کسانی که توبه کرده و به مقاماتی رسیده اند

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کسانی که توبه کرده و به مقاماتی رسیده اند

با سلام
میخواستم بدونم آیا در طول تاریخ کسانی بوده اند که غرق گناه بوده باشند، ولی بعدا توبه کرده و در راه سیروسلوک قدم گذاشته باشند و به مراحلی رسیده باشند؟
یا مثلا افرادی که زندگی کاملا عادی داشته باشند که عاری از گناه نیست، ولی بعد از گذشت سی یا چهل سال، به خود آمده و به مقاماتی رسیده باشند؟
احتمالا اکثر دوستان داستان نصوح را مطرح بکنند، غیر از ایشان افراد و احتمالا عالمان دیگری را مثال بزنید لطفا...
من خودم شنیدم که علامه طباطبایی تا چهل سالگی در سیر و سلوک قدم نگذاشته اند و تا چهل سالگی طوری بوده اند که حتی نمیتوانستند کسب علم نیز بکنند (احتمالا به علت کندذهنی یا یه همچین چیزایی!). بعد از خدا خواسته اند که یا مرا بمیران یا به من علم بده! و بعد از آن علامه شد علامه! البته نمیدانم تا چه حد موثق و صحیح است این شنیده های حقیر...
اجرکم عندالله...

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد سینا

[=microsoft sans serif]همانطور که اشاره کردید در طول تاريخ افراد بسيار آلوده‏اى را مى‏بينيم كه با شنيدن آیات الهی متحول شدندو حتى بعضاً در صف زاهدان و عابدان قرار گرفتند، از جمله سرگذشت معروف «فضيل بن عياض» است.«فضيل» كه در كتب رجال، به عنوان يكى از راويان موثق، از امام صادق عليه السلام و از زهاد معروف، معرفى شده و در پايان عمر، در جوار «كعبه» مى‏ زيست و همانجا در «روز عاشورا» بدرود حيات گفت، در آغاز كار، راهزن خطرناكى بود كه همه مردم از او وحشت داشتند.فضیل بعد ازشنیدن آیه: «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ ...»متحول شد اين آيه همچون تيرى بر قلب آلوده «فضيل» نشست و تصميم نهائى گرفت، و از صف اشقيا بيرون پريد، و در صفوف سُعدا جاى گرفت(1)

یکی دیگر از افرادی که می توان نام برد حکیم جهانگیرخان قشقایی است. استاد قدسي به نقل از جلال الدين همايي، دربارة جريان آشنايي حكيم قشقايي با هماي شيرازي در ابتداي ورودش به اصفهان مي‌نگارد:
«در برخوردي كه بين هماي شيرازي با حكيم قشقايي پيش مي‌آيد. حكيم قشقايي از مرحوم هماي شيرازي نشاني تارساز را جويا مي‌شود. ايشان ضمن راهنمايي وي به سوي تارساز، در اثنا سؤال و جواب متوجه مي‌شود كه (اين مرد ميان سال) آيتي از هوش و درايت و ذكاوت است.
به وي مي‌گويد: با اين استعداد حيف است ضايع شوي. ميل داري درس بخواني؟ جهانگير خان پاسخ مي‌دهد: از خدا مي‌خواهم. بدين ترتيب حكيم قشقايي( به راهنمايي هماي شيرازي در چهل سالگي راهي مدرسه طلاب مي‌گردد و در سلك دانشوران علوم ديني جاي مي‌گيرد»[2]

صفاي باطن و فطرت پاك آن حكيم الاهي بود كه چنين تحول غيرقابل تصوري را خداوند در زندگي وي به وجود آورد. حكيم جهانگير خان بعد از نصيحت «هما» به او مي‌گويد: «نيكو گفتي و مرا از خواب غفلت بيدار نمودي. اكنون بگو چه بايد كنم كه خير دنيا و آخرت در آن باشد؟»[3] آن عارف فرزانه چنان كه گفته شد، وي را توصيه به فراگيري دانش مي‌كند.[4] همت بلند حكيم قشقايي سبب مي‌شود كه بعد از گذشت 40 سال ـ كه بهار جوانيش در ايل قشقايي سپري شده بود ـ بقية عمر شريفش را به يادگيري علوم مختلف ـ به ويژه فلسفه، حكمت، عرفان، فقه، اصول، رياضي و هيئت، بگذراند.[5]

یکی دیگر از این شخصیت ها بشر حافی است .روزی امام کاظم علیه السلام از کوچه های بغداد می گذشتند. از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، و صدای پایکوبی می آمد. اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغالهایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی متوجه نشدی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بودآقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد. گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش لخت بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد. ) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.

آنچه که در مورد علامه طباطبایی فرمودید نیز صحت ندارد چرا که ایشان از همان سنین کودکی از هوشی سرشار برخوردار بودند وحتی یکی از دلایل مهاجرت ایشان به نجف همین تشنگی وعلم خواهی ایشان بودومی گفتند باید در نزد استادان بهتری در نجف تحصیل کنم واین حکایت از ظرفیت بالای علمی ایشان در همان سنین جوانی است.

1 اقتباس از سفینه البحار ج2 ص369

2 شعوبيه، ص 113.

3 . زندگاني حكيم جهانگير خان قشقايي، ص 23.

4 . تاريخ حكما، ص 84.

5. اصفهان، لطف الله هنرفر، ص 299.

BalroG;522359 نوشت:
من خودم شنیدم که علامه طباطبایی تا چهل سالگی در سیر و سلوک قدم نگذاشته اند و تا چهل سالگی طوری بوده اند که حتی نمیتوانستند کسب علم نیز بکنند (احتمالا به علت کندذهنی یا یه همچین چیزایی!). بعد از خدا خواسته اند که یا مرا بمیران یا به من علم بده! و بعد از آن علامه شد علامه! البته نمیدانم تا چه حد موثق و صحیح است این شنیده های حقیر...

علامه حسن زاده آملي ميفرمود: وقتی به خدمت حضرت آیة الله جناب آقا شیخ محمد تقی آملی-رضوان الله تعالی علیه- که ایشان هم از اساتید بزرگوار اینجانب بودند تشرف حاصل کردم، در آن روز که روز تعطیلی بود و من تنها خدمت ایشان بودم صحبت بمیان آمد و فرمودند که ما وقتی در نجف بودیم با همین آقای طباطبایی و جمعی دیگر در محضر حضرت آیة الله‏ جناب حاج سید علی قاضی رضوان الله علیه تلمذ می‏کردیم، آقای طباطبایی در همان وقت در نجف دارای مکاشفات عجیب و شگفتی بود، اینها را جناب آقای آملی در زمان حیات علامه طباطبایی به بنده فرمودند و در عرفان عملی ایشان خیلی قوی بود تا بدین پایه که چشم برزخی ایشان باز بود.[1]
لازم به ذكر است كه علامه طباطبايي در سنين جواني يعني در سن 22 سالگي به نجف اشرف مشرف شدند و فقط مدت ده سال در آنجا اقامت داشتند يعني ايشان قبل از سن 40 سالگي به مقامات بلند عرفاني دست يافته بودند
[1] کیهان اندیشه 1368 شماره 26

BalroG;522359 نوشت:
میخواستم بدونم آیا در طول تاریخ کسانی بوده اند که غرق گناه بوده باشند، ولی بعدا توبه کرده و در راه سیروسلوک قدم گذاشته باشند و به مراحلی رسیده باشند؟
یا مثلا افرادی که زندگی کاملا عادی داشته باشند که عاری از گناه نیست، ولی بعد از گذشت سی یا چهل سال، به خود آمده و به مقاماتی رسیده باشند؟
احتمالا اکثر دوستان داستان نصوح را مطرح بکنند، غیر از ایشان افراد و احتمالا عالمان دیگری را مثال بزنید لطفا...
بسمه تعالي


چه بسا ديده ايم و خوانده ايم در احوالات اوليايي که در ابتدا، کوچکترين انسي با حضرت حق نداشتند؛ و دربارگاه ملکوتي باريتعالي منزلتي نيافته بودند؛ و ناگهان پس از ملاقاتي شگفت با حکيمي عارف، قلبشان منقلب شده؛ و سراچه دل را به آشيانه قاصدان وحي تبديل کرده اند. در ذيل به چند نمونه داستان اشاره مي شود:

داستان عبيد فرار

عبید فرّار (عبد فرار یعنی بنده بسیار گریزان و در لهجه محلی لقب آن فرد شرور بوده است) از اراذل و اوباس نجف اشرف بود که مردم او را در ظاهر، احترام می‌کردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند؛ این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا می‌کرد یا دوستدار مالی می‌شد، کسی نمی‌توانست او را از دست‌یابی به خواسته‌اش باز دارد؛ در یکی از شبها که آخوند ملاحسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیر (ع) باز می‌گشت، عبید فرّار در مسیر راه او ایستاده بود.

