عنایت حضرت زهرا (س)
تبهای اولیه
[h=1][/h] [h=3]گفتگو با رزمنده احمد قاسمی، فرمانده گروهان الحدید در کربلای 5 (قسمت سوم)[/h]
[/HR]
[/HR]
تنها موضوعی که در ذهنم ماندگار شد و برایم بسیار عزیز است. توسلم به حضرت زهرا (س) بود که با فاصلهای کوتاه نتیجهاش را دیدم. وقتی ارتباط با حضرت زهرا مطرح میشود خیلی فرقی ندارد که سید باشی یا نه. ایشان حس مادری را به تمام رزمندگان القاء میکردند. بعد از عملیات ناموفق کربلای 4، حاج خادم همهمان را برای توجیه جمع کرد. همه میدانستیم که این بار هم کار آسانی نداریم. از آب گرفتگی و میدان مین و سم خاردارهای عریض و طویل گرفته تا سنگرهای کمینی که مواجهه با انها بسیار مشکل بود. ما خط شکن بودیم و یک شب زودتر وارد منطقه شدیم. ساعت 7 شب بود که از خاکریزهای خودی جدا شدیم و در جاده اهواز-خرمشهر مستقر شدیم که دشمن از نظر موقعیت بر ما اشرافیت داشت و ما باید حواسمان را خیلی جمع میکردیم که متوجه حضور ما نشوند.
تا ساعت 8، مشغول تذکر به نیروها بودم و مقدمات را فراهم میکردم. از چک کردن تجهیزات و بیسیم گرفته تا ذکر و دعا که در عملیات دچار مشکل نشویم. در همین لحظات بود که حاج خادم آمد و بازدید کوتاهی از بچهها داشت و گفت ساعت 10 بچهها را به آب بفرست. بعد از تمام شدن حرفها و توصیهها وقتی حاج خادم میخواست برود مرا در آغوش گرفت و با صدای خیلی آرام آیه «فالله خیرحافظا...» را زمزمه کرد و رفت. با این کار حاجی احساس خاصی به من دست داد که انگار بلاتکلیف بودم که نمیدانم شهید میشوم یا که باید بمانم.
ساعت 10 به سمت آب حرکت کردیم که گفتند برگردید. چون ساعت عملیات عقب افتاده بود. قبل از اینکه به داخل آب برویم من بیسیمها را چک کرده بودم که ارتباط با عقب و فرماندهی عملیات وصل باشد اما وقتی حرکت کردیم و گفتند که ادامه ندهیم و برگشتیم به موقعیت اول، متوجه شدم، ستون پنجم تمامی فرکانسها را تغییر داده و این یعنی اگر عملیات ادامه پیدا میکرد ارتباط ما با فرماندهی قطع بود و خدا میدانست که چه اتفاقی برای دستههایی که مسئولیتشان با من بود میافتاد اما قطعاً با عنایت حضرت زهرا (س) با دستوری که از فرمانده رسید به عقب برگشتیم و دوباره ساعت 12 به آب زدیم و مأموریتها انجام شد اما نقطه قوت این عملیات که نهایتاً با درگیری بسیار موقعیت دشمن را از بین بردیم و الحمدالله موفقیت آمیز به اتمام رسید فقط یک موضوع بود و آن عنایت و توجه ویژه حضرت زهرا به رزمندگان اسلام بود که همگی به چشم دیدند. من در آن شب با تمام وجود اقرار کردم و اعتراف کردم که من هیچ توانایی ندارم و شما عنایت کنید تا عملیات موفق بشود و بچهها هم سالم بروند و برگردند. این توسل چند دقیقهای برایم بسیار لذت بخش بود و گرچه سید نیستم اما حس مادر و فرزندی کاملا به من القاء شد.
هیچ زمانی نشد که نسبت به توسل به حضرت زهرا، دچار غفلت شوم. شدت این وابستگی به حدی بود که مادرم از من میخواست برای مشکلات و خواستههایشان دعا کنم و این لطف از طرف حضرت فاطمه بود که بنده حقیری مانند من را در کنار دیگر رزمندگان مورد عنایت قرار میدادند.
[h=2]بهشت ما[/h] دوران جبهه حقیقتاً بهشت ما بود. انسانهایی در آنجا بودند که کاملا خالص و بدون آلودگی زندگی میکردند. این اغراق نیست. چطور میشود یک عده اقلیت از همه دارایی و زندگی و جان شیرینشان بگذرند و خود را در معرض خطر قرار دهند؟ چطور میشود عدهای اکثریت در پشت جبههها، در شهرها و روستاها با همه مشکلات اقتصادی بسازند؟ دوران 8 سال دفاع مقدس بی بدیلترین دوران در تاریخ بشریت است. دورانی است که شبیه به آن نه قبلاً اتفاق افتاده و در آینده اتفاق خواهد افتاد. تمام مردم با شدیدترین مشکلات اقتصادی زندگیشان را میگذراندند و در این شرایط هر روز شاهد از دست رفتن جوانهایشان و عزیزانشان بودند. واقعاً در کدام قسمت از تاریخ و در کدام نقطه از جهان چنین انسانهایی میتوان یافت؟ اینها همه به دلیل اعتقاد بالای مردم به انقلاب و اسلام بود. مردم برای این اعتقادات خود هزینههای سنگینی دادند تا آمریکا و اسراییل و انگلیس وارد کشور نشوند. ما در دوران دفاع مقدس، همه چیز را با همزمان تجربه کردیم. هم تحریم بودیم. هم کشته میشدیم. هم شهرها و خانههایمان خراب میشد اما حاضر نشدیم از آرمانهایمان کوتاه بیاییم.
آیا این چنین روزهایی، بهشت نیست؟ دوران دفاع مقدس انقلاب و اسلام را در ایران و جهان بیمه کرد و هنوز بزرگترین مراکز علمی جنگ شناسی نتوانستهاند به روح بزرگ اعتقادی مردم در ان دوران پی ببرند چون معادلههایشان، معادلههای روی کاغذ است و قدرت ایمان را با محاسبه نمیتوان کسب کرد. ایمان تنها با قلب حاصل میشود.
مجروحیتها، ترکشها، کشته شدنها، ویرانیها همه از طرف خود مردم شیرین بود؛ اما بعد از جنگ حداقل برای من اینطور بود که شرایط بسیار سخت گذشت. نگهداری روحیات جبهه و جنگ بسیار سختتر از حضور در جبهه است؛ یعنی اگر من بتوانم همان قاسمی دوران جبهه را حفظ کنم و توکل و توسل به خدا و اهل بیت را با همان روحیه و منش، با همان غلظت و اعتقاد ادامه بدهم این بسیار کار بزرگی است؛ بسیار کار سختی است.
فضای جبهه، موجی بود که همه را در خود شناور کرد، عطری بود که وجود همه را گرفت. شوری بود که در سر همه افتاد اما بعد از جبهه، نگه داشتن همان روحیه بسیار سخت تر از خود جبهه بود و هنوز هم اینطور است. بچههای جبهه و جنگ اصولاً با همان فضا بزرگ شدهاند و با همان حال و هوا زندگی میکنند و اعتقادات آن روزها در لابه لای زندگیشان درهم تنیده شده است و اگر از بچههای جبهه و از رزمندگان آن روزها، خاطرات جبهه را بگیری، دیگر هیچ هویتی ندارند. احساسی که من دارم این است که نگه داشتن آن روحیه که در جبهه بود، بسیار سخت است اما به کمک خدا اعتقادات ما همچنان حال و هوای جبهه دارد. من به تمام وجود «توکل و توسل» را در زندگیام به کار گرفتم و انشالله لحظهای از آن روزها دور نشوم.
گفتگو با رزمنده احمد قاسمی، فرمانده گروهان الحدید در کربلای 5 (قسمت دوم ) وی در طول جنگ تحمیلی بارها مورد اصابت ترکش و گلوله قرار گرفت. احمد قاسمی قبل از اتمام جنگ تحمیلی به عضویت رسمی سپاه پاسداران نائل شد و پس از پایان جنگ نیز حضور خود را در لشکر 10 حضرت سیدالشهدا ادامه داد و مسئولیتهای مختلفی چون مسئول بسیج و مسئول ایثارگران لشکر 10، معاون تیپ عاشورا، مسئول فرهنگی تیپ عاشورا و فرمانده گردان حضرت علی اصغر و نهایتاً مسئول عملیات روانی لشکر 10 حضرت سیدالشهدا را به عهده گرفت و امروز پس از بازنشستگی، خود را سرباز انقلاب مینامد. حاج خادم الگویم بود این فرمانده روزهای دفاع مقدس از الگوی خود اینگونه یاد میکند: حاج آقا خادم حسینی، از نظر متانت و شجاعت الگوی خوبی برای من بود. او از نظر اخلاقی نیز، زبانزد بود و معمولاً در جلسات به حرفهای همه بچهها گوش میداد و تجربیات خودشان را با حالتی که بر دل و جان بچهها مینشست، انتقال میداد بدون اینکه ادعایی داشته باشد. در جزیره مجنون، در وضعیت بسیار سختی که زیر آتش دشمن قرار داشتیم، حاج آقا را میدیدم که بسیار آرام و سکینه قلبی، فرماندهی میکرد و همین روحیه بالایی را به بچهها تزریق میکرد. سرباز انقلابم حدود 68 ماه در جبهه بودم و نهایتاً فرماندهی گردان حضرت زینب را بر عهده داشتم و آخرین مسئولیتم در جبهه نیز، مسئول عملیات تیپ بود. بعد از جبهه به عنوان، مسئول گردان نیرو مخصوص لشکر 10 انجام وظیفه کردم. آموزشهای متعددی را طی کردم و پس مدتی هم دوره عالی پیاده را طی کردم. مسئولیت بسیج، ایثارگران لشکر 10، معاونت تیپ عاشورا در کرج را نیز در سالهای بعد از جبهه به عهده داشتم. وی از روزهای سخت مسئولیت روایت میکند: در عملیاتهایی که مسئولیت دسته را به عهده گرفته بودم، اضطراب داشتم که خدای نکرده بر اساس بی تدبیری و سوء مدیریت، نیروهایم دچار مجروحیت نشوند. وقتی هم که مسئولیت گروهان را به عهده گرفتم، سه دسته که شامل چندین تیم بود، در اختیار من قرار داشت. من باید رفتاری را از خود بروز میدادم که مسئول دستهها، بتوانند به خوبی انجام وظیفه کنند. ارتباط نزدیکی با مسئولان دسته داشتم و سعی میکردم که در کنارشان باشم. با راهنماییها و تجربیات حاج آقا خادم حسینی توانستم با شرایط کنار بیایم. در همان لحظه یک ترکش آرپیجی چهل تیکه پس از انفجار به زانوی من رفت؛ اما هنوز باورم نمیشد و جالب اینکه درد خاصی نداشتم. به روی زانوی پای چپم دست زدم و دیدم که خونریزی دارد و با چفیه بستم ازدواج راه جبهه نبست ایامی که در جبهه بودم، سال 65، مقدمات ازدواجم فراهم شد. شرایط و سبک زندگی در آن روزها با امروزه خیلی متفاوت بود. اینطور نبود که ازدواج باعث شود تا از حال و هوای جبهه بیرون بیاییم و الحمدالله ازدواج راه جهاد و مبارزه را به رویم نبست. حتی به خاطر دارم هنوز چند روزی که از شروع زندگی مشترکمان نگذشته بود، عملیاتی در حال انجام بود و من تصمیم گرفتم به جبهه بروم که همسرم نه تنها مخالفت نکرد که با رضایت کامل مراراهی جبهه کرد. روزهایی اندکی را هم که به عنوان مرخصی 4 یا 5 روزه به تهران میآمدم، در جهاد مشغول میشدم و به خانوادههای شهدا رسیدگی میکردم. سرباز انقلابم اولین مجروحیت من تازه وارد جبهه شده بودم، در عملیات فکه به عنوان تیرباچی و تأمین، پشت میدان مین مستقر بودم تا بچههای تخریب معبر را باز کنند و نیروها از معبر عبور کنند. الحمدالله نیروها از معبر میدان مین رد شدند و من هم دنبالشان رفتم. چون خیلی با فضای جنگی حقیقی هنوز روبرو نشده بودم، باور نمیکردم که همه چیز واقعی است و هنوز احساس مانور داشتم. شروع کردم به رگبار بستن عراقیها تا نیروها را تأمین کنم. وقتی نوارها تمام شد، مجبور به تعویض شدم، در همان لحظه یک ترکش آرپیجی چهل تیکه پس از انفجار به زانوی من رفت؛ اما هنوز باورم نمیشد و جالب اینکه درد خاصی نداشتم. به روی زانوی پای چپم دست زدم و دیدم که خونریزی دارد و با چفیه بستم. با همان مجروحیت و تیربار که به روی دوش من بود، حدود 3 کیلومتر دویدم تا به عقب برگردم. عملیات موفق آمیز بود. حمل تیربار و بالا و پایین پریدنها واقعاً کتف سمت راست من را به شدت درد آورده بود. برای پانسمان زانویم، شلوار را پاره کردند در همان لحظه یکی دستش را روی دوش من گذاشت و چون من درد زیادی داشتم فریاد زدم و آنها هم بدون سۆال پیراهنم را هم پاره کردند و تا من توضیح بدهم دیدم همه لباسهایم پاره است که در همان لحظه همرزمندها زدندند زیر خنده، مرا به بیمارستان شهید کلانتری اندیمشک منتقل کردند اما کاملا عقب نیامدم. پای چپ، کمر، دست، زانو، فک و سرم نیز دچار مجروحیت شد و ترکشها هنوز برای من به یادگار مانده است. ادامه دارد...