15 اردیبهشت سالروز شهادت حسین قجه ای فرمانده گردان سلمان فارسی تیپ 27 محمد رسول الله (ص)

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
15 اردیبهشت سالروز شهادت حسین قجه ای فرمانده گردان سلمان فارسی تیپ 27 محمد رسول الله (ص)

[h=1][/h]


[/HR]
15 اردیبهشت ماه سالروز دفع پاتک سنگین دو تیپ زرهی و مکانیزه سپاه سوم ارتش بعث در جاده اهواز خرمشهر توسط گردان سلمان فارسی تیپ 27 محمد رسول الله در سال 1361 است که منجر به شهادت حسین قجه‌ای فرمانده گردان شد.


[/HR] [h=2]
پهلوانی از اصفهان[/h] سردار شهید حسین قجه‌ای، متولد چهاردهم شهریور ماه سال 1337 در شهر اصفهان است. او قهرمان کشتی جوانان کشور بود و بعد از انقلاب مسئولیت محور دزلی سپاه مریوان را بر عهده گرفت. وی سرانجام در پانزدهم اردیبهشت 1361 در عملیات «الی بیت‌المقدس» در حالی که مسئولیت فرمانده گردان سلمان لشکر 27 محمدرسول‌الله (ص) را برعهده داشت، به همرزمان شهیدش و معاونش شهید «محمدرضا موحد دانش» پیوست.
در روزهای نخست اجرای عملیات «الی بیت‌المقدس»، «حسین قجه‌ای» هم‌چنان با معدود نیروهای قادر به رزم خود در حال مقاومت، مقابل یورش‌های پی‌درپی دو تیپ زرهی و مکانیزه دشمن بود، چشم‌های نگران فرماندهان ارشد قرارگاه به نتیجه این تقابل نابرابر دوخته شده بود تا بتوانند برای ادامه عملیات تصمیم‌گیری کنند.
شهید علی بوربور، معاون دوم گردان سلمان فارسی می‌گوید: «نیروهای عراقی حتی تا خاکریز اولی که ما پشت آن مستقر بودیم، جلو کشیده بودند. تا دَم آن خاکریز آمده بودند. وضعیت طوری شده بود که آن‌ها و بچه‌های ما، برای همدیگر نارنجک دستی پرت می‌کردند. اگر عراقی‌ها از وضعیت نابسامان بچه‌های ما در پشت خاکریز مطلع بودند، می‌توانستند بیایند و کاملاً تا پشت خاکریز را بگیرند و اگر پشت خاکریز را می‌گرفتند، آن وقت تا لب کارون، توی آن دشت صاف، کل بچه‌های تیپ ما را می‌دواندند! و در چنین صورتی واقعاً دیگر یک فاجعه به وجود می‌آمد. در آن درگیری، دشمن خیلی به بچه‌ها فشار می‌آورد؛ به طوری که دیگر گلوله کلاشینکف جوابگو نبود. بچه‌ها مدام با آر. پی. جی به سمت دشمن شلیک می‌کردند. فرمانده گردان ما، برادر قجه‌ای می‌دانست که اگر دشمن بتواند گردان سلمان را عقب بزند و نیروهایش را به پشت خاکریز محل استقرار گردان ما بکشاند، قادر خواهد بود به سهولت از آنجا تا شمالی‌ترین نقطه خاکریز که نیروهای دیگر گردان‌های تیپ ما در آنجا مستقر بودند، بکوبد. در نتیجه، نیروهای ما مجبور می‌شدند به کدام طرف فرار کنند؟ به پشت ما، تا بروند سمت رود کارون!»
والله من فقط می‌توانم برادر قجه‌ای را در یک کلمه معرفی کنم و ایشان را خلاصه کنم و آن اینکه او «اسطوره مقاومت» بود