عارف همدانی بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت؛ این بی‌توجهی آخوند بر عبید فرّار سخت گران آمد؛ از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند؛ دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بی‌ادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟! عارف همدانی ایستاد و گفت: (ما اسمك؟) مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام می‌کردم؟ گفت: من عبید فرّارم؛ آخوند ملاحسینقلی به او گفت: ( أ فررتَ من الله ام من رسوله) تو از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟ و سپس راهش را گرفت و رفت.

فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت: ‌امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هر کس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم؛ عده‌ای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند؛ ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبید فرّار رفت؛ آری او از دنیا رفته بود؛ عجبا! این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟!

به هر حال تشییع جنازه تمام شد؛ یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبید فرار رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟ همسرش گفت: نمی‌دانم چه می‌شد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بی‌خود منزل می‌آمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرو رفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم می‌زند و با خود تکرار می‌کرد: عبید فرّار تو یک عمر است از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟!او تا سحر پیوسته گریه می کرد و سحر نیز جان سپرد؛ عده‌ای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفته است؛ چون از او سؤال کردند، ایشان فرمودند: من می‌خواستم او را آدم کنم و این کار را نیز کردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم. [شرح حال حکیم فرزانه حاج علی محمد نجف آبادی، ص27]عبید فرّار (عبد فرار یعنی بنده بسیار گریزان و در لهجه محلی لقب آن فرد شرور بوده است) از اراذل و اوباس نجف اشرف بود که مردم او را در ظاهر، احترام می‌کردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند؛ این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا می‌کرد یا دوستدار مالی می‌شد، کسی نمی‌توانست او را از دست‌یابی به خواسته‌اش باز دارد؛ در یکی از شبها که آخوند ملاحسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیر (ع) باز می‌گشت، عبید فرّار در مسیر راه او ایستاده بود.

عارف همدانی بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت؛ این بی‌توجهی آخوند بر عبید فرّار سخت گران آمد؛ از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند؛ دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بی‌ادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟! عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام می‌کردم؟ گفت: من عبید فرّارم؛ آخوند ملاحسینقلی به او گفت: تو از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟ و سپس راهش را گرفت و رفت.

فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت: ‌امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هر کس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم؛ عده‌ای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند؛ ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبید فرّار رفت؛ آری او از دنیا رفته بود؛ عجبا! این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟!

به هر حال تشییع جنازه تمام شد؛ یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبید فرار رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟ همسرش گفت: نمی‌دانم چه می‌شد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بی‌خود منزل می‌آمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرو رفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم می‌زند و با خود تکرار می‌کرد: عبید فرّار تو یک عمر است از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟!او تا سحر پیوسته گریه می کرد و سحر نیز جان سپرد؛ عده‌ای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفته است؛ چون از او سؤال کردند، ایشان فرمودند: من می‌خواستم او را آدم کنم و این کار را نیز کردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم. [شرح حال حکیم فرزانه حاج علی محمد نجف آبادی، ص27]عبید فرّار (عبد فرار یعنی بنده بسیار گریزان و در لهجه محلی لقب آن فرد شرور بوده است) از اراذل و اوباس نجف اشرف بود که مردم او را در ظاهر، احترام می‌کردند تا از آزار و اذیت او در امان بمانند؛ این فرد شرور اگر میل به چیزی پیدا می‌کرد یا دوستدار مالی می‌شد، کسی نمی‌توانست او را از دست‌یابی به خواسته‌اش باز دارد؛ در یکی از شبها که آخوند ملاحسینقلی همدانی از زیارت حضرت امیر (ع) باز می‌گشت، عبید فرّار در مسیر راه او ایستاده بود.

عارف همدانی بدون هیچ توجهی از کنار او گذشت؛ این بی‌توجهی آخوند بر عبید فرّار سخت گران آمد؛ از جای خود حرکت کرد تا این شیخ پیر را تنبیه کند؛ دوید و راه را بر او سد کرد و با لحنی بی‌ادبانه گفت: هی! آشیخ! چرا به من سلام نکردی؟! عارف همدانی ایستاد و گفت: مگر تو کیستی که من باید حتماً به تو سلام می‌کردم؟ گفت: من عبید فرّارم؛ آخوند ملاحسینقلی به او گفت: تو از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟ و سپس راهش را گرفت و رفت.

فردا صبح، آخوند ملا حسینقلی همدانی درس را تمام کرده، رو به شاگردان نمود و گفت: ‌امروز یکی از بندگان خدا فوت کرده هر کس مایل باشد به تشییع جنازه او برویم؛ عده‌ای از شاگردان آخوند به همراه ایشان برای تشییع حرکت کردند؛ ولی با کمال تعجب دیدند آخوند به خانه عبید فرّار رفت؛ آری او از دنیا رفته بود؛ عجبا! این همان یاغی معروف است که آخوند از او به عنوان بنده خدا یاد کرد و در تشییع جنازه او حاضر شد؟!

به هر حال تشییع جنازه تمام شد؛ یکی از شاگردان آخوند به نزد همسر عبید فرار رفته و از او سؤال کرد: چطور شد که او فوت کرد؟ همسرش گفت: نمی‌دانم چه می‌شد؟ او هر شب دیروقت با حال غیرعادی و از خود بی‌خود منزل می‌آمد، ولی دیشب حدود یک ساعت بعد از اذان مغرب و عشا به منزل آمد و در فکر فرو رفته بود و تا صبح نخوابید و در حیاط قدم می‌زند و با خود تکرار می‌کرد: عبید فرّار تو یک عمر است از خدا فرار کرده‌ای یا از رسول خدا؟!او تا سحر پیوسته گریه می کرد و سحر نیز جان سپرد؛ عده‌ای از شاگردان آخوند فهمیدند این جمله را آخوند ملاحسینقلی همدانی به او گفته است؛ چون از او سؤال کردند، ایشان فرمودند: من می‌خواستم او را آدم کنم و این کار را نیز کردم، ولی نتوانستم او را در این دنیا نگه دارم.

[شرح حال حکیم فرزانه حاج علی محمد نجف آبادی، ص27]

ادامه دارد

امير1;524712 نوشت:
ادامه دارد

توبه محمد صادق تخت فولادي عليه الرحمه

شرح زندگاني عارف جليل القدر حاج محمد صادق تخته فولادي ، استادحاج شيخ حسنعلي نخودکي اصفهاني، نيز بر اين سبيل و طريق رقم خورده است. بر آن گونه که ناقلان گفته اند، در ابتداي امر اين رنگرز اصفهاني جهالت و عياشي را سرمشق امور خويش قرار داده و با هم چيز و همه کس مأنوس و آشنا بود، مگر ياد حضرت دوست.
روزي از روزگاران که بر اساس عادت مألوف و هميشگي براي عيش و نوش و خوش گذراني، و به همراهي دوستانش، به خارج شهر مي رفت، در محله تخته فولاد با پيري به نام بابا رستم بختياري برخورد مي کند که سر در جَيب مراقبت کشيده و از غير دوست، ديده عنايت و طمع بريده است.

آن جماعت غافل، از روي مزاح و تفرج، با وي در مي آميزند، و بساط بذله و شوخي را مي گسترانند، اما زماني که پاسخي دلچسب از آن پير فاني دريافت نکردند، مأيوس شده و سر در راه خويش گرفته و بازگشتند.
اما در همان لحظه بابا رستم، سر بر مي آورد و خطاب به محمد صادق مي گويد: « عجيب جواني هستي! حيف از تو و جواني تو! ...»
اين کلام، آنچنان حاج محمد صادق را مشوش و منقلب مي کند، که فکر ديار را از سر بريده و سه روز و سه شب در برابر آن پير منزوي، زانوي ادب زده و ساکت و سر بزير بر جاي مي ماند و هيچ نمي گويد.
نَفَس پير حقيقت مآبي چون بابا رستم، سنگ آذرين سينه جوان را به گوهري آتشين مبدل کرد. به گونه اي که تا چند سال پس از آن ماجرا، حاج محمد صادق تخته فولادي به درجاتي مي رسد که علماي آن دوران براي بهره گيري از نفس روحانيش، ساعتهاي زيادي را در انتظار به سر مي بردند، تا لحظه اي را هر چند اندک و ناچيز، از معنويات آن پير فرزانه بهره مند گردند[

بر گرفته از كتاب رند عالم سوز و كتاب نشاني از بي نشانها]
ادامه دارد

امير1;524715 نوشت:
ادامه دارد

توبه مرحوم كربلايي احمد آقا تهراني
خود ايشان در اين باره مي فرمودند:
« نفس من از همان کودکي خيلي چموش بود و عجيب لگد مي زد. همين نفس جسور بود، که هر لحظه بار مرا سنگين و سنگين تر مي کرد.»

کل احمد آقا، در مورد آن دوران مي فرمودند:
« من در ايام کودکي، آنقدر شرور بودم که هر اتفاقي که در محله مان رخ مي داد، و سر هر کسي که مي شکست يا هر کتک کاري که در کوچه مي شد، اول همه در خانه ما را مي کوبيدند. گويا مي پنداشتند که هر بلايي که اتفاق مي افتد، زير سر احمد است.
بعضي وقتها که پدرم از جواب دادن و راضي کردن مردم فارغ مي شد، خسته و آشفته به سراغ من مي آمد و فرياد مي زد: کي مي شود که تو ازدواج کني و من از دست تو خلاص شوم؟!»

گاهي اوقات که سر تعريف باز مي شد؛ و سخن از آن دوران به ميان مي آمد، کل احمد آقا با لبخندي شيرين و چهره اي شرم زده مي فرمودند:
« اگر روزي دعوا نمي کرديم و با بچه محله ها بزن و بکوبي نداشتيم، آنروز برايمان نحس بود. آنقدر در مدرسه از دست من عاصي شده بودند که براي مهار کردنم، مبصري کلاس را به من واگذار کردند، تا شايد بدان واسطه مقداري آرام شوم!»

گاهي بعضي افراد از کل احمد آقا مي پرسيدند که رمز موفقيت شما در سلوک چه بوده است؟ ايشان نيز در پاسخ مي فرمودند:
« نفس من خيلي بي باک و لاابالي بود. هيچ نفسي را به چموشي نفس خود نديدم. بخاطر همين هم فشار برزخي من بسيار زياد بود. بايد قدرتي پيدا مي شد تا اين اسب چموش را آرام کند.مخالفت با اين نفس غدار، خيلي از باب ها را برايم باز کرد.

نکته جالب در اينجاست که مرحوم کل احمد آقا، شايد از معدود اشخاصي بودند که به جماعت بزهکار و جاهل پيشه، با ديدي مثبت مي نگريستند؛ و هيچ احدالناسی را به خاطر فساد ظاهر و گناهانش، مذمت نمي کردند. علي الخصوص که برنامه طغيان و ارتکاب گناه، در فواصل عهد جواني صورت گرفته باشد.
لذا هميشه می فرمودند:
«انسان گناهکار، در ذاتش گوهر محبت را داراست. يعني در باطن همه، نور ولايت نهفته است. هر کسي قلبا" اهل بيت عليهم السلام را دوست دارد.
اگر هم از سر غفلت، گناهي از وي سر زند، همان ولايتش دستش را خواهد گرفت و همان اکسير محبت، توبه اش خواهد داد. خداوند بيش از اين حرفها که فکر مي کنيم، وهاب است

[برگرفته از كتاب رند عالم سوز]
ادامه دارد

امير1;524716 نوشت:
ادامه دارد

توبه جوان مست
در كتاب منهج الصادقين آمده است: ذوالنون مصرى اين مرد شريف كه يكى از عرفاء زمان خود بوده روزى از كنار رود نيل در مصر ميگذشته كه ناگهان چشمش به يك عقرب مى افتد كه به سرعت به طرف رود نيل مى رود، با خود گفت معلوم مى شود اين عقرب ماءموريت فوق العاده اى دارد دنبال عقرب مى رود تا اول رود كنار آب مى رسيد، ديد قورباغه اى از آب بالا آمد خودش را به ديوار ساحل مى چسباند و عقرب مى آيد روى پشت اين قورباغه (يا لاكپشت ) سوار مى شود و روى آب عرض رود را طى مى كند ذوالنون هم فورا قايقى گرفته سوار شده بعرض رود آن طرف ميرود وقتى كه ميرسد، قورباغه هم مى رسد آنطرف رود خودش را به ديوار ميچسباند جناب عقرب مامور الهى پياده شده مى آيد بالا و براه ميافتد.
ذوالنون هم پشت سرش مى آمد تا رسيد بزير درختى . مبيند جوان مستى كنار درخت افتاده و مار عظيمى نزديك او شده سرش را نزديك سينه جوان آورده و اين بدبخت دهانش باز بوده آن لحظه اى كه نزديك بود افعى سرش را در دهان جوان كند، اين عقرب ماءمور، از پشت مار آمد بالا روى سرمار نيشى به او مى زند و مار را از كار مياندازد و برميگردد.
ذوالنون از لطف خدا در حفظ جوان مست حيران شد لگدى بآن جوان زد و رهايش نكرد تا كمى بهوش آمد گفت بلند شو ببين چه خبر است آيا چطور تو با چنين خدائى طرف مى شوئى ؟ جوان نگاه مى كند مى بند مارى افتاد، ذوالنون ماجرا را براى او مى گويد جوان در همان لحظه به گريه افتاد و نوشته اند كه اين جوان توبه كرد و از كرده هايش پشيمان گرديد و گريان و نالان شده و ذوالنون را رها نكرد.
گفت تو را به خدا مرا با خدايم آشنا كن و مرا با خدا آشتى بده ، كارى بكن كه خدا مرا بيامرزد او هم قبول كرد و همراهش بشهر مصر آمده و بالاخره مدتها ماند و سرگرم توبه و انابه و تدارك گذشته ها شد تا از صلحاء و اخيار گرديد
[بر گرفته از كتاب منهج الصادقين]
ادامه دارد

