عارفانه

تب‌های اولیه

11 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
عارفانه

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:زندگینامه و خاطرات عارف

شهید احمدعلی نیری :Gol:


منبع عکس: خبرگزاری کتاب ایران


تویی که نمی شناختمت

این گل پر پر از کجا آمده ***** از سفر کرب و بلا آمده

امروز سوم اسفند سال 1364 است. جمعیت این شعار را می داد و پیکر شهید را از مقابل منزلش به سمت مسجد امین الدوله حرکت می داد. بعد هم از مسجد به همراه جمعیت راهی بازار مولوی شدیم. جمعیت که بیشتر آن ها از جوانان مسجد و شاگردان آیت الله حق شناس بودند شدیدا گریه می کردند و طاقت از کف داده بودند. من مدتی بود که به خدمت حضرت آیت الحق، حاج آقا حق شناس این استاد اخلاق و سلوک الی الله می رسیدم و از جلسات پربار این استاد استفاده می کردم.
سال ها بود که به دنبال یک استاد معنوی می گشتم و حالا با راهنمایی علمای ربانی تهران توانسته بودم به محضر این عالم خودساخته راه پیدا کنم.
شنیده بودم که حضرت استاد این شاگرد خود را بسیار دوست داشته، برای همین تصمیم گرفتم که در مراسم تشییع این شهید عزیز شرکت کنم.
مراسم تشییع به پایان رسید. پیکر شهید را به سوی بهشت زهرا:doa(8): بردند. من هم به همراه آن ها رفتم. در آنجا به دلیل اینکه شهید در حین نبرد به شهادت رسیده بود، بدون غسل و کفن با همان لباس نظامی آماده ی تدفین شد. چند ردیف بالاتر از مزار عارف مبارز، شهید چمران، برای تدفین او انتخاب شد. من جلو رفتم تا بتوانم چهره ی شهید را ببینم. درب تابوت باز شد. چهره ی معصوم و دوست داشتنی شهید را دیدم. شاداب و زیبا بود. گویی به خواب عمیقی فرو رفته! اصلا چهره ی یک انسانی که از دنیا رفته نداشت. تازه دوستان او می گفتند: از شهادت او شش روز می گذرد! دست این شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت!


منبع عکس: وب سایت خانه خشتی

یکی از همرزمانش می گفت: در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد: « السلام علیک یا ابا عبدالله »
بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت. برای همین دستش به نشانه ادب بر سینه اش قرار دارد!
برای من عجیب بود. چرا طلاب علوم دینی و شاگردان استاد، که معمولا انسان های صبوری هستند در فراق این دوست، طاقت از کف داده اند!؟
پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم: چیزی شده؟! گفت: وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه ی عطرهای دنیایی فرق داشت!


منبع عکس: وب سایت خانه خشتی

امروز مراسم ختم این شهید است. رفقا گفته اند: خود استاد حق شناس در مراسم حضور می یابند! فراق این جوان برای استاد بسیار سخت بود.
من در اطراف درب مسجد امین الدوله ایستادم. می خواستم به همراه استاد وارد مسجد شوم. دقایقی بعد این مرد خدا از پیچ کوچه عبور کرد و به همراه چند تن از شاگردان به مسجد نزدیک شد. این پیر اهل دل در جلوی درب مسجد سرشان را بالا آوردند و نگاهی به اطرافیان کردند.
بعد با حالتی نالان و افسرده گفتند: آه آه، آقا جان... دوباره آهی از سر حسزت کشیدند و فرمودند: « بروید در این تهران بگردید و ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می کنید؟! »
... شب موقع نماز فرا رسید. در شب های دوشنبه و غروب جمعه ایشان موعظه داشتند. یک صندلی برایشان می گذاشتند و این مرد وارسته مشغول می شد. آن شب بین دو نماز سخنرانی نداشتند، اما از جا بلند شدند و روی صندلی قرار گرفتند. بعد شروع به صحبت کردند. موضوع صحبت ایشان به همین شهید مربوط می شد. در اواخر سخنان خود دوباره آهی از سر حسرت و فراق این شهید کشیدند. بعد در عظمت این شهید فرمودند: « این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم، از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که ( از برزخ و... ) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و ... اما من را بی حساب و کتاب بردند. »
بعد مکثی کردند و فرمودند: « رفقا، آیت الله العظمی بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود. چه کرد که به اینجا رسید! »
من با تعجب به سخنان حضرت استاد گوش می کردم. به راستی این جوان چه کرده بود که استاد بزرگ اخلاق و عرفان این گونه در وصف او سخن می گوید!؟
بعد از مراسم ختم به یکی از دوستان شهید گفتم: این شهید چندساله بود؟ گفت: نوزده سال!
دوباره پرسیدم: در این مسجد چه کار می کرد؟ طلبه بود؟
او جواب داد: نه، طلبه رسمی نبود. اما از شاگردان اخلاق و عرفان حضرت استاد بود. در این مسجد هم کار فرهنگی و پذیرش بسیج را انجام می داد. تعجب من بیشتر شد. یعنی یک جوان نوزده ساله چگونه به این مقام رسیده که استاد این گونه از او تعریف می کند؟
آن شب به همراه چند نفر از دوستان و به همراه آیت اله حق شناس به منزل همان شهید در ضلع شمالی مسجد رفتیم. حاج آقا وقتی وارد خانه شدند در همان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطره ای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند. بعد نَفسی تازه کردند و فرمودند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است.
حضرت آقای حق شناس مکثی کردند و ادامه دادند: من دیدم یک جوان در حال سجده است، اما نه روی زمین!! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!!
حاج آقا حق شناس در حاالی که اشک در چشمانشان حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زنده ام به کسی حرفی نزنید.
بعد از تایید حضرت آقای حق شناس بود که برخی از نزدیک ترین دوستان این شهید لب به سخن گشودند. آن ها آنچه را به چشم دیده بودند بیان کردند و من با تعجب بسیار، فقط گوش می کردم.
آیا یک جوان می تواند به این درجه از کمال بشری دست یابد!؟
شاید برای این دوره معاصر که غالب بشر در ورطه ی حیوانی خود دست و پا می زند احمد آقا الگویی شود برای آن ها که می خواهند در مسیر بندگی باشند.



منبع: کتاب عارفانه ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )


آن روزها

تهران خیلی کوچک تر از حالا بود. مردم زندگی های ساده ولی با صفایی داشتند. به کم قانع بودند. اما خیر و برکت از سر و روی زندگی هایشان می بارید. خدا می داند با اینکه اوضاع اقتصادی مردم بسیار ضعیف تر از حالا بود اما دلخوشی مردم بیشتر بود. درب هر خانه که باز می شد لشکری از بچه های قد و نیم قد راهی کوچه و خیابان می شدند! خانه ها کوچک و شلوغ بود اما پر از خیر و برکت.
صبح زود مردها بسم الله می گفتند و راهی کار می شدند و خانم ها توی خانه مشغول پخت و پز و شست و شوی و...
من و حاج محمود در روستای آینه ورزان دماوند به دنیا آمدیم. دست تقدیر ما را به تهران آورد و در اطراف بازار مولوی ساکن کرد. حاجی مغازه ی چایی فروشی در چهارراه سیروس داشت. آن موقع اکثر بازاری ها در اطراف بازار ساکن بودند تا به محل کار نزدیک باشند.
خداوند باب رحمتش را به روی ما باز کرد. زندگی خوب و هشت فرزند به ما عطا کرد. آن سال ها، در ایام تابستان، به همراه بچه ها به دماوند می رفتیم و سه ماه در روستا می ماندیم. بچه ها از خانه و محیط بازار دور می شدند و حسابی از آب و هوای روستا لذت می بردند. آنجا باغ سیب داشتیم و بیشتر فامیل ما هم در آنجا بودند.
تابستان سال 1345 بود که بار دیگر راهی روستا شدیم. آن موقع باردار بودم. در آخرین روزهای تیرماه بود که با کمک قابله ی روستا آخرین فرزندم به دنیا آمد، پسری بسیار زیبا که آخرین فرزند خانواده ی ما شد. دوست داشتم نامش را وحید بگذارم اما حاجی اصرار داشت اسمش را احمدعلی بگذاریم. احمدعلی از روز اول با بقیه ی بچه هایم فرق می کرد. خیلی پسر آرامی بود. اصلا اذیت و حرص و جوش نداشت. من خیلی دوستش داشتم. مظلوم بود و کاری به کسی نداشت. از بچگی دنبال کار خودش بود. داخل خانه هشت فرزند دیگر حکم راهنما را برای احمد داشتند. علاوه بر این ها حاج محمود هم در تربیت فرزند کوتاهی نمی کرد. همیشه بچه ها را با خودش به مسجد می برد. حاج محمود از آن دست کاسب های باتقوا بود که پای منبر شیخ محمدحسین زاهد و آیت الله حق شناس تربیت شده بود. از آن ها که هر سه وعده نمازش را در مسجد اقامه می کردند.


خاطره ای از زندگی عارف
شهید احمدعلی نیری
منبع: کتاب عارفانه ( گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی )

امتحان

معلم گفته بود امتحان دارید. ناظم آمد سر صف و گفت: برخلاف همیشه خارج از ساعت آموزشی امتحان برگزار می شه. فردا زنگ سوم که تمام شد آماده امتحان باشید.
آمدیم داخل حیاط. گفتند: چند دقیقه ی دیگه امتحان شروع می شه. صدای اذان از مسجد بلند شد. احمد آهسته حرکت کرد و رفت به سمت نمازخانه. دنبالش رفتم و گفتم: احمد برگرد. این آقا معلم خیلی به نظم حساسه، اگه دیر بیای، ازت امتحان نمی گیره و ...
می دانستم نماز احمد طولانی است. احمد مقید بود که ذکر تسبیحات را هم با دقت ادا کند. هر چه گفتم بی فایده بود. احمد به نمازخانه رفت و مشغول نماز شد. همان موقع همه ی ما را به صف کردند. وارد کلاس شدیم. ناظم گفت: ساکت باشید تا معلم سوال ها رو بیاره. مرتب از داخل کلاس سرک می کشیدم و داخل حیاط و نمازخانه را نگاه می کردم. خیلی ناراحت احمد بودم. حیف بود پسر به این خوبی از امتحان محروم بشه. بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از حمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثبر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد یکی از بچه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد. معلم ما اخلاقی داشت که کسی را بعد از خودش به کلاس راه نمی داد. من هم با ناراحتی منتظر عکس العمل معلم بودم. آقا معلم در حالی که حواسش به کلاس بود گفت: نیری برو بشین سر جات!
احمد سر جایش نشست و مشغول پاسخ به سوالات امتحان شد. من هم با تعجب به او نگاه می کردم. احمد مثل ما مشغول پاسخ شد. فرق من با او در این بود که احمد نماز اول وقت را خوانده بود و من ...
خیلی روی این کار او فکر کردم. این اتفاق چیزی نبود جز نتیجه ی عمل خالصانه ی احمد.

خاطره ای از زندگی عارف شهید احمدعلی نیری
راوی: دکتر محسن نوری (استاد دانشگاه
شهید بهشتی)
منبع: کتاب عارفانه (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

