رکورددار عبور از اروند

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
رکورددار عبور از اروند

[h=1][/h]


[/HR]
آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از خاطراتی است از شهید حسن یزدانی از نیروهای شجاع و عارف اطلاعات لشکر 41 ثارالله (ع) که تقدیم می‌شود.


[/HR]
شنیده بودم غواص ماهری هم هست. قرار بود گردان‌های خط شکن از محور اروند عبور کنند. او که مسئول شناسایی بود برای این کار سی بار از اروند رود عبور کرد؛ زیر پای دشمن رفت، شناسایی کرد و برگشت.
جملات بالا روایتی از سردار شهید حسن یزدانی است. طلبه‌ای عارف که از نیروهای شجاع و تیزبین اطلاعات عملیات لشکر 41 ثارالله علیه السلام بود و در چهارم اسفند ماه 1364 با مجروحیت بمباران شیمیایی جام شهادت را نوشید و آسمانی شد.
راهش پر رهرو باد.
[h=2]قاسم خمینی می‌شوم![/h] گریه می‌کرد و اصرار داشت که به جبهه برود. پدرش گفت: تو هنوز بچه‌ای! جبهه هم جای بازی نیست که تو می‌خواهی بروی.
حسن گفت: مگر کربلا قاسم نداشت؟ من هم قاسم می‌شوم.
اولین بار که حسن می‌خواست به جبهه برود، آشنایان دوستان می‌گفتند: بچه است، نگذارید برود.
اما اصرار حسن من را در یک دو راهی قرار داده بود. به ناچار تفألی به قرآن زدم. این آیه آمد؛ «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجرا عظیما»
به رفتنش رضایت دادم.
می‌توانم، پس می‌روم
وقتی عزم جبهه رفتن کرد، به او گفتم: برای تو خیلی زود است. حالا درست را بخوان. گفت: در مقابل فتوای امام که فرموده‌اند: «هر کس توانایی رفتن به جبهه را دارد، باید برود» ، چه می‌گویید؟
حسن آن موقع 13 سال بیش تر نداشت.
سال 62 تعدادی از بچه‌های اطلاعات عملیات به شهادت رسیده بودند و این واحد نیاز به بازسازی و جذب نیرو داشت. حسین یوسف الهی برای جذب نیرو با هماهنگی لشکر به میان گردان ها می‌رفت. به گردان ما که وارد شد چنین گفت: «من نیروهایی می‌خواهم چابک، مۆمن، دارای رمز و راز، از خود و خانواده گذشته و از همه مهم‌تر شجاع باشند.»
دو نوجوان کم سن و سال که هر دو طلبه بودند از بین جمعیت بلند شدند و اعلام آمادگی کردند. حسین با تعجب به چهرهء این دو نگاه کرد. یکی از آن‌ها خود و دوستش را این طور معرفی کرد: «من حسن یزدانی و دوستم مهرداد خواجویی هر دو طلبه و دارای ویژگی‌هایی که شما می‌خواهید، هستیم.» حسین با تعجب نگاهی به چهرهء این دو نوجوان انداخت و عمیقاً به فکر فرو رفت. بعد از گفتگو و ارزیابی بود که هر دو وارد واحد اطلاعات عملیات شدند.
شنیده بودم غواص ماهری هم هست. قرار بود گردان‌های خط شکن از محور اروند عبور کنند. او که مسئول شناسایی بود برای این کار سی بار از اروند رود عبور کرد؛ زیر پای دشمن رفت، شناسایی کرد و برگشت

[h=2]شرط ازدواج[/h] پیش از شهادتش صحبت از ازدواج حسن در خانه مطرح شد. وقتی به گوش خودش رسید، گفت: اگر خواستید برای من در این رابطه قدمی بردارید، حواستان باشد تا جنگ هست من رزمنده‌ام. هر کجا و با هر کس خواستید بحث ازدواج را مطرح کنید این شرط را هم از جانب من بگویید که فردا بحث دل‌تنگی و مسئولیت در مقابل خانواده و ... مانع از رفتنم به جبهه نشود.
من حقیقتاً حسن را نشناختم. او رزمنده‌ای توانا و عارفی به حق بود. وقتی از جبهه می‌آمد، به او می‌گفتم: «بیا برو حوزه و احادیث محمد و آل محمد (علیهم السلام) را بیشتر بخوان.»
می‌گفت: «جبهه دانشگاه عملی احادیث محمد و آل محمد (علیهم السلام) است. همین قدر که خوانده‌ام، اگر بتوانم عملاً در جبهه پیاده کنم، خدا را شکر می‌کنم.»
با دیدن دیگران انرژی مثبت یا منفی می‌گرفت. می‌گفت: اگر صبح با کسی برخورد کنی که نماز صبحش قضا شده، انرژی منفی به تو منتقل می‌کند و ممکن است با کسی برخورد کنی که به تو انرژی مثبت بدهد، حتی اگر او را نشناسی و با او هم صحبت نشوی. او می‌گفت: «دیدن اشخاصی که از مکروهات پرهیز می‌کنند به انسان انرژی مثبت می‌دهد و در برخورد اول احساس می‌کنیم گروه خونمان به هم می‌خورد. می‌گفت: این‌ها نماز شبشون به جایی وصله.»
[h=2]دیده به ان لایق[/h] وقتی وارد سنگر دیده بانی شدم، داشت با دوربین منطقه‌ای را می‌پایید. سلام کردم. پاسخ داد، ولی به من نگاه نکرد. به او گفتم: «من هستم، محمد مهدی. تحویل بگیر.» گفت: «مهدی جان ناراحت نشو، نمی‌توانم چشم از منطقه و دشمن بردارم.»
تازه فهمیدم که چرا گزارش‌های دیده بانی او این قدر مورد توجه فرماندهان قرار می‌گرفت. ساعت‌ها بدون حرکت، با دوربین در سنگر می‌نشست و تحرکات دشمن را زیر نظر می‌گرفت.
بعد از عملیات والفجر 8 حاج قاسم سلیمانی فرمانده لشکر ثارالله علیه السلام، در یک سخنرانی خطاب به مردم گفت: مردم باید از طلاب و روحانیون عزیزی که عمامه بر سر، لباس خاکی بر تن، پیشاپیش گردان ها در عملیات شرکت داشتند قدردانی کنیم. مردم شعار می‌دادند: رزمندگان تشکر، رزمندگان تشکر.
اما حاج قاسم سلیمانی گفت: نه، نه. بگویید؛ یزدانی تشکر، یزدانی تشکر.
[h=2]صدای ناشناس[/h] یک نفر از مشهد به ما زنگ زد و گفت: حسن مجروح شده و در بیمارستان امام رضا علیه السلام بستری است. با بیمارستان تماس گرفتیم، دوستان حسن پای تلفن آمدند و گفتند: حسن شیمیایی شده. باور نمی‌کردم.
به علی گفتم: با حسن صحبت کن. گوشی را به حسن دادند. صدایش در اثر استنشاق گازهای شیمیایی خیلی عوض شده بود. حنجره‌اش مجروح بود. علی باور نکرد او حسن باشد. با تردید گفت: اگر راست می‌گویی اسم پدر و مادرت را بگو.
درد می‌کشید. اما به روی خودش نمی‌آورد و تحمل می‌کرد. بعضی شب‌ها می‌پرسید: مامان توی اتاق نیست؟ وقتی مطمئن می‌شد که کسی به جز من توی اتاق نیست، از شدت درد گریه می‌کرد. می‌گفت: کسی نباید ذره‌ای ناراحتی بکشد، حتی ناراحتی من را ببیند.
رئیس بخش در بیمارستان از حسن خیلی تشکر کرد. او با حوصله به سۆالات تیمی که حاضر شده بودند روی بمباران‌های شیمیایی کار کنند، پاسخ می‌گفت. با تمام دردی که تحمل می‌کرد، ولی به سۆالات استاد و دانشجویان با حوصله جواب می‌داد تا از این راه هم کمکی کرده باشد.
در آن ایام سه تن از دکتر و پرستارها بیمارستان، به خاطر تماس مستقیم با این مجروحین شیمیایی به شهادت رسیده بودند.
پیش از شهادتش، نذر کرده بودم که هر جمعه به نماز جمعه بروم و مقداری پول به جبهه‌ها کمک کنم. هیچ کس هم از نذر و نیت من خبر نداشت. پس از شهادت حسن دو، سه هفته‌ای نذرم را ادا نکردم. یک شب حسن به خوابم آمد. هر چند مکالمه تلفنی بود، ولی من او را می‌دیدم. به او گفتم: کجایی؟ به منزل بیا. گفت: «نه، مادر! یادت هست چی نذر کرده بودی و فراموش کرده‌ای؟» گفتم: این دو هفته نتوانسته‌ام به نماز جمعه بروم و بیشتر از نذرم را حتماً ادا می‌کنم.
گفت: نیت خود را تمام کن و نذرت را بپرداز.

برچسب: