مناظرات اصحاب معصومین(ع)
تبهای اولیه
بنام خداوند متعال:Gol:
سلام علیکم
همانطور که بعضی از همکاران و کاربران در جریان بودید تاپیکی ایجاد شد به نام مناظرات معصومین(ع) که الحمدالله استقبال خوبی از این موضوع شد،بعد از پایان تاپیک مناظرات معصومین(ع) با تاپیک مناظرات اصحاب معصومین(ع) همراه همراه هستیم امیدوارم که مطالب برای دوستان مفید واقع گردد!
لینک تاپیک مناظرات معصومین(ع) رادر اینجا قرار می دهم تا دوستانی که مطالعه نکردن استفاده کنند.
تاپیک مناظرات معصومین(ع)
در پناه قرآن و عترت موفق و پیروز باشید:Gol:
مناظره شاگرد امام باقر(ع) با منكران
امام باقر ـ علیه السلام ـ یكی از شاگردانش به نام «ابوالجارود» را واسطه قرار داد تا مناظره زیر را با منكران پسر بودن حسن ـ علیه السلام ـ و حسین ـ علیه السلام ـ نسبت به پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ انجام دهد.
ابوالجارود: بنیامیّه و پیروانش اعتقاد دارند كه امام حسن ـ علیه السلام ـ و امام حسین ـ علیه السلام ـ فرزندان امیر مؤمنان ـ علیه السلام ـ و حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ هستند و نسبتی با رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ ندارند!
امام باقر ـ علیه السلام ـ : در ردّ آنها چگونه با آنها مناظره كردی؟
ابوالجاورد: به آنها گفتم خداوند در قرآن میفرماید:
«وَ مِنْ ذُرِّیَّتِهِ داوُدَ وَ سُلَیْمانَ ... وَ زَكَرِیَّا وَ یَحْیى وَ عِیسى...»[1]؛ یعنی و از دودمان ابراهیم ـ علیه السلام ـ، داود و سلیمان ... و زكریا و یحیی و عیسی و... است.
عیسی ـ علیه السلام ـ كه پدر نداشت، خداوند از طریق مادرش مریم ـ سلام الله علیها ـ او را از فرزندان ابراهیم ـ علیه السلام ـ دانسته است.
و نیز بر آنها احتجاج كردم به آیه مباهله كه خداوند میفرماید:
«قُلْ تَعالَوْا نَدْعُ أَبْناءَنا وَ أَبْناءَكُمْ وَ نِساءَنا وَ نِساءَكُمْ...»[2]؛ یعنی بگو (به منكران نبوت پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از مسیحیان نجران) ما فرزندان خود را، شما هم فرزندان خود را، و ما زنان خود را و شما نیز زنان خود را دعوت به مباهله كنیم.
كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ طبق فرمان این آیه، امام حسن ـ علیه السلام ـ و امام حسین ـ علیه السلام ـ را به عنوان پسران خود برای مباهله با گروه مسیحی آورد.
امام باقر ـ علیه السلام ـ : آنها چه گفتند؟
ابوالجارود: آنها گفتند: گاهی فرزند دختر، فرزند به حساب میآید ولی نه فرزند صلبی (كه از نسل او حساب شوند).
امام باقر ـ علیه السلام ـ : ای ابوالجارود! سوگند به خدا آیهای از قرآن را میآورم كه از آن فهمیده میشود كه امام حسن ـ علیه السلام ـ و امام حسین ـ علیه السلام ـ فرزندان رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ از صلب او بودند و جز كافر، كسی قدرت بر انكار آن ندارد.
ابوالجارود: آن آیه كدام است؟
امام باقر ـ علیه السلام ـ : « حُرِّمَتْ عَلَیْكُمْ أُمَّهاتُكُمْ وَ بَناتُكُمْ وَ اَخَواتُكُمْ ... وَ حَلائِلُ اَبْنائِكُمُ الَّذِینَ مِنْ اَصْلابِكُمْ ...»؛[3] یعنی: حرام شده بر شما مادرانتان و دختران، و خواهران و... و هم چنین همسرهای پسرانتان كه از صُلب (نسل) شما هستند.
ای ابوالجارود! از منكران بپرس، آیا ازدواج رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ با همسران امام حسن ـ علیه السلام ـ و امام حسین ـ علیه السلام ـ جایز است؟ اگر در پاسخ گفتند: آری، دروغ میگویند، و اگر گفتند: جایز نیست، ثابت میشود كه سوگند به خدا امام حسن ـ علیه السلام ـ و امام حسین ـ علیه السلام ـ پسران صُلبی پیامبرند؛ و همسران آنها بر آن حضرت ـ صلّی الله علیه و آله ـ حرام نبودند مگر به خاطر پیوند صُلبی امام حسن ـ علیه السلام ـ و امام حسین ـ علیه السلام ـ كه با پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ دارند.
_______________
[1] انعام، 84 و 85.
[2] آل عمران، 61.
[3] نساء، 23.
احتجاج طبرسي، ج 2، ص 58 و 59
اندیشه قم
مناظره حضرت زينب(س) با يزيد
چون اسیران اهل بیت ـ علیهم السلام ـ وارد كاخ یزید شدند و در گوشهای كه در نظر گرفته شده بود، قرار گرفتند یزید دستور داد تا سر مطهر امام حسین ـ علیه السلام ـ را در میان طشتی نهادند. لحظهای بعد او با چوبی كه در دست داشت به دندانهای امام ـ علیه السلام ـ میزد و اشعاری را «كه عبدالله بن زِبَعری سهمی» در زمان كافر بودن خود گفته بود و یادآور كینههای جاهلی بود خواند و چنین گفت:
لِیتَ أشیاخی بِبَدْرٍ شَهِدُوا جَزَعَ الخَزرَج مِنْ وَقعِ الاَسَلِ
لَاَهَلّوُا و استَهَلُّوا فَرَحاً ثُمَّ قالوا یا یزیدُ لا تَشَلُ
فَجَزَیناهُمْ بِبَدْرٍ مِثلُها وَ اَقَمنا میل بَدرٍ فَاعْتَدل[1]
ترجمه: «كاش بزرگان من كه در بدر حاضر بودند و گزند تیرهای قبیله خزرج را دیدند، امروز در این مجلس حاضر بودند و شادمانی میكردند و انتقام خود را از آنان گرفتیم... .»
زینب ـ سلام الله علیها ـ چون این سخنان یاوه را از یزید شنید، همچون شیری شرزه خروشید و با قدرت و شهامت تمام چنین پاسخ داد:
ـ یزید! چنین میپنداری كه چون اطراف زمین و آسمان را بر ما تنگ گرفتی و ما را به دستور تو مانند اسیران از این شهر به آن شهر بردند، ما خوار شدیم و تو عزیز گشتی؟
ای پسر آزاد شدگان![2] آیا این عدالت است كه زنان و دختران و كنیزكان تو در پس پرده عزّت بشینند و تو دختران پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ را اسیر كنی و پرده حرمت آنان را بدری و آنان را بر پشت شتران از این شهر به آن شهر بدون سرپرست و محرمی بگردانی؟
میگوئی كاش پدرانم كه در جنگ بدر كشته شدند اینجا بودند و هنگام گفتن این جمله با چوب، به دندان پسر پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ میزنی؟ ابداً به خیالت نمیرسد كه گناهی كردهای و رفتار زشتی مرتكب شدهای! بیجهت شادی مكن! چون بزودی در پیشگاه خدا حاضر خواهی شد، آن وقت است كه آرزو میكنی كاش كور و لال بودی و این روز را نمیدیدی.
و اما آن كسی كه تو را چنین به ناحق برگردن مسلمانان سوار كرد (یعنی معاویه) در محكمه الهی حاضر خواهد شد. روزی كه داد خواه، محمد ـ صلّی الله علیه و آله ـ ، دادستان خدا، و دست و پای شما گواه جنایات شما در آن محكمه باشد. در آن روز خواهی دانست كه تو بدبختتری یا پدرت معاویه.
یزید! ای دشمن خدا! و پسر دشمن خدا! سوگند به خدا تو در دیده من ارزش آن را نداری كه سرزنشت كنم و كوچكتر از آن هستی كه تحقیرت نمایم.
اگر گمان میكنی با كشتن و اسیر كردن ما سودی به دست آوردهای و به زودی خواهی دید آنچه سود میپنداشتی جز زیان نیست. آن روز جز آنچه كردهای حاصلی نخواهی داشت، آن روز تو پسر زیاد را به كمك میخوانی و او نیز از تو یاری میخواهد! تو و پیروانت در كنار میزان عدل خدا جمع میشوید، آن روز خواهی دانست بهترین توشه سفر كه معاویه برای تو آماده كرده است این بود كه فرزندان رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ را كشتی. به خدا قسم من جز از خدا نمیترسم و جز به او شكایت نمیكنم. هركاری میخواهی بكن! هر نیرنگی كه داری به كار زن! هر دشمنی كه داری نشان بده! به خدا این لكه ننگ كه بر دامن تو نشسته است هرگز سترده نخواهد شد.
