داسـتـان‌هــایـی از زبــان مــولـوی

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داسـتـان‌هــایـی از زبــان مــولـوی

width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]ای خـــدای بــی‌نظـــیر، ایـثــار کــن
[/TD]
[TD]گـوش را، چـون حلـقه دادی زیـن سخُـن
[/TD]
[TD="align: left"]گــوش مـا گیر و بدان مجلس کشان
[/TD]
[TD]کــز رحیقـت مـی‌[خـورند آن سـرکـشــان


مولوی، این شاعر بزرگ پارسی‌گو، سخنانی بس گرانسنگ می‌زند؛ تا آن‌پایه که بسیاری از بزرگان، مثنوی وی را، قرآن پارسی می‌دانند؛ زیرا در آن (2200) آیه از قرآن تفسیر عرفانی شده است:

width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]مـن نـمی‌گـویم کــآن عــالی‌جنــاب
[/TD]
[TD]هســت پیغمــبر؛ ولـی دارد کتــاب!
[/TD]
[TD="align: left"]مـثـنـویِ او، چـــو قــــرآنــی مـــــدل
[/TD]
[TD]هــادی بـعضــی و بـعضــی را مُــذل
[/TD]
[TD="align: left"]مــثـنـویِ مــعـــنـــویِ مــــــولـــــوی
[/TD]
[TD]هســت قــرآنــی، بــه لـفظ پـهلـوی

و به راستی که این اشعار، همانند قرآن، برخی را هدایت و برخی را گمراه می‌کند.
همانگونه که خود مولوی می‌گوید: «هرکسی از روی اعتقاد خود، در پای سخنان من می‌نشیند» گروهی وی را تنها شاعری می‌دانند که برای دلخوشی و سرگرمی شعر گفته‌ است، گروهی وی را کافری گمراه می‌خوانند! گروهی وی را خدا و گروهی هم، او را مرد خدا می‌دانند»:

width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]هــرکـسی از ظــن خــود شـد یـار مـن
[/TD]
[TD]از درون مــن، نـجســت اســرار مــن

شعر مولوی، بسیار آسان است چنان‌که عارفان به وی می‌گفتند: «تو چگونه اینقدر آسان، درس عرفان می‌دهی؟» و او می‌گفت: «شما چگونه آنقدر سخت می‌گیرید!».


در این گفتار، برآن هستیم، تا داستان‌هایی، از مثنوی بیاوریم؛ باشد که از اندیشه‌ی این بزرگ‌مرد، سودی به ما برسد.

در زمان جنگ‌های صلیبی، شهری مسیحی نشین، به دست مسلمانان می‌افتد؛ در میان این مسلمانان، مردی بدصدا بود که می‌خواست با صدای خوش‌آواز خودش، مردمان مسیحی را به دین اسلام، رهنمون سازد.

width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]یک مؤذن، داشت بس آواز بد
[/TD]
[TD]در میان کافرستان بانگ زد

سپس مردم آمدند به او گفتند: «آخر ای مرد! این چه کاری است که می‌کنی؟ تو با این صدایت، به جای آنکه کسی را مسلمان کنی، همه‌ی مردمان را اسلام ستیز می‌کنی!»
ولی مؤذن، گوشش به این سخنان بدهکار نبود و به کار خود ادامه داد؛ زیرا از صدای خود، بسیار لذت می‌برد و از دیگران نیز، انتظار داشت که از صدایش لذت ببرند.
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]چند گفتندش: مگو بانگ نماز
[/TD]
[TD]که شود جنگ و عداوت‌ها، دراز
[/TD]
[TD="align: left"]او ستیزه کرد و پس، بی‌احتراز
[/TD]
[TD]گفت در کافرستان، بانگ نماز

