن تحمل کنند. به این سختی راضی نبود. و از طرفی اگر در تبریز دفن میشد نگران به زحمت افتادن همسر و فرزندش بود. نگران بود و نمیتوانست هیچکدام را به آن یکی ترجیح بدهد. گفت: من گیر کردهام. برای من چیزی که جالب و مهم بود، این بود که او داشت در این مورد خیلی «مرگ آگاهانه» صحبت میکرد. از یک طرف انگیزه در اوج قرار دارد و عزم رفتن به سوریه برای دفاع از خط مقاومت دارد و از طرفی دیگر تا این حد این مسئله را برای خود حل کرده و با آگاهی و شجاعت از آن سخن میگوید. او براساس یک هیجان اقدام به سفر نکرده بود. بعد از این صحبتها بود که یقین کردم دارد میرود. شهدا با همه کسانی که با مرگ مواجه میشوند متفاوت هستند. امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «انس علی ابن ابیطالب به مرگ بیشتر از انس طفل به سینه مادرش است». سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی، نوشتهای درمورد مرگ آگاهی دارد که به این بیان حضرت امیر (ع) اشاره میکند و میگوید این سخن آن حضرت فراتر از مرگ آگاهی است و این «طلب» مرگ است. حال شهدا در مواجهه با مرگ چیزی فراتر از مرگ آگاهی است

خبر شهادتش را چطور به شما دادند؟

محمودرضا ساعت 3 و نیم بعداز ظهر در روز میلاد حضرت رسول (ص) به شهادت رسید. من پیشبینیهایی از قبل داشتم و سفارشهایی به شهید کرده بودم. به او گفته بودم که این بار وقتی خواستی سوریه بروی شماره تلفن من را به یکی از دوستانت در تهران بده که اگر خبر شهادتت خواست برسد قبل از خانواده به من برسد. روز شهادتش روز عید بود. من دانشگاه بودم و به تبریز نرفته بودم. ساعت 8:30 بعد از ظهر بود که یکی از دوستانش به من زنگ زد و گفت که شما یک کلاسی میرفتی در تهران، میخواهم درمورد آن با شما صحبت کنم. منظورش کلاس مکالمه عربی بود که با اخوی قبلا درمورد آن صحبت کرده بودم. تماس او با من غیرمترقبه بود. چیزی در دلم گذشت چون به محمودرضا گفته بودم که شماره من را به یکی از بچهها بده، ذهنیتی از قبل هم داشتم.

وقتی تلفن را قطع کردم کمی به فکر رفتم اما موضوع را زیاد جدی نگرفتم. دو ساعت بعد، ساعت 10 شب بود که برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبری هست که باید به تو بدهم و گفت که محمودرضا مجروح شده و او را به ایران آوردهاند. تا گفت مجروح شده، من قضیه را فهمیدم. گفتم مجروحیتش چقدر است؟ تا چه حد مجروح شده؟ گفت تو پدر و مادر را فردا به تهران بیاور، اینجا میبینی. این را که گفت مطمئن شدم شهید شده. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمیگوید و فقط از مجروحیت حرف میزند. موقع خداحافظی گفتم صبر کن و پرسیدم که خبر شهادت است؟ گفت حالا شما پدر و مادر را بیاورید. گفتم برای مجروحیت که نمیگویند مادر را بیاورید و گفتم اگر خبر شهادت است بگو و من از قبل منتظر این خبر بودهام که تأیید کرد و گفت بله شهادت است.

پدر و مادرتان در جریان رفت و آمدهای شهید به سوریه بودند؟

محمودرضا هیچکس را در داخل خانواده غیر از من مطلع نکرده بود. او اطاعت پذیری عجیبی از پدر داشت. در حد اطاعت از ولی امر یا خدا، جور دیگری نمیتوانم کیفیت اطاعتپذیریاش را بگویم. اگر پدر یک بار به او میگفت نرو، قطعا از سر اطاعت نمیرفت. علت اینکه بیخبر گذاشته بود این بود که اگر پدر میگفت نرو دیگر نمیرفت و او طاقتش را نداشت که دیگر نرود. آن اوایل گاهی حضوری میآمد و به من میگفت فردا عازم هستم.

شما یا همسرش باتوجه به اینکه میدانستید چه خطراتی در سفر به سوریه او را تهدید میکند، مخالفتی نمیکردید؟

خیر؛ من مخالفت نمیکردم. من رفتنش را مانند او امری حلاجی شده و با فکر و به نوعی حتی وظیفه میدانستم و همیشه هم غبطه داشتم به موقعیتی که دارد. همسرش هم مخالفت و یا ممانعتی برای رفتنش نکرده بود. همه دفعاتی که به سوریه رفت همسرش اطلاع داشت. من هم ممانعتی نکردم فقط میگفتم به آنچه که رسیدی، درست انجامش بده و جای مرا هم خالی کن و خدا، ان شاءالله حافظ است. این اواخر به او میگفتم مواظب خودت باش.

شهید محمودرضا بیضایی به شخصیت کدامیک از شهدای دفاع مقدس علاقه بیشتری داشت؟

به شهید حاج ابراهیم همت. در اتاقش پوستری از حاج همت داشت که هنوز هم وجود دارد. تصویری است از حاج همت که میکروفونی در دست دارد و دست دیگرش بالا آمده و دارد صحبت میکند. جملهای بالای سر شهید همت هست توی این پوستر قریب به این مضمون که: «با خدای خود پیمان بستهام که تا آخرین قطره خونم در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن آرام و قرار نگیرم». این جمله نصب العینش بود و به این عینیت هم بخشید و تا لحظه شهادت، در راه حفظ و حراست از انقلاب اسلامی یک آن آرامش نداشت.

این تصویر حاج همت را هم خیلی دوست داشت و هر وقت میدید، میخندید. میگفت: افسر سوری با لباس رسمی و درجه و پوتین و خیلی کلاسه شده است اما حاج همت با لباس خاکی و کتونی چینی. میخندید میگفت نکته جالب این عکس این است که حاج همت پاچههایش را گتر کرده است. علاقهاش به این سادگی شهید همت عجیب بود. میگفت: درگیر رنگ و تعلقات دنیا نیست.

همهکتابخانهاش به جز چند کتاب، کتابهای دفاع مقدسی بود

محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت، مجموعه کتابهایش را خوانده بود. «همپای صاعقه» را واو به واو خوانده بود. تقریبا همهکتابخانهاش به جز چند کتاب، کتابهای دفاع مقدسی بود. «خاکهای نرم کوشک» را با علاقه بسیاری خواند، سری «به مجنون گفتم زنده بمان»، «ویرانی دروازه شرقی»، «ضربت متقابل»، «سلام بر ابراهیم» و این کتابهایی که در دسترس همه است. تقریبا تا آخرین کتابهایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود. «کوچه نقاشها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخواندهام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود. به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه خاصی به بهشت زهرا (س) و مزار شهدا داشت.

شهدای اخیر مقاومت سوریه را میشناخت؟

بله؛ البته اینجا لازم است بگویم که مدافعان حرم حضرت زینب(س) در سوریه، در میان ماها فوقالعاده گمنام و مهجور هستند. بد نیست اینجا یادی از آنها بکنیم. شهید محرم ترک، شهید اسماعیل حیدری، شهید هادی باغبانی، شهید مهدی عزیزی، شهید رسول خلیلی، شهید امیررضا علیزاده، شهید علی کنعانی، شهید رضا کارگر برزی، شهید محمد جمالی، شهید محمدحسین مرادی و آخرین آنها شهید اکبر شهریاری را کم کسانی میشناسند. محمودرضا از شهدا صحبت میکرد اما از سلوک خود و شهدا چیزی نمیگفت. یادم هست در مورد شهید مرادی تنها چیزی که به من گفت این بود که: تا چشمش باز بود میگفت لبیک یا زینب (س)... لبیک یا حسین(ع)... ما برای حرفهای این شهدا نامحرم بودیم. به من هم چیزی نمیگفت.

معاملهای که با خدا کرده بود آمیخته به هیچ شائبهای نمیشد

پارسال بعد از ترخیص از دوره آموزش سربازی که در تهران بودم، چند روزی را برای انجام چند کار در تهران ماندم و به تبریز برنگشتم. دوستی داشتم در تهران که با من تماس گرفت و گفت مشهد میروی؟ گفتم: بله. و جور شد و رفتیم. من کاری را به اخوی سپرده بودم که در تهران دنبال کند و برای من چیزی را از جایی سؤال کند، کاری بود که از نظر ضوابط و مقررات به مشکل خورده بود و من از اخوی کمک خواسته بودم تا حل شود. مشهد، تصادفا به او زنگ زدم و گفتم فلان کار چطور شد؟ گفت: من الان مشهد هستم، تهران که برگشتم موضوع را پیگیری میکنم! گفتم من هم اتفاقا مشهد هستم؛ بیا همدیگر را ببینیم. در هتلی در نزدیکی بابالجواد بودم که تاحرم صد قدم بیشتر فاصله نداشت. آمدنش یک ساعتی طول کشید. در این فاصله رفتم و دو تا انگشتر خریدم و دادم روی یکی از آنها ذکر «العزة لله» حک شد و آمدم و منتظر او جلوی هتل ایستادم. سر قرار آمد و خوش و بشی کردیم و من انگشتری را که ذکر داشت با اینکه میخواستم برای خودم بردارم، به او دادم و آن یکی را برای خودم برداشتم. به او گفتم این انگشتر را دارم به تو رشوه میدهم تا برایم کاری انجام بدهی! گرفتم و چرخاندمش رو به حرم و دو نفری رو به حرم ایستادیم. گفتم شما وضعیتت با من فرق دارد. خواهش میکنم از امام رضا(ع) بخواه تا فلان مسأله حل شود، دیدی که من خودم خواستم و حل نشد. برگشت من را بغل کرد، روبوسی کردیم و گفت کاری نداری؟ هیچ چیز نگفت. حتی ذکری، توجهی، دعایی... هیچ چیز نگفت. فقط گفت باز هم دنبال آن کار است که حلش کند. دست دادیم و رفت. اخلاص عجیب به دور از ریایی داشت. معاملهای که با خدا کرده بود آمیخته به هیچ شائبهای نمیشد. حتی ذرهای ریا. آنجا هم نخواست نشان بدهد حالا که من میگویم از من در نزد امام رضا(ع) آبرویش بیشتر است، به نیابت من از ایشان طلب حاجت میکند.

از معمولیترین فرد هم معمولیتر نماز میخواند ولی نمازش، نماز بود

این حدیث نبوی است که رأس تقوی این است که کسی شما را به تقوی نشناسد. محمودرضا اینطور بود. در مورد او نمیتوانستیم بگوییم نماز شبش ترک نمیشود یا در نمازش احوالات عجیبی دارد. او از معمولیترین فرد هم معمولیتر نماز میخواند ولی نمازش نماز بود. هیچ ریایی نداشت که هیچ، چیز دیگری هم که معامله با خدایش را خدشهدار کند در سلوک معنویش نداشت، سلوک معنوی خالصانهای داشت و معاملهای با خدا کرده بود که تا لحظه آخر هم آن را کتمان کرد تا منجر به شهادتش شد؛ «ان الله اشتری من المؤمنین انفسهم و اموالهم بأن لهم الجنة» شهید مشتریپسند میشود که به شهادت میرسد و بقول شهید آوینی، خدا متاع وجود او را خریدنی مییابد. شهید آوینی میگوید برای نائل شدن به فیض شهادت، مهم این است که خدا متاع وجود کسی را خریدنی بیابد. متاع وجود هم به همین راحتی خریدنی نمیافتد انگار.

در پرکاری و مجاهدت خستگی ناپذیرش با برخی احوالات شهید مهدی باکری قابل مقایسه بود

من همیشه او را در پر کاری و مجاهدت خستگی ناپذیرش با بعضی از احوالاتی که از سردار شهید مهدی باکری نقل شده مقایسه میکنم. جناب آقای طیب شاهینی روایت کردهاند که مهدی باکری در عملیات بدر از شدت خستگی و در اثر بیخوابی، موقع حرف زدن به خواب میرفت و فرمودهاند که این حالات ایشان یادآور یک سخنرانی از ایشان در دزفول بود که نیروها را جمع کرد و برای آنها صحبت کرد. ظاهرا زمزمهای بین رزمندگان بود که مثلا خدا هم گفته است که «لایکلف الله نفسا الا وسعها» و کار در جبهه هم باید در حد وسع باشد. گویا کسانی بودهاند که برای در رفتن از زیر کار به این آیه متوسل میشدهاند. شهید باکری آنجا وسع یک رزمنده را گفته که چه است. گفته یک رزمنده در میدان جنگ باید آنقدر بیخوابی بکشد تا از فشار بیخوابی بیفتد، بیدارش کنند، بلند شود بجنگد و دوباره فشار بیخوابی امانش را ببرد و همینطور ادامه بدهد. این وسع تکلیف یک رزمندهای است که در خط حضور دارد. رزمندهای هم که در دفتر، کار دفتری میکند باید آنقدر با خودکار و کاغذ کار کند و بنویسد که چشمانش کور شود. آقای شاهینی میگویند من در عملیات بدر به عینه دیدم که مهدی باکری چیزهایی که گفته بود را در میدان جنگ خودش دارد عمل میکند. محمودرضا در کار اینطور بود. غالب اوقاتی که من در تهران دیده بودمش فشار بیخوابی در صورتش معلوم بود. برادرم و جلوی چشمان من بود اما شهدای مدافع حرم همهشان اینطور کار کردهاند و چیزی بیشتر از انجام تکلیف را عاشقانه در میدان عمل نشان دادند.

ماجرای سوغاتی شهید بیضائی از سوریه برای برادرش

یکبار به اخوی گفتم این بار که برمیگردی برایم از آنجا سوغاتی بیاور. سوغاتیاش یک پرچم کوچک قرمز رنگ بود که رویش نوشته بود: «کلنا عباسک یا بطلة کربلا - لبیک یا زینب» که آن را بعد از رفتنش روی دیوار نصب کردم و الان یادگاریست که از او باقی مانده و حرفهای زیادی با من میزند. غیر از این – یعنی فدا شدن در راه اهلبیت (ع) - انگار چیزی در دل یا ذهنشان خطور نمیکرده است و به چیز دیگری فکر نمیکردهاند. عنوان این شهدا که مشهور شده «مدافع حرم» است. این عنوان خیلی معنادار است. محمودرضا میگفت اینها میخواهند در منطقه مقاومت شیعی را با مقاومت سلفی جایگزین کنند. میگفت حقیقت داستان سوریه همین است، باقی را رها کن. گفتم خب اگر جمعاش کردند بعدش چه؟ میخواهند اسرائیل را به رسمیت بشناسد؟ گفت در این گام میخواهند که مقاومت باشد اما مقاومت شیعی دیگر باقی نماند.

میگفت در مسافت چند متری که در تیررس تکفیریها است، کوثر جلوی چشمانم میآید/بار آخر گفته بود: این بار از کوثر بریدم

یک دختر دوساله دارد که نامش «کوثر» است. دخترش را خیلی دوست داشت طوری که هر روز به دوستانش که دختر داشتند زنگ میزد و میگفت دخترم اینقدر -با دست نشان میدهد- بزرگ شده. وقتی به پدرم زنگ میزد همهاش از کوثر میگفت. خیلی دوستش داشت. بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود «این بار دیگر از کوثرم بریدم». یکی از دفعاتی که برگشته بود به من گفت که بعضی وقتها در تیررس تکفیریها گیر می افتیم و گاهی مجبور شدهام که این مسیر را بدوم. مثلا از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم؛ میگفت در آن مسافت چند متری کوثر میآید جلوی چشمانم. اینها را میگفت تا به من بفهماند که اینجوری و با وابستگیها مثل وابستگی به فرزند نمیشود شهید شد.

میگفت شهادتِ شهید فقط دست خودش است/ کسی تا نخواهدشهید نمیشود

من یکبار خوابی دیده بودم که آنرا برای محمودرضا تعریف کردم. من خواب دیده بودم که با حاج همت دست دادم و همدیگر را بغل کردیم و به او گفتم حاجی دست ما را هم بگیر. منظورم هم از این حرف این بود که باب شهادت را به روی ما هم باز کنید که حاج همت دستش را کشید و گفت: «دست من نیست». قبل از اینکه این خواب را برای اخوی تعریف کنم، روی این خواب زیاد فکر کرده و برای دوستانی هم تعریف کرده بودم. با خودم میگفتم مگر میشود؟ همه چیز دست شهداست و شهدا دستشان باز است. این معما برای من حل نمیشد و همیشه فکر میکردم که تعبیرش چیست؟ برای محمودرضا که تعریف کردم به راحتی برایم حلش کرد. گفت: «شهادتِ شهید دست هیچکس نیست؛ فقط دست خودش است. شهید تا نخواهد شهید شود، شهید نمیشود.» و در حرفهایش به من فهماند که خودش هم بخاطر تعلقاتش شهید نمیشود.

این بار از کوثر، دختر دو سالهاش، هم برید و رفت. شما اگر محمودرضا را با کوثر میدیدید، لطافت خاص و دیدنیای در ارتباطشان قابل درک بود. یک بار به محمودرضا گفتم: «دخترت خیلی میخندد برای دختر خوبیت ندارد». در حالیکه کوثر در بغلش بود و داشت بالا و پایین میانداختنش گفت: «این مدلش خوشحال است» محمودرضا آرمانی داشت و همه چیز را آگاهانه فدای آن آرمان کرد و فدا کردن همه چیز به خاطر آرمان اسلام و در راه خدا، تأسی صحیح به سیدالشهداء(ع) است.

محمودرضا 4 سال بود که ازدواج کرده بود اما از زندگی، از خانواده، از همه چیز صرف نظر کرد و رفت. همیشه قبل از رفتنش زنگ میزد و تلفنی با هم صحبت میکردیم و این صحبت حداقل 10 دقیقه طول میکشید. از وضعیت منطقه و تحولات سوریه و مسائل دیگر حرف میزدیم و خداحافظیاش پشت تلفن طول میکشید. این بار که زنگ زد زیر 30 ثانیه حرف زدیم، از من هم برید و رفت. همیشه آخر حرفهایمان میگفتم پیامک یادت نرود. آنجا که بود با پیامک در ارتباط بودیم. اینبار آنقدر مکالمه کوتاه شد که یادم رفت به او بگویم پیامک بده. تا قطع کرد، بلافاصله پیامک دادم که: «گاه گاهی پیامک بده» و یک کلمه پاسخ داد: «حتما». اما رفت که رفت. همیشه پیامکهایش با من یک خطی بود. به دوستانش چندخطی پیام میداد. رابطه با دوستانش ورای رابطه ما بود. رابطه عجیب عاشقانه و غیر قابل توصیفی با بچههایی که مثل او فکر میکردند، داشت. حرف زدن و شوخی کردنهایش این اواخر کم شده بود. یکی از دوستانش به من گفت این بار آخر که میرفت دیگر شوخی نمیکرد. گفت روزی که محمودرضا داشت میرفت، همدیگر را دیدیم، به من گفت فلانی خداروشکر تو زنده برگشتی؟ گفتم: بله. گفت: من میروم اما دیگر برنمیگردم.