سپاس خدای را كه كار سروران جوانان بهشت (یعنی امام حسن ـ علیه السلام ـ و امام حسین ـ علیه السلام ـ) را به سعادت پایان داد و بهشت را برای آنان واجب ساخت. از خدا میخواهم رتبههای آنان را فراتر برد و رحمت خود را بر آنان بیشتر گرداند. چون سرپرست و یاوری تواناست.[3]
سكوتی مرگبار سراسر كاخ را فراگرفت، یزید كه ناتوانی خود و قدرت حریف را دید و آثار ناخوشایندی را در چهره حاضران دید، گفت: «خدا بكشد پسر مرجانه را، من راضی به كشتن حسین نبودم!...».
______________________
[1] [2] . وقتی پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ مكه را فتح كرد، بزرگان قریش و در رأس آنان ابوسفیان، جدّ یزید، از گذشته خود پشیمان شدند و ترسیدند كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ آنان را مجازات كند، ولی حضرت ـ صلّی الله علیه و آله ـ به آنان فرمود: «بروید، شما آزاد شدگانید.» زینب ـ سلام الله علیها ـ با این بیان اشاره به آن عفو بزرگ جدّ خود در مورد جدّ یزید نمود.
[3] . ابن ابی طیفور، همان كتاب، ص 12ـ23.
اندیشه قم
مناظره حضرت زينب(س) با ابن زياد
آن روز «عبیدالله بن زیاد» در كاخ خود دیدار عمومی ترتیب داده بود و دستور داده بود تا سر بریده امام حسین ـ علیه السّلام ـ را در برابرش بگذارند. آنگاه زنان و كودكان را وارد كاخ نمودند.
زینب كبری ـ سلام الله علیها ـ در حالی كه كم ارزشترین لباسهای خود را به تن داشت در حالی كه زنان و كنیزان اطراف او را گرفته بودند، به صورت ناشناس وارد مجلس شد و بیاعتنا به دستگاه ابن زیاد، درگوشهای نشست. عبیدالله چشمش به او افتاد و شكوه و متانت او توجه ابن زیاد را به خود جلب كرد. پس پرسید: «این زن كه خود را كنار كشیده و دیگر زنان گردش جمع شدهاند كیست؟»
زینب پاسخ نگفت. عبیدالله سؤال خود را تكرار كرد. یكی از كنیزان گفت: «او زینب ـ سلام الله علیها ـ دختر فاطمه دختر پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ است.»
عبیدالله رو به زینب كرد و گفت: «ستایش خدا را كه شما خانواده را رسوا ساخت و كشت و نشان داد كه آنچه میگفتید دروغی بیش نبود.»[1]
زینب پاسخ داد: «ستایش خدا را كه ما را به واسطه پیامبر خود (كه از خاندان ماست) گرامی داشت و از پلیدی پاك گردانید. جز فاسق رسوا نمیشود و جز بدكار، دروغ نمیگوید، و بد كار ما نیستیم بلكه دیگرانند (یعنی تو و پیروانت هستید) و ستایش مخصوص خداست.»[2]
ـ دیدی خدا با خاندانت چه كرد؟
ـ جز زیبایی ندیدم! آنان كسانی بودند كه خدا مقدّر ساخته بود كشته شوند و آنها نیز اطاعت كرده و به سوی آرامگاه خود شتافتند و بزودی خداوند تو و آنان را (در روز رستاخیز) با هم روبرو میكند و آنان از تو، به درگاه خدا شكایت و دادخواهی خواهند كرد، اینك بنگر كه آن روز چه كسی پیروز خواهد شد، مادرت به عزایت بنشیند ای پسر مرجانه!
ابن زیاد از این جملات صریح و تند زینب كبری ـ سلام الله علیها ـ بسیار خشمگین شد و خواست تصمیم سوئی بگیرد ولی یكی از حاضران به نام «عمرو بن حُرَیث» گفت: «امیر! این یك زن است و كسی زن را به خاطر سخنانش مؤاخذه نمیكند.»
ابن زیاد بار دیگر خطاب به زینب ـ سلام الله علیها ـ گفت: «خداوند دلم را با كشته شدن برادر نافرمانت حسین و خاندان و لشكر سركش او شفا داد.»
زینب ـ سلام الله علیها ـ فرمود: «به خدا قسم مهتر مرا كشتی، نهال مرا قطع كردی و ریشه مرا در آوردی، اگر این كار مایه شفای توست، همانا شفا یافتهای.»
پسر زیاد كه تحت تأثیر شیوایی كلام زینب قرار گرفته بود، با خشم و استهزاء گفت: «این هم مثل پدرش علی سخن پرداز است؛ به جان خودم پدرت نیز شاعر بود و سخن به سجع میگفت.»
زینب فرمود: «زن را با سجع گویی چه كار؟» (حالا چه وقت سجع گفتن است؟)[3]
باری عبیدالله بن زیاد انتظار داشت، زینب مصیبت زده و عزیز از دست داده، با یك طعنه، به زانو در آید، اشك بریزد و عجز و لابه كند! اما زینب شیر دل ـ سلام الله علیها ـ كه شجاعت و شهامت و وضاحت را از پدرش علی ـ علیه السلام ـ به ارث برده بوده، سخنان او را درهم شكست و غرورش را در هم كوبید.
به راستی، در تاریخ بشر كدام زنی را میتوان یافت كه شش یا هفت برادر او را كشته باشند، پسری از وی به شهادت رسیده باشد، ده نفر از برادر زادگان و عمو زادگان او را از دم تیغ گذرانده باشند و سپس او را با همه خواهران و برادر زادگان اسیر كرده باشند، آنگاه بخواهد در حال اسیری و گرفتاری از حق خود و شهیدان مكتب پدر و برادرش دفاع كند؟!
_________________
[1] . الحمدْ للهِ الذی فَضَحَكُم وَ قَتَلَكُمْ و أكذَبَ اُحدوثَتَكُم.
[2] . اِنما یُفتَضِحُ الفاسِقُ و یُكذِبُ الفاجِرُ و هْوَ غَیرُنا و الحمدُ للهِ. (شیخ مفید، الارشاد، قم مكتبه بصیرتی، ص 244).
[3] . سید بن طاووس، اللهوف فی قتلی الطفوف، قم، منشورات مكتبه الدّاوری، ص 68.
مهدی پیشوایی-سیره پیشوایان،ص197
اندیشه قم
مناظره فضه با مرد گمشده
وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ یَعْلَمُونَ»[1] یعنی اول سلام كن و سپس حالم را بپرس. پس به او سلام كردم و گفتم: گفت: « مَنْ یَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ مُضِلٍّ»[2]یعنی كسی را كه خداوند هدایت نماید، هرگز گمراهی ندارد. دانستم كه از قافلهاش باز مانده است.
پرسیدم: «انسان هستی یا از طائفه جن میباشی؟»
گفت: « یا بَنِی آدَمَ خُذُوا زِینَتَكُمْ»[3]دانستم كه از نسل بشر است.
پرسیدم: «از كجا میآیی؟»
گفت: « یُنادَوْنَ مِنْ مَكانٍ بَعِیدٍ» [4] دانستم كه از راه دوری میآید.
پرسیدم: «به كجا میروی؟»
گفت: « وَ لِلَّهِ عَلَى النَّاسِ حِجُّ الْبَیْتِ»[5] دانستم كه قصد حج دارد.
پرسیدم: «چند روز است كه از قافله دور افتادهای؟»
گفت: « وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَیْنَهُما فِی سِتَّهِ أَیَّامٍ» [6] دانستم كه شش روز است در بیابان سرگردان است.
سؤال كردم: «آیا گرسنه نشدهای؟»
گفت: « وَ ما جَعَلْناهُمْ جَسَداً لا یَأْكُلُونَ الطَّعامَ»[7] یعنی خداوند بدنی را خلق نكرده كه احتیاج به غذا نداشته باشد. پس دانستم كه گرسنه است.
لذا به وی مقداری غذا دادم و گفتم: «سریعتر برو و شتاب كن. شاید به قافلهای برسیم.»
گفت: « لا یُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ وُسْعَها»[8] دانستم كه بیش از این قدرت راه رفتن ندارد.
گفتم: «آیا میخواهی بر پشت حیوان من و ردیف من سوار شوی؟»
گفت: « لَوْ كانَ فِیهِما آلِهَهٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا»[9] دانستم كه كراهت دارد، پشت سر من سوار شود، لذا من پیاده شدم و او را به جای خود سوار كردم.
او در مقام تشكر گفت: « سُبْحانَ الَّذِی سَخَّرَ لَنا هذا»[10] یعنی پاك و منزه است خداوندی كه این حیوان را مسخر من قرار داد.
هنگامی كه به قافله او رسیدیم به او گفتم: «آیا تو را در این قافله دوست و یا قومی هست؟»
گفت: « یا داوُدُ إِنَّا جَعَلْناكَ خَلِیفَهً فِی الْأَرْضِ» [11] « وَ ما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ»[12] « یا یَحْیى خُذِ الْكِتابَ» [13] « یا مُوسى إِنِّی أَنَا رَبُّكَ» [14] دانستم كه چهار آشنا دارد میان قافله به نامهای داوود و محمد و یحیی و موسی. سپس بلافاصله چهار جوان خود را به او رسانیدند.
گفتم: «این جوانان چه نسبتی با تو دارند؟»
گفت: « الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَهُ الْحَیاهِ الدُّنْیا» [15]دانستم كه آنها فرزندان او میباشند.
چون آنها آمدند و دست او را بوسیدند، این آیه را خواند: « یا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَیْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِیُّ الْأَمِینُ»[16] دانستم كه میگوید پاداشی به من عطا كنند. پس فرزندانش چیزی به عنوان هدیه به من دادند.
آن زن در آخر این آیه را خواند: « وَ اللَّهُ یُضاعِفُ لِمَنْ یَشاءُ»[17] دانستم كه میگوید احسان بیشتری در حق من نمایند. پس فرزندانش چیزهای دیگری نیز بر آنچه داده بودند افزودند. من از آنان پرسیدم: «این زن كیست؟ و چگونه به این مقام والا رسیده است كه تمام كلامش قرآن است؟!»
گفتند: «او مادر ما و نامش«فضّه» است و خادمه حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) بوده و مدّت بیست سال است كه جز به آیات قرآن سخن نمیگوید.»
_____________
[1] . سوره زخرف، آیه89.
[2] . سوره زمر، آیه37.
[3] . سوره اعراف، آیه31.
[4] . سوره فصلت، آیه44.
[5] .سوره آل عمران،آیه 97.
[6] . سوره ق، آیه38.
[7] . سوره انبیاء، آیه8.
[8] . سوره بقره، آیه286.
[9] . سوره انبیاء، آیه22.
[10] . سوره زخرف، آیه13.
[11] . سوره ص،آیه26.
[12] . سوره آل عمران، آیه144.
[13] . سوره مریم، آیه12.
[14] . سوره طه،آیه11و12.
[15] . سوره كهف، آیه46.
[16] . سوره قصص، آیه26.
[17] . سوره بقره، آیه261.
ابن شهرآشوب - مناقب،ج3،ص391-392
اندیشه قم
مناظره پيرمرد شيعه با معاويه
جابر بن عبدالله انصاری گوید:
روزی به شام سفر كرده بودم و در آنجا معاویه و دو پسرش خالد و یزید و نیز با عمرو بن العاص ملاقات كردم. ناگاه مردی سالخورده كه از طرف عراق میآمد نمودار شد. او پیری فرتوت بود كه كمربندی از لیف خرما بر میان بسته و نعلی از لیف خرما در پای داشت و لباسی بسیار مندرس بر تن داشت و دیدگانش فرو رفته بود.
معاویه گفت: خوب است كه این پیرمرد را به حرف بگیریم و اندكی تفریح كنیم.
معاویه: ای شیخ! از كجا میآیی و به كجا میروی؟
پیرمرد: پاسخی نداد.
عمرو بن العاص: ای پیرمرد! چرا به سؤال امیرالمؤمنین پاسخ نگفتی؟
پیرمرد: خداوند ما را پس از بیرون آمدن از جاهلیت تحیت و درودی غیر از آنچه معاویه گفت قرار داده است.
معاویه: ای شیخ! راست گفتی و من خطا كردم. السلام علیك یا شیخ!
شیخ: علیكم السلام.
معاویه: از كجا میآیی و به كجا میروی؟
شیخ: از عراق میآیم و به بیت المقدس میروم.
معاویه: چه خبر از عراق؟
شیخ: به خیر و بركت.
معاویه: گفتی كه از كوفه و از ارض غری میآیی؟
شیخ: «غری» كدام است؟!
معاویه: جایگاه ابوتراب.
شیخ: ابوتراب كیست؟!
معاویه: علی بن ابیطالب است.
شیخ: ای معاویه! خداوند دماغ تو را به خاك بمالد و دهانت را بشكند و پدر و مادرت را لعنت كند چرا نمیگویی: امام عادل و پناه مردم و سلطان دین و كشنده مشركین و شمشیرِ كشیده خدا و پسر عمّ رسول الله ـ صلّی الله علیه و آله ـ و شوهر بتول و تاج فقهاء و كنز فقراء و پنجمین از اصحاب كساء و شیر غالب و پدر حسن ـ علیه السلام ـ و حسین ـ علیه السلام ـ امیر المؤمنین علی بن ابیطالب ـ علیه السلام ـ ؟[1]
معاویه: ای شیخ! چنان میبینم كه خون و گوشت تو، با گوشت و خون علی آمیخته است اگر او بمیرد تو فاعل امری نباشی و كاری نتوانی كنی.
شیخ: خداوند مرا به حرمان او مبتلا نكند و حزن مرا بعد ازاو بزرگ دارد و لكن دانسته باش كه خداوند سید و آقای مرا نمیراند تا از فرزندان او یكی را برپا نكند و حجت جهانیان نفرماید.
معاویه: ای شیخ! هیچ چیز از بهر خویش به جای گذاشتهای.
شیخ: راه راست را نشان دادهام از برای كسی كه خواهد.
عمر بن عاص: ای معاویه! گویا این مرد تو را نمیشناسد كه این گونه سخن میگوید و جسارت روا میدارد.
معاویه: ای شیخ! مرا میشناسی؟ شیخ: نه.
معاویه: من پسر ابوسفیان، شجره زكیّه و شاخههای علیّه و سیّد و آقای بنی امیه هستم.
شیخ: ای معاویه! بلكه تو همان كسی هستی كه در زبان خدا و رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ به «لعین» نامیده شدهای و مقصود از شجره ملعونه در قرآن توئی و عروق خسیسه توئی و توئی كه ظلم كردی بر نفس خود و خدایت را كفران ورزیدی.
توئی آن كسی كه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در مورد تو فرمود: «خلافت حرام است بر پسر ابوسفیان» و تویی گناه كار و پسر گناه كار و پسر هند جگر خوار و آن گردن كش طاغی كه ظلم و ستم او بندگان خدا را فراگرفت.
معاویه از شدت عصبانیت سرخ شد و رگهای گردنش معلوم گشت و دست به قبضه شمشیر برد و آهنگ او كرد ولی خشم خود را كنترل كرد و گفت: اگر نه این بود كه عفو خوب و ستوده بود سرت را بر میگرفتم. هان ای شیخ! چه میبینی اگر سر از بدنت بردارم؟
شیخ با كمال آرامش جواب داد: آن وقت به كمال سعادت میرسم و تو غایت شقاوت را درك خواهی كرد.
معاویه نگریست كه در قتل پیر فرتوت كه امروز و یا فردا بدرود جهان خواهد گفت فائدهای نیست، لذا سخن خود را گردانید و گفت: ای شیخ! روزی كه علی عثمان را كشت كجا بودی؟
شیخ: به خدا قسم علی ـ علیه السلام ـ عثمان را نكشت. اگر علی قصد كشتن او را داشت هرگز به مكر و حیله متوسل نمیشد بلكه با شمشیر برنده و بازوهای نیرومندش او را تباه میساخت ولی علی ـ علیه السلام ـ در آن هنگام به حكم وصیت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ خاموش بود.
معاویه: ای شیخ! آیا در صفین حاضر بودی تا خون ریزیهای علی را ببینی؟
شیخ: حاضر بودم و چه بسیار كودكان را از سپاه تو یتیم كردم و چه بسیار زنان را بیوه نمودم و مانند شمشیر غضبناكی گاهی با تیر و گاهی با نیزه رزم میكردم و هفتاد و سه تیر به سوی تو رها كردم. دو تیر به سپر تو فرود آمد و دو تیر بر سجدهگاهت و دوتیر بر بازوی تو كه اگر جامه باز كنی نشان آن دیده میشود.
معاویه: آیا در جنگ جمل حاضر بودی هنگامی كه علی با عایشه، همسر محترم رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ جنگ میكرد؟ راستی در جمل حق با كه بود؟
شیخ: حق با علی بود.
معاویه: مگر خداوند نفرموده بود: «اَزواجُهُ اُمَّهاتُهُم»[2] زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مادرهای این امتاند و پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ عایشه را ام المؤمنین میفرمود. پس چرا علی با عایشه جنگ كرد؟
شیخ: مگر خدا به عایشه و دیگر زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نفرمود: «وَ قَرْنَ فی بُیُوتِكُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبرُّجَ الجَاهِلِیَّهِ الاُولَی»[3] ای زنان پیامبر! در خانههایتان بمانید و تبرّج و خودنمائی زنان زمان جاهلیت را مرتكب نشوید.
ولی از بین زنان پیغمبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فقط عایشه بود كه فرمان خدا را نپذیرفت و خانه را رها كرد و با عده فراوانی از نامحرمان به قانون جاهلیت بیرون شد و بر امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ خروج كرد.
مگر پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ نفرموده بود: «أنتَ یا عَلِیُّ خَلیفَتی عَلی نِسوانی وَ طَلاقُهُن بِیَدِكَ» یا علی! تو پس از من خلیفه من و سرپرست زنان من هستی و مختاری كه آنان را از طرف من (وكالتاً) طلاق دهی. با این وجود عایشه چندین مرتبه فتنه بر پا كرد تا خون مسلمانان ریخته شود و اموال آنان پایمال گشت.
لعنت خدا بر ستمكاران. همانا عایشه ستمگر بود و او مانند زن نوح است و در آتش جهنم جای دارد.
معاویه: از برای ما جای سخن باقی نگذاشتی. آیا میخواهی به تو جایزه بدهم. بیست شتر سرخ موی كه عسل و روغن و گندم أعلی بار شده باشند؟
شیخ: نمیپذیرم. معاویه: چرا؟
شیخ: برای اینكه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: یك درهم حلال بهتر از فراوان درهم حرام است.
معاویه: ای شیخ چه وقت تاریك شد روزگار امت و فرو نشست انوار رحمت؟
شیخ: وقتی كه تو امیر امت شدی و عمرو بن العاص وزیر امت گشت.
معاویه: ای شیخ! سریع از نزد من دور شو. اگر بار دیگر تو را در دمشق ببینم حتماً سر از بدنت جدا میكنم.
شیخ: هرگز در جائی كه تو باشی من در آنجا اقامت نمیكنم چرا كه خداوند فرموده است: «وَ لا تَرْكَنُوا إِلَی الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّكُمُ النَّارُ وَ مَا لَكُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیاءَ ثُمَّ لا تُنْصَرُونَ.»[4] به ستمكاران مایل نشوید تا از آتش دوزخ زیان نبینید و جز به رحمت خدا ظفرمند نمیشوید.
پیرمرد با ایمان كه دلش از مهر علی ـ علیه السلام ـ مالامال بود نگاهی به قیافه احمقانه معاویه و اطرافیانش نمود و طریق بیت المقدس را پیش گرفت.
_______________
[1]قال له الشیخ: اَرغَمُ اللهُ اَنفَكُ وُ فَض الله فاكُ وُ لعن اللهُ امكُ و اَباكُ لِمُ لا تَقول الإمامْ العادِلِ وُ الغیث الهاطل، یعسوبْ الدین و قاتِلُ المشركینُ وُ القاسطینُ و المارِقینُ، سُیفْ اللهِ المُسلولِ، ابنُ عم الرسولِ و زوجُ البتولِ. تاجْ الفقهاء و كَنزُ الفقراء و خامِسْ اهل الغباءِ و اللیثُ الغالِبِ، ابو الحُسُنینِ علی بنِ ابیطالب ـ علیه السلام ـ .
[2]سوره احزاب/ آیه 6.
[3]سوره احزاب/ آیه 33.
[4]هود، 113.
مناظره اعلام عمر بن عبدالعزيز به برتري امام علي(ع)
در عصر خلافت عمر بن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه اموی) مردی از اهل تسنّن چنین سوگند یاد كرد:
«اِنّ عَلیَاً خَیْرُ هذِهِ الاُمّهُ وَاِلاّ اِمْرَأَتِی طَالِقُ ثَلاثاً»: «همانا علی ـ علیه السّلام ـ بهترین فرد این امّت است، وگرنه همسرم سه طلاقه است» و آن مرد معتقد بود كه علی ـ علیه السّلام ـ بهترین شخص امّت اسلامی بعد از پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ است، پس طلاق او باطل میباشد. (با توجّه به اینكه سه طلاق در یك مجلس به عقیده اهل تسنّن واقع میشود).
پدر آن زن كه معتقد به برتر بودن علی ـ علیه السّلام ـ بر سایر مسلمین نبود، این طلاق را صحیح میدانست.
بین شوهر آن زن و پدر آن زن، نزاع درگرفت، شوهر میگفت این زن، همسر من است و طلاق باطل است زیرا شرط طلاق عدم برتری علی ـ علیه السّلام ـ بر سایر امّت است، اكنون كه روشن است علی ـ علیه السّلام ـ بر همه برتری دارد، پس طلاق واقع نشده است.
پدر میگفت: طلاق واقع شده زیرا علی ـ علیه السّلام ـ برتر از همه نیست، پس آن زن بر شوهرش حرام است.
نزاع این دو نفر بالا گرفت و جمعی طرفدار پدر شدند و جمعی طرفدار شوهر، و مسئله حادّی به وجود آمد.
میمون بن مهران جریان را برای عمر بن عبدالعزیز نوشت، تا او این قضیّه را حل كند، در حالی كه پدر، دخترش را گرفته بود و میگفت بر شوهرش حرام شده، و شوهر همسرش را گرفته بود و میگفت: این زن من است.
عمربن عبدالعزیز، مجلسی تشكیل داد و جمعی از بنیهاشم و بنیاُمیه و بزرگان قریش را به آن مجلس دعوت كرد و به آنها گفت: در این باره مسئله را روشن سازند، بگومگو در آن مجلس زیاد شد، بنیامیّه سكوت كردند و در جواب مسئله درماندند.
سرانجام یك نفر از بنی عقیل (از بنی هاشم) گفت: طلاق واقع نشده است، زیرا علی ـ علیه السّلام ـ برتر از سایر افراد امّت است، بنابراین چون طلاق مشروط به عدم برتری امام علی ـ علیه السّلام ـ است، در حالی كه علی ـ علیه السّلام ـ برتر است، پس طلاق واقع نشده است.
