ابن الخلیل

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ابن الخلیل

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از طلبه دانشجو

شهید احمدعلی کاظمی :Gol:


چهارمین علی

در سال 1342، در روستای گلپاشین از توابع ارومیه، خدا پسری به خلیل، مرد با تقوا و زن مومنه اش عنایت کرد که نامش را احمدعلی گذاشتند. او چهارمین فرزند پسر خانواده بود. خلیل، آن همه محبت امیرالمومنین:doa(6): را در دل داشت که نام سه تا از فرزندانش را علی گذاشته بود و برای اینکه از یکدیگر تمیز داده شوند، پیشوندی به نام علی افزوده بود. برای همین پیشوند « احمد » را برای چهارمین علی انتخاب کرد...


********************

بزرگمرد کوچک

احمد علی، با بچه های همسن و سال خودش بسیار فرق می کرد. به سبب رفتارهای بزرگوارانه و ادب و اخلاق حسنه اش، هیچ کس او را به چشم بچه نگاه نمی کرد و از همان ابتدا طفولیتش همه به او احترام می گذاشتند. احمدعلی از همان کودکی، رفتارهای بخصوص و منحصر بفردی داشت و کشش و جذبه عجیبی که او را به سوی معنویات سوق می داد، باعث تمایز او از همه همسن و سالانش می شد...

********************
برای خودش

وقتی کوچک بود از روی پشت بام افتاد. همه ترسیدند جز پدر و مادر که انگار به آنها الهام شده بود این فرزندشان را خدا نگه داشته و قرار نیست جز با شهادت از دنیا برود... صبح که شد آرام و بی سر و صدا، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد، بلند شد و رفت مدرسه!

********************
بالوالدین احسانا

از همان دوران کودکی بسیار به پدر و مادر نیکی می کرد و برایشان احترام قائل بود...
پدر بنایی داشت و دست تنها بود. آمد کمک پدر و با مساعدت او ظهر نشده کار تمام شد. پدر گفت: برویم صبحانه بخوریم. گفت: نه آقا جان، من باید بروم. امروز امتحان دارم. پدر ناراحت شد و گفت: تو که امتحان داشتی چرا نگفتی؟ چرا اومدی کمک من؟ می رفتی دنبال درس و مشقت... استدلال محکمی داشت علیرغم سن کمش.
گفت: نه آقا جان، نمی تونستم دست تنها بذارم شما رو برم دنبال کار خودم!

********************
طبیب روحانی

از سه سالگی به نام « طبیب » معروف بود!
به بعضی ها که می رسید. جملات بخصوصی می گفت. مثلا می گفت تو بیماری، با قرص و شربت خوب می شوی! به بعضی ها هم می گفت تو روحت بیمار است، با دعا کارت راه می افتد! به بعضی ها هم می گفت تو خوب شدنی نیستی! جالب این است که هیچ کس از او دلخور نمی شد و همه طبیب صدایش می کردند!
انگار از همان کودکی می دانست که قرار است روزی طبیب معنوی شود و نسخه شفابخش بنوشاند. از جرعه های کلام الله و کلام رسول الله و اهل بیت:doa(6):، تشنگان را... و گرنه زیاد با بچه ها بازی نمی کرد. اصلا این کارها را دوست نداشت و همیشه رفتارش بیشتر از سن و سالش نشان می داد. زیاد از خانه بیرون نمی رفت و وقتش را برای بازی و کارهای بیهوده تلف نمی کرد.


نبوغ ذاتی

از همان دوران کودکی، بسیار مستعد بود و باهوش...
مادر که هر چه نگاه می کرد و کتاب دست احمدعلی نمی دید تعجب می کرد و می گفت: احمد جان! پس تو کی درس می خوانی مادر؟ می گفت: من بلدم! همون سر کلاس یاد گرفتم! می پرسید: پس مشق هاتو کی نوشتی؟ می گفت: همون سر کلاس نوشتم! موقع امتحانات که می شد باز هم خیلی کم در خانه درس می خواند. کارنامه اش را هم که می دادند، نمره هایش یکی از یکی بهتر بود.


********************

رفیق

تا کلاس سوم در همان روستا درس خواند اما چون دیگر از آن مقطع به بعد در مدرسه روستا کلاسی نبود به ارومیه رفت و بقیه تحصیلاتش را آنجا ادامه داد. هر دفعه که از شهر برمی گشت برای خواهرش که دو سال از خودش کوچکتر بود اسباب بازی می خرید و هیچوقت دست خالی سراغ خواهرش نمی آمد. از همان وقتها سعی کرده بود با خواهرش رابطه ای دوستانه داشته باشد و بیشتر رفیقش باشد تا برادرش.
پسر خاله اش که پرسید احمد تو چند سال از خواهرت بزرگتری؟ جواب داد: خواهرم نه، رفیقم.


********************

عاشق امام خمینی رضوان الله علیه

احمدعلی، از همان ابتدا به دلیل اینکه در خانواده ای مذهبی و مومن چشم به جهان گشوده و تربیت یافته بود دارای چهارچوب فکری اعتقادی بسیار محکمی بود اما آشنایی با امام نقطه عطف زندگی او محسوب می شد و با یافتن امام و آشنایی با مکتب آن بزرگمرد تاریخ، تو گویی صفحه جدیدی در کتاب زندگی او ورق خورد. صفحه ای که قلب کتاب زندگی او محسوب می شد.
هنوز هم تصاویر حضرت امام بر روی دیوارهای روستای گلپاشین یادگار احمدعلی و مجاهدتهای قبل از انقلاب او به جا مانده است... روی در و دیوار باغها و کوچه ها و ماشینها و درختها تصویر امام را نقاشی می کرد با اسپری و رنگ و...


********************

کتابخانه احمد

خیلی کتاب می خرید. مادرش می پرسید: احمد جان، اینهمه کتاب را می خواهی چکار؟ می گفت: می خوام کتابخانه درست کنم...
با همان کتابها _ که سوای کتابخانه جامع خودش بود و بعدا وقف آستان قدس رضوی و مسجد اعظم ارومیه نمود _ کتابخانه ای راه اندازی کرد برای نوجوانهای روستایشان که مبدا اتفاقات و فعالیتهای انقلابی او شد و از همین طریق خیلی از بچه های روستا را مومن و انقلابی کرد و هم اینک نیز تمام آن کتابها در روستا موجود است...


*********************

مبلّغ عشق

بعد از انقلاب هم بیشتر فعالیت هایش در همان کتابخانه بود. حتی زمانی که منافقین و ضد انقلاب فعالیتهای گسترده ای داشتند، باز هم او دست از فعالیت و تبلیغ برنداشت. نیمه های شب که خواهرش نگرانش می شد و پنهانی می رفت تا سری به او بزند با شنیدن صدای غرّا و موقنش که داشت از انقلاب و امام صحبت می کرد، دلش آرام می گرفت و به خانه برمی گشت...
احمدعلی بسیار پیشتر از آنکه حتی حوزه علمیه برود، مبلّغ عشق بود. کتابخانه ای که بعد از پیروزی انقلاب به پایگاه مقاومت گسترش یافت و بعد از شهادت خودش،
پایگاه مقاومت شهید احمدعلی کاظمی نام گرفت و هم اینک هم پابرجاست...


همنشین بیقراری

روح بیقرارش آرام نمی گرفت.
بعد از اتمام دوران متوسطه، انگار دنبال مقصودی بزرگ باشد به حوزه رفت. ان همه حافظه و هوش و استعداد استثنایی داشت که دروس شش ساله را در شش ماه گذراند! بعد قصد عزیمت به قم کرد. دنبال گمشده ای بود کلان!
چون اوضاع مالی پدر را خوب می دانست هرگز از او انتظار کمک مالی نداشت. به علت عدم استطاعت مالی دوباره به ارومیه برگشت. پدر که دلیل کارش را جویا شد گفت: از لحاظ مالی آنجا در مضیقه ام و نمی رسم درس بخوانم. می خواهم بروم تبریز. رفت تبریز و بقیه دروس حوزوی را در حوزه علمیه تبریز گذراند.

********************
طلبه دانشجو

وقتی در حوزه تبریز درس می خواند، کنکور شرکت کرد و در دانشگاه فرودسی مشهد قبول شد. رفت رشته تاریخ دانشگاه الهیات و تاریخ مشهد...
همزمان هم دروس حوزوی را می خواند و هم دروس دنشگاه را...
پدر می گفت: از پا می افتی که! یا دانشگاه برو یا حوزه... می گفت: نه پدر جان، هر دو سنگرند و به من نیاز هست در هر دو جا. نباید سنگر ها را خالی کنیم. خیلی فعال بود و از تمام دقایق و ساعات عمرش بهترین استفاده را می کرد.


********************

سرمایه انقلاب

بعد از شهادتش، دانشجوهای همکلاسی اش خیلی گریه می کردند و می گفتند احمدعلی، از سرمایه های انقلاب بود و با رفتنش انقلاب یکی از سرمایه های خود را از دست داد... می گفتند: احمدعلی در دانشگاه فعالیتهای بسیاری داشت و تبلیغات خیلی گسترده ای برای انقلاب می کرد و اکثر تجمعات انقلابی و راهپیمایی ها و دسته های عزاداری را او فعال می کرد.
همین قدر هم در حوزه فعالیت داشت. انگار خدا به عمر او و ساعاتش برکتی عجیب داده بود که با آن سن و سال کم آن همه کار ارزشمند در کارنامه فعالیتهایش داشت...

