یادمـان سـردار شهـید سعـید قهـاری
تبهای اولیه
۰۵/۰۱/۱۳۳۳۱
۰۴/۱۲/۱۳۸۵
السلام علیک یا ابا الحسن ،یا امیر المومنین یا علی بن ابی طالب ، یا حجت الله علی خلقه ، یا سیدنا و مولانا ، انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی حاجاتنا ،یا وجیها عند الله ، اشفع لنا عندالله .
درود بر پیامبر گرامی اسلام که پیامبر رحمت و لطف بود. درود بر خاندان گرامی او که همگی نوری در تاریکی بودند .
همانا که حافظان امت و نشانه ی روشن دین و ترازوی سنجش فضائل هستند.
در شبی با خدای خود رازو نیاز می کنم که شب بسیار عزیزی است ، شب قدر ، شب خیرات ، شب برکات!
خدایا ! از اینکه 50 سال عمر با عزمت با سلامتی جسمی به بنده عطا کردی سپاسگذار و شاکرم.
خدایا ! وابستگی های دنیایی را از من دور کن و برایم بی ارزش قرار بده تا بتوانم زود از آن بگذرم .
خدایا ! عبادات ناقص و خیرات حسنات نا چیز بنده حقیر را مورد قبول خودت قرار ده.
خدایا ! بر خانواده سخت گرفته ام. بخاطر هجرت زیاد و عدم رسیدگی، آنها را از من راضی گردان.
خدایا ! اگر عمری از من باقی است و نمی توانم درست به کار بگیرم به رهبرم( آیت الله خامنه ای ) عطا فرما.
خدایا ! آرزویی ندارم. آرزوی بنده آزادی قدس شریف و پیروزی اسلام شکست آمریکاست .
خدایا ! تو به من قدرت و توفیق دادی تا با دشمنان دین در سخت ترین شرایط بجنگم. پس ختم زندگی دنیاییم شهادت در راه خود(حق) باشد و در لباس سبز پاسداری ، تا در کنار دوستان شهیدم آرام گیرم .
والسلام
سرباز خاکی ولایت،سعید قهاری سعید
سال 82
من در دانشگاه تهران پذيرفته شده بودم اما به خاطر شغل بابا به شهر يزد مهاجرت كرديم. دانشگاه يزد رشته مرا نداشت به ناچار به دانشگاه ميبد منتقل شدم. خانواده دو سال در يزد زندگي كردند و پس از آن مجدداً پدر به اروميه منتقل شد. من ديگر نميتوانستم انتقالي بگيرم و بايد در همان شهر به تحصيل ادامه ميدادم. حدود يك ماه پس از اينكه از يزد به اروميه رفتيم و در آنجا ساكن شديم بابا با وجود مشغلههاي كاري فراوان قصد داشت مرا به يزد ببرد و در آنجا خانهاي برايم اجاره كند. من ميدانستم سرش خيلي شلوغ است و كاملا دركش ميكردم. به او گفتم شما به كارهايتان برسيد من خودم جايي را پيدا ميكنم ولي بابا خيلي اصرار داشت كه حتماً خودش هم حضور داشته باشد. بالاخره با اصرار پدر عازم سفر شديم. از اروميه تا يزد مسافت زيادي است. ما، در طي مسير يك شب به همدان رفتيم و در منزل عمويم استراحت كرديم. آن شب همه دور هم نشسته بوديم و با هم گپ ميزديم اما حرفهاي بابا طور ديگري بود. گويا با صحبتهايش قصد وداع با ما داشت و به نوعي پيام شهادتش را ميداد. او خيلي عجله داشت كه زودتر به اروميه برگردد. صبح روز بعد ساعت 4 صبح به سمت يزد حركت كرديم. زمستان بود و هوا هم خيلي سرد. طوري كه كوچهها كاملاً يخ بسته بودند. خستگي و سرما به همه وجودم رخنه كرده بود. بابا در صندلي عقب جاي گرمي براي من درست كرد و گفت تو اينجا بخواب من هم رانندگي ميكنم. او ميخواست شيشههاي ماشين را بشويد اما چون هوا سرد بود و عمو و زن عمو هم سرپا ايستاده بودند به سرعت با آنها خداحافظي كرد و كمي جلوتر كنار يك مسجد ايستاد و در آن هواي سرد شيشههاي ماشين را شست با خود گفتم خدايا پدر چه تواني دارد كه در اين سرما از ماشين پياده شده و با دست ماشين ميشويد. آن صحنه براي هميشه در صفحه ذهنم حك شد. چرا كه وقتي بابا در منطقه جهنم دره به شهادت رسيد پيكرش يك روز تمام در سرماي آنجا مانده بود. زماني كه جنازهاش را آوردند تصوير آن روز در ذهنم مجسم شد. نزديكيهاي عصر بود كه به ميبد رسيديم و به منزل يكي از دوستان پدر رفتيم. پدر ميخواست طبقه بالاي منزل آنها را برايم اجاره كند. وقتي صحبت از قرارداد به ميان آمد آقاي فلاح (دوست بابا) گفت: آقاي قهاري هر چه شما بگوييد ما قبول داريم اصلاً نياز نيست چيزي بنويسيد» موقع غروب خورشيد بود و از پنجره غروب آفتاب كاملاً نمايان بود بابا به بيرون نگاه كرد و گفت: «آقاي فلاح اين خورشيدي كه هر روز طلوع و در اين ساعت غروب ميكند رحلت امام (ره) را ديده و نظاره گر مرگ صدام نيز بوده است. حالا به زندگي من چه اعتباري است؟ اكنون هستم ممكن است فردا نباشم. حالا اجازه دهيد يك قرارداد كتبي بنويسيم». بعد از نوشتن قرارداد پدر مقداري وسيله براي من تهيه كرد و در خانه گذاشت. روز بعد پس از خواندن نماز صبح وسايل را جمع كرد و آماده رفتن شد. اما مرا بيدار نكرد فقط آرام گفت: هدي جان خداحافظ من دارم ميروم. من متوجه شدم، خواستم بلند شوم و خداحافظي كنم اما نگذاشت. فقط يادم ميآيد كه در عالم خواب و بيداري هالهاي از در بيرون رفت. اين آخرين ديدار من با پدر بود.
عجيب بود كه در يك عمليات مستقيم و درگيري با دشمنان آب و خاك و ناموس مملكت يك فرمانده لشگر خود در پيشاپيش نيروها حضور داشت. اسفند 85 ارتفاعات جهنم دره در منطقه خوي و سلماس بسيار برفي و سرد بود هيچ موجود زندهاي قادر به تحمل سرماي آنجا را نداشت. صداي اذان ظهر از روستاي نزديك ارتفاعات به گوش رسيد، سرما به اندازهاي بود كه علي رغم به تن داشتن چند لايه لباس، اور نظامي و كلاه گرم باز هم سوز يخبندان منطقه تا استخوان اثر ميكرد. الله اكبر فرمانده لشگر چه ارادهاي داشت، اور را از تن درآورد، آستينها را بالا زد و با آب يخ زده منطقه شروع به وضو گرفتن كرد، نيروها هر كدام خود را به كاري مشغول كردند تا از وضو گرفتن با آب سرد كه از مبارزه با گروهك ضد انقلاب سختتر مينمود شانه خالي كنند. اما اين سردار مصمم با آرامشي الهي وضو گرفت و در روي يخها مشغول خواندن نماز و نياش شد. حاجي طوري مشغول عشقبازي با خدايش بود كه واقعاً اين نماز آخرينش ديدني بود. وقتي كه حاجي سر بر سنگ يخ زده گذاشته بودند و گريه ميكردند ما همه يه جورايي فهميديم كه ايشان در اين عمليات قطعاً رفتني هستند چرا كه با بستن چشم سر و اتصال به چشم دل بالهاي فرشته گونه حاجي قابل لمس بود. پس از اداي فريضة نماز حاجي و همرزمانش سردار درستي ـ سرهنگ خلبان پرويني و سردار شهيد زمانلو و 11 نفر ديگر در مرز خوي و سلماس با تركيه در نبردي تن به تن و با گلولة مستقيم دشمن به درجة رفيع شهادت نايل شد.
شیرین اما دشوار
فرحناز رسولی» متولد 1341 در کرمانشاه است، وی که خود نیز همواره در بسیج خواهران حضور فعال داشته، به سالهای شروع زندگی جدید با شهید قهاری برمی گردد:« زمستان سال 63 بود که با هم ازدواج کردیم، از همان موقع برحسب نیاز به همراه حاج سعید به شهرهای مرزی کردستان رفتم، 23 سال زندگی مشترک را در فضایی آکنده از معنویت و در خانواده پاسداری در کنار هم تجربه کردیم، هر کدام از فرزندان مان در یکی از شهرهای مرزی متولد شده و با توکل برخدا و یاری خدا و با مشکلات جنگ و جبهه بزرگ شدند. زندگی در آن شهرها سخت و دشوار بود به طوری که امنیت مالی و جانی نداشتیم. بارها به اتفاق بچه ها تا مرز شیمیایی شدن و شهادت پیش رفتیم، منتی نیست، هرچه بوده افتخار و خدمت بوده برای پایداری نظام و دین، البته اگر خدا قبول کند.»
خانم رسولی از ویژگی های همسر شهیدش می گوید:« حاج سعید فردی متعهد به ولایت و امامت بود، نسبت به مادیات بی اهمیت بود، با توجه به مشغله کاری ای که داشت، هرگز از بذل توجه به خانواده های شهدا دریغ نمی کرد، نسبت به خانواده و دوستان و فامیل اهمیت زیادی قائل بود، بنابراین رفتن او نه تنها برای خانواده ضایعه ای دردناک که برای جامعه نیز خلأ بزرگی بود.»
خبر شهادت از زبان شهید
خانم رسولی می گوید:« زمانی که وسایل منزل را جمع می کردیم که به ارومیه برویم، با توجه به اینکه دخترمان در دانشگاه یزد درس می خواند به حاج سعید گفتم:« اگر سپاه اجازه دهد یکسال دیگر در یزد بمانیم اما همسرم پاسخی به من داد که دیگر زبانم یارای سخن گفتن نیافت،«سرزمین شهید باکری من را به آذربایجان غربی دعوت کرده نمی توانم به این دعوت پاسخ منفی دهم. شهید کاظمی نیز مرا به سرزمینی که در آن جا شهید شده فراخوانده است.» بنابراین قبل از ورود ما به ارومیه پیام آمادگی برای شهادت را به من داد.
یادگارهای شهید
عباس فرزند ارشد شهید و عضو سپاه است، بنت الهدی که سال سوم رشته منابع طبیعی را در دانشگاه یزد می خواند، فاطمه سال دوم دبیرستان و احمد چهارم ابتدایی یادگارهای شهید قهاری هستند، شهید قهاری که به گفته همسرش فرزندان رانیز برای پذیرش خبر شهادتش آماده کرده بود،بطوریکه پس از شنیدن خبر پرواز پدرگفتند:« بابا بالاخره به هدفش رسید.
منبع یزد فردا