وقتی خبر شهادت را دادند، حال پدرتان چطور بود؟

اول خیلی بیتاب بود. اما صبری که به پدر و مادر شهید القاء میشود از اعجاز شهادت است. وقتی اول شب، خبر شهادت را به من دادند من تا صبح در اتاق راه رفتم و در مورد نحوه خبر دادن به پدر فکر کردم اما به جایی نرسیدم. پاهایم درد گرفته بود صبح. هفت صبح مأموریت اداری داشتم و برای انجام یک کار اداری باید از شهرستان میانه به تبریز میرفتم و بعد دوباره از تبریز راه میافتادم به سمت تهران. از تبریز که حرکت کردم برای تهران، در راه، پدر چند بار به من زنگ زد. من آن روز صبح هر چه کردم که خبر را به پدر بدهم دیدم نمیتوانم و اصولا من خبر بد دادن را بلد نیستم. از طریق دیگری به پدر گفته بودند که سانحهای برای محمودرضا پیش آمده است و پدر راه افتاده بود به سمت تهران. پدر در مسیر به من زنگ زد و گفت: خبری از محمودرضا داری؟ گفتم: نه؛ طوری شده؟ گفت: حادثهای اتفاق افتاده؛ من خیلی نگرانش هستم. گفتم: اطلاعی ندارم. چون میدانستم این خبر، آن هم اگر در راه به او برسد خیلی بیتابش میکند، باز چیزی نگفتم. حوالی ظهر بود که دوباره به من زنگ زد و گفت: برای چه کاری به تهران میروی؟ گفتم باید کسی را ببینم و برای انجام یک کار اداری جایی بروم. گفت: محمودرضا شهید شده. و بعد منقلب شد. گفتم از کجا میدانید شما؟ گفت من تا حدود زیادی مطمئن شدهام که شهید شده. برای من مسجل شده بود که پدرم قضیه را فهمیده. یک ربع بعد دوباره پدرم زنگ زد و این بار با خونسردی و آرامش گفت فردا کارت کی تمام میشود؟ گفتم: صبح. گفت: بعد از تمام شدن کارت، زود به منزل برادرت بیا. این جملات را این بار خیلی عادی میگفت. گفتم چشم. گفت: وقتی آمدی خودت را کنترل کن. برای من جالب بود. من فکر میکردم که این منم که باید اینها را به پدر بگویم. وقتی تماس قطع شد، دیدم بیتابیای که یک ربع پیش در پدرم بود دیگر در او نیست.

دلاوری که شبی اقتدابه مولا کرد
قسم به عشق که در زینبیه غوغا کرد

[="Tahoma"][="Blue"]به سربلندی سرویم و استواری کوه ( شهید بیضایی)



[/]

خدایا همه ی ما رو کمک کن و اراده ی همه ی ما را زیاد کن تا بتوانیم همچون شهید بیضایی زندگی کنیم و همچون او به شهادت برسیم.
الهی آمین

[h=1][/h]


[/HR]
29 دی‌ماه نخستین سالگرد شهادت مدافع حرم حضرت زینب (س)، شهید محمودرضا بیضائی است. شهیدی از نسل سوم انقلاب اسلامی که در جبهه مقاومت اسلامی به شهادت رسید. یک سال پیش بود که با شهادتش بابی برای آشنایی با او باز شد.


[/HR]
امروز باگذشت اولین سال از شهادتش گذری کوتاه بر منش و سیاق وی می‌زنیم.
[h=2]عزیمت به سوریه[/h] آغاز جنگ در سوریه از سال 90 برای دفاع از حرم‌های آل الله (ع) و یاری جبهه مقاومت، آگاهانه عازم سوریه شد. اعزام‌های داوطلبانه مکرر و حضور مداوم در جبهه سوریه، روحیه رزمندگی را در وجودش تثبیت کرده بود و در دو سال آخر حیات ظاهری خود، به معنی واقعی کلمه زندگی یک رزمنده را داشت. به خاطر تعلقی که از نوجوانی به ثبت‌اسناد میراث دفاع مقدس داشت، در جبهه سوریه نیز به جمع‌آوری اسناد جنگ همت گماشته بود و در هر بار بازگشت به ایران، آثاری از جنگ ازجمله تصاویری که با دوربین خود ثبت کرده بود و آثاری که از تکفیری‌ها درصحنه‌های درگیری بجا مانده بود را همراه داشت.
[h=2]اوج گرفت[/h] اوج توفیقات خود در این جبهه را حضور در عملیاتی می‌دانست که در تاسوعای سال 92 در منطقه «حجیره» برای آزادسازی کامل اطراف حرم مطهر حضرت زینب (س) انجام گرفت و منجر به پاک‌سازی حرم تا شعاع چند کیلومتری از لوث وجود تکفیری‌ها شد.
[h=2]خاک‌ریز نباید فروبریزد[/h] دریکی از دست‌نوشته‌هایی که از شهید بیضائی بجا مانده، او از جبهه سوریه تعبیر به «خط مقدم نبرد بین حق و باطل» کرده و با تأکید بر اینکه «این خاک‌ریز نباید فروبریزد، نباید» نوشته است: «تمام دنیا جمع شده‌اند؛ تمام استکبار، کفار، صهیونیست‌ها، مدعیان اسلام آمریکایی، وهابیان آدمکش بی‌شرف، همه و همه جبهه واحدی تشکیل داده‌اند و هدفشان شکست اسلام حقیقی و عاشورایی، رهبری ایران و هدفشان شکست نهضت زمینه‌سازان ظهور است و بس؛ و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شده‌اند تا این عَلَم و این نهضت زمینه‌ساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد، سال‌ها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.»
[h=2]رعب از شیعیان ایرانی[/h] احمدرضا بیضائی سه سال از برادر شهیدش بزرگ‌تر است. او در مقطع دکترای حرفه‌ای رشته دامپزشکی تحصیل‌کرده و در حال حاضر عضو هیئت‌علمی دانشگاه آزاد اسلامی است. بیضائی خاطرات فراوانی با برادر شهیدش دارد که به نقل یکی از این خاطرات می‌پردازد:
«محمودرضا از رعب سلفیان و کفیری‌ها از شیعیان ایرانی چندین بار برای من روایت کرده بود. می‌گفت دریکی از محله‌ها دیدیم پیرمردی در کوچه‌ای دادوبیداد می‌کند. رفتیم نزدیک و علت را پرسیدیم؛ گفت پسرم مجروح است و من هیچ دارو و درمان یا کمکی اینجا پیدا نمی‌کنم. با بچه‌ها به داخل خانه رفتیم و دیدیم پسرش از تکفیری‌ها است و ریش‌بلند و تیپ سلفی‌ها را داشت. پایش مجروح بود و خون زیادی از او رفته بود. تا ما را دید شروع کرد به فحش و ناسزا و با صدای بلند حرف‌های ناشایست می‌گفت. به یکی دوتا از رزمنده‌های ارتش سوریه بی‌احترامی‌های بدی کرد. یکی از بچه‌های ما که عربی بلد بود، به عربی به او گفت می‌دانی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. تا این را گفت، اورنگش پرید و سکوت کرد و دیگر از دادوفریاد و ناسزایش خبری نشد. آن‌ها بااینکه می‌دانند حضور ایرانی‌ها آنجا داوطلبانه است اما درباره شیعیان ایرانی جور دیگری فکر می‌کنند.»
او از جبهه سوریه تعبیر به «خط مقدم نبرد بین حق و باطل» کرده و با تأکید بر اینکه «این خاک‌ریز نباید فروبریزد، نباید» نوشته است ...

[h=2]بریدن از کوثر[/h] بیضایی‌ای همچنین می‌گوید: محمود رضا یک دختر دوساله داشت که نامش «کوثر» است. دخترش را خیلی دوست داشت طوری که هرروز به دوستانش که دختر داشتند زنگ می‌زد و می‌گفت دخترم این‌قدر -با دست‌نشان می‌دهد- بزرگ‌شده. وقتی به پدرم زنگ می‌زد همه‌اش از کوثر می‌گفت. خیلی دوستش داشت. بار آخر موقع رفتن به یکی از دوستانش گفته بود «این بار دیگر از کوثرم بریدم». یکی از دفعاتی که برگشته بود به من گفت که بعضی وقت‌ها در تیررس تکفیری‌ها گیر می‌افتیم و گاهی مجبور شده‌ام که این مسیر را بدوم. مثلاً از پشت یک دیوار تا دیوار دیگر مسافتی را بدوم؛ می‌گفت در آن مسافت چندم‌تری کوثر می‌آید جلوی چشمانم. این‌ها را می‌گفت تا به من بفهماند که این‌جوری و با وابستگی‌ها مثل وابستگی به فرزند نمی‌شود شهید شد.
[h=2]عروج کرد[/h] در آخرین اعزام خود در دی‌ماه 92 به یکی از یاران نزدیک خود اعلام کرد که این سفر برای او بی‌بازگشت است و از دو ماه پیش از اعزام به دنبال هماهنگی برای محل تدفین خود بود. سرانجام، بعد از دو سال حضور در جبهه سوریه، در بعدازظهر 29 دی‌ماه 92 همزمان با سالروز میلاد پیامبر اعظم (ص) و امام جعفر صادق (ع) دراثنای درگیری با مزدوران تکفیری استکبار درحالی‌که فرماندهی محور عملیاتی در منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت، در اثر اصابت ترکش‌های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه، به فیض شهادت نائل آمد.

[h=2]شهید بیضایی[/h]


[="Blue"][h=2]دستنوشته ای دیگری از شهید بیضایی[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]روز پدر[/h]






خلاصه

شهدای مدافع حرم
عزیزانی که عکسشون رو نداشتم منو حلال کنند[/]

[="Blue"][h=2]به عشق شهید محود رضا "بیضایی............ ..... "[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]دو شهید مدافع حرم در یک قاب...............[/h]


إِنَّ اللّه‏َ فَرَضَ الجِهادَ و َعَظَّمَهُ وَ جَعَلَهُ نَصرَهُ وَ ناصِرَهُ. وَاللّه‏ِ ما صَلُحَت دُنیا و َلا دینٌ إِلاّ بِهِ؛

در حقیقت خداوند جهاد را واجب گردانید و آن را بزرگداشت و مایه پیروزی و یاور خود قرارش داد. به خدا سوگند کار دنیا و دین جز با جهاد درست نمی‏شود.

وسائل الشیعه ج 15 ، ص 15 ، ح 19915

شادی روح مدافعان حرم شهیدان یزدانی و بیضایی صلوات[/]

[="Blue"][h=2]شهید بیضایی در حرم بی بی زینب(س)...[/h]


[/]

[="Blue"]

[/]

[="Blue"][h=2]به یاد همه ی فزرندان ""شهدا............... . " . "[/h]


[/]

[="Blue"]


[/]

[="Blue"][h=2]اد شهید محمود رضا بیضایی هیچ وقت از دل ها فراموش نخواهد شد....[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]دو شهید در یک قاب.................[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]به عشق شهید محمود رضا بیضایی...........[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]به عشق شهید محمود رضا ""بیضایی........... . " ... "[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]محمود رضا...[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]کلنا عباسک یا زینب (س)[/h]


[/]

[="Blue"]


[/]

[="Blue"][h=2]به عشق داش محمود رضا[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]برا عاشقاش[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]استراحت مجاهدان هم عبادت است(شهید بیضایی)[/h]


[/]

[="Blue"]دختر شهید بیضایی


[/]

[="Blue"]


[/]

به نام خدا

شهیدان حرم را حرمت عشق

به جذبه تا به مسلخگاه برده است

از آنجا تا به عند ربّهم هم


دو دست حضرت الله برده است

[="Blue"][h=2]دو شهید مدافع حرم در یک عکس[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]به عشق همه ی پدران و مادران شهدا...............[/h]


[/]

[="Blue"]


[/]

[="Blue"][h=2]ه عشق شهید محمود رضا ""بیضایی........... .......... "[/h]


[/]

[="Blue"][h=2]بیاد شهید "بیضایی.......+خا طره "[/h]


محمود رضا به این آخرا که برگشته، اونجور که از حرفاش برمیومد معلوم بود ترس از مرگ رو نداره،میگفت تو یه منطقه سوریه روی پل داشتیم با ماشین حرگت میکردم، یهویی یه ماشین جلو ماسبز شد، آن ماشین طرف ما میومد،ما دنده عقب گرفتیم که یهو دیدیم ماشین جلویی رقت رو هوا
آنها داشتند گرای ما میدادند،محمود که این بحث ها رو میکرد با خنده و... واینکه ماشینشون تو یه کمین سوراخ سوراخ شده بود میگفت انگار نه انگار جونشون در خطر بوده[/]