❤ღ سالروز شهادت عَلَمدار جبهه ها ღ❤
تبهای اولیه
«سردار سرلشكر پاسدار شهيد حاج حسين خرازي - فرمانده لشكر 14 امام حسين (علیه السلام) »
نام : حاج حسین خرازی
نام پدر : کریم
تاریخ تولد : 1336/6/1
محل تولد : ا صفهان
تاریخ شهادت : 1365/12/8
محل شهادت: شلمچه
عملیات : کربلای 5
علت شهادت : اصابت ترکش خمپاره به گردن
محل دفن : گلستان شهدای اصفهان
آخرین مسئولیت: فرمانده لشکر 14 امام حسین ( علیه السلام )
:Gol::Sham::Sham::Gol::Sham::Sham::Gol::Sham::Sham::Gol:
نامش حسين بود و از كودكي مهر حسين (علیه السلام ) به دل داشت و شور حسيني در سر،
برگ برگ دفتر زندگياش، نقش و نگار عشق به خود گرفته بود.
قامت رعنايش، صنوبر را و ايستادگياش، پايداري نخلهاي جنوب را به ياد ميآورد.
پيشاني بلندش چون ماه ميدرخشيد و چشمان زيبايش، ديدي به گستردگي دريا داشت.
در برگريزان پاييز لبخند بهاري از چهرهاش جدا نميشد، هر چند از كوچ درناهاي بلند پرواز آسمان بندگي به فردوس برين، احساس غربت ميكرد.
قامت استوارش جز در برابر حق تواضع نميكرد و فريادش جز به موسم جهاد و خشم بر دشمن، شنيده نميشد.
كلام دلنشين او چون ترانه قناريهاي سر خوش، آرامبخش مردان بسيجياش بود و آرامش دل دريايياش تسكين دردهاي دردمندان.
براي انجام وظيفه، تواني بيشمار داشت و براي نابودي دشمن طاقتي بيپايان.
در برابر ضعيفان فروتن بود و برابر مستكبران چون شمشيري برّان.
هر جا عرصهاي براي ايثار و جانبازي فراهم ميشد حضور مييافت تا انقلاب را در تحقق آرمانهاي الهياش ياري كند.
وقتي در كربلاي خيبر، آن هنگام كه سردار سپاه حسينيان بود، چون ابولفضل(علیه السلام ) دست توانايش را هديه كرد،
بر تلاش و جديتش افزوده شد و از رويارويي با دشمن هراس به دل راه نداد.
برای شادی روح بلــــــــــــــــــند شهید حاج حسین خرازی صلـــــــــــــــــــــوات
اگه خواستید به داداش حسینم هدیه ای بدید و هدیه هم بگیرید به لینک زیر مراجعه کنید : :Gol:
http://kharrazi.shahidaan.ir/
یــــــا مَهدی ....
شهید خرازی به روایت شهید آوینی
... وقتی از این کانال که سنگرهای دشمن را به یکدیگر پیوند می داده اند بگذری ، به « فرمانده » خواهی رسید ، به علمدار .
اورا از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت . چه می گویم چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است. مواظب باش ، آن همه متواضع است که او را در میان همراهانش گم می کنی . اگر کسی او را نمی شناخت ، هرگز باور نمی کرد که با فرمانده لشکر مقدس امام حسین (ع) رو به رو است .
ما اهل دنیا ، از فرمانده لشکر ، همان تصویری را داریم که در فیلم های سینمایی دیده ایم . اما فرمانده های سپاه اسلام ، امروز همه آن معیار ها را در هم ریخته اند.
حاج حسین را ببین ، او را از آستین خالی دست راستش بشناس . جوانی خوشرو ، مهربان و صمیمی ، با اندامی نسبتا لاغر و سخت متواضع. آنان که درباره او سخن گفته اند بر دو خصلت بیش از خصائل وی تاکید کرده اند: شجاعت و تدبیر .
حضور حاج حسین در نزدیکی خط مقدم درگیری، بسیار شگفت انگیز بود . اما می دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست و حاج حسین کسی نبود که لحظه ای از این حضور ، غفلت داشته باشد . اخذ تدبیر درست ، مستلزم دسترسی به اطلاعات درست است. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو ، اقدام به پاتک کرده ، سرّ وجود او را در خط مقدم دریافتیم.
❤ღ قسمتی از کتاب پروانه در چراغانی : ღ❤
به جای زندگینامه : ღ❤
از خم جاده که گذشتند ، یکباره فراموش کرد کجاست.
مه که مثل چیزی زنده و جاندار از عمق دره بالا می آمد ، بوته های بادام کوهی که سراشیبی کوه را تا کنار جاده میپوشاند و درختها که از پشت مه سایه های سبز رنگی بودند . غرق تماشا شد . سردی فلز تیربار را زیر دستهایش از یاد برد .
صدای سه تیر پیاپی که ناگهان در گوش کوه پیچید ، دلش را فرو ریخت . دست روی ماشه ی تیر بار که روی ماشینی نصب شده بود گذاشت و آماده شلیک ، به جلو خم شد . با چشم اطراف را کاوید . حالا بوته ها ، درختها و سنگها کمینگاه بودند . چند لحظه بعد صدای تیر دیگری خیالش را راحت کرد . آنهایی را که برای شناسایی راه فرستاده بودند علامت میدادند که جاده امن است .
یه دنیای خودش برگشت و به هر سو چشم چرخاند . چندبار در این کوه ها درگیر جنگ و گریز شده بودند . حالا آخرین بار بود که از این جاده می گذشت . از کنار این درختها ، بوته ها ، سنگها که در سنگینی عذاب آور آن همه خاطرات تلخ با او شریک بودند .
خاطره ی اولین باری که ستونی کمین خورده را دید .. برفهای کنار جاده که از گرمای خـــــــــون تازه ، آب میشدند .. ماشین های شعله ور که کسی درونشان "فریـــــــــــــــــاد" میکشید .. و بدنهایی که رگهای بریده ی گردنشان هنــــــــــــــــــوز تپـــــــــش داشت ..
از کردستان می رفت درحالی که تازه کوه هایش را شناخته بود... با همه ی سنگها ، غارها ، راهها و بی راههایش .
شهرها را شناخته بود... با آرزو و غصه های مردمانش حس میکرد یکی از آنها شده .
و اصفهــــــــــــــــــــــــــــان
چقـــــــــــــــدر دووووووووووووور بود .
خانه ی پدری در آن محله ی قدیمی ، همسایگان ، همکلاسی ها ، روزهای مســـــــــــجد ، ظهرهای بعد از مدرسه که میرفت تا در خلوت شبستان بنشیند به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب مبپاشید. و او (حسین) که با صدای کوکانه اش مکبر میشد و از دیدن آن همه مردم که با صدای او به سجده میرفتند ، قلبش تنــــــــدتر میزد ...
روزهای دبیرستان ، هیجان خبرهایی که گاه گاه و در گوشی رد و بدل میشد .
خبر اعتراض پراکنده ، دستگیری و اعدام ها ، اعلامیه ها و سخنرانیهای آشکار و پنهان .... و او تازه دفترچه ی اعزام به خدمت گرفته بود .
پادگان دنیای دیگری بود . بزرگتر و متفاوت تر از مدرسه ، با آدمها و رفتار گوناگون و گاه عجیب.
او که نمیتوانست زور گویی را - فقط - بخاطر اینکه دستور است تحمل کند ، با آنکه بهترین تک تیرانداز شناخته شده بود به عنوان تنبیه او را به عمان فرستادند تا عضو گروهِ کماندوهایی باشد که قرار بود شورشیان ظفار را سرکوب کنند . تا نام شـــــاه ، به عنوان قدرت نظامی منطقه آوازه ی بلندتری را بگیرد .
شور انقلاب بالا گرفت و حالا از او میخواستند تفنگش را با همان نشانه گیری دقیق رو به سینه ی مردم بگیرد . او نمیخواست . امام دستور داد سربازان پادگان را ترک کنند . مردم فتوای امام را با صدای بلنــــــــــــــــــــد مقابل سربازان میخواندند .
" قسم وفاداری به شاه بـــــــــــــــــاطل است. "
فرماندهان تهدید میکردند : "فراریان اعدام خواهند شد."
امـــــــــــــا او گریخت .
با سری تراشیده و لباس شخصی .
حالا جوانی ساده بود در میان هزاران جوان دیگر که همه سرهایشان را تراشیده بودند تا هیچ کس نتواند سربازان فراری را در جمعشان تشخیص دهد.
در آن روزها دست او با هزاران دست دیگر طناب را به گردن مجسمه ها انداختند و از ستونهای بلند پایین کشیـــــــــدند .
شب رفتـــــــن شاه ، پاهای او همراه هزاران یار دیگر در خیابانها و کوچه ها رقصیدند .
وقت آمــــــــــدن امـــــــــــــــــــــــــــام ، دستهای او با دست مردان و زنان دیگر ، شهر را شست و گل کاشت و وقتی گوینده ی رادیو با صدایی که از بغض و هیــــــــــجان می لـــــــرزید گفت:
" این صـــــــــــــــدای انـــقلاب مـــــردم است . "
او هم با هرازان چشم دیگر گریـــــــــــــــــست ، خندیـــــــــــد و دست در گردن مردمانی که می شناخت ، تبریک گفت و نُقل به هوا ریخت و دلش پـــــــــــر شد از همه ی رویاهای خوب عالم برای ایران.
برای کشوری که صمیمانه آماده ی پذیرفتن نظامی تازه ، پاک و درست وبود .
آرزوی ساختن بهشتی کوچک در گوشه ای از زمین که ایرانش می خواندند.
دانلود کتاب PDF پروانه در چراغانی از این وب
التماس دعا ...
بسم الله الرحمن الرحیم
سردار رشید اسلام و پرچمدار جهاد و شهادت، برادر شهید، حاج حسین خرازی به لقاء الله شتافت و به ذخیره ای از ایمان و تقوا و جهاد و تلاش شبانه روزی برای خدا و نبردی بی امان با دشمنان خدا، در آسمان شهادت پرواز كرد و بر آسمان رحمت الهی فرود آمد. او كه در طول 6 سال جنگ قله هایی از شرف و افتخار را فتح كرده بود اینك به قله رفیع شهادت دست یافته است و او كه هل من ناصر ینصرنی زمان را با همه وجود لبیك گفته بود اكنون به زیارت مولایش امام حسین (علیه السلام ) نایل آمده است و او كه در جمع یاران لشگر سرافراز امام حسین (علیه السلام) عاشقانه به سوی دیار محبوب میتاخت، پیش از دیگر یاران، به منزل رسیده و به فوز دیدار نایل آمده است. آری، او پاداش جهاد صادقانه خود را كنون گرفته و با نوشیدن جام شهادت سبكبال، در جمع شهدا و صالحین درآمده است. زندگی و سرنوشت این شهید عزیز و هزاران نفس طیبهای كه در این وادی قدم زدهاند، صفحه درخشندهای ازتاریخ این ملت است. ملتی كه در راه اجرای احكام خدا و حاكمیت دین خدا و دفاع از مستضعفین و نبرد با مستكبرین، عزیزترین سرمایه خود را نثار میكند و جوانان سرافرازش پشت پا به همه دلبستگیهای مادی زده پای در میدان فداكاری نهاده و با همه توان مبارزه میكنند و جان بر سر این كار میگذارند. چنین ملتی بر همه موانع فائق خواهد آمد و همه دشمنان را به زانو در خواهد آورد. ما پس از هشت سال دفاع مقدس همه جانبه و 6 سال تحمل جنگ تحمیلی، نشانههای این فرجام مبارك را مشاهده میكنیم و یقینا نصرت الهی در انتظار این ملت مؤمن در مبارزه ایثارگر است...
سید علی خامنهای
10/12/1365