مرد عقیلی در توضیح ادعای خود به عمربن عبدالعزیز گفت: تو را به خدا سوگند میدهم، آیا مگر نه این است كه رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ به عیادت فاطمه ـ علیها السّلام ـ هنگامی كه همسر علی ـ علیه السّلام ـ بود و بیمار شده بود رفت و به او فرمود: دخترم چه غذائی میل داری؟
فاطمه ـ علیها السّلام ـ عرض كرد: انگور میخواهم.
با اینكه فصل انگور نبود، علی ـ علیه السّلام ـ نیز در سفر بود، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ چنین دعا كرد: «اَلّهُمّ آتِنا بِهِ مَعَ اَفْضَلِ اُمّتِی عِنْدَكَ مَنْزِلَهً»: «خدایا انگور را بهوسیله آن كس كه كه مقامش در پیشگاه تو از همه افراد اُمّتم بهتر است، به ما بفرست»
ناگاه علی ـ علیه السّلام ـ در خانه را زد و وارد خانه شد، زنبیلی در دست داشت كه با عبایش روی آن را پوشانده بود.
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: ای علی! این چیست؟
علی ـ علیه السّلام ـ گفت: این انگور است كه فاطمه ـ علیها السّلام ـ میل دارد، و برای او آوردهام.
پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «اللهُ اَكْبَرُ، اللهُ اَكْبَرُ»، خدیا همانگونه كه مرا شاد كردی از این جهت كه علی ـ علیه السّلام ـ را بهعنوان برترین شخص امّت اختصاص دادی شفای دخترم را نیز به وسیله این انگور قرار بده.
سپس انگور را نزد فاطمه ـ علیها السّلام ـ نهاد و فرمود: «دخترم بنام خدا از این انگور بخور».
فاطمه ـ علیها السّلام ـ از آن انگور خورد، هنوز پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ از خانه فاطمه ـ علیها السّلام ـ بیرون نرفته بود كه فاطمه ـ علیها السّلام ـ سلامتی خود را بازیافت.
عمربن عبدالعزیز به مرد عقیلی گفت: «راست گفتی و نیكو بیان كردی، گواهی میدهم كه من این حدیث را شنیدم و دریافتم و پذیرفتم».
آنگاه به شوهر آن زن گفت: «دست زن خود را بگیر و به خانهات ببر، او زن تو است، اگر پدرش از تو جلوگیری كرد، صورتش را خورد كن ...»
به این ترتیب در آن مجلس باشكوه، عمربن عبدالعزیز (هشتمین خلیفه اموی) رسماً برتری امام علی ـ علیه السّلام ـ را بر سایر افراد امّت، اعلام كرد، و بر همین اساس زوجیّت زن مذكور را ابقاء نمود.
_______________
احقاق الحق، ج 4، ص 292 - 295
سلام و عرض ادب:Gol:
الحمدالله تاپیک مناظرات مجدد ایجاد شد و ان شاءالله بعد از اتمام این تاپیک به مناظرات علما خواهیم پرداخت
يكي از شخصيّتهاي برجسته و زيرك اهل تسنّن در آغاز قرن سوّم، ابوالهُذَيل علّاف بود، وي در بصره ميزيست و به سال 230 هـ .ق به بغداد آمد و در صد سالگي در 235هـ .ق در بغداد درگذشت.
روزي علي بن ميثم از ابوالهذيل پرسيد: آيا نه اين است ابليس، انسانها را از هرگونه نيكي نهي ميكند و به هرگونه بدي امر مينمايد؟
ابوالهُذَيل: آري چنين است.
علي بن ميثم: آيا روا است كه ابليس از كار نيكي نهي كند كه آن را نميشناسد و يا از كار بدي نهي كند كه آن را نشناسد؟
ابوالهُذَيل: نه، بلكه ميشناسد.
علي بن ميثم: بنابراين ثابت است كه ابليس همة نيكيها و بديها را ميشناسد
ابوالهُذَيل: آري.
علي بن ميثم: به من خبر بده كه امام تو بعد از رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله ـ چه كسي بود؟ آيا همة نيك و بد را ميشناخت يا نه؟
ابوالهُذَيل: نه، همة نيك و بد را نميشناخت.
علي بن ميثم: بنابراين، ابليس از امام تو داناتر بود.
در اين هنگام ابوالهُذَيل از جواب دادن، درمانده شد و پايش به گل نشست.[1]
_____________
[1] ـ رک: الفصول المختار سيّد مرتضي، ج 1، ص 6؛ بحارالانوار، ج 10، ص 370.