در این صورت، اگر بچه‌های ما در آن دشت هفده کیلومتری حدفاصل جاده آسفالت تا ساحل رود کارون شروع به عقب‌نشینی می‌کردند، ارتش عراق به اتکای زرهی خودش می‌توانست بچه‌های ما را به راحتی تعقیب کند و تا لب رودخانه کارون جلو بیاید.
[h=2]
اسطوره مقاومت[/h] پانزدهم اردیبهشت 1361، به دلیل فشار بیش از حد دشمن به گردان سلمان، فرماندهی تیپ 27 تصمیم گرفت تا باقیمانده نیروهای این گردان را به یک موضع عقب‌تر منتقل کند. برای اجرایی شدن این تصمیم محمدابراهیم همت از طرف فرماندهی تیپ مأموریت پیدا کرد، ضمن حضور در خط گردان سلمان، حسین قجه‌ای را متقاعد کند تا تن به این کار بدهد، اما حسین در برابر این دستور مقاومت کرد و در پاسخ به اصرار زیاد همت گفت: حاجی بگذار حرف آخر را بزنم. من و این بچه‌ها دیشب هم‌قسم شدیم خودمان را به خرمشهر برسانیم. برای ما عقب‌نشینی هیچ مفهومی ندارد! آری حسین قُجه‌ای قسم خورده بود تا به همراه نیروهایش به خرمشهر برسد، اما اگر جسم خاکی حسین به خرمشهر نرسید، قطعاً روح او همراه رزمندگان وارد خرمشهر شد.
علی بوربور لحظات آخر حسین قجه‌ای را این‌گونه روایت کرده است: «لحظاتی که عراق پاتک می‌کرد، برادر قجه‌ای اصلاً آرام و قرار نداشت، مثل پروانه دور بچه‌ها می‌گشت و از آن‌ها مواظبت می‌کرد. روز سوم یا چهارم عملیات بود که یک دستگاه بی‌. ام. پی و یک دستگاه تانک دشمن خیلی ما را اذیت می‌کردند. حسین خودش آر. پی. جی را گرفت و رفت هر دو دستگاه تانک عراقی‌ها را منهدم کرد.»
والله من فقط می‌توانم برادر قجه‌ای را در یک کلمه معرفی کنم و ایشان را خلاصه کنم و آن اینکه او «اسطوره مقاومت» بود. این مرد در طی آن یک هفته‌ای که ما در خاکریز کنار جاده آسفالت اهواز ‌خرمشهر بودیم، خدا شاهد است یک شب نخوابید. حتی یک وعده غذا را ننشست، بخورد. هیچ‌کدام از بچه‌ها ندیده بودند او یک وعده غذایش را بنشیند توی سنگر و بخورد. بعضی مواقع که بچه‌ها قوطی کمپوتی باز می‌کردند و به او می‌دادند، همان‌طور که داشت برای سرکشی به نیروها به این طرف و آن طرف می‌رفت، آن را توی راه می‌خورد.
مدام در جلوی دشمن بود و آر. پی. جی می‌زد. آنقدر آر. پی. جی زد که خدا شاهد است که گوش‌هایش کر شد و از آن‌ها خون می‌آمد.
یا می‌دیدیم دارد آن جلو با آر. پی. جی به دشمن حمله می‌کند، یا اینکه مشغول سرکشی به بچه‌ها است. واقعاً این مرد زحمت کشید و من فکر نمی‌کنم توی هیچ گردانی نظیر چنین کسی پیدا شود که این‌طور فعالیت کرده باشد.

دنیا و آخرت خودتان را خراب نكنید! سعی كنید باعث افتخار جامعه باشید نه این كه سربار جامعه شوید

