درد دل با بابای شهیدم !

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
درد دل با بابای شهیدم !

چقدر سختهِ حال بچه ای نمی دونه با باش هم دوسش داره یا نه ؟ بابا جون سلام ! نمی دونم به سلامم جواب دادی یا با من قهری و دیگه دوستم نداری ؟
می دونی برای چی این این حرفها رو دارم برات می گم ؟ به خاطر این که دلم برات تنگ شده ، خیلی وقتا که دلم می گیره میام سرمزارتُ آروم بدون این که کسی بفهمهُ و دلش برام بسوزه ، با تودرد دل می کنم ، با تو از خودم می گم آ ره بابا ! پار سال هردو نوبت شاگرد اول شدم ، مامان برام یه عروسک خوشکل خرید ؛ خا له هم به من کادو داد اما می دونی دلم چی می خواست ؟ دلم می خواست بیام بشینم توی بغلت ، تو بوسم کنی دستتُ بزاری سرمُ و نازم کنی ، بامن بازی کنی مثل همه با با های دیگه ، منو تا مدرسه ببری ؛ من عروسک نمی خوام ، من دوست ندارم دل کسی برام بسوزه ، من تو رو می خوام دلم برات تنگ شده ، دلم می خواد حتی توی خواب هم که شده بیایی ومنو ببوسی ، دستتُ روی سرم بکشیُ نازم کنی ، مثل همه با با های دیگه که سر بچه ها شونُ ناز می کنن ، اینا رو با تو می گم ، امّا ناراحت نیستم که تو نیستی تا منو بغل کُنی ، نه خوشحالم از اینکه همون جوری که دوست داشتی به آرزوت رسیدی ، شهید شدی و رفتی پیش عمو محمود و عمو عیسی ، می دونم دلت خیلی براشون تنگ شده بود ، می دونم کجا رفتی ! رفتی پیش همون دوستایی که شبهای پنج شنبه توی روایت فتح می دیدیشون ، بعد نصف شبا ی ماه رمضون موقع سحر به یادشون گریه می کردی ، با چفیه اشکات روپاک می کردی ؛ آره همون ماه رمضونی که عیدش رو بدون تو گرفتیم ، الان یک سا ل گذشته امسا ل هم عید ماه رمضون رو بدون تو گرفتیم ، جا ت پیش ما خیلی خا لی بود عکسی روکه کوچیک بودم توی بغلت نشسته بودمُ برداشتم و رفتم توی اتاقم بدون این که کسی بفهمه یک عا لمه گریه کردم ، امّا وقتی که یاد یا حسین یا حسین گفتن دردات افتادم دوباره آروم شدم ، با با جون دلم می خواد دکتر بشم تا بتونم دوستای تو رو که مثل تو شیمیایی شدن رو خوب کنم ؛ آره با با جون من همیشه برای سلامتی بقیة دوستات دعا می کنم ، برای بابای مریم کوچولو ، همونی که صدای اذ ونشُ دوست داشتی برای سلامتی اون هم دعا می کنم ؛ توهم برای من دعا کن تا دختر خوبی برای تو و مامان با شم ، دعا کن اون جوری که تو دوست دا شتی با شم ، من هم سعی خودم رو می کنم که مامانُ نارا حت نکنم خدا حافظ دلم برات تنگ می شه زهرا دختر کوچولوت

afshan;527751 نوشت:
درد دل با بابای شهیدم !

هعییییییییییی...:geryeh:

مشکل از اونجایی شروع شد که خودش رفتـــ ، امـــــــــــــا یادش نه....

تــــــــــو را میـــــــــــخواهـــــــــــــم...در این جمله اندوهی ست؛ اندوه نداشتنتـــــ:Sham:

:hamdel:انشام دوباره 20 بابای گلم*موضوع کسی که نیست بابای گلم*دیشب زن همسایه به من گفت یتیم*معنای یتیم چیست، بابای گلم:hamdel:

:Gol:روحشان شاد باد :Gol:

ما چی می فهمیم از زندگی و دردای این بچه ها؟!:geryeh::geryeh::geryeh::geryeh::geryeh::geryeh::geryeh: