بریده از خاک

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
بریده از خاک

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از شهید عبدالاحد گرامیفرد :Gol:

تولد یک پروانه

فرزند دوم عبدالحسین در تاریخ 29 اردیبهشت 1340 چشم به جهان گشود. دایی مادرش، فرزندی نداشت. فرزند خواهر زاده اش را که در آغوش گرفت از دیدن زیبایی و جذابیت او دچار تحیر شد و پیشانی کودک را بوسید و گفت: برای او نامی از اسماء الحسنی باید گذاشت و نام احد را برای او برگزید.
اما وقتی خودش بزرگ شد گفت: به من بگویید عبدالاحد. احد درست نیست. یگانه فقط خداست. من بنده آن یگانه عالمم!

********************
نور بزرگ

پدر خیلی در تربیت فرزندانش و بخصوص عبدالاحد دقیق بود. مادر بدون وضو به او شیر نمی داد. گاهی اوقات که فرزندش را در آغوش می گرفت و یا به او شیر می داد یا بالای سرش شبهایی را بیدار می نشست، سیدی را می دید با لباس و ردایی سبز که نور بزرگش اتاق را پر می کرد و مادر بهت زده فقط نگاه می کرد. به کسی چیزی نمی گفت اما می دانست هرچه هست مربوط به فرزند شیرخواره اوست.


********************

نابغه

در تمام دوران تحصیل شاگرد ممتاز محسوب می شد. نمره هایش عالی بود و استعداد وافری در ریاضیات داشت. معلمهایش می گفتند « نابغه » است. در مدرسه جامع ( که مخصوص استعداد های برتر است ) درس می خواند و بعد هم که به دبیرستان رفت ( دبیرستانی که بعدها شهید چمران نام گرفت ) بازهم شاگرد ممتاز بود.
از دانش آموزان ممتاز رشته ریاضی بود....


********************

و نظم امرکم

همه کارهایش حساب و کتاب داشت. یعنی نظم عجیبی در تمام امور روزمره اش جریان داشت و این از همان کودکی در رفتارش مشهود بود. تسلط زیادی بر امور شخصی خویش داشت. به نوجوانی هم که رسید مصداق بارز « و نظم امرکم » شد.

********************
جای دیگری

آنچه برای کودکان و نوجوانان همسن و سال او مهم بود، برای او اهمیتی نداشت! از بازیهای دوران کودکی گرفته تا آوردن نمره های خوب و عالی تا بزرگ منشی و جوانمردی که او را علیرغم سن و سال کمش مردی تمام عیار می نمود. کارنامه هایش را که می گرفت بی آنکه به کسی نشان دهد یا حرفی از شاگرد ممتازی اش بزند لای کتاب می گذاشت و می رفت مسجد! انگار اصلا هیچ علاقه ای به هر آنچه از این دنیا باشد نداشت.
حتی بعدها که با رتبه خوب در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد اصلا برایش فرقی نکرد. نه خوشحالی کرد و نه خندید. فکرش جای دیگری بود انگار، همیشه!

********************
طی طریق به عنایات الهی

برای همه همسایگان و اهل فامیل یک معمای بزرگ شده بود! کودکی به این سن و سال چگونه این همه عاقل و رشید است؟ از مادر دلیلش را که جویا می شدند تبسم می کرد. او الطاف بخصوص الهی را از همان کودکی در حق عبدالاحد دیده بود و خوب می دانست برای زندگی در دنیای خاکی آفریده نشده است. می دانست به نوری دارد راه را طی می کند و گرنه حتی کسی به این کودک یاد نداده بود برود مسجد. خودش داشت طی طریق می کرد.



خلوتهای عجیب

دوران راهنمایی درس می خواند. هر روز به بهانه ای از میهمانی رفتن و میزبانی می گریخت! مادر که زیاد اصرار می کرد، می گفت: شما برید. فقط من نیام. می خوام برم مسجد. همه وقتش در مسجد می گذشت. خانه هم که بود باز به عبادت.
هیچ کس نمی دانست در خلوتهای عجیب این نوجوان جوانمرد بزرگ منش نورانی چه ها می گذرد...