تحول

من در آن دوران نزدیک ترین دوست احمد بودم. ما رازدار هم بودیم. یک روز به او گفتم: احمد، من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.
اما یه سوالی ازت دارم! من نمی دونم چرا توی این چند سال اخیر، شما در معنویات رشد کردی اما من...
لبخند زد و می خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم: حتم یه علتی داره، باید برام بگی؟
بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش رو داری؟!
با تعجب گفتم: طاقت چی رو!؟
گفت: بشین تا بهت بگم.
نفس عمیقی کشید و گفت: یه روز با رفقا محل و بچه های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی.
همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگترها گفت: احمد آقا برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم.
بعد جایی رو نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا آب بیار.
من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای آب به گوش رسید.
نسیم خنکی از سمت آب به سمت من آمد. از لا به لای درخت ها و بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.
تا چشمم به رودخانه افتاد یک دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم! بدنم شروع کرد به لرزیدن. نمی دانستم چه کار کنم!
همان جا پشت درخت مخفی شدم. کسی آن اطراف من را نمی دید. درخت ها و بوته ها خوبی برای من بود.
من با چشمانی گرد شده از تعجب منتظر ادامه ی ماجرای احمد بودم. چرا این قدر ترسیده بود؟!
احمد ادامه داد:من می توانستم به راحتی گناه بزرگی انجام دهم. در پشت آن درخت و در کنار رودخانه چندین دختر جوان مشغول شنا کردن بودند.
من همان جا خدا را صدا زدم و گفتم: خدایا کمکم کن. خدایا الان شیطان به شدت من را وسوسه می کند که من نگاه کنم.
هیچ کس هم متوجه نمی شود. اما خدایا من به خاطر تو از این گناه می گذرم.
کتری خالی را برداشتم و سریع از آنجا دور شدم. بعد هم از جایی دیگر آب تهیه کردم و رفتم پیش بچه ها. هنوز دوستان مسجدی مشغول بازی بودند.
برای همین من مشغول درست کردن آتش شدم. چوب ها را جمع کردم و به سختی آتش را آماده کردم. خیلی دود توی چشمم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود.
یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: هرکس برای خدا گریه کند خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.
همین طور که داشتم اشک می ریختم گفتم: از این به بعد برای خدا گریه می کنم.
حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود هنوز دگرگون بودم.
همین طور که اشک می ریختم و با خدا مناجات می کردم خیلی با توجه گفتم:یا الله یا الله...
به محض تکرار این عبارت یک باره صدایی شنیدم که از همه طرف شنیده می شد. ناخودآگاه از جا بلند شدم و با حیرت به اطراف نگاه کردم.
صدا از همه سنگریزه های بیابان شنیده می شد. از همه ی درخت ها و کوه و سنگ ها صدا می آمد!!
همه می گفتند:سُبوحُ قُدّوس ربُنا و رب الملائکه و الرُوح(پاک و مطهر است پروردگار ما و پرودگار ملائکه و روح).
وقتی این صدا را شنیدم ناباورانه به اطراف خیره شدم. از ادامه ی بازی بچه ها فهمیدم که آن ها چیزی نشنیده اند!
من در آن غروب، با بدنی که از وحشت می لرزید به اطراف می رفتم. من از همه ی ذرات عالم این صدا را می شنیدم.
احمد بعد از آن کمی سکوت کرد. بعد با صدایی آرام ادامه داد: از آن موقع کم کم در هایی از عالم بالا به روی من باز شد!
احمد این را گفت و از جا بلند شد تا برود. بعد برگشت و گفت: محسن، این ها را برای تعریف از خودم نگفتم.
گفتم تا بدانی انسانی که گناه را ترک کند چه مقامی پیش خدا دارد. بعد گفت: تا من زنده ام برای کسی از این ماجرا حرفی نزن!


خاطره ای از زندگی عارف شهید احمد علی نیری
راوی: دکتر محسن نوری
منبع: کتاب عارفانه (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی)



روش زندگی

احمد آقا در سنین نوجوانی الگوی کاملی از اخلاق و رفتار اسلامی شد. هر کاری که می کرد یقینا در دستورات دینی به آن تاکید شده بود. یکی از ویژگی های خاص ایشان احترام فوق العاده به پدر و مادرش بود. به طوری که هر بار مادرش وارد اتاق می شد ایشان به احترام مادر از جا بلند می شد. این احترام تا جایی ادامه داشت که یک بار دیدم احمد آقا به مسجد آمده و ناراحت است! با تعجب از علت ناراحتی او سوال کردم. گفت: هر بار که مادرم وارد اتاق می شد جلوی پایش بلند می شدم. تا اینکه امروز مادرم به من اعتراض کرد که چرا این کار را می کنی؟ من از این همه احترام گذاشتن تو اذیت می شوم و ...


خاطره ای از زندگی عارف
شهید احمد علی نیری
منبع: کتاب عارفانه (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

معراج

با احمد آقا و چند نفر از بچه های مسجد راهی بهشت زهرا:doa(8): شدیم. همیشه برنامه ی ما به این صورت بود که سریع از بهشت زهرا:doa(8): برمی گشتیم تا به نماز جماعت مسجد امین الدوله برسیم. اما آن روز دیر راه افتادیم. گفتیم: نماز را در بهشت زهرا:doa(8): می خوانیم.
به ابتدای جاده رسیدیم. ترافیک شدیدی ایجاد شده بود. ماشین در راه بندان متوقف شد. احمد نگاهی به ساعتش کرد. بعد درباره ی نماز اول وقت صحبت کرد اما کسی تحویل نگرفت! احمد آفا از ماشین پیاده شد! بعد هم از همه معذرت خواهی کرد!
گفتیم: احمد آقا کجا می ری؟! جواب داد: این راه بندان حالا حالا ها باز نمی شه، ما هم به نماز اول وقت نمی رسیم. من با اجازه می رم اون سمت جاده، یک مسجد هست که نمازم رو می خونم و برمی گردم مسجد!
احمد آقا باز هم معذرت خواهی کرد و رفت. او هرجا که بود نمازش را اول وقت و با حضور قلب اقامه می کرد. در جاده و خیابان و ... فرقی برایش نمی کرد.
همه جا ملک خدا بود و او هم بنده ی خدا.


خاطره ای از زندگی عارف شهید احمدعلی نیری
راوی: استاد محمد شاهی
منبع: کتاب عارفانه (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

مربی فرهنگی

همیشه یک لبخند ملیح بر لب داشت. از این جوان خیلی خوشم می آمد. خیلی با محبت بود. خیلی باادب بود. وقتی در کوچه و خیابان او را می دیدم خیلی لذت
می بردم. آن ایام با اینکه پدرم همیشه به مسجد می رفت اما من این گونه نبودم. تا اینکه یک روز پدرم من را با خودش به مسجد برد و دستم را در دست همان جوان قرار داد و گفت: احمد آقا اختیار این پسرم دست شما! بعد به من گفت: هر چی احمد آقا گفت گوش کن. هر جا خواستی با ایشان بری اجازه نمی خواد و ...
خلاصه ما را تحویل احمد آقا داد. برای من یک نکته عجیب بود! مگر پدرم چه چیزی دیده بود که اینگونه اختیار من را به یک جوان شانزده یا هفده ساله می سپرد؟!
چند شب از این جریان گذشت. من هم مسجد نرفتم. یک شب دیدم درب خانه را می زنند. رفتم در را باز کردم. تا سرم را بالا کردم با تعجب دیدم احمد آقا پشت در است! تا چشمم به ایشان افتاد خشکم زد! یک لحظه سکوت کردم. فکر کردم اومده بگه چرا مسجد نمی یای؟
گفتم: سلام احمد آقا، به خدا این چند روز خیلی کار داشتم، ببخشید. همین طور که لبخند به لب داشت گفت: من که نیومدم بگم چرا مسجد نمی یای، من اومدم حالت رو بپرسم. آخه دو سه روزه ندیدمت. خیلی خجالت کشیدم. چی فکر می کردم و چی شد! گفتم: ببخشید از فردا حتما می یام. دو سه روز دیگه گذشت. در این سه روز موقع نماز دوباره مشغول بازی بودم و مسجد نرفتم. یک شب دوباره صدای درب خانه آمد. من هم که سرگرم بازی بودم دوباره دویدم سمت درب خانه. تو فکر هر کسی بودم به جز احمد آقا. تا در را باز کردم از خجالت مُردم. با همان لبخند همیشگی من را صدا کرد و گفت: سلام حسین آقا. حسابی حال و احوال کرد. اما من هیچی نگفتم. فهمیدم بود از نیامدن به مسجد خجالت کشیده ام. برای همین گفت: بابا نیومدی که نیومدی، اومدم احوالت رو بپرسم.
خلاصه آن شب گذشت. فردا شب زودتر از اذان رفتم مسجد. و این مسجد رفتن همان و مسجدی شدن ما همان.
احمد آقا این قدر قشنگ نوجوان ها را جذب مسجد می کرد که واقعا تعجب می کردیم. آن موقع ایشان شانزده یا هفده سال بیشتر نداشت. اما نحوه مدیریت او در فرهنگی مسجد فوق العاده بود.
شب ها بعد از نماز چند دقیقه دور هم می نشستیم و بچه ها حدیث یا آیه ای می خواندند. احمد آقا کمتر حرف می زد. بیشتر با عمل ما را هدایت می کرد. همیشه خوبی های افراد را در جمع می گفت؛ مثلا اگر کسی چندین عیب و ایراد داشت اما یک کار خوب نصفه نیمه انجام می داد، همان مورد را در جمع اشاره می کرد. همیشه مشغول تقویت نقاط مثبت شخصیت بچه ها بود. باور کنید احمد آقا از پدر و برادر برای ما دلسوزتر بود. واقعا عاشقانه برای بچه ها کار می کرد. یک بار من کنار احمد آقا نشسته بودم. مجلس دعای ندبه بود. احمد آقا همان موقع به من گفت: مداحی می کنی؟! گفتم: بدم نمی یاد. بلافاصله میکروفون را در مقابل من نهاد من هم شروع کردم. همین طور غلط غلوط شروع به خواندن دعا کردم. خیلی اشتباه داشتم ولی بعد از دعا خیلی من را تشویق کرد. گفت: بارک الله خیلی عالی بود. برای اولین بار خیلی خوب بود. همین تشویق های احمد آقا باعث شد که من مداحی را ادامه دهم و اکنون با یاری خدا و عنایات اهل بیت:doa(5): در هیئت ها مداحی می کنم.
فراموش نمی کنم. یک بار احمد اقا موقع صحبت حاج آقا حق شناس وارد مسجد شد. حاج آقا تا متوجه ایشان شدند صلوات فرستادند. همه جمعیت هم صلوات فرستادند. احمد آقا که خیلی خجالت زده شده بود همان جا سریع جلوی در نشست.

خاطره ای از زندگی عارف شهید احمدعلی نیری
راوی: حسین حسن زاده
منبع: کتاب عارفانه (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

کسی کتاب دیگری درباره شهید احمد علی نیری به جز کتاب عارفانه نمیشناسه ؟
همین کتاب موجوده؟

دعای ندبه

نمازهای صبح را به جماعت در مسجد می خواند. بعد از نماز مشغول تعقیبات می شد. قیافه اهل ذکر را به خود نمی گرفت اما حسابی مشغول ذکر بود. یک بار رفتم کنار احمد آقا نشستم. دیدم لبانش به آرامی تکان می خورد. گوشم را نزدیک کردم. دیدم مشغول خواندن دعای عهد است. احمد آقا همیشه بعد از نماز صبح از حفظ دعای عهد را می خواند. او به ساحت نورانی امام زمان:doa(3): ارادت ویژه ای داشت. کارهایی را که باعث تقرب انسان به امام عصر:doa(3): می شود را هیچ گاه ترک نمی کرد. مدتی از شروع برنامه های بسیج و فرهنگی مسجد نگذشته بود که احمد آقا پیشنهاد کرد برنامه ی دعای ندبه را در مسجد راه اندازی کنیم. وقتی اعلام کرد که برنامه صبحانه هم داریم استقبال بچه ها بیشتر شد! صبح جمعه بچه ها دور هم جمع می شدیم و برنامه ی دعا آغاز می شد. ایشان اصرار داشت که برنامه ی دعا در شبستان مسجد باشد که مردم هم شرکت کنند. خودش خالصانه از ابتدای صبح مشغول کار بود. صبحانه و چای را آماده می کرد و ...
بعضی هفته ها بعد از دعا به همراه احمد آقا با موتور می رفتیم اطراف چهارراه سیروس. آنجا برای بچه ها عدسی می خریدیم. خدا را شکر به خاطر صبحانه هم که شده بچه ها دور هم جمع می شدند. احمد آقا از هزینه های شخصی خودش برای بچه ها صبحانه تهیه می کرد. کارهای مختلف انجام می داد تا بلکه معنویت و ارادت به
امام زمان:doa(3): در بچه ها تقویت شود. در همین برنامه دعای ندبه بسیاری از بچه ها را برای آینده تربیت کرد و دستشان را دست مولا قرار داد. احمد آقا کارهای فرهنگی مسجد را حول محور اهل بیت:doa(5): قرار داد و نتیجه ی خوبی از این روند گرفت. البته کارهای جمعی احمد اقا برای بچه ها فقط دعای ندبه نبود. بعضی شب های جمعه بچه ها را به مهدیه تهران برای دعای کمیل می برد. در مسیر برگشت هم برای بچه ها ساندویچ می خرید و حسابی به بچه ها حال می داد.

خاطره ای از زندگی عارف شهید احمد علی نیری
راوی: جمعی از شاگردان
شهید
منبع: کتاب عارفانه (گروه فرهنگی
شهید ابراهیم هادی)

منبع عکس: فاش نیوز

[=arial]

به گزارش خبرنگار فرهنگی

خبرگزاری تسنیم، «شهید احمد علی نیری» در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان دماوند چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد.
او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی عملیات والفجر8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید.
احمدعلی یکی از شاگردان خاص آیت الله حق شناس بود.

[=arial] یکی از دوستانش که شاهد لحظات قبل از شهادت ایشان در عملیات والفجر8 بود چنین نقل می‌کند:
[=arial] در لحظه شهادت ترکشی به پهلوش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم وقتی روی پاهایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد«السلام علیک یا ابا عبدالله».
احمد علی موقع خاکسپاری با اینکه 6 روز از شهادتش می‌گذشت ولی دستش هنوز به نشانه ادب بر سینه اش قرار داشت.

[=arial]

روحش شاد و راهش پر رهرو
@};-شادی روح شهدا و امام شهدا صلوات گل


[=arial]