بار آخری که آر. پی. جی را مسلح کرد و از خاکریز بالا رفت، هنوز دست نشانه‌گیری نکرده بود که با اصابت گلوله تک‌تیرانداز عراقی از بالای خاکریز به پایین پرت شد. گلوله دشمن درست وسط سر برادر قجه‌ای اصابت کرده، پیشانی‌اش را متلاشی کرده بود و صورت زیبای او را غرق خون کرد. لحظاتی بعد جسم مجروح و خسته حسین در کنار خاکریز برای همیشه آرام گرفت.
[h=2]
درسی با یک سیخ کباب[/h] یکی از نزدیکان شهید تعریف می‌کند: چند روزی از شهادت حسین گذشته بود که در حال چسباندن اعلامیه‌های او به دیوارهای شهر بودیم. مردی تا چشمش به تصاویر حسین افتاد، بغضش تركید، زد زیر گریه و گفت: خاطره‌ای از او دارم كه هر وقت به یادم می‌آورم، جگرم آتش می‌گیرد.
یك شب با چند تا از دوستانم، كنار زاینده رود، بساط عیش و نوش و مسكرات و مواد مخدر راه انداخته بودیم كه یک‌دفعه صدای پایی به گوشمان خورد و فردی را در تاریكی دیدیم که داشت به طرف ما می‌آمد. تا آمدیم وسایل را جمع كنیم آن مرد مرا به نام صدا زد و خیلی خونسرد گفت كه راحت باشید.
جلوتر كه آمد، دیدم حسین قجه ای است، زیاد از او شنیده بودم. خیلی ترسیدم، دوستانم هم همین طور. از خجالت و ترس سرمان را پایین انداخته بودیم اما او برادرانه گفت كه بنشینیم و به كاری كه می‌کردیم ادامه بدهیم. مانده بودیم چه كار كنیم.
آمد نشست كنارمان و یك سیخ كباب برداشت و شروع كرد به خوردن، درحالی‌که به تك تك ما اشاره می‌کرد، گفت: من كباب می‌خورم و شما مشغول شرب خمر و اعتیاد خود باشید تا ببینیم كه كداممان عاقبت به خیر می‌شویم و ادامه داد: اگر بخواهم دستگیرتان كنم، برایم كاری ندارد؛ خودتان هم می‌دانید كه از عهده‌اش برمی آیم اما شما را به خدا قسم می‌دهم كه به جوانی خودتان رحم كنید و دست از این كارها بكشید.
دنیا و آخرت خودتان را خراب نكنید! سعی كنید باعث افتخار جامعه باشید نه این كه سربار جامعه شوید.
بگذارید دیگران ما را سرمشق قرار دهند نه این كه اعمال ما را ملامت كنند... واقعاً شرمنده‌اش شدیم، بلند شد كه برود نگذاشتیم. همه وسایل معصیت و مشروبات را با دست خود از بین بردیم، بعد او خداحافظی كرد و رفت...

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، حسین قُجه‌ای فرمانده محور دزلی در سال 1337 در زرین شهر متولد شد. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد و فرماندهی عملیات سپاه مریوان و دزلی را برعهده گرفت و ماه‌ها با ضدانقلاب جنگید. سرانجام در سن 24 سالگی در عملیات بیت المقدس به یاران شهیدش پیوست.


"شهید حسین قُجه‌ای در کردستان، فرمانده‌ محور دزلی بود و همیشه کومله‌ها را زیر نظر داشت، آنها از حسین ضربه‌های زیادی خورده و به همین دلیل برای سرش جایزه گذاشته بودند.

کومله ها یک روز سر راه حسین کمین گذاشتند. او پیاده بود، وقتی متوجه کمین کومله‌ها شد، سریع روی زمین دراز کشید و سینه خیز و خیلی آهسته خودش را به پشت کمین کشید و فردی را که در کمینش بود به اسارت درآورد و به او گفت: حالا من با تو چکار کنم؟ جوان کومله گفت: نمی‌دانم، من اسیر شما هستم. حسین گفت: اگر من اسیر بودم، ‌با من چه می‌کردی؟ کومله گفت: تو را تحویل دوستانم می‌دادم و 20 هزار تومان جایزه می‌گرفتم. حسین گفت: اما من تو را آزاد می‌کنم.

سپس اسلحه او را گرفته و آزادش کرد. آن شخص، فردای آن روز حدود 30 نفر از کومله‌ها را پیش حسین آورد و تسلیم کرد آنها همه از یاران حسین در جنگ تحمیلی شدند."

