روایت ازدواج امام خوبی ها

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
روایت ازدواج امام خوبی ها

[h=1][/h]


[/HR]
همیشه به یاد امام هستیم، اما زمانی كه ماه خرداد می‌آید، یادمان صد چندان می‌شود، چرا كه امام راحلمان در چهاردهم این ماه با زندگی بدرود گفت و عاشقان خود را تنها گذاشت.


[/HR]
زندگی این مرد بزرگوار تجربه‌ای برای ماست كه او را جزو الگوهای زندگی خود بدانیم. این مرد كه ساده‌زیستی را در زندگی خود سرمشق قرار داده بود، تا پایان عمر به همین شكل ادامه داد... اگر برگ برگ زندگی این بزرگوار را ورق بزنیم، زندگی او نكات سودمندی را برای ما به ارمغان خواهد داشت... امام راحل روح لطیف و بزرگی داشت و به همه عشق می‌ورزید، به ویژه به خانواده‌اش و همسرش... آنچه كه در ادامه خواهید خواند سرگذشت مراسم خواستگاری امام (ره) از همسرشان است:
خدیجه ثقفی(قدس ایران)، در مورد ازدواج خود با امام(ره) خاطرات زیبایی بر زبان می‌آورد:
من متولد سال 1333 قمری هستم. پدرم 29 یا 30 ساله بود كه به فكر افتاد برای ادامه تحصیل به قم برود. در آن زمان من تقریبا نه ساله بودم. پدر و مادرم به قم رفتند و پنج سال در آن‌جا ماندگار شدند اما من نزد مادربزرگم ماندم. من و مادربزرگ، هر دو سال یك مرتبه به قم می‌رفتیم. آن زمان مدرسه‌ای كه در آن دروس جدید تدریس می‌شد، كلاسی داشت كه بیست شاگرد در آن حضور داشتند. تعداد كسانی كه می‌توانستند ماهی پنج ریال بدهند، خیلی كم بود، به همین دلیل فقط دختران پزشكان، تاجرها یا ... به مدرسه می‌رفتند. ما سه خواهر بودیم كه به مدرسه می‌رفتیم. خواهرهایم درقم درس می‌خواندند و من در تهران.
تا كلاس هشتم درس خوانده بودم كه صحبت ازدواج مطرح شد. مدتی كه خانواده‌ام درقم بودند، ما چند بار به آن‌جا رفتیم. یك بار ده ساله بودم، یك بار سیزده ساله و یك بار هم چهارده ساله. دفعه آخر، پدرم از مادربزرگم خواهش كرد كه من بمانم. در مدت این پنج سال، پدرم در قم دوستانی پیدا كرده بود كه یكی از آنان آقا روح‌ا... بودند. هنوز حاجی نشده و مرد نجیب، متدین و باسوادی بودند. پدرم ایشان را كه با من دوازده سال تفاوت سنی داشت پسندیده بود. یكی دیگر از دوستان پدرم آقای سید محمد صادق لواسانی بودند كه به آقا روح‌ا... گفته بود: چرا ازدواج نمی‌كنی؟
ایشان هم كه 27 - 26 سال داشتند گفته بودند: من تاكنون كسی را برای ازدواج نپسندیده‌ام و از خمین هم نمی‌خواهم زن بگیرم و كسی را در نظر ندارم. آقای لواسانی گفته بودند: آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می‌گوید خوبند.
[h=2]پسر اهل علم می خواهم[/h] آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. من حاضر نبودم به قم بروم. آن زمان هم كه به خانه پدرم می‌رفتم، بعد از ده، پانزده روز از مادربزرگم می‌خواستم كه برگردیم. چون قم مثل امروز نبود. زمین خیابان تا لب دیوار صحن قبرستان بود و كوچه‌ها خیلی باریك بودند. پدرم می‌گفت: از طرف من ایرادی نیست و قبول دارم. اگر تو را به غربت می‌برد، اما آدمی است كه نمی‌گذارد به تو بد بگذرد. پدرم به دلیل رفاقت چندساله‌اش از آقا شناخت داشت، اما من می‌گفتم: اصلا به قم نمی‌روم.
سرانجام آقا سید احمد لواسانی و دو برادر امام (ره) و آقا سید محمد صادق لواسانی و داماد با یك خدمتگزار به نام مسیب برای خواستگاری نزد پدرم آمدند. پدرم هم مرا خبر كرد. مرا بردند و داماد را از پشت اتاق نشانم دادند. مردها توی اتاق دیگری نشسته بودند و من از پشت در اتاق ایشان را دیدم. آقا زردچهره بودند و مویشان كمی به زردی می‌زد. اتفاقا رو به روی در، زیر كرسی نشسته بود. وقتی برگشتم، مادرم و خواهرانم هم آمدند و داماد را دیدند. من از داماد بدم نیامد اما سنی هم نداشتم كه بتوانم تشخیص بدهم كه چه كار باید بكنم.
پدرم همیشه می‌گفت: من دلم یك پسر اهل علم می‌خواهد و یك داماد اهل علم. همین هم شد. آقا اهل علم بود و یكی از برادرهایم، یعنی حسن آقا را هم اهل علم كرد.
پدرم گفته بود: یكی این كه او را نمی‌شناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی كردن برایش مشكل است. ما نمی‌دانیم آیا اصلا چیزی دارد یا نه

[h=2]خانم ها ایراد می گیرند[/h] با وجود همه آنچه گفتم، پدرم هم به آسانی رضایت نداد. روزی كه می‌خواست جواب مثبت به آقا سید احمد بدهد، به ایشان گفته بود: خانم ها ایراد می‌گیرند.
آقا سیداحمد پرسیده بود: ایرادشان چیست؟
پدرم گفته بود: یكی این كه او را نمی‌شناسد و او مال خمین است و دختر در تهران بزرگ شده و در رفاه بزرگ شده است و وضع مالی مادربزرگش خیلی خوب بوده و با وضع طلبگی زندگی كردن برایش مشكل است. ما نمی‌دانیم آیا اصلا چیزی دارد یا نه. اگر درآمدش فقط شهریه حاج عبدالكریم باشد، نمی‌تواند زندگی كند. ما می‌خواهیم بدانیم كه آیا از خودش سرمایه‌ای دارد؟ از آن گذشته داماد زن دیگری دارد یا نه؟ شاید در خمین زن و بچه داشته باشد. بعدها خود امام به من گفتند كه ایشان اصلا زن ندیده بودند.
آقا سید احمد به پدرم گفته بود: خانمها درست می‌گویند. به من اطمینان داری یا نه؟ اگر به من اطمینان داری، خودم می‌روم خمین و تحقیق می‌كنم و از وضع زندگی ایشان می‌پرسم. بعد هم رفت خمین و منزلشان را دید. منزل خانواده امام مفصل و آبرومند بود. دو تا حیاط تو در تو داشتند و خودشان هم خیلی خوب و خوش برخورد و آقامنش بودند. بودجه او هم ماهی سی‌تومان بود كه از ارث پدر داشت. وقتی آقا سیداحمد لواسانی می‌آید، ماجرا را به پدرم می‌‌گوید. او هم رضایت می‌‌دهد.
[h=2]
عروسی در ماه رمضان[/h] عروسی ما در ماه مبارك رمضان بود و این مسئله چند دلیل داشت. اول این‌كه امام مقید بودند كه درس‌ها تعطیل باشد و دوم آن كه خواستگاران اول ماه رمضان آمدند. عقد ما مفصل نبود. خانواده داماد روز اول ماه رمضان آمده بودند و آن روز هشتم ماه بود. در این مدت، چند روز در منزل پدرم بودند و مادرم هم خوب و مفصل از آنان پذیرایی كرده بود. آنان در پی خانه‌ای اجاره‌ای می‌گشتند تا عروس را ببرند. بنا بود عروسی در تهران برگزار شود و بعد به قم برویم. بعد از هشت روز، خانه پیدا شد. پدرم گفت: مرا وكیل كن كه من آقا سیداحمد را وكیل كنم كه بروند حضرت عبدالعظیم(ع) صیغه عقد را بخوانند. آقا هم برادرش آقای پسندیده را وكیل می‌كند.
من مكثی كردم و بعد گفتم: قبول دارم. به این ترتیب، رفتند و صیغه عقد را خواندند.
بعد از این‌كه خانه مهیا شد، پدرم گفتند: به اینها اثاث بدهید كه می‌خواهند بروند آن خانه. اثاث اولیه مثل فرش و لحاف كرسی و اسباب آشپزخانه و دیگر چیزها را فرستادند. یك ننه خانم هم داشتیم كه دایه مادرم بود. او را هم با دخترش عذراخانم فرستادند آنجا برای پذیرایی و آشپزی. شب پانزدهم یا شانزدهم ماه مبارك رمضان بود كه دوستان و فامیل را دعوت كردند و لباس سفید و شیكی را كه دختر عمه‌ام با سلیقه روی آن، گل نقاشی كرده بود، دوختند و من پوشیدم.
مهریه‌ام هزار تومان بود. خانواده داماد گفتند: اگر می‌خواهید خانه مهر كنید. ولی پدرم به من گفت: من قیمت ملك و خانه‌هایشان را نمی‌دانستم. نمی‌دانستم قیمت در خمین چطور است، به همین دلیل هم پول مهر كردم.
من هرگز مهرم را مطالبه نكردم اما امام آخرهای عمرشان وصیت كردند كه یك دانگ از خانه قم به عنوان مهر من باشد.
[h=2]امام مهربانی ها[/h] امام(ره) همیشه احترام مرا داشتند. هیچ وقت با تندی صحبت نمی‌كردند. اگر لباس و حتی چای می‌خواستند، می‌گفتند: ممكن است بگویید فلان لباس را بیاورند؟ گاهی اوقات هم خودشان چای می‌ریختند.
در اوج عصبانیت، هرگز بی‌احترامی و اسائه آداب نمی‌كردند. همیشه در اتاق، جای بهتر را به من تعارف می‌كردند. تا من نمی‌آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی‌كردند. به بچه‌ها هم می‌گفتند صبر كنید تا خانم بیاید.
ولی این طور نبود كه بگویم زندگی مرا با رفاه اداره می‌كردند. طلبه بودند و نمی‌خواستند دست، پیش این و آن دراز كنند، همچنان كه پدرم نمی‌خواست. دلشان می‌خواست با همان بودجه كمی كه داشتند، زندگی كنند، ولی احترام مرا نگه می‌داشتند و حتی حاضر نبودند كه من در خانه كار بكنم. همیشه به من می‌گفتند: جارو نكن. اگر می‌خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم، می‌آمدند و می‌گفتند: بلند شو، تو نباید بشویی. من پشت سر ایشان اتاق را جارو می‌كردم و وقتی منزل نبودند، لباس بچه‌ها را می‌شستم.
یك سال كه به امامزاده قاسم رفته بودیم، كسی كه همیشه در منزلمان كار می‌كرد با ما نبود. بچه‌ها بزرگ شده و دخترها شوهر كرده بودند. وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرف‌ها را بشویم. ایشان همین كه دیدند من دارم ظرف‌ها را می‌شویم، به فریده، یكی ازدخترها كه در منزل ما بود، گفتند: فریده! بدو. خانم دارد ظرف می‌شوید.
امام در مسائل خصوصی زندگی من دخالت نمی‌كردند. اوایل زندگی‌مان، یادم نیست هفته اول یا ماه اول به من گفتند: من كاری به كار تو ندارم. به هر صورت كه میل داری لباس بخر و بپوش اما آنچه از تو می‌خواهم این است كه واجبات را انجام بدهی و محرمات را ترك بكنی، یعنی گناه نكنی.