امير1;524717 نوشت:
ادامه دارد

حكايت توبه «شعوانه»
در كتاب خزينة الجواهر مرحوم آقا شيخ على اكبر نهاوند رضوان اللّه تعالى عليه و نيز در كتاب معراج السعادة علامه نراقي در باب توبه واقعي و حقيقي آمده است :
در بصره زنى زندگى مى كرد به نام شعوانه كه در لا اُبالى گرى و رقّاصى و فاحشه گرى زنى معروفه بود و هيچ خانه و مجلس ‍ فسادى نبود كه شعوانه درش نباشد. روزى اين خانم شعوانه با كنيزان خود از كوچه اى گذر مى كرد اتّفاقا گذرش از درخانه مرد صالح كه از زهاد و وعّاظ زمان خود بود افتاد، ناگهان صداى خروش و گريه و ناله اى از آن خانه بگوشش رسيد.
يكى از كنيزان خود را به آن خانه فرستاد تا ببيند جريان چيست و خبرى آورد و به او گوشزد كرد كه زود بيا و ببين در اين منزل چه ميگذرد و اين ناله و گريه براى چيست ؟
با خود گفت : در بصره ماتم خانه و عزاست و ما خبرى نداريم .
كنيزك به درون خانه رفت و پس از مدتى بيرون نيامد. كنيز ديگرى را فرستاد باز هم از او خبرى نشد. همه كنيزان را يكى يكى فرستاد خبرى نشد. خيلى ناراحت شد گفت مگر چه خبر است همه كنيزان را فرستادم هيچكدام نيامدند. شايد در اينجا سرّى باشد زيرا اين ماتم ، ماتم و عزاى مردگان نيست بلكه عزا و ماتم زندگان است ، اين ماتم بدكاران است اين ماتم گناهكاران است اين ماتم مجرمان است اين ماتم نامه سياهان است . سپس با خود گفت من خودم به داخل منزل بروم و ببينم چه خبر است .
وارد خانه شد ديد مرد صالحى بالاى منبر است و مردم زيادى دور منبر نشسته اند و دارند گريه ميكنند. در اين هنگام واعظ داشت اين آيه را تفسير مى كرد (واذا راتهم من مكان بعيد سمعوا لها تغيظا و زفيرا) جهنم در روز قيامت وقتى كه گنه كاران و عاصيان را ببيند به غرش در آيد، عاصيان و گنه كاران از صداى غرش آتش جهنم به لرزش در آيند و وقتى هم معصيت كاران را وارد آتش كنند در آن مكانهاى تنك و تاريك و زنجيرهاى آتشين هم در گردنشان است كه به يكديگر بسته شده .
و اذا القوا منها مكانا ضيقا مقرنين دعوا هنا لك ثبورا
فرياد واويلاى آنها بلند است ، مالك دوزخ گويد: ها؟! چه زود صداى فريادتان بلند شد؟! حالا كجايش را ديده ايد؟! كه چه فريادها و دردهاى شديدترى هم داريد براى آنها چه خواهيد كرد؟!....
شعوانه تا اين سخن و آيه را شنيد چنان در او اثر كرد كه به گريه در آمد و صدا زد اى شيخ اگر كسى توبه كند آيا با اين همه گناه خداوند توبه او را قبول مى كند و مرا بدرگاه خود جاى ميدهد؟ و مرا مى آمرزد؟ شيخ گفت : خدا ارحم الرحمين است ، توبه كنى از سر تقصيراتت مى گذرد اگر چه گناهانت به اندازه شعوانه باشد.
شعوانه گفت : اى شيخ شعوانه منم . توبه كردم و ديگر پيرامون گناه نمى روم شيخ گفت : حال كه توبه كردى تمام گناهان تو را خداوند متعال آمرزيد و تو را مشغول عفو و بخشش خود قرار داد.
شعوانه توبه راستين كرد و هرچه ثروت از اين راه در آورده بود و غلام و كنيزان را كه داشت در راه خدا داد و آزاد كرد و صُمعه اى براى خود در بيابان درست كرد و در آنجا مشغول عبادت و بندگى گرديد و سالها رياضت كشيد تا سوخته و گداخته شد.
روزى به حمام آمد كه سر وتن خود را بشويد يك نگاهى به بدن خود انداخت ديد بدنش سوخته و گداخته و نحيف ولاغر شده آهى كشيد و گفت اى شعوانه اين بدن توست ، آه در دنيا چنين زار ونزار شدى نمى دانم در آخرت احوال تو چگونه خواهد بود سپس به گريه افتاد.
ناگهان صداى شنيد كه اى شعوانه تو از درگاه ما دور نشو و ملازم در گاه ما باش و مترس تا ببينى كه فرداى قيامت كار تو چطور خواهد شد. كم كم كارش بالا كشيد كه يكى از اولياء شد كه مجلسى درست مى كردند او سخنرانى مى كرد و اشك مى گرفت . بله هر كه با خدا آشتى كند و گرد گناه و معصيت نرود به اين مقام مى رسد
[ بر گرفته از كتاب معراج السعاده و كتاب خزينه الجواهر]
نمونه بارز توبه واقعي جناب حضرت حر رياحي است كه نياز به ذكر داستان نيست
توبه اولين منزل سير و سلوك است كه فتح باب فيوضات حقاني و نفحات قدسي الهي ميكند وفقنا الله واياكم

سوال:
میخواستم بدونم آیا در طول تاریخ کسانی بوده اند که غرق گناه بوده باشند، ولی بعدا توبه کرده و در راه سیروسلوک قدم گذاشته باشند و به مراحلی رسیده باشند؟

پاسخ:
همانطور که اشاره کردید در طول تاريخ افراد بسيار آلوده ‏اى را مى‏ بينيم كه با شنيدن آیات الهی متحول شدندو حتى بعضاً در صف زاهدان و عابدان قرار گرفتند، از جمله سرگذشت معروف «فضيل بن عياض» است.«فضيل» كه در كتب رجال، به عنوان يكى از راويان موثق، از امام صادق (عليه السلام) و از زهاد معروف، معرفى شده و در پايان عمر، در جوار «كعبه» مى‏ زيست و همانجا در «روز عاشورا» بدرود حيات گفت، در آغاز كار، راهزن خطرناكى بود كه همه مردم از او وحشت داشتند.فضیل بعد ازشنیدن آیه: «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ ...»متحول شد اين آيه همچون تيرى بر قلب آلوده «فضيل» نشست و تصميم نهائى گرفت، و از صف گمراهان بيرون پريد، و در صفوف سعادتمندان جاى گرفت(1)

یکی دیگر از افرادی که می توان نام برد حکیم جهانگیرخان قشقایی است. استاد قدسي به نقل از جلال الدين همايي، دربارة جريان آشنايي حكيم قشقايي با هماي شيرازي در ابتداي ورودش به اصفهان مي‌نگارد:
«در برخوردي كه بين هماي شيرازي با حكيم قشقايي پيش مي‌آيد. حكيم قشقايي از مرحوم هماي شيرازي نشاني تارساز را جويا مي‌شود. ايشان ضمن راهنمايي وي به سوي تارساز، در اثنا سؤال و جواب متوجه مي‌شود كه (اين مرد ميان سال) آيتي از هوش و درايت و ذكاوت است.
به وي مي‌گويد: با اين استعداد حيف است ضايع شوي. ميل داري درس بخواني؟ جهانگير خان پاسخ مي‌دهد: از خدا مي‌خواهم. بدين ترتيب حكيم قشقايي( به راهنمايي هماي شيرازي در چهل سالگي راهي مدرسه طلاب مي‌گردد و در سلك دانشوران علوم ديني جاي مي‌گيرد»[2]

صفاي باطن و فطرت پاك آن حكيم الاهي بود كه چنين تحول غيرقابل تصوري را خداوند در زندگي وي به وجود آورد. حكيم جهانگير خان بعد از نصيحت «هما» به او مي‌گويد: «نيكو گفتي و مرا از خواب غفلت بيدار نمودي. اكنون بگو چه بايد كنم كه خير دنيا و آخرت در آن باشد؟»[3] آن عارف فرزانه چنان كه گفته شد، وي را توصيه به فراگيري دانش مي‌كند.[4] همت بلند حكيم قشقايي سبب مي‌شود كه بعد از گذشت 40 سال ـ كه بهار جوانيش در ايل قشقايي سپري شده بود ـ بقية عمر شريفش را به يادگيري علوم مختلف ـ به ويژه فلسفه، حكمت، عرفان، فقه، اصول، رياضي و هيئت، بگذراند.[5]

یکی دیگر از این شخصیت ها بشر حافی است .روزی امام کاظم(علیه السلام) از کوچه های بغداد می گذشتند. از یک خانه ای صدای عربده و تار و تنبور بلند بود، و صدای پایکوبی می آمد. اتفاقا یک خادمه ای از منزل بیرون آمد در حالی که آشغال هایی همراهش بود و گویا می خواست بیرون بریزد تا مامورین شهرداری ببرند. امام به او فرمود صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ سؤال عجیبی بود. گفت: از خانه به این مجللی متوجه نشدی؟ این خانه «بشر» است، یکی از رجال، یکی از اشراف، یکی از اعیان، معلوم است که آزاد است. فرمود: بله، آزاد است، اگر بنده می بود آقا رفتند. بشر متوجه شد که چند دقیقه ای طول کشید. آمد نزد او و گفت: چرا معطل کردی؟ گفت: یک مردی مرا به حرف گرفت. گفت: چه گفت؟ گفت: یک سؤال عجیبی از من کرد. چه سؤال کرد؟ از من پرسید که صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ گفتم البته که آزاد است. بعد هم گفت: بله، آزاد است، اگر بنده می بود که این سر و صداها بیرون نمی آمد. گفت: آن مرد چه نشانه هایی داشت؟ علائم و نشانه ها را که گفت، فهمید که موسی بن جعفر است. گفت: کجا رفت؟ از این طرف رفت. پایش برهنه بود، به خود فرصت نداد که برود کفشهایش را بپوشد، برای اینکه ممکن است آقا را پیدا نکند. پای برهنه بیرون دوید. (همین جمله در او انقلاب ایجاد کرد. ) دوید، خودش را انداخت به دامن امام و عرض کرد: شما چه گفتید؟ امام فرمود: من این را گفتم. فهمید که مقصود چیست. گفت: آقا! من از همین ساعت می خواهم بنده خدا باشم، و واقعا هم راست گفت. از آن ساعت دیگر بنده خدا شد.

منبع:
1 اقتباس از سفینه البحار ج2 ص369
2 شعوبيه، ص 113.
3. زندگاني حكيم جهانگير خان قشقايي، ص 23.
4. تاريخ حكما، ص 84.
5. اصفهان، لطف الله هنرفر، ص 299.

موضوع قفل شده است