پایانی بر یک آغاز

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
پایانی بر یک آغاز

[="Tahoma"]بسم الله الرحمن الرحیم

#من یک پسر 18 ساله ام و علاقه زیادی به کسب دین و معرفت دارم.شاید سال های اول و دوم راهنمایی بود که علاقه ام شروع شد و با مطالعه کتب دینی شور و شوقی بیش از پیش گرفتم.
از اولین کتاب هایی که خوانده بودم "منتخب اصول کافی" بود که در حدود سیصد تا چهارصد صفحه داشت و واقعا برایم جالب بود و بارها آن را مطالعه میکردم.
بعد یک سال(سال دوم راهنمایی) تصمیم به تحقیق در بحث دین کردم،خانواده ام مقید نیست،در سال اول دبیرستان پس از آشنایی با فردی از حوزه قم علاقه مند به حوزه علمیه شدم،در آن زمان با بحث هایی که داشتم اکثرا راضی بودند(جز خانواده) و سعیم این بود چشم بسته قدم نگذارم،بعد یک سال بحث با آن فرد حوزوی بالاخره تصمیم در رابطه با حوزه محکم شد و برای شرکت در حوزه در آزمون آن شرکت کردم و به خواست خدا قبول شدم.
(رابطه خانوادگی خوبی نداشتم و آن ها به حوزه مخالفت داشتند.)
در زمان تحصیل در دبیرستان کتب "نهج الفصاحه"،"نهج البلاغه"،زندگی نامه ایمه و چند کتاب دیگر مطالعه میکردم.
و در حفظ قرآن کار میکردم(خودم به تنهایی) و در مدت یک تا دوروز چند سوره کوتاه(مثل قدر) حفظ کردم،تا قبل آن فقط سه سوره حفظ بودم که به بیش از هفت سوره(در مدت همان یکی دوروز) رسید،علاقه بسیاری داشتم و وقتی مطلع قبولی در حوزه شدم خوشحال،نمازهایم(از قبل سن تکلیف) میخواندم هرچند به مدت کوتاهی(حدود چندماه)،و بعد آن از سیزده سالگی شروع به نماز خواندن کردم...(البته این ها وظایف من بوده و قصد من تنها نشان دادن وضع آن زمانم است)

بعد گذشت چندماه و قبول و تثبیت شدن در حوزه خیلی محدود شدم و تقریبا تمامی مطالعات دینی ام لغو شد و تمام بحثم شد درس!(به اصرار و اجبار حوزه)
اول اینکه بیشتر سوره ها و احادیثی که حفظ بودم و داستان ها و زندگی نامه های ایمه فراموش کردم.
دوم اینکه از نظر روحی بسیار افسرده و ناراحت شدم به حدی که نتنها از مستحبات که از واجبات هم افتادم و درسم را درحدقبولی میخواندم چون کشش و انگیزه نداشتم.
سوم اینکه اکثریت افراد(حتی طلاب،اساتید و . . .) میگفتند تو چرا نرفتی رشته کامپیوتر(بخاطر یادداشتن تعمیرات،برنامه،برنامه نویسی و . . . )و آمدن به حوزه را اشتباه میخواندند و من حقیقتا وقتی دیدم که اکثریت حرفشان این است ناراحت شدم،از طرفی به حوزه علاقه دارم از طرفی از حرکت باز ایستاده ام و حتی درحال سقوطم!
نمیدانم چه کنم!
باور کنید بارها موقعیت های حرام و رسیدن به خواسته های نفسانی ام بود (هرچند میدانم این هم لطف خداست) از آن ها گذشتم و از خدا خواستم نعمت هدایتشو افزون کنه و شکرشو کردم.
اما روز به روز وضع سخت تر شد تا جایی که کارم شده بود فقط درس و حتی از تفریحات سالمم منع شده بودم و واقعا حالم بد بود،هرشب گریه میکردم،شکر میکردم،از خدا طلب بخشش و هدایت میکردم،ولی باز هم وضع همینطور ادامه داشت و حتی از نماز هم افتادم و محرماتی انجام دادم،واقعا اوج دلشکستگی بود و فکر میکردم خدایا چه کار کردم که اینطور شده؟اگه قراره بندت نباشم پس این زندگی رو بگیر و . . .
من این حرفارو اینجا میزنم و نه غروری دارم و نه ادعایی،حتی دوستانم از گذشتم و اخلاق و خانوادم و . . . اطلاع ندارند.

بعد چند وقت بخاطر نارضایتی خانواده و پس از آن بهانه گیری مدیر حوزه دیگر از حوزه نا امید شدم و حتی از امام رضا(ع) و امام مهدی(عج)،و ناراحت.
صبح ها که بیدار میشدم دیگه نا امید بودم و تنها برای "انجام وظیفه" سر کلاس درس و مباحثه شرکت میکردم.
نا امیدی وجودمو گرفته بود،دیگه از نماز لذت نمیبردم و این باعث شد دلشکسته تر بشم.
هرشب آرزوی مرگ داشتم و دوست داشتم نباشم،کارم گریه و بود و خوشبختانه حتی یک نفر هم نفهمید،دلشکسته تر از همیشه بودم.
با هرکسی صحبت میکردم میگفت تو استعدادت اینجا نیست و . . . ولی من باور داشتم جای من دقیقا همین جا هست و . . .
بارها و بارها به " خودکشی " فکر کردم،نه از جهنم ترس دارم(ولی به دردناک بودنش ایمان دارم) و نه به بهشت شوقی(چون نعماتش هرچقدر شیرین باشد اغلب مادی است و هرچند لذت بسیاری دارد ولی آرامش روح(رضای خدا) چیز دیگریست)،ولی همیشه در دلم صبر میخواهد و صبر کرده ام(ترسی از مرگ ندارم).
اما با گذشت زمان بازهم وضع همانطور پیش میرفت...
حقیقت مطلب نه از آن دین چیزی(زیادی)برایم مانده و نه از شور و شوق و انرژی...
خسته شدم از تمام این مسایل و آن بسیار مسایلی که نه جایش هست و زمانش...
...دلشکسته ام از خودم...که دستم به چه حرامی خورد...چشمانم به چه افتاد...به کجا رفتم...با که بودم که اینطور شد...دامنم را کی آلوده کردم...من تمام این قضایا را تقصیر خودم میدانم و بارها توبه کردم و اشک ریختم ولی هیچی نشد...بدتر هم شد...نا امید شدم...از خودم و هدف های خودم دست کشیدم...نه امیدی دارم و نه دل خوشی...فقط میروم تا در انتها روزی برسد که یا من مرگ را بطلبم یا او مرا...[emoji24]
اینکه تقصیر از من است قبول،ولی من امید داشتم و "خدا نا امیدم کرد"...
شاید این هم بخاطر اشتباه منه...
من حتی قدم هایم را برای خدا خواستم،زندگیم،فکر و ذهنم(هرچند همه نعمت های خود خداست) اما توقع نداشتم تنهایم بگذارد...
من شاید جسمم را نکشتم،اما تمام آرزوها،تفریح ها،سرگرمی ها و خواسته هایم را کشتم،اگه قسمت بود چند صباحی بندگی میکنم و اگر نبود که هیچ...
من همه چی خودمو تسلیم خدا میکنم،حتی اگه وضعم بدتر بشه،حتی اگه نبخشم،من از تمام دنیا فقط خدارو دوست دارم...اگر اشتباهی بوده از من بوده...چون بعضی از اشتباهاتمو متوجه شدم...من پایان میدهم به آغاز آن پسری که هیچ وقت نخواست هیچکسی از دستش ناراحت بشه،ادامه میدم،نه برای خودم،که برای خدا،و از همه چیزم دست میکشم جز حد ضرورت.
پایانی بر یک آغاز#

فرستنده:ناشناس(نوجوان تقریبا18ساله)

این نوشته دوست عزیزیه که نخواست خودش بذاره و از من خواست.
کارشناسان عزیز مشاوره ای بدید خوشحال میشم،لطفا بگید.با تشکر

و من الله التوفیق[/]

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد امیدوار

victor.rush;533784 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

#من یک پسر 18 ساله ام و علاقه زیادی به کسب دین و معرفت دارم.شاید سال های اول و دوم راهنمایی بود که علاقه ام شروع شد و با مطالعه کتب دینی شور و شوقی بیش از پیش گرفتم.
از اولین کتاب هایی که خوانده بودم "منتخب اصول کافی" بود که در حدود سیصد تا چهارصد صفحه داشت و واقعا برایم جالب بود و بارها آن را مطالعه میکردم.
بعد یک سال(سال دوم راهنمایی) تصمیم به تحقیق در بحث دین کردم،خانواده ام مقید نیست،در سال اول دبیرستان پس از آشنایی با فردی از حوزه قم علاقه مند به حوزه علمیه شدم،در آن زمان با بحث هایی که داشتم اکثرا راضی بودند(جز خانواده) و سعیم این بود چشم بسته قدم نگذارم،بعد یک سال بحث با آن فرد حوزوی بالاخره تصمیم در رابطه با حوزه محکم شد و برای شرکت در حوزه در آزمون آن شرکت کردم و به خواست خدا قبول شدم.
(رابطه خانوادگی خوبی نداشتم و آن ها به حوزه مخالفت داشتند.)
در زمان تحصیل در دبیرستان کتب "نهج الفصاحه"،"نهج البلاغه"،زندگی نامه ایمه و چند کتاب دیگر مطالعه میکردم.
و در حفظ قرآن کار میکردم(خودم به تنهایی) و در مدت یک تا دوروز چند سوره کوتاه(مثل قدر) حفظ کردم،تا قبل آن فقط سه سوره حفظ بودم که به بیش از هفت سوره(در مدت همان یکی دوروز) رسید،علاقه بسیاری داشتم و وقتی مطلع قبولی در حوزه شدم خوشحال،نمازهایم(از قبل سن تکلیف) میخواندم هرچند به مدت کوتاهی(حدود چندماه)،و بعد آن از سیزده سالگی شروع به نماز خواندن کردم...(البته این ها وظایف من بوده و قصد من تنها نشان دادن وضع آن زمانم است)

بعد گذشت چندماه و قبول و تثبیت شدن در حوزه خیلی محدود شدم و تقریبا تمامی مطالعات دینی ام لغو شد و تمام بحثم شد درس!(به اصرار و اجبار حوزه)
اول اینکه بیشتر سوره ها و احادیثی که حفظ بودم و داستان ها و زندگی نامه های ایمه فراموش کردم.
دوم اینکه از نظر روحی بسیار افسرده و ناراحت شدم به حدی که نتنها از مستحبات که از واجبات هم افتادم و درسم را درحدقبولی میخواندم چون کشش و انگیزه نداشتم.
سوم اینکه اکثریت افراد(حتی طلاب،اساتید و . . .) میگفتند تو چرا نرفتی رشته کامپیوتر(بخاطر یادداشتن تعمیرات،برنامه،برنامه نویسی و . . . )و آمدن به حوزه را اشتباه میخواندند و من حقیقتا وقتی دیدم که اکثریت حرفشان این است ناراحت شدم،از طرفی به حوزه علاقه دارم از طرفی از حرکت باز ایستاده ام و حتی درحال سقوطم!
نمیدانم چه کنم!
باور کنید بارها موقعیت های حرام و رسیدن به خواسته های نفسانی ام بود (هرچند میدانم این هم لطف خداست) از آن ها گذشتم و از خدا خواستم نعمت هدایتشو افزون کنه و شکرشو کردم.
اما روز به روز وضع سخت تر شد تا جایی که کارم شده بود فقط درس و حتی از تفریحات سالمم منع شده بودم و واقعا حالم بد بود،هرشب گریه میکردم،شکر میکردم،از خدا طلب بخشش و هدایت میکردم،ولی باز هم وضع همینطور ادامه داشت و حتی از نماز هم افتادم و محرماتی انجام دادم،واقعا اوج دلشکستگی بود و فکر میکردم خدایا چه کار کردم که اینطور شده؟اگه قراره بندت نباشم پس این زندگی رو بگیر و . . .
من این حرفارو اینجا میزنم و نه غروری دارم و نه ادعایی،حتی دوستانم از گذشتم و اخلاق و خانوادم و . . . اطلاع ندارند.

بعد چند وقت بخاطر نارضایتی خانواده و پس از آن بهانه گیری مدیر حوزه دیگر از حوزه نا امید شدم و حتی از امام رضا(ع) و امام مهدی(عج)،و ناراحت.
صبح ها که بیدار میشدم دیگه نا امید بودم و تنها برای "انجام وظیفه" سر کلاس درس و مباحثه شرکت میکردم.
نا امیدی وجودمو گرفته بود،دیگه از نماز لذت نمیبردم و این باعث شد دلشکسته تر بشم.
هرشب آرزوی مرگ داشتم و دوست داشتم نباشم،کارم گریه و بود و خوشبختانه حتی یک نفر هم نفهمید،دلشکسته تر از همیشه بودم.
با هرکسی صحبت میکردم میگفت تو استعدادت اینجا نیست و . . . ولی من باور داشتم جای من دقیقا همین جا هست و . . .
بارها و بارها به " خودکشی " فکر کردم،نه از جهنم ترس دارم(ولی به دردناک بودنش ایمان دارم) و نه به بهشت شوقی(چون نعماتش هرچقدر شیرین باشد اغلب مادی است و هرچند لذت بسیاری دارد ولی آرامش روح(رضای خدا) چیز دیگریست)،ولی همیشه در دلم صبر میخواهد و صبر کرده ام(ترسی از مرگ ندارم).
اما با گذشت زمان بازهم وضع همانطور پیش میرفت...
حقیقت مطلب نه از آن دین چیزی(زیادی)برایم مانده و نه از شور و شوق و انرژی...
خسته شدم از تمام این مسایل و آن بسیار مسایلی که نه جایش هست و زمانش...
...دلشکسته ام از خودم...که دستم به چه حرامی خورد...چشمانم به چه افتاد...به کجا رفتم...با که بودم که اینطور شد...دامنم را کی آلوده کردم...من تمام این قضایا را تقصیر خودم میدانم و بارها توبه کردم و اشک ریختم ولی هیچی نشد...بدتر هم شد...نا امید شدم...از خودم و هدف های خودم دست کشیدم...نه امیدی دارم و نه دل خوشی...فقط میروم تا در انتها روزی برسد که یا من مرگ را بطلبم یا او مرا...[emoji24]
اینکه تقصیر از من است قبول،ولی من امید داشتم و "خدا نا امیدم کرد"...
شاید این هم بخاطر اشتباه منه...
من حتی قدم هایم را برای خدا خواستم،زندگیم،فکر و ذهنم(هرچند همه نعمت های خود خداست) اما توقع نداشتم تنهایم بگذارد...
من شاید جسمم را نکشتم،اما تمام آرزوها،تفریح ها،سرگرمی ها و خواسته هایم را کشتم،اگه قسمت بود چند صباحی بندگی میکنم و اگر نبود که هیچ...
من همه چی خودمو تسلیم خدا میکنم،حتی اگه وضعم بدتر بشه،حتی اگه نبخشم،من از تمام دنیا فقط خدارو دوست دارم...اگر اشتباهی بوده از من بوده...چون بعضی از اشتباهاتمو متوجه شدم...من پایان میدهم به آغاز آن پسری که هیچ وقت نخواست هیچکسی از دستش ناراحت بشه،ادامه میدم،نه برای خودم،که برای خدا،و از همه چیزم دست میکشم جز حد ضرورت.
پایانی بر یک آغاز#

فرستنده:ناشناس(نوجوان تقریبا18ساله)

این نوشته دوست عزیزیه که نخواست خودش بذاره و از من خواست.
کارشناسان عزیز مشاوره ای بدید خوشحال میشم،لطفا بگید.با تشکر

و من الله التوفیق


بسمه تعالی
با تقدیم سلام و عرض تحیت محضر شما دوست و برادر گرامی
از وضعیتی که برای شما دوست مومن و مخلص پیش آمده متاسفیم. اما با عنایت به توانمدیها و شایستگیهای جنابعالی که بارها آن را به اثبات رسانده اید و البته به بخشی از آنها اشاره کردید، امید است که به زودی بر شرایط غلبه کرده و وضعیت پیش آمده را تغییر دهید، خصوصا اینکه خدای متعال در کنار شماست و نصرتش را از شما دریغ نمی کند...
بر حسب توضیخاتی که ارائه نمودید، بنا بر دلائلی چون پیشینه خانوادگی، سختگیری و افراط، محروم کردن خود از نیازهای طبیعی و...شما دچار افسردگی شده اید، لذا به لطف خدا و با برطرف شدن یا کاهش میزان افسردگی، شرایط شما نیز به نحو مطلوبی تغییر خواهد کرد. بر این اساس لازم است؛
_ از نزدیک با یک روانشاس (روان شناسان حوزه) مشورت کنید
_ به یک متخصص اعصاب مراجعه نمایید و برای مدتی دارو مصرف کنید
_ به نیازهای طبیعی خود توجه بیشتری نمایید. برای مدتی درس را کنار بگذارید و تنها به وضعیت جسمی و روانی خود رسیدگی نمایید. شما هم نیاز ضروری به استراحت دارید و هم تفریح و گردش و...
_ به خواب مناسب ( 8 ساعت، خواب سر شب و...) و تغذیه سالم ( نظم در ساعت خوراک، غذای مناسب با طبع و حذف غذاهای سودا زا و...) اهتمام جدی و ویژه داشته باشید
_ به آراستگی ظاهر و پوشش خود توجه نشان دهید. به این منظور با متخصصین طب سنتی مشورت نمایید.
_ ازانزوا و گوشه گیری اکیدا فاصله بگیرید و از درد دل کردن، گفتگو، شوخی و خنده با دیگران خود را محروم نکنید. شما نیازمند حمایت دوستان هستید. پس احساسات خود را مخفی و سانسور نکنید.
_ خود را سرزنش نکنید. سرزنش افراطی از حربه های شیطان است. از خطاها فاجعه نسازید و توقع زیاد از حد از خود نداشته باشید.
_ استعداداهای خود را شناسایی و آنها را شکوفا نمایید.
_ شما از هر کس دیگری بیشتری خود را می شناسید، لذا مبتنی بر علاقه و استعداد شخصی خود، ادامه مسیر را تعیین کنید و چندان به نظر دیگران برای ادامه یا عدم ادامه تحصیل در حوزه توجه نشان ندهید.

برای شما برادر گرامی سلامتی و توفیق روزافزون را مسئلت دارم و من الله التوفیق

سلام علیکم و رحمت الله وبرکاته

victor.rush;533784 نوشت:
بعد گذشت چندماه و قبول و تثبیت شدن در حوزه خیلی محدود شدم و تقریبا تمامی مطالعات دینی ام لغو شد و تمام بحثم شد درس!(به اصرار و اجبار حوزه)

ابوذر می گوید که رسول خدا:sallallah:فرمود:
برای عاقل و خردمند ضروری است که ساعات خود را چنین تقسیم کند:ساعتی برای مناجات با پروردگار،ساعتی جهت رسیدگی به اعمال خودفساعتی برای تفکر در انچه خداوند به او عطا کرده است وساعتی برای بهره بردن از نعمت های خدا(1)

victor.rush;533784 نوشت:
اینکه اکثریت افراد(حتی طلاب،اساتید و . . .) میگفتند تو چرا نرفتی رشته کامپیوتر(بخاطر یادداشتن تعمیرات،برنامه،برنامه نویسی و . . . )و آمدن به حوزه را اشتباه میخواندند و من حقیقتا وقتی دیدم که اکثریت حرفشان این است ناراحت شدم،از طرفی به حوزه علاقه دارم از طرفی از حرکت باز ایستاده ام و حتی درحال سقوطم!

اگر برنامه ریزی درست کنید و روزانه وقت خود را درست تقسیم بندی کنید می تونید به صورت غیر حضوری(در دانشگاه یا موسسه های معتبر)در رشته مورد علاقه خود توانایی لازم را کسب کنید سپس با این مهارت می تونید برای خود کار های کامپیوتری جور کنید مثال:
برنامه نویسی برنامه مذهبی_ساخت نماهنگ_ساخت سایت برای بقیه_و....
که با این کار هم برای خودتون کسب در امد می کنید هم به هر دوی علاقه هاتون می رسید
فقط یادتون باشه این کاری که عرض کردم مستلزم برنامه ریزی دقیق می باشد

victor.rush;533784 نوشت:
ز به روز وضع سخت تر شد تا جایی که کارم شده بود فقط درس و حتی از تفریحات سالمم منع شده بودم و واقعا حالم بد بود،هرشب گریه میکردم،شکر میکردم،از خدا طلب بخشش و هدایت میکردم،ولی باز هم وضع همینطور ادامه داشت و حتی از نماز هم افتادم و محرماتی انجام دادم،واقعا اوج دلشکستگی بود و فکر میکردم خدایا چه کار کردم که اینطور شده؟اگه قراره بندت نباشم پس این زندگی رو بگی

من فکر کنم از این نوشته این جوری برداشت میشه که ناامیدید به نظر من اکثر این فکر ها فکر های شیطانی هست که شما را می خواد از هدف والاتون عقب بندازه
ان شا الله که یکی از دانشمندان بر جسته حوزه می شوید
و من الله توفیق

=======================
1-کتاب شریف بحار الانوار ج 77 ص 73

[="Tahoma"]با سلام خدمت کارشناس گرامی استاد امیدوار و دوستان عزیز

ضمن عرض تبریک ایام ماه رمضان و با آرزوی قبولی طاعات و عبادات

و همچنین بابت راهنمایی شما سپاسگزارم

استاد بهشون گفتم برید پیش مشاوره ولی گفت به مشاوره اعتماد نداره و احتمال میده به خانوادش اطلاع بدن و خوشش نمیاد.

در رابطه با روحیه سعی کردم باهاش حرف بزنم و حقیقت مطلب اینه پسر شکیبایی هست و درسته گاهی خیلی افسرده به نظر میاد ولی الان وضع بهتری داره.

بیشتر ناراحتیش بابت مسائل دینی هست و از مشکلات دیگه گله نداره،حالا فعلا اردو رفته و امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع روحی و فکریش خوب بشه.

اگه مطلبی هست لطفا راهنماییم کنید خدا خیرتون بده.[emoji253]

سلام علیکم مؤمن،
از حقیر بپرسید (که شاید بهتر باشه نپرسید) تمام مشکل دوستتان در این است که رضایت پدر و مادرشان را کسب نکرده‌اند و خداوند هم واضح است که در حرامش خیری را برای بنده‌ی خودش قرار نمی‌دهد. نافرمانی از پدر و ایجاد نارضایتی برای مادر وقتی در غیر واجب و حرام باشد اشکال شرعی دارد و خشت اول گر نهد معمار کج // تا ثریا می رود دیوار کج
می‌خواهد همه چیزش درست شود، برود هر کاری که می‌تواند بکند که پدر و مادرش را دلشاد کند، به قول یکی از بزرگان برود نوکری آنها را بکند ... بعد ببیند که خداوند چطور دوباره به او رو می‌کند ... «... إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّـهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ». صدقه از مال دزدی قبول نیست، تحصیل در حوزه و نماز شب بر روی نافرمانی خداوند (نافرمانی از پدر و ناراضی کردن مادر) هم به هیچ کجا نمی‌رسد، دورتر از خدا نکند نزدیک‌تر به خدا نمی‌کند.
ایشان حتی اگر لازم باشد حوزه را ول کنند و به حرف والدینشان هر رشته‌ای که ایشان دوست دارند را برود بخواند باید این کار را بکند ... عجیب خیری است در اطاعت و تحصیل رضایت والدین اگر کسی تجربه‌اش کرده باشد ...
آیت‌الله بهجت رحمه‌الله هم از ترک مستحبات به امر پدرشان به این جایگاه رسیدند ...
دیگری کاری نباید داشت که پدر و مادر مؤمن هستن یا فاسق یا کافر و بی‌دین. تا خلاف دستور خدا را دستور ندهند یا انتظار نداشته باشند باید ... باید ... باید ... نه فقط شاید ... باید از ایشان اطاعت کرد ...
دلی که بگوید به حرف پدرت توجه نکن که او ایمان ندارد و برو خودت را وقف دین خدا کن این دل نیست هوی و هوس است ... در حوزه بماند هم (خدا نکند اینطور شود اما) چه بسا بعدا علم ضلالت شود به جای علم هدایت ...

و اما از همه مهم‌تر خداوند خود حقیر را هم عامل به این تعلیمات بگرداند که گاه کوتاهی‌های حقیر هم نسبت به والدینم خیلی زیاد است ... بیش از حد انتظار زیاد است ... مایه‌ی روسیاهی ... ولی همان چند بار نادر هم که به تعالیم متعالی اسلام عمل خیلی ناچیزی کردم دیدم که عجب آثار شگرفی دارند ... خوشا بحال کسانی که جوانی‌اشان را صرف خدمت به والدینشان کردند ...

victor.rush;536034 نوشت:
پیش مشاوره ولی گفت به مشاوره اعتماد نداره و احتمال میده به خانوادش اطلاع بدن و خوشش نمیاد.

سلام علیکم
به دوستتون بگید برای بار اول از مشاوره ی اینترنتی استفاده بکنند
موضوع قفل شده است