مردمان زیادی به سبب صدای بد او، از اسلام زده شدند و گفتند: «اگر ندای اسلامی که دعوت به نیکی می‌کند، این است؛ ما عطایش را، به لقایش بخشودیم». اما روزی، مردی مسیحی که هدیه‌های فراوانی در دست داشت، با رویی خندان آمد و گفت: «آن مؤذنی که صدایش، باعث آرامش زندگی من شده است؛ آن مؤذنی که با صدای معجزه آسایش مرا از پریشانی رهایی بخشید، کجاست؟».
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]شمع و حلوا،‌با چنان جامه‌ی لطیف
[/TD]
[TD]هدیه آورد و بیامد چون الیف
[/TD]
[TD="align: left"]پرس پرسان؛ کین کو مؤذن کجاست؟
[/TD]
[TD]که صلا و بانگ او، راحت‌فزاست

گفتند: «آن مؤذن را چه‌کار داری؟»
گفت: دختری دارم، که می‌خواست از دین خارج شود و مسلمان شود؛ هرچه او را پند می‌دادم، هرچه او را رنج می‌دادم تا بلکه از این اندیشه‌ی شوم برگردد، نه‌تنها او از این‌کار بر نمی‌گشت، بلکه حریص‌تر هم می‌شد تا از دین خارج شود. من هیچ راهی نمانده بود که که نرفته باشم و به کلی درمانده شده بودم که چه کنم تا دخترم از این گمراهی به در بیاید؟
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]دختر دارم لطیف و بس سَنی
[/TD]
[TD]آرزو می‌بود، او را مؤمنی
[/TD]
[TD="align: left"]هیچ این سودا نمی‌رفت از سرش
[/TD]
[TD]پندها می‌داد چندین کافرش
[/TD]
[TD="align: left"]در عذاب و درد و اشکنجه بُدم
[/TD]
[TD]که بجنبد سلسله‌ی او، دم به دم

تا اینکه صدای بانگ آن موذن شما را شنید؛ زمانی که صدای او را شنید، گفت: «این دیگر چه صدای زشت و ناهنجاری است؟ من تاکنون چنین صدای بد و زشتی در کلیسا نشنیده‌ام!».
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]گفت دختر: چیست این مکروه بانگ؟
[/TD]
[TD]که بگوشم آمد این دو، چار دانگ!
[/TD]
[TD="align: left"]من همه عمر، این‌چنین آواز زشت
[/TD]
[TD]هیچ نشنیدم در این دیر و کنشت

سپس خواهرش به او گفت: «این بانگ مسلمانان است و با این بانگ، مردم را به نیکی دعوت می‌کنند!»
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]خواهرش گفتا: که این بانگ اذان
[/TD]
[TD]هست اعلام و شعار مومنان

سپس دخترم به خاطر صدای ناهنجار آن مؤدن از دین شما دل‌سرد شد و از گمراهی به‌در آمد. سپاس از آن مؤذنی که دختر مرا و زندگی مرا از منجلاب به در آورد؛ اکنون بگویید کجاست آن مؤذن فرخنده؟!
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]چون یقین گشتش، رُخ او زرد شد
[/TD]
[TD]از مسلمانی دل‌ او، سرد شد
[/TD]
[TD="align: left"]راحتم این بود ز آواز او
[/TD]
[TD]هدیه آوردم به شُکر؛ آن مرد کو؟

*****

منظور از مؤذن، مبلغ دین است و منظور از مؤذن بدصدا، مبلغ بدکردار است که با کارهایش، باعث دین‌زدگی مردم می‌شود و گمان می‌کند که کارهایش، همه نیکو است که دیگران را به راه راست هدایت می‌کند.
منظور از دختر؛ مردمانی است که دین تقلیدی دارند که وابسته به گفته‌های دیگران‌اند و در زندگی خود، بدون پژوهش دین‌دار، یا بی‌دین می‌شوند (همانگونه که دختر، تنها به گفته‌ی خواهرش اعتماد کرد) چنین مردمانی، هرگاه آن مرجع تقلیدشان بلغزد، آنان نیز از دین زده می‌شوند؛ چون وابستگی بی‌چون و چرا به وی داشته‌اند. چون دینشان را از آن مبلغ دینی گرفته‌اند؛ نه از راه پژوهش.

آبـرنـگـ;504952 نوشت:
مــثـنـویِ مــعـــنـــویِ مــــــولـــــوی هســت قــرآنــی، بــه لـفظ پـهلـوی


مثنوی که در آن بارها و بارها از خلفای غاصب و دشمنان اهل بیت علیهم السلام تعریف و تمجید شده است چطور می تواند قرآن پارسی باشد؟؟؟!!!