********************
خوب می فهمید

می گفت مادر، جمعه ها صبح زود بیدارم کن که برم مسجد! مادر با تعجب سوال می کرد برای چی؟ اونم جمعه ها! می گفت می خوام برم کلاس سید عزیز، مسجد فاطمیه. هنوز سن و سالی نداشت که! اما خوب می فهمید.

********************
از کشته شدن باکی نداشت

زمزمه های انقلاب بلندتر شده بود و اینک فریادی بود در گوش زمان...
هر روز با خودش کتاب و اعلامیه به خانه می آورد و از خانه می برد. با آنکه حرفی نمی زد اما کاملا معلوم بود که دارد یک کارهایی می کند. سال آخر بود و داشت دیپلمش را می گرفت. از همان مدرسه می رفت و در اکثر تظاهراتها شرکت می کرد. مادر به سبب علاقه فراوانی که به او داشت بسیار نگرانش می شد و پاره ای وقتها می نشست به گریه کردن و وقتی عبدالاحد دلیل گریه مادر را می پرسید، مادر می گفت: با اونکه می دونم به راه راست هستی و خدا همیشه بهت نظر لطف بخصوصی داشته اما نگرانتم. اگه بگیرنت؟ اگه بکشنت؟
عبدالاحد تبسمی می کرد که چهره اش را هزار بار جذاب تر می کرد و می گفت: « خب بکشند! کشته شدن در این راه شهادته. اونها هم که در این راه کشته شدند شهدای راه حق هستند و همشون همین الان در محضر فاطمه زهرا:doa(8): متنعمند و روزی می خورند... »
کم کم، مادر با همین حرفها و موعظه های عبدالاحد با حضرت امام رضوان الله علیه و نهضت اسلامی او آشنا شد.

********************
و رفت

اواخر سال 56 بود و دم دمهای پیروزی انقلاب. مردم ارومیه تظاهرات کرده بودند و روی پشت بامها پر شده بود از مردم خشمگین که تکبیر می گفتند. از روی دیوار پرید پایین. مادر در حیاط نشسته بود. گفت: بسم الله! عبدالاحد خندید و گفت: نگران نباش!
مادر در را قفل کرد و گفت: نرو احد جان. می کشندت! گفت: بکشند مادر، خون من که از خون پسر فاطمه:doa(8): رنگین تر و عزیزتر نیست. و در را باز کرد و رفت!


********************

در سپاه

بعد از انقلاب مصمم بود دوره خدمت برود سپاه. پدرش گفت: سپاه و ارتش و ... فرقی نمی کند. الان همه اش اسلامی است. گفت: نه. من می خواهم در سپاه خدمت کنم و رفت. روزی که عراق به ایران حمله کرد، مریض بود و در خانه استراحت می کرد. تبش 40 درجه بود. صبح که خبر را شنید بلند شد و گفت: دیگه باید برم. گفتند: حالت خوب نیست. بمون و استراحت کن. گفت: دیگه وقت استراحت نیست. باید برم.


********************

با بچه های سپاه

بعد از پایان خدمتش، فرستادنش پذیرش سپاه و همان جا استخدام شد. دلش رضا نبود. می خواست برود میدان و جهاد کند اما در آن زمان چون دوره خدمتش را می گذراند چاره ای نداشت و باید منتظر می ماند. با بچه های سپاه خیلی رابطه نزدیکی داشت. همه شان مثل پروانه دور شمع وجودش می گشتند. خیلی دوستش داشتند. مخصوصا با بچه های روحانی سپاه ارتباط بخصوصی داشت. بعد از شهادتش خیلی برایش بیتابی می کردند...


تصاویر شهدا

پدر و مادر که داشتند می رفتند سفر حج، گفت: برای من هم یک آپارات بیاورید!
آوردند. با همان از خیلی از شهیدان فیلمبرداری کرد که تصاویر به جامانده از آقا مهدی باکری از آن جمله است. خیلی این کار را دوست داشت. با آنکه خودش هرگز اجازه نمی داد کسی عکسش را بگیرد یا از او فیلمبرداری کند، اما خوش این کار را دوست داشت!

********************
به یاد من هم باش

خدمتش تمام شده بود. دانشگاه هم قبول شد؛ رشته مهندسی برق از دانشگاه علم و صنعت تهران. اما نمی رفت. دلش جای دیگری بود. دو سال درس خواند اما بعد از آنکه امام فرمود: « رفتن به جبهه واجب کفایی است. » درس را رها کرد و رفت جبهه و گفت: تا جنگ تمام نشده دانشگاه نخواهم رفت. بارها رفته بود جبهه اما نمی گذاشت کسی بفهمد. چون شغلش هم سپاهی بود سخت می شد رفتنها و آمدنها و اعزامش را تشخیص داد، اما یکدفعه که دیگر خیلی دلتنگ و نگران مادر بود به خانه زنگ زد و حال مادر را پرسید. مادر گفت: کجایی عبدالاحد؟ گفت: دزفول!
همه تعجب کردند. مادر می دانست او رفتنی است. فقط یک جمله گفت: « عبدالاحد، هر کجا بودی به یاد من هم باش. »
عبدالاحد هم خوب اشاره کلام مادر را گرفت. همیشه با او بود. حتی بعد از شهادتش که از همسایه ها گرفته تا اساتید و همکلاسیهایش می گفتند: عبدالاحد حیف بود. باید می ماند. او خیلی به درد انقلاب و جامعه می خورد، مادر مصمم و موقن، دو جمله بیشتر نمی گفت: « حیف این بود که بماند. رفت به جایی که از ابتدا به آن متعلق بود.»

********************
ریاگریز

بارها رفته بود جبهه اما هیچ کس نمی فهمید. حتی گفتن و به زبان آوردن این را هم ریا می دانست. از فتح خرمشهر گرفته تا کردستان و حاج عمران و ... همه جا حضور داشت اما نمی گفت. حتی بیشتر اوقاتش در جوار فرماندهان بزرگی مثل آقا مهدی باکری و حاج احمد کاظمی می گذشت اما اصلا به زبان نمی آورد. دوست نداشت اسمش برده شود یا از کارهایی که کرده بگویند. خیلی از ریا بدش می آمد. حتی یک کدام از فیشهای حقوقی اش را نگرفته بود و همه اش را اهدای به جبهه کرده بود و تمام مدت بودنش در سپاه فی سبیل الله کار کرده بود. از سمت و مسئولیتهایش هم حرفی نزده بود و بعد از شهادتش گفته شدند.

********************
هیبت الهی

خدا به او هیبتی داده بود که حتی بزرگترهای به سن وسال از خودش هم به او احترام می گذاشتند. وقتی نماز می خواند، همه ساکت می شدند با آنکه جاهای خلوت را برای نماز انتخاب می کرد اما تا قامت می بست برای نماز همه به احترامش ساکت می شدند. از نمازهای شبش هم که چیزهای خیلی عجیبی تعریف می کنند. نماز شبهایی که هرگز و تا پایان عمرش ترک نشد.

********************
مراعات همسایه ها

خیلی مراعات حال همسایه ها را می کرد. با آنکه به خاطر شغلش شبها دیر موقع برمی گشت یا صبحها زود از خانه بیرون می رفت اما هرگز آزار و اذیتی برای کسی نداشت. حتی در ماه رمضان که مجبور بود زودتر از خانه خارج شود.
یکی از همسایه ها که او را صبح هنگام بیرون رفتن دیده بود از مادر پرسید: این جوان کی بود صبح قبل از اذان از خانه بیرون رفت؟ موتور را تا سر خیابان برد و بعد و روشن کرد! مادر گفت: حتما احد است دیگه! برای مراعات همسایه ها تا سر خیابان می رود و بعد موتور را روشن می کند که از سر و صدایش کسی را بیدار نکند.


********************

معرفت با محبت

علاوه بر عشقی بزرگ به حضرت امام رضوان الله علیه، معرفتی بزرگ هم به ایشان داشت. و این از حرکات و سکناتش و گفتارش مشهود بود. تکیه کلامش این بود « متعهد به امام رضون الله علیه باشید و پیرو خط ایشان. یک آن از اوامر ایشان غافل نشوید.


امر به معروف عینی

هیبت و ابهتی که خدا به او داده بود مانع از آن می شد که کسی در جوارش باشد و بتواند گناه کند. اگر در خانه میهمانی بود و از دختران و زنان فامیل دعوت داشتند از شرم حضور او و هیبت عجیبش حجابشان را کامل رعایت می کردند. در کوچه و محله هم همینطور بود. محال بود بی حجاب و یا بدحجابی با دیدن او محجبه نشود! اصلا انگار حضورش و بودنش؛ یک امر به معروف و نهی از منکر عینی بود. بدون آنکه لب باز کند و سخن بگوید و تذکر بدهد. رفتار و اعمالش کار خودش را می کرد. بزرگ و کوچک برایش احترام بخصوصی قائل بودند.


********************

عاشوراهای تبریز

نیمه شعبانها و تاسوعا و عاشورا ها می رفت تبریز! می گفت: عزاداریهای تبریز یک حال و صفای دیگری دارند. همیشه ظهر عاشورا خودش را به تبریز می رساند.
امام حسین:doa(6): را هم عجیب دوست داشت. از آن دوست داشتنهای بزرگ و عجیب...


********************

انگار دنیا را به تو می دادند

با هیچ کس تندی نمی کرد. کسی چشمهایش را نمی دید. همیشه سرش پایین بود و نگاههایش به زمین. کم می خندید و وقتی می خندید و چشمهایش را می دیدی، انگار دنیا را به تو می دادند!


********************

دعای کمیل

وقتی از دانشگاه یا جبهه برمی گشت همه می دانستند یک هفته ای می ماند و بعد می رود. خواهرهایش برای آن یک هفته خودشان را آماده می کردند. می دانستند عبدالاحد صدایشان خواهد کرد و با خودش خواهد برد دعای کمیل و زیارت عاشورا.
چه حظی می بردند وقتی عبدالاحد می بردشان دعای کمیل. خودش چه انس بزرگی با کمیل داشت...

********************
زیارت

دم دمهای شهادتش بود. آمد دنبال پدر و مادرش و بردشان قم و زیارت جمکران. حال و هوای زیبا و عجیبی داشت در جمکران؛ اگر چه بروز نمی داد اما پنهان کردن بعضی چیزها میسر نیست! اکثر دوستانش قمی بودند. یک دوست لبنانی هم داشت که آمده بود قم برای درس خواندن. عاشقش بودند.
همه منتظر شهادتش بودند اما فکر نمی کردند اینقدر زود او را از دست بدهند...


چهل روز دیگر

نوروز 65 بود و عبدالاحد عازم. آخرین دفعه بود که داشت می رفت. خوب همه را نگاه کرد. راضی بود. هیچ تشویشی در حالاتش دیده نمی شد. حتی بی قراری!
آرام و مطمئن بود. گفت: « یک زمانه ای شده است که هر کسی باید به فکر اعمال خودش باشد، که می خواهد چگونه پاسخگوی اعمال خویش در نزد خداوند متعال باشد.»
و رفت. گفت که می رود دانشگاه. از همان جا اعزام شد. به خانه زنگ زد گفت: چهل روز دیگر برمی گردم. چهل روز دیگر شهید شده بود. چه راست گفت.

********************
شهادت

رفته بودند سد دزفول برای آموزش دادن غواصها، برای عملیاتی که در پیش رو بود. یکی از بچه های غواص افتاده بود در آب و داشت غرق می شد. رفت نجاتش داد. از فرط سردی آب پاهایش گرفته بود. دیگر نتوانست پاهایش را تکان دهد و برگردد. هیچ کس همراهش نبود تا بتواند کمکش کند. همان جا ماند و آب سد روزها و شبهای بسیاری شد مونسش...