********************
کتابهای احمدعلی

می گویند احمدعلی کتابخانه بسیار جامع و خوبی داشت. مجموعه ای از کتابهای بی نظیر فقهی و اخلاقی و حدیث که خودش وصیت کرده بود بعد از شهادتش 250 جلدشان را در اختیار کتابخانه آستان قدس رضوی قرار بگیرد و 250 جلد در اختیار مسجد اعظم ارومیه. پدرش همین کار را کرد و به وصیت او عمل نمود...
هم اکنون نیز این کتابها به یادگار از احمدعلی در آستان قدس رضوی و حوزه علمیه ارومیه موجود است.


معلم اخلاق

به احکام و شرعیات توجه ویژه ای داشت. برای همین هر آنچه می گفت بر شنونده تاثیر می گذاشت. وقتی هم که موعظه می کرد، انگار قلب شنونده را زیرو رو می کرد. فقط سخنرانی قهّار نبود بلکه معلم اخلاقی بود که قبل از آنکه بگوید خودش عمل می کرد، ضمن آنکه بیشتر از آنکه با حرف دعوت به دین کند با رفتار و کردارش دعوت می کرد. مصداق « بغیر السنتکم » دعوت به خیر می کرد...

********************
دائم الوضو

می گویند احمدعلی دائم الوضو بود.
به نمازهای اول وقت تقید عجیبی داشت. روزی برحسب اتفاق و پیشامدی ناخواسته نمازش قضا شده بود. فردایش برای ناهار صدایش کردند گفت: روزه ام. پدر که اصرار کرد دلیل این روزه طولانی تابستان را بفهمد گفت: دو رکعت نمازم قضا شده، دارم خودم را تنبیه می کنم!
برای همین چیزها بود که بین فامیل و خانواده اگر کسی می خواست قسم بخورد، به احمدعلی قسم می خورد. این همه قبولش داشتند و از تقیدش به دین و معنویات شناخت داشتند.


********************

الالمخلصین

یک لحظه بیکار نبود. یا مشهد بود و پی درس و دانشگاه، یا قم بود و پی تبلیغ و کتاب و ... یا تبریز بود و پی درس حوزه یا جبهه بود و در حال جهاد یا روستا و در کتابخانه و یا در مراسم ها و در حال سخنرانی... بی هیچ توقعی، خالصانه و برای رضای خدا تمام اوقاتش پر بود. با دیدنش ناخودآگاه به یاد آن آیه می افتادی که ابلیس به خدا می گفت. و او واقعا مصداق بارز همان « الا عبادک منهم المخلصین » بود.


********************

کار خالصانه

در مشهد از نیروهای موثر و کارکشته شهید کاوه بود. بیشتر از هفت، هشت دفعه رفت جبهه و زخمی شد و برگشت. این دفعه در کرمانشاه بستری اش کرده بودند، وقتی برگشته بود یک شب به خانه نیامده بود تا حالش بهتر شود وقتی هم به خانه آمد از مجروحیتش چیزی نگفته بود و وقتی مادر خواسته بود بانداژ دستش را باز کند و زخمش را نگاه کند، قبول نکره بود...
خیلی از ریا بدش می آمد. دلش می خواست خالصانه کار کند. حتی وقتی در گیلانغرب عملیات والفجر زخمی شد به پدر گفت: آقا جان نگو به کسی من زخمی شده ام. ریا می شود. مبادا بگویی پسرم مجروح شده... می گفت: تعریف نکنید از من تا ریا نشود.


آرزوی شهادت

دیگر آخرین دیدارها، وقتی برگشت ارومیه، کاملا معلوم بود که از دنیا و مافیها دل کنده و تمام آرزویش شهادت است... به پدر می گفت: آقا جان، دعاهای تو نمی گذارد من شهید شوم وگرنه می باید تا الان شهید شده بودم. دل بکن، بروم!
با پدر که رفتند مشهد، پدر همه حواسش به او بود، حتی وقتی رفته بود و در یکی از صحنها که خلوت تر بود، خلوتی کرده بود و به سجده افتاده بود. ایستاد کناری و تماشایش کرد. داشت در همان حالت سجده و اشک و تضرّع، التماس امام رضا:doa(6): می کرد و شهادت می خواست...

********************
یا حسین آخر

ذکر علی الدوامش « یا حسین » بود.
عشق و علاقه عجیبی به این ذکر نورانی و نام نامی اباعبدالله الحسین:doa(6): داشت...
همرزمش تعریف می کرد در همان آخرین لحظات، احمد تکبیر گویان می زد و جلو می رفت. یکجا دیگر همه از پا افتادند اما او و احمد هنوز پیش می رفتند. مهماتشان که تمام شد او هم جا ماند اما احمدعلی همچنان پیش می رفت. نارنجکهایی که همراه داشت پرت می کرد و الله اکبر گویان پیش می رفت.
یکدفعه احمدعلی به جای تکبیر « یا حسین » غرّا و عجیبی گفت و دیگر صدایش نیامد. فهمیدند دیگر شهید شده است و آن آخرین ذکر یا حسینی بود که گفت... و منطقه حاج عمران شد کربلای احمدعلی و نیمه ماه مبارک سال 65 شد عاشورایش...

********************
گلی گم کرده ام

منطقه به شدت زیر آتش دشمن بود. نمی شد پیکر احمدعلی را به عقب منتقل کنند. بدنش ماند همان جا... مادرش خیلی دنبالش گشت. خیلی چشم انتظاری کشید تا اینکه بعد از 13 ماه، پیکرش را برگرداندند. هیچ کس باورش نمی شد!
پیکرش را انگار که همین الان شهید شده باشد یافتند. بعد از 13 ماهی که بدنش مانده بود در کوه و دشت و بیابان، حالا باور نکردنی بود اینگونه سالم مانده باشد می گویند بدنش بوی گلاب می داد. همه احساس می کردند و به زبان می آوردند...
خیلی ها دلیلش را تجهد ها و شب زنده داریها و دائم الوضو بودن احمد می دانستند.
انگار خوابیده بود فقط... آرام و راحت.

********************
خواب مادر

مادر زیاد خوابش را می دید. در خواب هم دنبال گمشده بی نشانش می گشت و پیدایش نمی کرد.
هنوز جنازه اش را نیاورده بودند که خواب دید احمد شهید شده و روی پیکرش ملحفه سفیدی کشیده اند. مادر گریه می کند و احمد بلند شد و نشست و آیه استرجاع خواند؛ انا لله و انا الیه راجعون «و بعد پرسید این میدانی یعنی چه؟! چرا اینقدر ناراحتی؟ نمی دانی شهیدان زنده اند؟ همه اشان...
وقتی بیدار شد، دلش پر شد از سکینه و اطمینان و آرامش... دیگر بیتابی نمی کرد...


در نظام آموزشی آثار کفر و الحاد را محو و مضمحل کنید

گزیده ای از وصیت نامه شورانگیز و زیبای احمدعلی کاظمی

« ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا کانهم بنیان مرصوص »
_ در این بعد، توصیه حقیر برای کسانی که شهادتنامه ام را می خوانند این است که در شناخت و معرفت احوال ائمه اطهار:doa(6): بیش از پیش تحقیق و تفحّص نمایند تا اینکه ان شاءالله محبت انها به ولایت ائمه سلام الله علیه اجمعین همراه با معرفت باشد و باب شفاعت آنان را به روی خویش بدین وسیله مفتوح نمایند. به یقین و به تحقیق حضرت امام خمینی، این یادگار سلاله پاک نبوی و محمدی و اسوه و نمونه مجّسم و ممثّل ولایت علوی و سمبل رشادت و شهامت و استقامت حسینی است.
مدرسه ام و دانشگاهم را به سوی جبهه و کربلای حسین به همراه راهیان کربلا تغییر دادم که چون اینجا کعبه عشق است و نزدیکترین راه برای رسیده به محبوب و حضرت دوست.
هان ای دانشجویان و دانشگاهیان بپا خیزید و بیرق و پرچم جنگ و جبهه را به دوش گیرید و عملا وارد مبارزه و مقاتله متعهدانه شوید توصیه می نمایم معلومات علمی و تخصّصتان را در امورات تحقیق و پژوهشی جنگ به کار گیرید و در جهت ایجاد زمینه باشید که در نظام آموزشی و درسی رشته تاریخ و طرح درسها، آثار کفر و الحاد محو و مضمحل گردد. سلاطین و طواغیت از بین رفته و به حاشیه گذاشته شوند.
مادر عزیزم، مصلحت اسلام اقتضاء می کند زینب وار استقامت کنید و سرافراز باشید. فرزندی را که عزیزتر از جانت بود، هاجر گونه به مسلخ عشق فرستادی...


نوشته م. آشنا
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 607