بنا بر حدیث ثقلین دشمنان اهل بیت یعنی دشمنان قرآن حال چگونه کتابی که دشمنان قرآن را ستایش می کند می تواند همسنگ قرآن باشد؟؟؟!!!

حتی اگر این انحرافات هم در مثنوی نبود مقایسه آن با قرآن بدترین اشتباه بود!

در این کتاب اگر مطالبی آموزنده هست انحرافات و سمهای مهلکی هم هست که شیعه اهل بیت نمی تواند بر آن چشم بپوشد!

مولوی شخصی گمراه و منحرف از راه حق است. اگر حرف خوبی هم زده دلیل نمی شود خودش یا کتابش را اینقدر بالا ببرید!

گاهی حکمت بر زبان منافق جاری می شود!

[="Microsoft Sans Serif"]

width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]عاشقی گر زین سَر و، گر زان سَر است
[/TD]
[TD]عاقبت، مارا بدان سَر، رهبرست

مولوی می‌گوید: «برای رسیدن به عشق آسمانی، ابتدا باید عشق زمینی را چشید» همانند آن مرد جنگی‌ای که پسر یا شاگرد خود را، ابتدا با شمشیر چوبین آموزش می‌دهد، سپس با شمشیر آهنین؛ چون آن کودک، توان جنگیدن با شمشیر راستین را ندارد؛ چراکه اگر شمشیر آهنی بر دست گیرد، هم زود خسته (و از ادامه‌ی آموزش و راه ناامید) می‌شود؛ هم خود را زخمی می‌کند(و از ادامه‌ی راه، باز می‌ماند). اما اگر کم‌کم با او کار کند و پس از استاد شدن، به او شمشیر برنده (عشق راستین) بدهد، وی می‌تواند از آن شمشیر، استفاده‌ی بهینه کند:
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]غازی به‌دست پور خود، شمشیر چوبین می‌دهد
[/TD]
[TD]تا او در آن اُستا شود؛ شمشیر گیرد در غزا

البته باید دانست که منظور از عشق زمینی، عشق به همسر یا فرزند نیست؛ چراکه این عشق‌ها، در بیشتر جاها، باعث پیش‌گیری از روند سلوک عاشق می‌شوند. همچنین چون عشق به همسر، در بیشتر نمونه‌ها، عشقی ثابت و یک‌سان است؛ پس از چندماه دل‌زدگی به بار می‌آورد که زن و مرد، دیگر آن شور و شوق ابتدایی را در خود نمی‌بینند. چنین عشقی، هیچ‌گاه نمی‌تواند پلی به آسمانی باشد؛ بلکه منظور از عشق زمینی، می‌تواند، عشقِ به «کشف و کرامت»، عشقِ به «دانش آسمانی» (که بیشتر سالکان، در آرزوی رسیدن به این‌ها هستند) باشد.
در داستان حضرت موسی نیز، می‌خوانیم که وی، ابتدا به خاطر یک عشق مادی، به بالای کوه می‌رود: او آتشی را در بالای کوه می‌بیند؛ سپس برای آنکه از آن آتش، گرما و سودی (عشق مادی) بدست آورد، به بالای کوه (که کوه نماد جسم سالک است) می‌رود؛ و هنگامی که بر بلندی کوه می‌رسد، و بر کوه (جسم و نفس) چیره می‌شود، آتش راستین (عشق راستین) را می‌بیند و دیگر نسبت به عشق مادی، کششی در خود نمی‌بیند.
(طه/10): «هنگامی که آتشی را دید، به خانواده‌‌‌‌‌‌ی خود گفت: کمی درنگ کنید؛ همانا من آتشی یافتم شاید مقداری از آن‌را برای شما بیاورم ...»
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]رفت موسی که آتشی آرد به‌دست
[/TD]
[TD]آتشی دید او، که از آتش برَست