********************
شهید شهرالله

همان شد که دلش می خواست. شهید شهرالله شد! روز 29 اردیبهشت سال 65، که مصادف با شهادت امیرالمومنین علی:doa(6): بود به درک « یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه » نایل شد.
شهادتش با شهادت امیرالمومنین:doa(6): مصادف گشت و برای چهلمش هم لشکر مراسم باشکوهی برگزار کرد که برای هیچ شهیدی مانند آن را برگزار نکرده بود...
کم کم دوستان و همرزمان و اساتیدش آمدند تبریک و تسلیت گویی و کم کم اندکی از ناگفته ها گفته شد. حرف همه این بود: « کسی نتوانست به معنای واقعی کلمه عبدالاحد را بشناسد »


********************

کاش جوانها بدانند

عکسش را که گذاشتند داخل حجله همسایه ها بیتابیشان بیشتر از مادر شده بود! خیلی هایشان می گفتند این اولین بار است چشمهای عبدالاحد را می بینیم!
وقتی از کوچه می گذشت آنقدر سرش به پایین بود و نگاهش نجیب که هیچ کس نمی توانست چشمهای او را ببیند!
مادر یاد حرف خود عبدالاحد می افتاد که همیشه می گفت: « مادر جان، اگر چشم آدم به نامحرمی بیفتد آنقدر باید به سنگریزه های و خاک و شن ها نگاه کند و به عدد همان سنگریزه ها استغفار کند تا شاید کمی بار گناهش سبک گردد. مگر شوخی است نگاه کردن به نامحرم؟! کاش جوانها بداند »


********************

منقطع بود

مادر مثل شیرزنی محکم و استوار ایستاده بود بالای مزار. زمزمه ها شنیده می شد: مادرش گریه نمی کند! مادر می گفت: هر بار تشییع جنازه شهیدی رفتم دنبال عبدالاحد گشتم. یقین داشتم شهید می شود. فقط وقتش را نمی دانستم. این که مال الان نیست! عبدالاحد منقطع بود از دنیا. نه اینکه منقطع شده باشد. از اول منقطع بود از خاک و خاکیان.


وصیت نامه

بازهم به گلچین کردن رسیده ام و انتخاب تکه بریده ای از وصیت نامه!
چه سخت است. چه سخت است این انتخاب!

« خواهران و برادران عزیزم، صبر پیشه کنید و در حفظ و دستیابی معارف اسلامی بکوشید تا خود را بهتر بشناسید آنگاه راه سعادت را آگاهانه برگزینید و این نعمات ( رهبری، ولایت فقیه، امام، قرآن و انقلاب اسلامی ) را قدر بدانید و با نیت خالصانه به مسئولیت خود عمل کنید. هر آن خود را در رفتن بپندارید نه اینکه این منزل را جاودانه تصور کنید بلکه دنیا را تنها محل گذر باور داشته باشید. در عرصه زندگی اجتماعی تنگ نظری و حقد و کینه ها را با توکل به خدا جانشین سعه صدر و نیکی و گذشت نکنید که فردا دیگر دیر خواهد بود و جبران خطاها را دیگر فرصتی نیست. اینها همه با ذکر عملی است. جوانان متعهد، با بیداری و وحدت خود عرصه را برای فرصت طلبان تنگ گردانید و تقوی را پیش روی هر امری عامل باشید. پشتیبان ولایت فقیه و روحانیت متعهد و مبارز خط امام باشید. شهدای انقلاب را فراموش نکنید خاصه خانواده شهدا و حافظ رسالت آنها تا به مقام و منزلت شهدا لطمه نخورد...
پروردگارا، مقام ایمان مرا به حد اکمل برسان و مقام یقینم را برترین مقام یقین قرار ده و مرا از مقام علم الیقین به مقام حق الیقین که کاملترین مقام یقین است برسان.
والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته»



نوشته م. آشنا
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 612