تك بيتي، دوبيتي هاي طوفان

تب‌های اولیه

32 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تك بيتي، دوبيتي هاي طوفان

به نام خدا
اولين شعر رو با نامي از امير المومنين شروع مي كنم


به قلبم سوره کوثر نوشتند
دلم را بنده قنبر نوشتند
به کوی عاشقی، در لوح سینه
صد و ده مرتبه حیدر نوشتند


يا علي
برچسب: 

جمعه ها پلکاشونو وا می کنن

می کشن به آسمون نگاشونو

اگه از راه نرسی پنجره ها

وقف گریه می کنن دلاشونو

اگر آتش به زیر پوست داری
نسوزی، گر علی را دوست داری
اگر مهر علی در سینه ات نیست
بسوزی گر هزاران پوست داری

به روی دلبری گر مایلستم
مکن منعم گرفتار دلستم
خدارا ساربان آهسته میران
که مو وامانده این قافلستم

تا ژندهء عشق حق بر افراخته ايم

از مخمل خون به تن کفن ساخته ايم

ما مفت نه سهم می بريم از خورشيد

دامن دامن ستاره پرداخته ايم



کاش در سینه مرا این دل دیوانه نبود
یا اگر بود اسیر غم جانانه نبود
رخ گل, مایه ی سودا و گرفتاری شد
ور نه مرغ دل ما را هوس دانه نبود

چه خوش برقی به چشم شب درخشید
چراغم را فروغی تازه بخشید
مخوان ای جغد شب لالایی شوم
که پشت پرده بیدار است خورشید

مو آن مستم که پا از سر ندونم
سر و پایی به جز دلبر ندونم
دلارامی کز او گیره دل آرام
به غیر از ساقی کوثر ندونم

:Ealam:

با صنع تو هر مورچه رازی دارد *** با شوق تو هر سوخته نازی دارد


ای خالق ذوالجلال نومید مکن *** آن را که به درگهت نیازی دارد

شمع را بين که دم مرگ به پروانه چه گفت: گفت دلداده من زود فراموش شوي
سوخت پروانه ولي خوب جوابش را داد گفت: طولي نبرد تو نيز خاموش شوي...

به نام خدا

یارب تو به فضل مشکلم آسان کن *** از فضل و کرم درد مرا درمان کن

بر من منگر که بیکس و بی هنرم *** هر چیز که لایق تو باشد آن کن

مو كز سوته دلانم چون ننالم
مو كز بي حاصلانم چون ننالم

بگل بلبل نشيند زار نالد
مو كه دور از گلانم چون ننالم

بابا طاهر

طاعت زگناه بيش مي بايد كرد
وين توبه ز مرگ، پيش مي بايد كرد

حق جلّ جلاله از آن مستغني است
اين كار ز بهر خويش مي بايد كرد

اوحد الدين كرماني

آلوده دنيا جگرش ريش ترست
آسوده ترست هر كه درويش ترست

ابو سعيد ابوالخير

چون بلبل مست راه در بستان يافت
روي گُل و جام باده را خندان يافت

آمد به زبان حال در گوشم گفت
درياب كه عمر رفته را نتوان يافت

خيام

داني كه سپيده دم خروس سحري
هر لحظه چرا همي كند نوحه گري

يعني كه نمودند در آئينه صبح
كزعمر شبي گذشت و تو بي خبري

خيام

آن قصر كه جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه كرد و رو به آرام گرفت

بهرام كه گور مي گرفتي همه عمر
ديدي كه چگونه گور بهرام گرفت

خيام

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست.
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل!
یا خموش

ز روزگار من
آشفته تر
چه میخواهی؟

عشق را
یا مال باید
یا صبوری
یا سفر

کجا روم؟
چه کنم؟
چاره از کجا جویم؟
که گشته ام ز غم و جور روزگار ملول

میان"دوری"و"دوستی"،همیشه رابطه نیست.
دو مرغ عشق که بی هم میشوند میمیرند

دوستت دارم و این حس اهورائی من
می تواند به نماز آورد اهریمن را

در قنوتش هیچ چیزی را نمیخواهد ولی
من فقیر دستهای بی نیاز مادرم

آدمی دیوانه چون من یار میخواهد چه کار؟
این سر بی عقل من دستار میخواهد چه کار؟

هر چه کمتر شود فروغ حیات / رنج را جانگدازتر بینی
سوی مغرب چو رو کند خورشید / سایه ها را درازتر بینی . . .
(رهی معیری)

چون پیمبر نیستی پس رو به راه

تا رسی از چاه روزی سوی جاه

تو رعیت باش چون سلطان نه‌ای

خود مران چون مرد کشتیبان نه‌ای

چون نه‌ای کامل دکان تنها مگیر

دست‌خوش می‌باش تا گردی خمیر

انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش

تا نشد زر مس نداند من مسم

تا نشد شه دل نداند مفلسم

خدمت اکسیر کن مس‌وار تو
جور می‌کش ای دل از دلدار تو

ذوق باید تا دهد طاعات بر

مغز باید تا دهد دانه شجر

دانهٔ بی‌مغز کی گردد نهال
صورت بی‌جان نباشد جز خیال


صبر کردن جان تسبیحات تست

صبر کن کانست تسبیح درست

هیچ تسبیحی ندارد آن درج
صبر کن الصبر مفتاح الفرج