مرگ زیبا
تبهای اولیه
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
چندی بعد حمله نیروهای بعثی او را به جبهههای حق علیه باطل کشاند. نبرد با متجاوزان روحیه مهدی را هر روز مقاومتر میکرد. سال 1362 وارد گروه تبلیغات جنگ لشگر 27 محمدرسولالله شد، سودائی عجیب در سر داشت، چیزهائی دیده بود که باید برای مردم به تصویر میکشید، به همین علت در سال 1365 به جمع گروه روایت فتح پیوست. حضور در حماسه کربلای 5 برای فلاحتپور افتخاری باورنکردنی محسوب میشد، بعد از پایان جنگ به ادامه تحصیل روی آورد و در رشته سینما در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شد. فعالیتهای خودش را در حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی، روایت فتح، گروه تلویزیونی جهاد، صدا و سیما ادامه داد.
فلاحتپور پس از طی دوره های فشرده آموزش فیلمبرداری در مقر نجف، اولین كارهایش در زمینه فیلمبرداری را مقارن با عملیات كربلای یك و آزادسازی شهر مهران آغاز كرد. فیلمبرداری با دوربین های سوپر هشت و بدون صدا، این شیوه كار تا بعدها و در عملیاتی نظیر كربلای پنج و هشت نیز ادامه یافت.
تابستان 1365، فلاحتپور ضمن شركت در كلاس های آموزش بیان تصویری كه ازسوی گروه روایت فتح برپا شده بود، با شهید آوینی آشنا شد. این آشنایی زمینه را برای همكاری با گروه روایت فتح و نیز شخص شهید آوینی درمقام كارگردان و مونتور فیلم های روایت فتح فراهم ساخت. اپیزود پایانی مستند «گلستان آتش» به همراه مجموعه سه قسمتی «دسته ایمان» حاصل این همكاری بود. بعد از پایان جنگ كه شهید آوینی فعالیت خویش را متوجه بررسی تاثیرات ناشی از انقلاب اسلامی در دیگر كشورها كرد، فلاحتپور كه به تازگی در رشته سینمای دانشگاه هنر پذیرفته شده بود، یكی از فیلمبرداران فعال روایت فتح بود. ماحصل تلاش های او در این دوره مجموعه های «با من سخن بگو دو كوهه»، «دستهى ایمان»، «عكاسان جنگ»، و مجموعههاى «گنجینهى سبز» با موضوع دفاع مقدس و فیلمبرداری قسمت هایی از مجموعه «سراب» بود.
اردیبهشت سال هزار و سیصد و هفتاد و یک برای مهدی بوی خوش سفر را به همراه آورد. در اردیبهشت 1371، فلاحتپور به همراه اكیپ روایت فتح، برای فیلمبرداری مجموعه «سه نسل آواره» ثبت جنایات اسرائیل در لبنان و انعکاس وضعیت آوارگان فلسطینی به لبنان سفر کرد به هنگام فیلمبرداری در منطقه بقاع غربی و در نزدیكی خط تماس رزمندگان لبنانی و سربازان اسراییلی، با اصابت راكت هوا به زمین یكی از هلی كوپترهای ارتش اسراییل به شهادت رسید و در تاریخ 29/2/1371 در محله چندار واقع در روستای چندار ساوجبلاغ دركنار مزار مادرش به خاك سپرده شد.
[h=2]
گمنام زمین[/h] آن روز که در مدینةالنبی، در زیرزمین هتل العطاس به گوشم رسید که یکی از خبرنگاران تلویزیون در لبنان به شهادت رسیده است، دلم به آنچه رخ داده بود گواهی نداد. پرسیدم: «نامش چه بود؟» نگران بچهها بودم؛ مهدی همایونفر، مصطفی دالایی، مرتضی عسگری و مهدی فلاحتپور. آنها برای فیلمبرداری مجموعهی مستند تلویزیونی «سه نسل آواره» به لبنان رفته بودند. پرسیدم: «نامش چه بود؟» جواب داد: «درست نمیدانم، گویا فلاحی باشد و یا چیزی شبیه به این.» باز هم نه در تخیلم و نه در قلبم، متوجه فلاحتپور نشدم. امکان تحقیق بیشتر نداشتم، اما آن روز را هر چه کردم که این خبر را از یاد ببرم، نشد که نشد: «یک خبرنگار ایرانی... یعنی چه کسی بوده است؟ یعنی بچهها توانستهاند برای فیلمبرداری از عملیات حزبالله به جنوب بروند؟ جرأتش را که دارند... اما این کار که فقط جرأت نمیخواهد. پس چه کسی بوده است؟» بچههای ایرانی دفتر صدا و سیما در بیروت را نیز غالباً میشناختم. در میان آنها هم کسی را با نامی شبیه به این نمییافتم.
فردای آن روز، یکباره حقیقت را دریافتم: «نکند فلاحتپور باشد!» که هم او بود. در رمانها خوانده بودم که در توصیف احوال کسی، بعد از آنکه خبر ناگواری را میشنود، نوشتهاند: «نفس در سینهاش حبس شد» و معنای این جمله را نمیفهمیدم. برای چند لحظه، از شدت شگفتی، نفس در سینهام حبس شد و غمی شیرین در قلبم احساس کردم. و بعد خیلی زود خودم را باز یافتم چرا که خبر از شهادت بود نه مرگ: «یعنی هنوز هم ممکن است؟ بعد از آنکه باب شهادت بر ما مسدود شده است؟ و بعد از این سالها که از پایان جنگ میگذرد؟» و چون دیگرباره به درونم بازگشتم، مهدی را بسیار بزرگتر از آنچه میشناختم باز یافتم، و خودم را بسیار کوچکتر از آنچه میدانستم: «برای مرگ آمادهای؟ هم الان اگر ملکالموت سر رسد و تو را به عالم باقی فرا خواند، هر چند با شهادت، آمادهای؟» دیدم که نه؛ شهوت زیستن مرا به خاک بسته است، چنگ در خاک زده و ریشه دوانده است. و میدانستم که شهدا را پیش از آنکه مرگشان در رسد دعوت میکنند و آنان لبیک میگویند. و تا چنین نشود، اجل سر نمیرسد. این را به تجربه و حضور دریافته بودم. مهدی فلاحتپور عظمت یافت و من، حقیرتر از آنچه دربارهی خویش گمان میبردم ، در حیرت فرو ماندم. صالح گفت: «چقدر دلسنگی!» و من میدانستم که چنین نیست. اما جواب نگفتم. از خودم ناامید شده بودم: «همین است که هست. شکر کن که یکبار دیگر چهرهی حقیقی خودت را در آینهی شهادت مهدی فلاحتپور باز یافتی. شاکر باش!»
مهدی فلاحتپور را از سال 65 میشناختم، از اولین دورهی آموزشی برنامهی «روایت فتح»، از اولین روز تشکیل کلاسها در منظریه. او همآمده بود، همراه با رضا خواجه تاج. قرار بود که من برای آنها «بیان تصویری» درس بدهم. از میان آن جمع سی چهل نفری، چهرهی او و خواجهتاج بیش از همه مرا گرفته بود. فلاحتپور به آدمهای مبتدی نمیمانست... و بعد فهمیدم که از سالها پیش در تبلیغات لشکر 27، فیلمبردار است.
از آن پس تا امروز جز برای مدتی کوتاه با هم بودیم. سه فیلم از آخرین فیلمهای روایت فتح را او فیلمبرداری کرد: «دستهی ایمان از گروهان عابس» _ عابس بن ابی شبیب شاکری _ و بعد از جنگ هم، «با من سخن بگو دوکوهه» و «سراب»، که باز هم فیلمبردار بود. در دانشگاه هنر، رشتهی سینما قبول شد و هشت ماه پیش هم ازدواج کرد. و بالأخره، قرار بود که در مجموعهی جدید روایت فتح هم با هم کار کنیم.
مهربان بود و بسیار لطیف. گلی بود که خار نداشت. نه به آن معنا که کمال مطلق باشد. اینکه میگویند «گل بیخار، خداست» حرفی است بسیار کلیتر از اینکه من میخواهم بگویم. میخواهم بگویم آنهمه لطیف بود و مهربان و متواضع که اگرچه با تو درمیآمیخت و در تو نفوذ میکرد و از تو تأثیر میپذیرفت، دوست میداشت و دوستش میداشتند، اما هیچ دوستی را سراغ نداری که از او آزار دیده باشد. اهل ریا نبود و خودش را بیشتر از آنچه بود نشان نمیداد. و آنهمه بیتکلف بود که خودش را هرگز تحمیل نمیکرد و همه در کنار او فرصت مییافتند که خودشان باشند، در عین آنکه بیاعتنایی هم نمیکرد و با همه گرم میگرفت. عجب نداشت و هر که چنین باشد عظمت مییابد و کرامت، هرچند دیگران در نیابند. نظام پنهان عالم بر این است که آدمهای فارغ از عجب و خودبینی، بزرگی مییابند و محبوب میشوند. بزرگانی چنین، در زمین گمنامند و در آسمان مشهور. و همین خصوصیت حقیقت وجود او را از ما پنهان داشته بود و اصلاً گمان نمیبردیم که چنین برگزیده شود و چنین زیبا به استقبال مرگ برود، آن هم در این روزگار که تجدید عهد دیگر به این سهولت نیست که خودت را به قطار تهران _ خرمشهر برسانی و سر راه در پادگان دوکوهه پیاده شوی. و این برای مردان مرد که جان خویش را وامدار جانبازی مییابند و سر خویش را امانتی میدانند که باید در کربلا مسترد شود، سخت دشوار است.
معلوم میشود که باب شهادت بر همه مسدود نشده و مهم این است که خداوند متاع وجود کسی را خریدنی بیابد. آنگاه راکتهای هواپیماهای اسرائیلی او را پیدا میکنند و مأموریت خود را به انجام میرسانند. سعادت بسیار میخواهد که آدم به دست شقیترین اشقیا یعنی غاصبان سرزمین معراج کشته شود و آن هم اینچنین. اگر آن جیب لباسش که کیف بغلی و کارتهای شناسایی او را در خود محفوظ میداشت پیدا نمیشد، هیچ نشانی از او بر جای نمانده بود. و برای مردانِ مرد کدام مرگ از این زیباتر؟