بسیار دیده‌ایم که می‌گویند: «کسی که برای رسیدن به کشف و کرامت سلوک می‌کند، راهش نادرست است؛ بلکه او، تنها و تنها باید برای عشق به خدا این‌کار را انجام دهد».
سخن بالا، اگرچه درست است؛ ولی شدنی نیست! زیرا هیچ سالک تازه‌کاری، نمی‌تواند تنها و تنها (همانند سالکان کهنه‌کار) برای عشق به خدا سلوک کند؛ چون این توانایی را، تنها سالکان کهنه‌کار دارند و نباید از یک سالک تازه‌کار، چنین انتظاری را داشت؛ چون در این‌صورت، دیگر تفاوتی میان سالک کهنه‌کار و تازه‌کار، نباید باشد.
نمونه:
بزرگ‌ترین آرزوی یک کودک، این است که یک دوچرخه یا یک عروسک داشته باشد. این یک عشق درست است که برای دوران کودکی است؛ اما هنگامی که کودک بزرگ‌تر می‌شود، کم‌کم آرزوی او نیز، بزرگ‌ و بزرگ‌تر می‌شود.
نمونه‌ی دیگر:
یک نوزاد، تنها خواسته‌اش این است که از سینه‌ی مادرش، شیر بنوشد؛ چنین نوزادی، هرچه هم بر او فشار آورند، نمی‌تواند بیرون از این خواسته‌اش (شیر خوردن)، خواسته‌ای دیگر بخواهد؛ بلکه اگر چیزی بیرون از توانایی‌اش از او بخواهند، او جان خود را از دست می‌دهد.
width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]طفل را، گر نان دهی برجای شیر
[/TD]
[TD]طفلِ مسکین را از آن نان مرده گیر

اما هنگامی که آن نوزاد بزرگ‌تر می‌شود، خواسته‌هایش نیز، بزرگ‌تر می‌شوند.
حال سالکان نیز چنین است؛ نباید یک سالک تازه‌کار، خود را سرزنش کند که چرا وی، در بند رسیدن به کشف و کرامت، یا دانش آسمانی است؛ این ویژگی‌ِ عشق است که هر دم، به یک صورت است تا سالک از ادامه‌ی کار (همانند عشق همسر که تکراری و خسته‌کننده می‌شود) خسته نشود.

منتظر امامِ حق;552916 نوشت:
حتی اگر این انحرافات هم در مثنوی نبود مقایسه آن با قرآن بدترین اشتباه بود!

مقایسه مثنوی با قرآن اشتباهه...اما مطالبی که در مثنوی اومده اکثریت جنبه واقعی و تقریا همگی جنبه تعلیمی دارن...
شعر دوستمون فوق العاده بود و واقعا الان هم در جامعه این ها هستش...دیگه هرچقدرم سرمونو کرده باشیم تو برف بازم اینو نمیتونیم ندیده بگیریم که تعداد خیلی زیادی از مذهبیون هستن که با سوء استفاده و ظاهر نمایی ها هم آبروی مذهبیون واقعی رو بردن هم مردمو از دین زده کردن...

NaKayama_Zegond;554922 نوشت:
تقریبا همگی جنبه تعلیمی دارن...

مدح و ستایش دشمنان قرآن و اهل بیت تعلیم چیست؟!

مجبور دانستن قاتل امیر مؤمنان علیه السلام تعلیم چیست؟!

توهین به شیعه اهل بیت تعلیم چیست؟!

کرامت تراشی برای عثمان و معاویه تعلیم چیست؟!

استفاده از کلمات بسیار رکیک عامیانه در داستانهایی بسیار زننده مثل "خر و کنیزک" یا "مرد جوحی" و ...به بهانه بیان حکمت! تعلیم چیست؟!

و...

NaKayama_Zegond;554922 نوشت:
مقایسه مثنوی با قرآن اشتباهه

مقایسه مثنوی با قرآن اشتباه نیست جنایت است!

با سلام:Gol:

مثنوی معنوی از نظر ادبی یک شاهکار.

این عارف بزرگ هرچند به گمان از حنفی مذهبان است ولی بیشتر روی به هدف دارد تا مسیر

هیچ ترتیبی و ادابی مجوی
هرچه میخواهد دل تنگت بگوی

در اثار خود سروده هایی بس زیبا از پیامبر اکرم :doa(1): و مولای متقیان امام علی :doa(6): دارد:

از علی اموز اخلاص عمل
شیر حق را دان منزه از دغل

و یا:

او خدو انداخت بر روی علی
افتخار هر نبی و هر ولی

در دفتر اول مثنوی پیرامون امام حسن و امام حسین :doa(5): میگوید:

چون ز رويش مرتضي شد درفشان
گشت او شير خدا در مرج جان

چونكه سبطين از سرش واقف بدند
گوشوار عرش ربّاني شدند

و این بزرگواران را گوشواره عرش ربانی توصیف میکند.

در جریان واقعه عاشورا میگوید:

روز عاشورا نمي داني كه هست
ماتم جاني كه از قرني به است

در ديوان كبير نيز مي گويد:
دلست همچو حسين و فراق همچو يزيد
شهيد گشته دو صد ره بدشت كرب و بلا

يا:

كجائيد اي شهيدان خدايي؟
بلاجويان دشت كربلايي

زیباییهای شعر مولوی و مقام عرفانی او غیرقابل انکار است ولی باید توجه داشت اثار مولوی پرداخته ذهن بشری است که چند قدمی بسوی الوهیت گام برداشته یا دست کم علاقه مند به معنویات بوده است

و تلاشهایی هم داشته. حال آنکه قرآن از جانب خداییست که این بشر را خلق کرده. مقایسه ها جاهلانه است و خام.

با نگاه به مقاله خانم رویا علیاری

[=Microsoft Sans Serif]از بزرگوارانی که در این گفتار سخن راندند، سپاس‌گذارم. ولی توجه داشته باشند که سربرگ این گفتار، در مورد داستان‌های مثنوی است؛ نه نقد سخنان وی.
خواهشمندم در راستای گفتار سخن رانده شود.
با سپاس:Gol:

-----------------------------------------------

عیب‌جویی

روزی روزگاری، چهارمرد به مسجدی رفتند و به نماز ایستادند. پس از آنکه نماز را آغاز کردند، یکی از آن‌ها بر سر نماز سخنی گفت(یک‌کار حرام را انجام داد):
class: cms_table width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]چار هندو، در یکی مسجد شدند
[/TD]
[TD]بهر طاعت، راکع و ساجد شدند
[/TD]
[TD="align: left"]مؤذن آمد، از یکی لفظی بجست
[/TD]
[TD]کأی مؤذن! بانگ کردی؛ وقت هست؟

مرد دومی، که خود نیز نماز را آغاز کرده بود، یادش رفت که نباید سر نماز سخن بگوید و از روی وظیفه‌ی امر به به معروفی که داشت، دوستش را نهی از منکر کرد و گفت: «برادر! سر نماز چرا حرف زدی؟ نمازت باطل شد!»:
class: cms_table width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]گفت آن هندوی دیگر از نیاز:
[/TD]
[TD]هی سخن گفتی و باطل شد نماز

مرد سومی که اشتباه‌های دو دوست خود را دید نیز، از روی وظیفه‌ای که داشت، آغاز به نهی منکر مرد دومی کرد و گفت: «تو که خودت هم اشتباه او را انجام دادی! پس چرا ایراد خود را نمی‌بینی و دیگران را نهی از منکر می‌کنی؟»
class: cms_table width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]آن سیُم گفت، آن دوم را: ای عمو!
[/TD]
[TD]چه زنی طعنه برو؟ خود را بگو

و در پایان، مرد چهارمی که اشتباه‌های سه دوست خود را دید، از اشتباه‌های آنان عبرت گرفت و آن‌ها را نهی از منکر مستقیم نکرد و در حین نماز خواندن گفت: «خدا را شکر که من همانند شما سه‌تن، در سر نماز سخن نگفتم!»:
class: cms_table width: 700

[/TD]
[TD="align: left"]آن چهارم گفت: حمدالله که من
[/TD]
[TD]در نیافتادم به چَه، چون آن سه‌تن(!)
[/TD]
[TD="align: left"]پس نماز هرچهاران، شد تباه
[/TD]
[TD]عیب‌گویان، بیشتر گم کرده راه



موضوع قفل شده است