********************
امر به معروف و نهی از منکر در خفا


یکی از همرزمان شهید قُجه‌ای درباره زمانی که وی فرماندهی سپاه زرین شهر را بر عهده داشت، تعریف می‌کند: "حسین ابهت خاصی داشت. قدرت بدنی در کنار رفتار متین و با وقارش شخصیتی به او بخشیده بود، طوری که اراذل و اوباش منطقه از او هراس داشتند. گاهی عده‌ای از آنها را جمع می‌کرد و شبانه به مقر سپاه می‌آورد. کنارشان روی زمین می‌نشست و نصیحتشان می‌کرد. وقتی از او پرسیدم چرا آنها را در تاریکی شب به مقر سپاه می‌آوری؟ پاسخ داد که اگر در روز روشن و جلوی مردم اینها را به اینجا بیاوریم، خجالت زده می‌شوند و ضربه می‌خورند."

********************
دفتر اعمال


در خاطره ای دیگر از شهید قجه ای از زبان نزدیکانش آمده است:‌ "حسین معمولاً شبها یکی دو ساعت ورزش می‌کرد. آن هم ورزش‌های سنگین. هفته‌ای یکی دو بار فاصله پادگان غدیر اصفهان تا زرین‌شهر را از میان کوه‌ها پیاده طی می‌کرد. طی این مسیر، 24 ساعت طول می‌کشید. گاهی هم به کوه می‌رفت و در آنجا به مناجات می‌پرداخت. او دفترچه یادداشتی داشت که اکثر دوستانش آن را به خاطر دارند. صفحات داخل آن را به جدول‌های محاسبه نفس و گناهان یومیه تبدیل کرده بود. او هر روز کارهای خود را بررسی می‌کرد و از نفس خویش حساب می‌کشید. به محض اینکه بحثی پیش می‌آمد، سریع داخل جدول‌ها علامت می‌زد و شب که می‌شد با بررسی آنها سعی می‌کرد در روزهای بعد میزان حسناتش را بالا ببرد؛ با نگاهی به این دفتر، بعضی از اعمال او را از نظر می‌گذرانیم:

«سکوت در برابر باطل! شب 58/10/1 در تاکسی سوار شدم ترانه گذاشته بود، اخطار نکردم که راننده ضبط را خاموش کند.
بی نظمی‌در کار: روز شنبه بدون اینکه کار مثبتی انجام دهم گذشت...، نماز بدون وقت: شب هنگامی که اذان می‌گفتند در جایی مستقر نبودم، نتوانستم نمازم را سر وقت به جا بیاورم ...
....شنبه ظهر خیلی ناراحت بودم، هر شخص آگاه و فهمیده در اوج ناراحتی به نماز می ایستد تا آرامش پیدا کند، ولی چون من این شناخت را ندارم، ناراحتیم باعث شد که نماز بی روح بخوانم.
.....چهارشنبه، نماز بدون وقت: ظهر چون سر پست نگهبانی بودم، نتوانستم سر وقت نماز بخوانم.
.....نماز بدون وقت مغرب: چون برای آموزش به پادگان رفته بودم، هنگام برگشتن، اذان گفته بودند، نمازم دیر شد......
..... نماز بی روح: روز چهارشنبه به قدری گرفته و در خود فرو رفته بودم که یادم رفت رکعت چندم را می‌خوانم.
برخورد با مردم: 58/2/8 به علت تاثیر ناراحتی از زخمی بودن هاشم سلیمیان و حرف گوش نکردن او کمی در خانه ناراحتی کردم.

.....روز چهارشنبه برخورد با مردم: چون یکی از دوستان روی عهد و پیمان خود سستی کرده بود، ناراحت بودم و حتی وقتی سعی کردم، نتوانستم بخندم، چون حق داشتم و رنج می بردم.
اخلاق و رفتار روز دوشنبه......با مادرم سر اشتباهی که کرده بود ناراحتی کردم و بعد از یکی دو ساعت معذرت خواستم و با بچه برادرم هم تند صحبت کردم. باید سعی کنم تکرار نشود.»

روحش شاد و یادش پررهرو
:Gol:شادی روح
شهدا صلوات :Gol: