زخم و کیسه ...

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
زخم و کیسه ...

مادر از پشت در حمام صدا زد:

_رضا بیام پشتت رو کیسه بکشم؟

_خودم می تونم،زحمت میشه!

_اومدم،شرم نداره!

رضا هول دست برد طرف لامپ حمام.داغی لامپ انگشتانش را سوزاند.اعتنا نکرد و لامپ را چرخاند تا خاموش شد.

مادر قدم داخل حمام گذاشت،تنها از دریچه کوچکی نور داخل می ریخت. حمام را که نیمه تاریک دید،گفت:

_چراغ رو روشن نکردی!

دست برد و کلید برق را چند بار زد.وقتی لامپ روشن نشد،گفت:

_لعنت به شیطون!تا دیروز سالم بود.

مادر پشت سر رضا که قرار گرفت،کیسه را توی دست کرد و آرام آرام به پشتش کشید.

_مادر تو جبهه کارت چیه؟

_خوردن و خوابیدن.

_تو گفتی و منم باور شد.

_باور نمی کنی؟

_لابد مادرت محرم نیس؟باید از مردم بشنوم پسرم معاون نمی دونم گرو...گروبا.چی بهش میگن؟تو زبونم نمی گرده.

_گردان،گروهان.

_همین که میگی...بعد شهادت خدا بیامرز برادرت،تو این عالم،من هسم و یه دوقلوی خوشگل.تورو خدا مواظب خودتون باشید!

رضا سر چرخاند.صورت به صورت که شدند لبخند زد.

_چشم آنا!

مادر محکم تر کیسه کشید.کیسه که بالا و پایین می رفت،عضلات پسر مثل برق گرفته ها می پرید.انگار جانش زیر کیسه می رفت و می آمد.دست نگه داشت؛نفس را

بلند داخل داد و بعد آرام بیرون راند.سکوت فضای حمام را پر کرد.مادر خودش را عقب کشید؛نور دیچه حمام که تابید،چشمش افتاد به زخم های کمر پسر.

_اینا جای چیه رضا؟؟

_چ...چ...چیزی نیس آنا!

_ارواح خاک برادرت،بگو چیه؟!

_یه زخم کوچیک!

_مادر با بغض گفت:جای سالم توی کمرت نیس!

رضا صدای هق هق مادر را که شنید،گفت:

_جای ترکشه،خوب شده!

_پس چرا مثل مار دور خودت می پیچی؟

_چندتایی هنوز زیر پوستمه.

یادگاریه آنا!

باز سکوت حمام را گرفت.وقتی نفس نفس شنید،برگشت و به پلک های بسته مادر خیره شد.پلک ها را که از هم باز کرد،کاسه چشمان مادر خیس خیس بود!